eitaa logo
به دنبال ستاره ها...
6.3هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
352 ویدیو
16 فایل
🌿 اینجا رمان های واقعی رو نه تنها بخونید که زندگی کنید #اعترافات_یک_زن_از_جهاد_نکاح... #ناخواسته_بود... #مثل_یک_مرد #چهارشنبه_ها... #رابطه #مزد_خون #پازل #سم_مهلک انتشار رمان ها بدون دستکاری متن بلامانع🌹🌹🌹 آیدی_ نویسنده🔻 @sadat_bahador
مشاهده در ایتا
دانلود
سجاد چشمهاش را باز کرده بود... و ما از شوق اشک‌ می ریختیم... این چند روز اینقدر طعم تلخ ناامیدی رو‌چشیده بودم که چشمهای باز سجاد علت این اشک‌های از سر شوق را نمی فهمید... باورم نمی شد این سومین خبر خوب امروزم بود و من در اوج ناباوری لطف خدا را از نزدیک می دیدم مثل همیشه... توی همین حال بودیم که دیدم امیر با جعبه ی شیرینی جلوم حاضر شد و گفت: بخور که این شیرینی خوردن داره! گفتم: کی رفتی! کی اومدی!؟ لبخندی زد و گفت: فقط به عشق رفیق اونم از نوع سجادش! بعد از اینکه مادرش از کنارش بلند شد با امیر رفتیم پیشش... خیلی نمی تونست صحبت کنه دکتر گفته بود شدت جراحتش بالاست و باید خیلی مواظبت کنه. آروم دهانم رو بردم کنار گوشش و گفتم: سجاد طرف راضی شد بله رو گرفتم رفیق... لبخند نیمه جونی رو لبش نشست و به سختی لبهاش رو تکون داد و گفت: پس فقط خرجش یه کما رفتن ما بود! برای اینکه حالش عوض بشه گفتم: باید سریع فکری بکنی جانمونی از قافله! آخرش نگفتی دل به کی دادی؟ فک نکن حالت خرابه بی خیالت میشم! با چشمهاش حالت خاصی نگاهم کرد، نگاهی که ماهها بعد من راز دلدادگیش را فهمیدم! امیر کشیدم اونطرف تر گفت : سجاد زود خوب شو که می خوام خودم قیمه قیمه ات کنم ! سجاد خندش گرفت و افتاد به سرفه... پرستار سریع اومد بالا سرش و چنان به من و امیر نهیب زد که نمی بینید تازه به هوش اومده مراعات کنید! و یه جورایی محترمانه از اتاق بیرونمون کرد! از مادر و داداشش خداحافظی کردیم توی مسیر امیر گفت : خداروشکر کلی نذر و نیاز کردم برای خوب شدن سجاد... گفتم: منم همینطور امیر، می دونی رفیق خوب نعمته اونم رفیقی مثل سجاد! زد به شونم گفت: داداش ما برگ چغندریم دیگه! گفتم: امیر تو بلای عظیمه ای نه نعمت! و چنان از سر شوق دو تایی زدیم زیر خنده که مردم چپ چپ نگاهمون می کردن! دلم می خواست زودتر برم خونه و ماجرای امروز را برای مادرم تعریف کنم حالا که خیالم از سجاد راحت شده بود فکر ترنم بی خیال خیالم نمی شد... اینکه چی به باباش گفته که راضی شده ذهنم روحسابی درگیر کرده بود کاش می شد مریم یه جوری ازش می پرسید! وقتی رسیدم با کلی ذوق اتفاقات امروز را برای خانوادم تعریف کردم مادرم خیلی خوشحال شد خصوصا بخاطر به هوش اومدن سجاد... حالا باید مخ مریم را می زدم که ببینه قضیه بابای ترنم چیه؟ صاف صاف ایستاد تو چشمام نگاه کرد و گفت: خرج داره آقا مهرداد! نمیشه همش جُور شما را ما بکشیم! گفتم: چشم حساب می کنیم... گفت: نچ اینجوری نمیشه! نقد می گیریم نسیه پذیرفته نیست! این لپ تاپم چند روز هنگ می‌کنه ببر درست شد بیا اطلاعات رو تحویل بگیر! نویسنده: هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
