eitaa logo
به دنبال ستاره ها...
5.6هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
326 ویدیو
15 فایل
🌿 اینجا رمان های واقعی رو نه تنها بخونید که زندگی کنید #اعترافات_یک_زن_از_جهاد_نکاح... #ناخواسته_بود... #مثل_یک_مرد #چهارشنبه_ها... #رابطه #مزد_خون #پازل #سم_مهلک انتشار رمان ها بدون دستکاری متن بلامانع🌹🌹🌹 آیدی_ نویسنده🔻 @sadat_bahador
مشاهده در ایتا
دانلود
اعترافات یک زن از جهاد نکاح کیفم را گذاشتم روی میز... هنوز ننشسته بودم فرزانه گفت: حالا طرف کی هست؟ می شناسیش؟ گفتم نه نمی شناسم پسر یکی از دوستای مامانمه ... بنده خدا مامانم گفت: شاید این آقاپسر همون بسته ی سفارشی شما باشه از طرف خدا! منم گفتم حالا دلش را نشکنم... فرزانه گفت: شایدم حرف مامانت درست از آب در بیاد از کجا می دونی؟ گفتم: چم، شاید؟ هر چند که من معیارهام سختگیرانه نیست ولی تا حالا کسی که معیار هام را داشته باشه پیدا نکردم... فرزانه با کنجکاوی گفت: معیارهات چی هست خانم؟! بعد من قضاوت کنم ببینم سخت گیر هستی یانه! لبخندی زدم و گفتم: ایمان و عقل چشمهاشو گرد کرد گفت: همش همین! یعنی خاک تو سر داعش! هیچ کس نبوده بین این همه خواستگارهات ایمان و عقل داشته باشه عجب! من فکر کردم با توجه به خانواده ات توقع خونه آنچنانی، ماشین آنچنانی... گفتم : فرزانه جان به نظرت ایمان داشته باشه یا عقل داشته باشه یعنی چی؟ اخم هاشو کشید تو هم و گفت: یعنی ایمان داشته باشه و عاقل باشه گفتم: زحمت کشیدی نابغه! مشکل همین جاست! هر کسی از چیزی که میگه یه تصوری داره، به نظر بعضی ها ایمان یعنی همین که طرف نمازش رو بخونه میشه داشتن ایمان، از نظر بعضی دیگه همین که خوش اخلاق باشه و اهل دروغ و دغل نباشه میشه ایمان، از نظر یه نفر دیگه اگه اهل نافله و دعا باشه میشه اهل ایمان و یه عالمه نظر دیگه که هر کدومش فقط یه جزئی از ایمان را در بر میگیره ... برای عقل هم همینجوره بعضی ها عقل را در داشتن خونه و مادیات می بینن و تدبیر در معاش، بعضی ها در نحوه ی برخورد با افراد، بعضی ها هم در درک و شعور توی موقعیت های مختلف و... ولی من یکی را می خوام به عنوان همسر انتخاب کنم که هم ایمان و هم عقل درستی داشته باشه یعنی مجموع چیزهایی که گفتم نه اینکه از هر کدومشون یه ذره... فرزانه نگاهی بهم کرد و گفت: یا خدا! خوبه سخت گیرم نیستی! بعید می دونم تو آسمون هم همچین کسی پیدا بشه! من پیشنهاد میدم ملت رومعطل نکن زنگ بزن بگو نیان چه کاریه؟ بعد یکدفعه گفت: ببینم نکنه یکی را زیر سر داری! هی برای این و اون بهانه میاری؟ کلک عاشق شدی؟ دستامو گذاشتم زیر چونم و گفتم تو بعد از این همه سال هنوز من رو نشناختی؟ جان من بگو چند بار این جمله را از من شنیدی؟! عاقلانه انتخاب کنیم عاشقانه زندگی! یه خورده لبهاشو کج و کوله کرد و گفت: راست میگی اصلا به رنگت هم عاشقی نمیاد! رنگ رخساره خبر می دهد از حال درون دختر! بعد هم با آب و تاب این ابیات را خوند... در وصل هم، زعشقِ تو اي گل در آتشم عاشق نمي شوي که ببيني چه مي کشم با عقل آب عشق به يک جو نمي رود بيچاره من که ساخته از آب و آتشم... گفتم: نگا فرزانه الکی ادعای عاشقی نکن! تو منو نمی شناسی ولی من، تو را بزرگت کردم تو بعد ازدواج هم عاشق بشی کار خداست باور کن... .ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