وقتی مریم اینجوری می گفت یعنی تا کارش انجام نشه واقعا چیزی نمی گه! لپ تاپ را گرفتم رفتم پیش تعمیر کار گفتم: منتظر می مونم تا درست شد ببرمش، یه بررسی کرد و گفت کار داره فردا عصر بیاین تحویل بگیریدش. گفتم: فردا عصر! آقا دیر میشه من لازمش دارم! گفت: بخواید درست بشه باید صبر کنید، کار داره! چاره ایی جز صبر نبود اومدم خونه گفتم: مریم من که دادم درستش کنن حالا یه زنگ ترنم بزن ببین قضیه چیه؟! گفت: نه داداش نمیشه جور عشقه باید بکشی دیگه ! لپ تاپ را دادی بیا بهت میگم! گفتم: مریم همین !!! در حالی داشت می رفت داخل آشپزخونه یه بععععععععله کشیده گفت و رفت پیش مامان... یه خورده لب و لوچم رو کج کردم گفتم: نوبت منم میشه مریم بذار اون بدبختی میخواد شوهر تو بشه بیاد خواستگاری، اون وقت از هر دستی دادی از همون دست میگیری آبجی خانم! صدای خندش با مامان فضای خونه رو پر از حس خوب داشتن خواهر کرد... رفتم داخل اتاقم یه دست لباس شیک برای فردا آماده کردم دل تو دلم نبود... صبح اول وقت بیدار شدم... حسابی داشتم به سر و وضع خودم می رسیدم صدای سشوار مانع از شنیدن صدای مامان و بابام می شد ولی درباره ی هر چی صحبت می کردن قشنگ ذوق از چشماشون می بارید .... رسیدم دفتر آقای شمس استرس داشتم چند دقیقه ایی زودتر رسیدم داخل راهرو پشت در دفتر کمی قدم زدم، راس ساعت که شد در را زدم ... ایندفعه آقای شمس خودش در را باز کرد! تنها بود... روی صندلی نشستم و بعد از احوالپرسی شروع کرد حرف زدن... نفس عمیقی کشید و گفت: بعد از صحبت های دخترم به این نتیجه رسیدم مانع ازدواجتون من نباشم... بعد سرش را با حالت حسرت باری تکون داد و گفت: با حرفهای ترنم من تازه فهمیدم ناخواسته چه ظلمی در حقش شده! با اینکه فکر میکردم همه چی براش سنگ تموم گذاشتم!!! کاش زمان به عقب بر می گشت و ما خواسته های اون را می دیدیم نه خودمون! خیلی تعجب کرده بودم یعنی ترنم چی گفته باباش داره این حرفها را میزنه! متعجب ولی با احتیاط پرسیدم چطور مگه اتفاقی افتاده؟! بحث را ادامه نداد گفت: پسرم مهم اینه از روزی که آدم متوجه اشتباهش میشه جبران کنه! و الان تنها کاری که می تونم برای ترنم بکنم دادن حق انتخاب زندگیه ایی که نه تنها دوست داره بلکه بهش نیاز داره! بعد هم بحث را برد سر قرار و مدار برنامه ی نامزدی و اینجور حرفها... با اینکه قند تو دلم آب شده بود که آقای شمس با ازدواج ما موافقت کرده ولی خیلی کنجکاو شده بودم بدونم ترنم به باباش چی گفته که اینقدر زود راضی شده!!! نویسنده: هرگونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
از دفتر آقای شمس که اومدم بیرون سریع رفتم سراغ تعمیر کار لپ‌تاپ، بنده خدا دید منتظرم کارم راه انداخت یک ساعتی نشستم درست شد تحویل گرفتم و با عجله سمت خونه راه افتادم... حسابی کنجکاو شده بودم ترنم چکار کرده؟! خونه که رسیدم رفتم در اتاق مریم را زدم، با دیدن مینا جا خوردم گفتم: آبجی کی اومدی؟! لبخندی زد و گفت: به به سلام آقا مهرداد شاه داماد! تازه رسیدم... خوشحال شدم گفتم: تا کی هستی؟ زد به شونم گفت: هستیم فعلا! محمد رضا هم خیلی دلش میخواست بیاد ولی ماموریت بود دوست داشت جشن نامزدیت باشه... گفتم: همین که خودت هزار کیلومتر کوبیدی اومدی یه دنیا ممنون ... مریم هم خودش را گوشه ی چار چوب در جا داد با دیدن لپ‌تاپ رو به مینا گفت : آبجی نگاه کن عشق چکارها نمی کنه! دیروز داده درستش کنن امروز آورده تحویل بده و بعد دو تایی زدن زیر خنده! با خنده گفتم: مریم خانم دارم برات سر فرصت مناسب جبران می کنم! بفرما اینم لپ تاپ! حالا بگو ببینم زنگ زدی ترنم گفت قضیه چی بوده! یه نگاه چپ چپ بهم کرد و‌گفت: الان که مینا تازه اومده! می دونی چقدر حرف داریم بزنیم! بعد چشمهاش رو ریز کرد و گفت: بذار عصر بهت میگم... با حرص گفتم: مریم! مینا گفت: اذیتش نکن دیگه بده بهش گوش کنه! یه خورده متعجب نگاهشون کردم که چی رو گوش کنم؟ مریم گفت: بیا اینم به خاطر مینا! با ترنم که صحبت می کردم صداش را ضبط کردم کلی بهش باج دادم تا اجازه گرفتم ازش که صحبت هاش رو گوش کنی ببینی ماجرا چیه؟ ببین مهرداد به خاطر تو از همین اول جایگاه خواهر شوهر رو داری متزلزل میکنی ولی چه کنیم دیگه داداش آخری و دیگه، دیگه... گوشیش را داد دستم و بعد به سرعت نور با مینا رفتن داخل اتاق می دونستم دست کم سه چهار ساعت می تونن بی وقفه صحبت کنند خصوصا که الان سوژه ی داغ مثل ازدواج من هم داشتن! خواهرن دیگه با عالم خودشون... رفتم داخل اتاق خودم... در رو بستم با اینکه ترنم اونجا نبود ولی نمیدونم چرا دلم یه حالی بود و از شنیدن صداش یه جوری استرس گرفتم انگار که رو به روم هست!!! صفحه ی گوشی مریم را که روشن کردم با دیدن تصویر زمینه لبخند روی لبم نشست، روی صفحه ی گوشیش عکس نقاشی بود که نوشته بود چقدر خوبه تو دنیا داداش داشته باشی حامیت باشه ... و چه حس خوبی در وجودم جاری شد کاش منم می تونستم به همین سادگی احساسم رو بیان کنم ولی چه کنیم که ما آقایون بیشتر با رفتارمون احساسمون رو‌ نشون میدیم تا کلام.... قسمت صوت های ضبط شده یه فایل بیشتر نبود بازش کردم وشنیدن دوباره ی صدای ترنم طعم عشق را در وجودم شعله ورتر کرد... نویسنده: هرگونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
شروع صحبت هاشون با حال و احوال پرسی صمیمی بود تا رسیدن به اینجا که مریم گفت: ترنم چکار کردی یکی دو روزه بابات راضی شد؟! ترنم گفت: بماند دیگه! ولی مریم خیلی اصرار کرد ... و ترنم شروع کرد به حرف زدن ... مریم، مجبور شدم واقعیت زندگیم رو به بابام بگم! _از تمام نداشته هایی که فکرش را هم نمی کرد! از تمام لحظاتی که به سختی ولی در سکوت و بغض گذشت... گفتم: بابا از بچگی تنها بودم و هم بازی هام عروسک های رنگا رنگ و متنوعی که بی جان بودند و بی زبان و بی احساس! ولی شما فکر می کردید برای من سنگ تمام می ذارید! _آرزوی حرف زدن، بازی کردن، حتی دعوا کردن با یه خواهر یا برادر همیشه به دلم موند ... تنها بزرگ شدم، با کلی اسباب بازی های که هیچ وقت خراب نشدن و نشکستند! چون کسی نبود که بخوام سر داشتن یا نداشتنشون با هم کَل کَل کنیم و خراب بشن و من یاد بگیرم یه وقتهایی بگذرم و بدم و یه وقتایی از حقم دفاع کنم! _بابا تو خونه همیشه حرف من بود چون یه دونه بودم و همین باعث شد من، نه شنیدن رو یاد نگیرم و شکننده بزرگ بشم... _مریم خیلی برام سخت بود گفتن این حرفها به بابام ولی دیگه نمی خواستم برای ازدواج با این تنهایی و بی کسی ادامه بدم... شاید بابام درست بگه! من تجربه خانواده پنج و شش نفره نداشتم شاید خیلی سخت یاد بگیرم چطوری باید زندگیم رو جمع کنم ولی حاضرم این سختی را قبول کنم اما بچه هام مثل من بدون دایی و خاله وعمو و عمه بزرگ نشن ! _داشتن یه حامی توی فامیل آدم، نعمتی که فقط وقتی نداریش می فهمی! گفتم: بابا من رشته ام روانشناسیه و بهتر از خیلی ها می فهمم چه آسیب های دیدم و