رسیدم خونه خیلی حالم بد بود خانوادم هم می دونستن الان تو چه حالیم! چیزی خورده و نخورده رفتم داخل اتاقم نیم ساعتی دراز کشیدم تا شاید کمی از این فشار روحیم کم بشه... هنوز به خواب عمیق نرفته بودم که با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم! ترنم بود... بعد از احوال پرسی و اینکه کلانتری چی شد به نتیجه ای رسیدیم یا نه! از نوع صحبت کردنش احساس کردم چیزی می خواد بگه که خجالت می کشه و نمی تونه! گفتم: ترنم جان کاری داری عزیزم بگو! گفت: راستش می دونم خسته ای و اصلا وضعیت روحیت خوب نیست ولی می خوام ببینمت راستش چطوری بگم! دوباره حرفش رو‌خورد! گفتم: خوب باشه اگه نمی تونی تلفنی بگی میام ببینمت اصلا چی بهتر از دیدن تو می تونه حال من رو خوب کنه! هنوز خیلی از عقدمون نگذشته بود و طبیعی بود که ترنم کمی خجالت بکشه تا بتونیم راحت صحبت کنیم! یه خورده به سرو وضع آشفته ام رسیدم جلوی آئینه که داشتم موهام رو شونه می کردم یاد حرف سجاد افتادم از بس همیشه مرتب و تمیز بود بهش می گفتیم آقای براق! اون هم در جوابمون می گفت: آدم مسلمون همیشه تمیزِ، همیشه براقِ حتی اگه لباسش کهنه باشه از خط اتوی تکراری برق می زنه! سینه ام پر شد از آه عمیقی در حسرت نبودنش... سوار ماشین شدم توی ذهنم هزار جور فکر و خیال کردم که ترنم چکارم داره که نتونست از پشت تلفن بگه! بین راه جلوی مغازه ی گل فروشی ایستادم یه شاخه گل براش بگیرم درست بود توی موقعیت خوبی نبودم ولی اگر سجاد هم بود حتما برای دیدن همراه زندگیش گل می خرید... این سبک از رفتار را طی مدت رفاقت با خودش یاد گرفته بودم که هر چقدر هم حال روحیت بهم ریخته است حق نداریم حال دیگران رو بهم بریزیم! شادیی های شراکتی و غم های اِنفرادی تیکه کلام همیشگی اش بود! رسیدم خونشون در زدم خودش در را باز کرد و چقدر دیدن لبخند دلبر حال دل را دلداری می دهد... سعی کردم حال بدم را به روی خودم نیارم! گفتم: خانم خانما تعارف نمی کنی بیام داخل! با همون حجب و حیای خاصش گفت: من با مامان هماهنگ کردم اگه اشکالی نداره با هم بریم بیرون! یه خورده متمرکز نگاهش کردم و گفتم: هر چی شما بفرمایید خانم! ولی ما دلمون رو به چایی از دست شما صابون زده بودیم! لبخندش پر رنگ تر شد و نگاهش عمیق تر! سوارماشین که شدیم گفتم: خوب مقصد کجاست عشقم؟ نویسنده: هرگونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
گوشی که وصل شد سلام و حال واحوالی کردم و با هیجان پرسیدم اوضاع چطوره؟ حالش خوب بود و روحیه اش هم همینطور... جمع بچه هاشون جمع بود و می گفت: حس و حالشون شبیه رزمنده های دوران جنگه... کلی صحبت کردیم از صبح تا شب را براش توضیح دادم و اینکه شروع کردم ماسک دوزی... خیلی خوشحال شد با اینکه خونه ام کاری می تونم بکنم. بعد هم پرسید راستی حال دوستت چطوره! خبری ازش داری؟ گفتم آره صبح باهاش تماس گرفتم بد نبود ولی فعلا که بستری دیگه توکل بر خدا... گفت: خوب باز خداروشکر خبری گرفتی، اتفاقا اینجا یکی از بچه هامون هست بنده خدا نامزدش درگیر بیماری شده خبری هم نمی تونه بگیره، شما که دعا می کنی برای خانم این بنده خدا هم دعا کن... نمی دونم چی شد گفتم: امیررضا این بنده خدا اسمش مهدی نیست! با تعجب از پشت گوشی گفت: عه! شما از کجا می دونی؟! آره اسمش مهدی! گفتم: ایشون نامزد مرضیه است دیگه! قبلا بهم گفته بود شوهرش می خواد جهادی برای کفن و دفن فعالیت کنه... خنده ی مرموزانه ای کرد و گفت: خوب پس سوژمون جور شد... گفتم: امیررضا اذیتش نکنی! بخدا مرضیه بفهمه بی کرونا می کشتم! خندید و ادامه داد: فعلا که این بنده خدا برای گرفتن آمار گیر ماست... با بچه ها هم صحبت کرد و بعد گفت: خانمی کاری نداری دیگه من برم! گفتم حواست باشه خیلی مواظب باشی... بعد از خداحافظی دلم یه جوری شد وقتهایی هم که اربعین می رفت خادمی همین حس را داشتم! طی کردن شب بدون مرد خونه خیلی سخته که سختیش را فقط به خاطر یک هدف ارزشمند میشه تحمل کرد! یاد همسرهای شهدای مدافع حرم افتادم و اینکه چه کسی می تونه درک کنه بهای این فداکاری را جز خدا؟! تا نیمه های شب مشغول دوختن بودم این کار بهم حس موثر بودن می داد... صبح دوباره زنگ زدم مرضیه جویای احوالش بشم و بهش بگم نامزدش پیش امیررضاست اما باز زینب جواب داد! سلامی کردم و اوضاش را پرسیدم گفت: همونجوری که بوده فرقی نکرده! گفتم: الان تو کجایی! گفت: بالای سر یه بیمار دیگه ام... پرسیدم می تونی صحبت کنی؟ گفت: آره کارهام را انجام دادم کم کم باید برم پیش مرضیه... گفتم زینب قضیه بابای مرضیه را نگفتی چی بود؟! گفت :باباش جانباز شیمیایی بود چندین سال به خاطر مواد شیمیایی ریه اش درگیر بوده و مشکل تنفسی داشته و عملا همیشه کپسول اکسیژن همراهش بوده بعد هم چند سال پیش شهید شد... مرضیه دیروز که مشکل تنفسی پیدا کرده بود داشت می گفت تازه حال بابام را می فهمم چی کشیده! پشت تلفن متحیر مونده بودم بابای مرضیه جانباز بوده و هیچ وقت هیچی نگفته! به سکوت محض رسیده بودم! زینب ادامه داد به خاطر همین من چیزی جلوش نگفتم... گفتم: کار خوبی کردی سلام من را بهش برسون بگو آقا مهدیشون پیش امیررضای ماست... خیلی هم مواظبش باش زینب من نگرانشم! گوشی را که قطع کردم... نویسنده: وقف فرهنگی و اشتراک گذاری با لینک کانال بلامانع است. ادامه‌ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
... که همزمان تلفن خونه زنگ خورد نمی دونم چرا ایستادم تا ببینم کیه! مامانم گوشی رو برداشت بعد از حال و احوال پرسی گرمی که کرد گفت: بله فرداشب خوبه! توکل بر خدا... تلفن رو گذاشت گفت: نازنین خانم چی گفتی که این آقا پسر اینقد هوله! من گفتم: یعنی چی! مامان کی بود؟ گفت: خانم صالحی بودن اصرار داشت زودتر بیان خواستگاری... من که فقط سرخ، سفید، آبی، و بنفش می شدم گفتم: کار خوبی کردین و از شدت خجالت فرار رو برقرار ترجیح دادم و گفتم: وای مامان من دیرم شد باید برم! تو ی دلم خوشحال بودم ولی نمی دونستم چه اتفاقی افتاده که سعید چنین تصمیمی گرفته؟؟ رسیدم به خانم حسینی تا من رو دید گفت: به به! عروس خانم خوبی دخترم؟ من که دوباره سرخ، سفید، آبی و بنفش شدم گفتم: نه بابا خبری نیست! هنوز کو عروسی... گفت: داماد که بله رو گرفته تا عروسی راهی نیست! گفتم: یعنی چی؟ گفت: یعنی رو خودش بهت میگه حالا بگو ما عروسی چی بپوشیم! من از خجالت سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم خانم حسینی زد به شونم گفت: یه یاعلی بگو امروز باید این بسته ها رو برسونیم دست صاحباشون... من که اصلا بسته ها رو ندیده بودم! تازه متوجه حدود صد تا کیسه برنج و روغن و رب و موادغذایی چیده شده بودند، شدم گفتم: عه! اینا برا چیه من ندیدم... یکی از بچه ها گفت: ببین نازنین عادیه! بعد عروسی خوب میشی! اصلا نگران نباش! خانم حسینی چشمکی بهش زد و گفت: دختر منو اذیت نکنین نوبت شما هم میشه جبران کنه... بسته ها رو گذاشتیم داخل چند تا ماشین گفتم: خانم حسینی این بسته ها برا چیه!؟ مگه امروز چهارشنبه نیست کجا داریم میریم؟! گفت: دخترم اینها برای مناطق محرومه خانواده های نیازمند، هر چند وقت یه بار با کمک بچه ها مبلغی میذاریم روی هم و خدا توفیق میده می تونیم محبتمون رو تقسیم کنیم اینم در راستای چهارشنبه های زهرایی... خداروشکر کردم که من هم جزئی از این گروهم... بساط عروسی ما زودتر از اون چیزی که فکر میکردم اتفاق افتاد! و زندگی من با آقاسعید شروع شد... زندگی پر از شور و شعور ... پر از عقل و احساس... پر از عشق و منطق.... شاید اگر نازنین قبل بودم اینها رو نمی تونستم با هم جمع کنم! ولی من تغییر کرده بودم و این انتخاب عاقلانه ی من بود اما با عشق و احساس در این مسیر عاقلانه می رفتم ... من خیلی چیزها یاد گرفته بود اینکه میشود عاقلانه انتخاب کرد و عاشقانه زندگی... در زندگی متاهلی هم همچنان برنامه ی چهارشنبه ها قرار زهرایم سر جایش بود و با بچه های گروه نه تنها که فقط حجاب ...