قراره با چه آسیب های رو به رو بشم ! _در واقع این مهردادِ باید انتخاب کنه که با من ازدواج کنه یا نه! _نمی دونم بگم بخاطر رفاه طلبی خودتون یا خود خواهی، شایدم بخاطر آسایش من، چیزی را از من دریغ کردید که با هر چی برام تا حالا خریدید نداشتنش برابری نمی کنه! _شرایط بزرگ شدن من ویژگی های در من بوجود آورد که زندگی کردن باهام سخته! ممکنه با یه تشر توی زندگی بشکنم یا توی یه موقعیت حساس پا پس بکشم.... _بابا واقعیت رو نگاه کن شما و مامان هر دوتون تک فرزند بودید کم ندیدم وقتهایی مامان دلش می گرفت ولی هیچ کس را نداشت باهاش حرف بزنه! _درسته وضع مالی مون خوبه ولی به چه قیمتی! اصلا چی را فدای چی کردید! _بابام هیچی دیگه نگفت شاید باورش نمی شد ناخواسته با من چه کرده و چه ضربه ایی به زندگیم زده! که اگر هم بشه درستش کرد به سختی میشه! _حالا فهمیدی مریم چی شد راضی شد! و بعد همراه هق هق گریه هاش گفت: مریم خیلی ها ممکنه آرزوی زندگی و امکانات من را داشته باشند! اما باید توی موقعیتش باشی تا درک کنی... تو شاید عمق این درد را متوجه نشی چون اصلا شرایط شبیه من را تجربه نکردی... شنیدن صدای هق هق گریه ها ی ترنم نفسم را بند آورد.... چقدر دلم برای ترنم سوخت... واقعا این همه سال تنهایی چطوری براش گذشته... یاد همین چند لحظه پیش افتادم که آبجی مینا و مریم با چه شوری رفتن که مشغول حرف زدن بشن... نویسنده: هرگونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
ترجیح دادم دیگه گوش نکنم ... حق داشت آقای شمس کوتاه بیاد! به فکر فرو رفتم چرا واقعا ما ناخواسته کارهایی می کنیم که ضررش به خودمون بیشتر از نفعش؟ یاد حرف استاد آقا مجید افتادم شاید این کارها اسمش ناخواسته است و برای توجیه کارهایی که بهشون عادت کردیم! هر چی که بود خدارو شکر آقای شمس راضی شده بود هر چند من می دونستم ازدواج با یک دختر تک فرزند چه مشکلاتی داره ولی شرایط دیگه ایی که برام مهم بود را سنجیده بودم. از اون مهم تر می دونستم ترنم تلاشش را کرده تا دختر لوس و خودخواهی نباشه این را از رفتارهای توی دانشگاه خوب متوجه شده بودم از نحوه ی رفتارش معلوم بود خواسته با لفظ ناخواسته خودش را توجیه نکنه ! نفس عمیقی کشیدم و توی دلم از خدا خواستم مینا و مریم بتونن حس نداشتن خواهر را براش جبران کنن... چند روز درگیر برنامه ریزی مراسم عقد و نامزدی بودیم در حد چند بار تلفنی احوال سجاد را گرفتم اوضاعش همون‌طور وخیم بود و از بیمارستان ترخیصش نکرده بودند ولی همین که چشماش باز بود و به سختی حرف می زد جای شکرش باقی بود... زنگ زدم امیر را برای مراسم عقدمون دعوت کنم در کمال ناباوری گفت فکر می کنی الان کجا هستم؟ گفتم: نمی دونم والا از تو بعید نیست بگی روی کره ی ماه دارم قدم میزنم! گفت: البته کمتر از اونجا هم نیست دارم میرم دفتر آقا مجید، پیش بابای سجاد... جا خوردم گفتم جدی ! کی رسیده ایران؟ سلام من راهم حتما برسون بهشون... گفت: معلومه دیگه آدم عاشق گذر زمان را نمی فهمه که! اشکال نداره مهرداد جان بعد از عقد حالت خوب میشه! چند روزی میشه اومده رفته بودم پیش سجاد احوالش را بپرسم دیدم باباشون هم همون جاست، از سجاد خواستم هماهنگ کنه برم پیش باباش که الان تو راهم... دعا کن کارهام درست بشه مهرداد... راستی چکار داشتی داداش؟ گفتم: مجال صحبت بدی امیر آقا میخواستم برا عقد دعوتت کنم چنان ذوق کرد که که همون پشت فرمون ماشین صدای بوق بوق زدن های مکررش را می شد شنید و با حس خوانندگیش در هم آمیخت و یار مبارک بادا ... از زبونش نمی افتاد دیدم کار داره به جاهای باریک می رسه گفتم: امیر برو، برو به کارت برس تا تصادف نکردی! دوشنبه منتظرتم... طبق خواست ترنم یه مراسم ساده برای عقدمون گرفتیم جای خالی سجاد را قشنگ حس میکردم ولی امیر سنگ تموم گذاشت... حس رسیدن به کسی که مدتهاست خیالش باهات زندگی می کرد خیلی لذت بخشه! یکی از خوبی های این حس ناب و پاک بودنشه! و جنس لطیف و پاکش از جنس حس خیلی ها که هر روز با هوس جای خالی لذت واقعی را برای خلأ شون پر می کنن نبود! یکی از استادهای روانشناسی مون همیشه می گفت بذارید دلتون بکر بمونه و همیشه برای ازدواج یه دل بکر پیدا کنید! اون وقته که طعم درست زندگی را می فهمید و من خدا رو شکر میکردم برای بکر بودن دلی که پیدا کردم... اینقدر بِکر که سرزمین خیالش را هم من اولین نفری بودم فتح کردم! و می دونستم این اصل برای تداوم زندگیمون خیلی مهمه! خوب می فهمیدم دختری که قبلاً با کسی بوده که کلا بماند بکر بودن دلش از بین رفته! ولی دختری هم که ظاهراً با کسی نیست ولی فکرش درگیر شخص دیگه ای هست توی زندگی کم میاره برای اینکه همیشه داره همسرش را با فرد خیالیش مقایسه می کنه! همین نکات ریز روانشناسی خیلی کمک میکرد تا از انتخابم مطمئن باشم و توکل به خدا کنم و پیش برم... نویسنده: هرگونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
قبل از عقدمون خیلی استرس داشتم همش نگران بودم! با اینکه همه چی طبق روال پیش می رفت ولی دلم آشوب بود! من پسری بودم که تا حالا دستم به دست نامحرمی نخورده بود و حالا قرار بود با ترنم محرم شیم حس عجیبی همراه اضطراب تمام وجودم را فرا گرفته بود... امیر حالم را متوجه شد! نشست کنارم و با حرفهاش جای خالی سجاد که همیشه اینجور مواقع آرومم میکرد را برام پر کرد... می گفت: لحظه ایی که خطبه ی عقد خونده میشه تمام این استرس ها تموم میشه انگار کار خود خداست! احساس می کنی سالهاست خانمت را می‌شناسی و یه حس نزدیکی و محرمیتی از جنس خاص خدا به قلب انسان می ده... کنار ترنم که نشستم واقعا نزدیک بود قلبم از شوق و اضطراب بایسته مدام خدا خدا میکردم زودتر عاقد خطبه رو بخونه تا قلبم آروم بشه! و چقدر عجیب و دقیق امیر این حس را برام تشریح کرد بعد از خطبه ی عقد مثل آبی که روی آتش می ریزند آرامشی از جنس مودت و رحمتی که وعده اش را داده بود تمام قلبم را پر کرد... دست ترنم توی دستم بود و من پر بودم از احساس لطافت گلی که به ظرافت دستهای ترنم بود... روز بعد از عقد با یه جعبه شیرینی رفتم بیمارستان سری به سجاد بزنم به خاطر کارهای عقدمون خیلی وقت بود ندیده بودمش... چقدر لاغرشده بود و رنگ صورتش از ضعف به زردی می زد... مادرش کنارش نشسته بود با دیدن من بعد از تبریک عقدمون از اتاق رفت بیرون... لبخند نیمه جونی روی لبهای سجاد نشست آروم گفت: مبارکا باشه آقا مهرداد! به شوخی گفتم: به تو هم میگن رفیق! من اگه تو کما هم بودم مراسم عقد تو ‌می اومدم ساق دوشت می شدم! دستای بی رمقش را به سختی کمی برد بالا گفت: تسلیم! همان موقع برای گوشیش پیام اومد با نگاهش فهموند پیام را براش بخونم... قفل گوشیش را که باز کردم تصویر و جمله ی روی صفحه ی گوشیش برام خیلی جالب بود ولی سریع رد شدم رفتم قسمت پیام ها... نوشته بود... سلام آقا سجاد خوب هستید؟ چند وقته خبری از شما نداریم نگران شدیم ان شا الله هر جا هستید سلامت باشید... سجاد گفت: شمارش را برام بخون... شماره را که خوندم چند لحظه چشمهاش خیره شد به سقف اتاق قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش سر خورد روی صورتش... سرم را بردم نزدیکتر گفتم: سجاد چی شده؟ من کاری از دستم بر میاد رفیق! آروم سرش را بر گردوند از شدت درد دستش را گذاشت روی قفسه ی سینه اش گفت: مهرداد می خوام برام تو‌ رفاقت سنگ تموم بذاری از پسش بر میای؟ با تمام توانم گفتم: سجاد تو جون بخواه! قول میدم هر چی که باشه خیالت راحت بگو... نویسنده: هرگونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
همون‌طور که داشت نگام می کرد گفت: مهرداد من خیلی دیگه توی این دنیا نیستم... نذاشتم حرفش تموم بشه گفتم: این چه حرفیه می زنی سجاد! هنوز جمله ی بعدی از دهنم بیرون نیومده بود که با حرکت دستش مانع ادامه دادنم شد گفت: مهرداد با واقعیت که نمیشه جنگید مهم اینه آدم خوب بره و ناخواسته نبرنش! یعنی آماده باشه! حالا گوش کن می خوام یه چیز مهم بگم... این شماره که خوندی صاحبش یه خیریه داره من هفته یی دو روز می رفتم اونجا هر کاری از دستم بر می اومد می کردم... دوباره چشماش خیره شد به سقف و ادامه داد: مهرداد هفته ایی دو روز به یاد من و خیلی های که دیگه نیستن می تونی بری اونجا!!! عصبی گفتم:آره ان شا الله چرا که نه! ولی با خودت ! دیگه هم از این حرفها نزن! خوبه تازه دامادم اگر سفارشی برا کفن و دفن هم داری تعارف نکن بگو خدا وکیلی! نگاهم کرد لبخندی زد که بیشتر از اینکه خوشحال بشم عجیب دلم گرفت... لحظاتی سکوت کرد... خواستم فضا را از این سنگینی عوض کنم گفتم: خوب آقا سجاد می و میخانه با ما می آیی، خیریه رو تنهایی میری! می ترسیدی یه کم ثواب هم به ما برسه؟! لبخندش پر رنگ تر شد و تا اومد حرف بزنه افتاد به سرفه... ترسیدم دوباره پرستار بیاد و بیرونم کنه بدون اینکه حواسم باشه سریع یه لیوان آب ریختم و دادم بهش... آب را که خورد گفت: چقدر تشنگی سخته! نگاهش کردم و گفتم: تشنه ات بود؟ خوب زودتر می گفتی بهت آب بدم! با همون لبخندش بریده بریده ادامه داد: مهرداد! الان دو هفته ای هست هیچ کس به من یه لیوان آب یه جا نداده دمت گرم رفیق! نگران نگاهش کردم و محکم کوبیدم توی سرم گفتم: وای سجاد برات خوب نبود چرا نگفتی دیونه! بدون اینکه منتظر جواب باشم فوری از اتاق رفتم بیرون قسمت پرستاری... وقتی گفتم چی شده حسابی دعوام کردن... یکی از پرستارها اومد وضعیتش را چک کردو با یه حالتی سرش را برای من تکون داد و از اتاق رفت بیرون.... نگران شده بودم و سجاد متوجه استرسم شد، نگاهم کرد و‌گفت: نگران نباش مهرداد آب رسوندی به لب تشنه... این کم کاری نیست... و قطره ی اشکی از گوشه ی چشاش دوباره سرازیر شد... دیگه طاقت نیاوردم گفتم :سجاد می خوای اذیتم کنی آره! برنامت برای تبریک عقدم اینقدر ویژه است میخوای اشکم رو در بیاری! لبخند نشست رو لبش حالا اون بود که می خواست حال من رو عوض کنه گفت: خوب حالا شیرینی چی برامون آوردی نکنه از همین مربایی ها گرفتی! می دونی که من دوست ندارم! دوتایی زدیم زیر خنده به یاد خاطره اون روزی که یکی از بچه ها مون