که محبت را... مهربانی را ... یاد آوری می کردیم نه فقط با زبان که با رفتار و عمل چنین اتفاقی می افتاد... چند سالی بعد از ازدواجم توی یکی از همین چهارشنبه های زهرایی اتفاقی افتاد که دوباره ذهن من رو برد به دوران خاطرات دانشگاه... اون روز مثل همیشه گلها و گیره ها رو از خانم حسینی گرفتیم من با زهرا محمدی که یکی از بچه های فعالمون بود در مسیری که تقسیم شده بودیم راه افتادیم... در طول مسیر خانمی که شل حجاب یا کم حجاب بود رو با یه شاخه گل دعوت میکردیم که یکدفعه زهرا گفت: نازنین اون خانمه خیلی پوشش ناجوری داشت! بریم گل بهش بدیم! هر چند که ممکنه گل رو صورتمون بکاره... خندم گرفت گفتم: بریم من بهش گل میدم... تا دستم رو گذاشتم رو شونش با سرعت برگشت با اخم که انگار ارث باباش رو خوردیم گفت: جانم کاری داشتین؟! یه لحظه محو نگاهش شدم ... با خشم نگاهم رو دنبال کرد و گفت: چیزی شده خانم؟! دوست کناریم گفت: نازنین گل رو بده به خانم... تا گفت: نازنین دوباره نگاهمون با هم تلاقی پیدا کرد... کمی مردد شد گفت: نازنین! زهرا زد به شونم گفت: چی شده؛ چرا ماتتت زده! نگاهی بهش کردم دوباره صورتم رو برگردوندم سمت خانمه... نویسنده: هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. ادامه‌ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
اما ظاهرا واقعیت غیر از این بود و من حدسم اشتباه نبود!!! بعد از رفتن مریم، مهدیه شروع کرد از موضوعشون گفتن برای بچه ها خیلی جالب بود که مهدیه و یلدا حجاب و سبک پوشش را برای فعالیت کردن انتخاب کرده بودند! خوب طبیعتا خلاقیت بیشتری می طلبید چون موضوع جنجالی بود! البته وقتی مدل کار کردنشون رو نشون دادن به نظر بچه ها خوب بود. من هم تایید کردم و وقتی دیدم بدون من هم می تونن عملکرد خوبی داشته باشن ترجیح دادم به عنوان پشتیبان و مشاور همه ی گروها باشم نه صرفا یکی ، که بقیه هم حساس نشن! بعد از اتمام صحبت های بچه ها نسرین شروع کرد از تجربیات سالها کار کردن داخل فضای مجازی گفت... از صبری که باید داشته باشند... از مطالعه دقیق و جواب منطقی داشتن... از خسته نشدن و جا نزدن... حرفهاش انگیزه و روحیه ای قوی به بچه ها داد... اما ذهن من هنوز هم درگیر مریم بود... جلسه تموم شد... و قرار شد طبق روال کار پیش بره و نتایج رو بررسی کنیم.... مدتی گذشت و من به خاطر یک جلسه ی کاری نتونستم در جلسه ای که دفعه ی بعد تشکیل شد شرکت کنم با مریم تماس گرفتم که توضیح بده بچه ها چطور پیش رفتن و وضعیت به شکل هست؟ مریم با حوصله توضیح داد، اما وقتی میخواست خداحافظی کنه گفت: رایحه چند وقته می خواستم موضوعی رو باهات در میون بذارم... بدون اینکه واکنشی نشون بدم گفتم: بگو مریم جان می شنوم! اما وقتی گفت در رابطه با کار در فضای مجازیه و به خاطر مسائلی تصمیم گرفته دیگه با ما همراه نباشه خیلی احساس نگرانی کردم... سعی کردم به روی خودم نیارم که خیلی وقته این حالت رو حس کردم که دچار مشکل هست، خیلی جدی گفتم: آخه چراااااااا مریم!؟ حقیقتا از تو توقع نداشتم! تو که رفیق نیمه راه نبودی؟ و در کمال تعجب شنیدم که گفت: از وقتی در فضای مجازي شروع به فعالیت کردم دچار مشکل خانوادگی شدم!!!! بعد ادامه داد: مدتی صبر کردم گفتم شاید بتونم حلش کنم و مستاصل گفت: اما نشدددد رایحه... گفتم: مریم هیچ کاری که نشد نداره اما از پشت تلفن هم که نمیشه بررسی کرد بیا مطب با هم صحبت کنیم!!!! گفت: امروز که نمیشه ولی باشه انشاالله در اولین فرصت حتما میام ببینمت و بعد مثل همیشه می خواست وانمود کنه که همه چی عادی و خوبه ادامه داد: اتفاقا در مورد مهدیه هم کارت داشتم این آقای اشرف نیا خودش رو کُشت که جواب من چی شد؟! ولی من اون لحظات اینقدر نگران خود مریم بودم که گفتم مسئله ی مهدیه رو میشه بعدا باهاش صحبت کرد و جواب آقای اشرف نیا رو داد ولی من نمی تونم جواب ثریا رو بدم! می شناسیش که کافی بگم کنار کشیدی! چنان آه عمیقی از پشت تلفن کشید که تن من اینور لرزید گفت: رایحه میدونم اما دیگه عقل و منطقم میگه برای حفظ زندگیم بکشم کنار! نمیخوام درگیر حاشیه هایی بشم که مسائلش زندگی شخصیم رو تحت شعاع قرار بده! گفتم: مریم من فکر کردم تو میتونی مدیریت کنی! من فکردم تو عملکردت بهتر از بقیه است! من فکر کردم تو درگیر حاشیه ها نمیشی! مریم... مریم... مریم... با یه حالت خاص گفت: رایحه خودم هم همین فکر رو میکردم فکر میکردم می تونم اما بعضی وقتها یه اتفاقاتی خارج از حساب و کتاب ماست که اگه به موقع کار درست رو انجام ندم وسط این اقیانوس بی کران غرق میشم! رایحه منم یه آدمم که گاهی با موج این دریای متلاطم زیر آب میرم! ولی الان دقیقا میخوام غرق نشم و زندگیم رو هم غرق نکنم متوجهی ررررفیق! گفتم: آره مریم جان متوجهم اما هنوز مسئله ی اصلی رو نگفتی! هنوز بقیه راههایی که شاید وحود داشته باشه رو بررسی نکردی! شاید راه حل دیگه ای هم غیر از کنار کشیدن وجود داشته باشه! مریم من منتظرتم بهم خبر بده کی میای و یادت باشه هیچ مسئله ای فقط یه راه حل نداره... ادامه دارد... نویسنده: هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
همونطور که دیگ غذا رو هم میزد گفت: مرتضی تو چرا منبر نمیری مگه طلبه نیستی؟! خیلی متواضعانه گفتم: فکر می کنم هنوز لیاقت این حرفها رو پیدا نکردم... حقیقتا خودم رو در این حد نمی بینم... بعد هم توی ذهنم یاد اهدافم افتادم ... یاد مسائل اقتصادی یاد مسائل سیاسی یاد مسائل فلسفی و روانشناسی و هنر و... که جزئی از دین ما هستن و چقدر دلم میخواد راجع به اینها صحبت کنم که هیچ کدومشون از دین جدا نیستن اما یه عده دیدن منافعشون در جدایی اینها از دینه!! ولی بدون اینکه جلوی منصور بهشون اشاره ای کنم ادامه دادم: هر چند که شیخ منصور حرف زیاد دارم اما گذاشتم با علمش و به موقعش بگم.... سوالی پرسید : راجع به چی حرف داری که اینهمه علم و صبر می طلبه اخوی؟! انگار کار خدا بود که به زبونم داد: حالا بماند بذار به وقتش... ریز نگاهم کرد و گفت: ببین مرتضی این سوسول بازیا رو برای ما در نیار! باش تو مخلص! ولی وقتی فرصتی هست که میتونی کاری برای اسلام بکنی ولی انجامش ندی، اون دنیا یقه ات رو میگیرنا شیخ!!! گفتم: اولا یه جوری میگی شیخ انگار خودت غیر از مایی! بعد هم حالا هیچ کس دعوت نامه برای من نفرستاده و نگفته بیا برو روی منبر اخوی که من نگران جواب دادن اون دنیام باشم! لبخند خاصی زد و تا کمر خم شد به حالت تعظیم گفت: گیرت دعوت نامه است بیا من رسما ازت دعوت میکنم توی هیئت حرف بزنی! برای من حرفهاش شبیه یه شوخی بود اما منصور داشت جدی جدی می گفت! دیدم قضیه جدی و بیخیالم نمیشه گفتم: حاجی دیگ به دیگ‌ میگه روت سیاه! خوب اخوی خودت چرا منبر نمیری! ماشاالله بیان هم عالی! با گوشه ی چشمش نگاهم کرد و گفت: هر کسی را بهر کاری ساخته اند شیخ مرتضی، بعد هم ما فقط بیانش رو داریم شما علاوه بر بیان ، وجه و قیافتون هم نورانیه! با این حرفش یه لحظه تنم لرزید... یاد حرف سیدهادی افتادم که ازش پرسیدم چیهِ من برای اونها جذابه که گفت: قیافت!!! احساس بدی بهم دست داد ولی چیزی به روی خودم نیاوردم... همینجور در حال مرور خاطرات و حرفهای سید هادی بودم که یکدفعه مثل همیشه بی هوا محکم دست شیخ منصور خورد به شونم گفت شیخ مرتضی حله فردا شب هیئت با تو! دستم رو روی کتفم گذاشتم و گفتم: والله دیگه برای من کتفی نمونده منصور! آخه منبری ناقص العضو که به دردت نمیخوره برادرم! خندید و گفت: نکنه زیر لفظی