وقتی شیرینی مربایی تعارف کرد و سجاد در حالی که دستش پر بود گفت: من شیرینی مربایی دوست ندارم و فقط کم مونده بود جعبه اش را از بنده خدا بگیره! بعد از کمی خوش و بش گفتم خیلی صحبت نکنه اذیت بشه اومدم بیرون... قبل از اینکه از بیمارستان برم یه سری رفتم بخش پرستاری ببینم مشکلی پیش نمیاد که خدا روشکر گفتن دیگه تکرار نشه مشکلی بوجود نمیاد، هر چند که کلا از وضعیت جسمیش راضی نبودن و دوباره من را نگران کردن... نویسنده: هرگونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
حرفهای سجاد بهمم ریخته بود تصور اینکه یه روز سجاد نباشه سخت آشفته ام میکرد به خودم نهیب زدم این چه فکریه می کنی! تصمیم گرفتم یه روز توی هفته برم همون خیریه ایی که سجاد آدرسش را بهم داده بود که دفعه ی بعد رفتم بیمارستان خوشحالش کنم... فکر میکردم مثل همه ی خیریه ها باید با گونی های برنج و روغن و اقلام غذایی رو به رو بشم اما خیلی عجیب بود بیشتر از اینکه احساس کنم وارد خیریه شدم شبیه یک آموزشگاه بود! پر از کلاس های متعدد! رسیدم دفتر خیریه آقای جوانی هم سن و سال خودمون نشسته بود و سخت مشغول کار ، طوری که اومدن من را متوجه نشد! در زدم سرش را بالا آورد و با دیدن من از پشت میز کارش بلند شد و اومد سمت من... خیلی صمیمی حال و احوال کرد و دوتایی نشستیم روی صندلی های کنار هم! گفت: بفرمایید امرتون؟ چه کمکی می تونیم به شما بکنیم؟ گفتم: من از طرف آقای صدیق اومدم سجاد صدیق... تا اسم سجاد را بردم چنان ذوق کرد و با حالت سوالی پرسید خودشون کجا هستن؟ خیلی وقته خبری ازشون نیست ! گوشیشون را هم جواب نمی‌دن! وقتی ماجرای سجاد را براش تعریف کردم که چه اتفاقی براش افتاده خیلی ناراحت شد... آدرس بیمارستان را گرفت برای دیدن و عیادتش... بعد از این صحبت ها گفتم که اومدم تا کمکی از دستم بر میاد انجام بدم... خوشحال شد و گفت: خیلی هم خوب مهارتتون در چه زمینه ایی؟ یه نگاه متعجب بهش کردم گفتم: مهارت! برای چی؟! یه خورده گردنش را کج کرد و یه لبخند نشست روی لبش و گفت: خوب برای کمک دیگه! مگه نیومدین کمکی کنید؟ خیلی کنجکاو شده بودم که اینجا چه جور خیریه ایی که شبیه خیریه نیست؟! گفتم: خوب آره برای کمک اومدم شماره حسابی بفرمایید یا بسته ایی می خواهید جایی برسونید از اینجور کارها دیگه... در خدمتم! یه لحظه سکوت کرد بعد گفت: آقا سجاد براتون توضیح ندادن ما توی این خیریه چکار می کنیم؟! همون‌طور که با سر اشاره می کردم گفتم: متاسفانه نه! یعنی نمی تونست بیشتر از این توضیح بده با توجه به شرایط جسمیش! سری تکون داد و گفت: بلند شو،بلند شو که می خوام برات بگم اینجا ما چه جوری کمک می کنیم... دستم را گرفت و با هم اومدیم سمت سالن که حداقل ده، دوازده تا کلاس داشت... در همین حین پرسید اسمم چیه؟ گفتم: مهرداد با یه حالت جالب گفت: منم مرتضی هستم و بعد ادامه داد خوب آقا مهرداد چه کارهایی بلدی؟ گفتم : من دانشجو روانشناسیم اینقدر راحت برخورد میکرد با توجه به اینکه خیلی زمان زیادی از دیدنش نگذشته بود به شوخی گفتم: فعلا که فقط درس خوندن بلدم... زد به شونم گفت: خیلیم عالی! فقط روانشناسمون کم بود که حل شد! لبخند رضایتی نشست رو لبم... ادامه داد: همین رفیقمون آقا سجاد چهار سال پیش اومد پیش ما تا همین چند هفته پیش مرتب پایه ثابت اینجا بود. بعد هم آه عمیقی کشید و‌گفت: ان شاالله زودتر خوب بشه دوباره اینجا ببینمش... نویسنده هرگونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