میخوای... دیدم حریف سماجتش نمیشم! توی دلم هم خدایش دوست داشتم روی منبر صحبت کنم و شاید این یه فرصت خوب بود که خودم رو محک بزنم! گفتم: والا زیر لفظی رو جایی میدن که بله میخوان بگیرن! من که حرفی ندارم فقط میگم باید اطلاعاتم بیشتر باشه اما حالا که اینقدر اصرار می کنی توکل بر خدا... و در حالی که از کنار سیب زمینی ها بلند میشدم و چاقو رو میدادم دستش ادامه دادم: پس من برم متن سخنرانی آماده کنم همینجوری که نمیشه بالا منبر حرف زد! گفت: دمت گرم که قبول کردی، اجرت با آقا امام حسین(ع)، ولی حالا بشین سیب زمینی ها رو پوست بکن تموم کن، منم چند تا نکته بهت بگم که نیازی به متن و این حرفها نداشته باشی ... یه خورده خیره خیره نگاهش کردم که با چشمش اشاره کرد بشین... در حالی که سرم رو تکون میدادم و غر میزدم که منصور هیچیت مثل بچه ی آدم نیست! با اولین جمله اش چنان شوکه شدم که انتظار نداشتم!!! گفت: اخوی حواست باشه نباید بالای منبر طوری حرف بزنیم جوونهامون از هیئت دور بشن... فقط از امام حسین (ع)بگو از لطفش... از عنایت هاش... از کرمش... خیلی بهم بر خورد و گفتم: درسته تا حالا منبر نرفتم ولی خدا وکیلی، یعنی چی؟! بالای منبر حرفی نزنم که جوونها از هیئت دور بشن! آخه کدو آدم عاقلی میاد چنین کاری کنه! بعد هم با اطمینان نیمچه لبخندی زدم و گفتم: من یا کاری رو انجام نمیدم یا اگر قبول کردم درست انجامش میدم، اتفاقا اینقدر حرف دارم که ملت میخکوب بشینن توی هیئت... گفت: مرتضی جان منظورم اینه ... ادامه دارد... نویسنده: ادامه‌ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
با همون حال نشستم روی زمین... دستم رو گذاشتم روی قلبم که داشت از جا کنده میشد تنها جمله ای که گفتم: یا امام رئوف بود... و فقط خدا میدونه که نمی تونستم بلند شم و روی پاهام بایستم! در حالی که اشکهام می ریخت به خودم گفتم: اصلا... بدترین حالت اینه که میگن محمد کاظم شهید شده! اینه استقامته تو رضوان! اینه اون مقاومتی که فکر میکردی و میگفتی! و خودم به خودم مستاصل جواب دادم: نه! نه! من نمی تونم! من طاقت نمیارم! و دوباره ذکر یا امام رئوف... نمیدونم چقدر توی این حالت بودم و چقدر طول کشید! با صدای عاکفه که نگران بهم خیره شده بود و می گفت: رضوان جی شده؟ خوبی؟! به خودم اومدم... مبینا داشت یه جوری نگاهم میکرد انگار بچه از حالت من ترسیده باشه! گفت: چی شده مامان؟ خودم رو جمع و جور کردم و امان از آن لبخندهای تصنعی که برای دل مبینا روی لبم نشست و به سختی گفتم: چیزی نیست دخترم برو داخل اتاقت با عروسک هات بازی کن! عاکفه که حال من رو دید و متوجه شد نمیخوام مبینا حالم رو ببینه مثل یه مربی مهد کودک با ترفندهای خودش مبینا رو سریع برد داخل اتاقش و سرگرم اسباب بازی هاش کرد و خودش اومد بیرون که دید توی همین زمان من لباسهام رو پوشیدم و چادرم رو سر کردم سوالی گفت:رضوان میگی چی شده یا نه؟ نصفه عمرم کردی با این حالت؟! با بغض گفتم: خودم هم نمیدونم چی شده اما هر چی هست مربوط به محمد کاظم باید برم جایی.. بهم نگاه کرد و گفت: رضوان برای چیزی که نمیدونی، قیافه ات این شکلیه! وای به موقعی که بفهمی قضیه چیه! خودت رو نباز دختر! انگار اون هم فهمیده بود که قراره چه خبری بهم بدن و داشت مثلا بهم روحیه میداد... تنها جمله ای بهش گفتم این بود زحمتت مواظب مبینا باش تا من بر میگردم... سری تکون داد و درحالی که داشت می گفت: خیالت راحت برو ان شاءالله که خیره، در رو بستم... و حالا من بودم و آماج فکر ها که مثل پاتک شب عملیات هجوم آورده بودن تا من رو از پا دربیارن... پشت سر هم صلوات می فرستادم... برای حل این بلاتکلیفی با سرعتی شبیه نور خودم رو رسوندم به محلی که آقای علیزاده آدرسش رو داده بود... ساختمان اداری بود، فکر می کردم من تنها هستم اما وقتی به اتاق مورد نظر رسیدم، با دیدن دو تا از خانم های همکارهای محمد کاظم فهمیدم تنها نیستم، حال و روز اونها هم شبیه من بهم ریخته بود و پریشان... از شدت استرس بدون اینکه با هم صحبتی کنیم لحظاتی منتظر شدیم تا آقای علیزاده بیاد! شاید چند دقیقه بیشتر نگذشت ولی همین چند دقیقه برای من به اندازه ی یک عمر نفس گیر بود که آقای علیزاده وارد شد... از حالت چهره اش معلوم بود حدسی که میزدم بیراه نبوده و نباید منتظر شنیدن خبر خوبی باشیم! شروع کرد حرف زدن... حرفهایی که آرزو میکردم کاش هیچ وقت نمی شنیدم! بالاخره بعد از کلی مقدمه چینی و با حالی بدتر از استیصال ما، گفت که توی یه عملیات دو تا از بچه ها مفقود شدن و یک نفر شهید... با این جمله اش ناخودآگاه، نگاه ما سه تا خانم بهم گره خورد...! انگار هر سه نفرمون دلمون یکجا سوخت...! یعنی همسر کدوممون شهید شده؟ هر چند غم هر کدوممون غم دیگری هم بود اما چشمهامون خیره به جمله ی بعدی آقای علیزاده بود تا تکلیفمون مشخص بشه اما... ادامه دارد.... نویسنده: ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
ماجرا چیز دیگه ای بود! دستش رو گذاشت روی پیشونیش و همونجا نشست روی زمین طوری که کاملا مشهود بود حالش بد شد! از حالتش ترسیدم! حالا هر چی می گفتم مهسا خوبی؟ چی شده؟ چی شدی یکدفعه؟! حرف نمیزدکه! تنها کاری که از دستم بر می اومد بلند شدم و به سرعت دویدم سمت آب سرد کن و یه لیوان آب براش آوردم... توی همین چند دقیقه رفت و برگشتم دیدم چشمهاش مثل ابر بهار دارن می بارن! طوری که به هق هق افتاده بود! دیگه انقریب داشتم سکته رو میزدم که یکدفعه چی شد این دختر؟! مهسا ... مهسا... گفتنم فایده ای نداشت! چیزی نمی گفت با همون حال داغونش به سختی خودش رو بلند کرد و خیلی زود ازم خداحافظی کرد با حالتی بین التماس و خواهش و جدیت محترمانه بهم فهموند که میخواد تنها بره! مقاومت جلوش بی فایده بود و نمیشد باهاش همراه شد! کاری نمیتونستم بکنم، ازش قول گرفتم خونه رسید بهم زنگ بزنه و اون هم قبول کرد و رفت... رفت و من متحیر و نگران از حالش!!! بعد از رفتن مهسا،همینطور که داشتم به سمت مزار شهید مرتضی می رفتم و ذهنم درگیر شده بود که مگه من چی گفتم؟ مهسا چرا حالش اینجوری شد؟ سخت توی فکر بودم که صدای یه آقایی از پشت سر صدام زد، رشته ی افکارم رو که پاره کرد هیچ! وقتی برگشتم و نگاهم به نگاهش گره خورد احساس کردم رگ های قلبم از شدت فشار الانه که متلاشی بشن!!!! خوووودش بود...! همون آقای شبیه شهید مرتضی!!!! همون که چند ماهی میشد تصویرش از ذهنم پاک نمیشد! همون که این چند وقت همه جا با من بود و هیچ کجا با من نبود! اما توی همون چند ثانیه اول ترافیک سوالات متعدد توی ذهنم، حجم سنگینی از بهت و تعجب و ترس و هیجان رو، روی دوش روحم انداخت که واقعا کشش این همه هجمه احساس برام غیر قابل تحمل بود! ولی مهم ترین سوالم این بود این آقا با من چکار می تونه داشته باشه؟! از حرکت ایستادم! مثل یه مجسمه! لحظه به لحظه بهم نزدیک و نزدیکتر میشد!!!! نفسم حبس شده بود... شاید اغراق نمی کنم اگر بگم قلبم هم داشت از حرکت می ایستاد! راستی چرا من اینقدر ضعیف شده بودم؟! توی اون لحظات آرزو میکردم کاش مهسا هم اینجا بود... کاش من تنها نبودم.... باورش برام سخت بود اما بالاخره بهم رسید.... با فاصله ی تقریبا یه متری از من ایستاد... بر عکس خیلی های دیگه که دیده بودم، سرش بالا بود و برگه ی کاغذی دستش! به جرات میتونم بگم آب دهنم رو نمی تونستم قورت بدم از شدت ترس! شایدم حیا! نمیدونم... تمام سعیم رو کردم خودم رو محکم بگیرم ولی ظاهرا رنگ چهره ام بدجوری آشفتگی روحیمو نشون میداد که گفت:.... ادامه دارد.... نویسنده: با ستاره ها راه گم نمیشود👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
همینطور که داشتم حرفهاش رو تحلیل میکردم و دیگه یک دل شده بودم که شروع کنم، یکدفعه لیلا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: نرگس خیلی دیرم شد، می ترسم کار امروزم تموم نشه! بعد به شوخی ادامه داد: حداقل تا تو، یه کاری راه میندازی، منو از این کار بیرون نندازن! درست می گفت! خواستم خداحافظی کنم اما قبلش، ازش قول گرفتم که یکبار حتما بیاد ببینمش... بعد هم خداحافظی کردم و اومدم بیرون... توی مسیر خیلی قاطع تصمیم گرفتم هر طور شده یه یاعلی بگم و این کار رو شروع کنم... ولی از تو فکرم رد شد آخه...‌کدوم کار... از چی شروع کنم؟! همینطور که برای لحظاتی مستاصل شدم، یادم افتاد من کلی مهارت هایی بلدم که دیگران با دیدن، تاییدشون کردن! حالا مونده بودم کدوم یکیشون رو شروع کنم مثلا سفره آرایی رو یا پختن کیک و شیرینی یا ترشی درست کردن یا ...! اولین چیزی به ذهنم رسید این بود که هر چند به پختن و درست کردن کیک بیشتر علاقه دارم، اما طبیعتا سفره آرایی درآمد بیشتری داره! خوب پس چه بهتر! همین طور توی ذهنم تا مرحله ی یه آموزشگاه بزرگ یا یه کارگاه بزنم، پیش رفتم! برای کاری که هنوز شروع هم نکرده بودم! حتما شما هم تجربه اش رو داشتید ذهنه دیگه! محدودیت نداره! رسیدم خونه... کیفم رو آویزون کردم و لباسهام رو هم عوض کردم. بعد از اینکه بچه ها از مدرسه اومدن و به کارهاشون رسیدگی کردم... فرصتی بود تا قبل از اینکه محمد بیاد خونه، کتابی که لیلا بهم داده بود رو بخونم. کتاب رو که برداشتم، چند صفحه اول رو که خوندم و قشنگ انگیزه گرفته بودم که تا آخرش رو همین الان بخونم، ناگهان دو تا دوقلوهام آویزونم شدن و با دیدن کتاب، اسمش رو بلند تکرار کردن و سوالی گفتن: مامان کتابِ ضدگلوله راجع به چیه؟! برای ما هم بخون... برای ما هم بخون... راجع به جنگه! همینطور که یه ریز راجع به کتاب حرف میزدن! آرومشون کردم و گفتم: آره مامان راجع به جنگه! ولی جنگ اقتصادی! از شدت تعجب چشمهاشون گرد شد و گفتن جنگ اقتصادی چیه دیگه؟! میدونستم درک کردن این مسئله براشون سخته! بخاطر همین با دادن یه سری توضیحاتی که در حد سن خودشون بود قانع شدن و پر از شور و اشتیاق، که میخوان دو تایی سربازی باشن توی این جنگ! برای دفاع کردن، برای نابود کردن دشمن! از این همه اخلاص و انگیزشون با این سن کم، در مقابلشون احساس خجالت کردم ... حالا برای انجام دادن این کار مُسرتر بودم، بیشتر از قبل... بهشون قول دادم با شروع کارم، اونها رو هم همراه خودم کنم... بچه ها بعد از حرفهای من رفتن توی اتاقشون ، از پچ پچشون می شد فهمید دنبال اینن که یه کار اقتصادی شروع کنن تا به اندازه ی خودشون یه کار مهم کرده باشن ... حس مادرانه ام به وجد که چه عرض کنم، تا اعماق قلبم نفوذ کرده بود... با همین حال خوب، مشغول خوندن کتاب شدم... اولش شاید اینقدر مطمئن نبودم که یه کتاب بتونه کمکم کنه تا راهم رو پیدا کنم! اما وقتی به خودم اومدم دیدم دقیقا یه ربع قبل از اینکه محمد از سرکار بیاد و صدای زنگ خونه بلند شه، رسیدم صفحه ی آخر کتاب! و حالا با این همه اطلاعات و یادگیری که فکرش رو نمیکردم، تنها کاری که فعلا از دستم برای لیلا بر می اومد فقط دعای خیری بود که بدرقه ی اش میشد.... الان چقدر خوب می فهمیدم کجاها توی این مسیر اشتباه کردم و بلد نبودن چقدر بهمون ضربه زد! ولی مهم شروع کردن بود... صدای زنگ خونه بلند شد، میدونستم همسرمه با کلی حرفهایی که از شدت هیجان می خواستم بگم، رفتم استقبال محمد.... ادامه دارد..... نویسنده: با این ستاره ها راه گم‌نمیشود 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286