اینجا آقا مهرداد ما بهونه ها را از آدم ها می گیریم... متعجب نگاهش کردم و گفتم :یعنی چی آقا مرتضی؟ گفت: اوایل وقتی خیریه را راه انداخته بودیم خوب مثل همه ی خیریه ها کمک هامون مادی بود وسیله ای، اقلام غذایی و از این جور کارها... یه روز یه جوون اومد گفت: خانواده ی من خیلی فقیر هستن من واقعا نیاز به کمک دارم! داشتم راهنمایش می کردم که چند بسته اقلام غذایی بگیره که چنان بهش برخورد! و با شدت بهم گفت : شما واقعا می خواین به من کمک کنید یا می خواین من رو از سر خودتون باز کنید شایدم اینکه دوست دارید محتاجم کنید و دائم بیام اینجا! شوکه از حرفهایش اخم هام رو کشیدم تو هم و گفتم: این حرفها چیه برادرم! حرفم تموم نشده بود، دید ناراحت شدم کمی آروم تر گفت: من کمک می خوام ولی نه اینجور کمکی! شما خیلی بزرگی که کمک می کنی ولی من بزرگواری می خوام! همین طور که صحبت می کرد توی ذهن خودم گفتم حتما وسایل بیشتری می خواد... که ادامه داد من دنبال کارم! می خوام یه مهارت یاد بگیرم خرج خانوادم را در بیارم این طوری خیرتون بیشتر میرسه! اومدم بهش بگم جوون مگه ما اینجا موسسه ی کاریابی زدیم که یکدفعه یه جرقه ای ذهنم زد! جرقه ایی که حاصلش بیش از پنج سال فعالیتیه که دنبال خیر بیشتره و ماندگار تر! این کلاسها رو که می بینی داخل هر کدومش یه مهارت رو آموزش میدیم... از نجاری و خطاطی گرفته تا آموزش زبان و آموزش کسب و کار! اینجا از نوجوون و جووون میان تا میان سال .... بیشتر خانواده ها ی کم بضاعت یا بی سرپرست و... را شناسایی می کنیم و افراد رو‌جذب می کنیم تا نه تنها محتاج نباشن که هر کدومشون یه خَیِر بشن! مهارتها را مربی هایی مثل سجاد که وقت و علمشون را در راه خیر صرف می کنن و رایگان به این افراد یاد می دن که ناخواسته درگیر جهل زندگی نشن! حسابی مشغول صحبت شده بودیم که گوشیم زنگ خورد... امیر بود... از پشت گوشی داشت زار زار گریه می کرد طوری که اصلا نمی‌فهمیدم چی میگه! فکر کردم به خاطر چک های برگشتیه اما وقتی از بین کلمات نامفهومی که می گفت اسم سجاد اومد تنم لرزید... گوشیش خاموش شد هر چی تلاش کردم تماس بگیرم فایده نداشت! آقا مرتضی ها هم متوجه شد یه اتفاقی افتاده! نمی دونم چرا همون لحظه تصمیم گرفتم برم بیمارستان پیش سجاد..‌. اومدم خداحافظی کنم که گفت: منم میام اگر اشکالی نداره با هم بریم! در اون لحظات حضور مرتضی را نه تنها مشکل نمی دیدم که یه جوری قوت قلبم هم بود... دلشوره ی عجیبی گرفتم... مثل دیوانه ها مدام با گوشیم شماره ی امیر را می گرفتم اما باید قبول میکردم گوشی که شارژ تموم کرده روشن نمیشه مگر اینکه به یه منبع برق وصل بشه! شاید خیلی بی ربط بود ولی حتی از این فکرم هم ترسیدم... نویسنده: هرگونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
طی مسیر آقا مرتضی ساکت بود ... منم همینطور... از فکرهایی که توی ذهنم رژه می رفت در واقع جرات حرف زدن نداشتم... رسیدیم بیمارستان... علی توی بغل امیر بود و داشتن زار زار گریه میکردن کمی اون طرف تر بابای سجاد سرش را گذاشته بود به دیوار... نفس توی سینم حبس شده بود و مبهوت این صحنه ها بودم جرات جلو رفتن نداشتم بپرسم چی شده؟ هر چند که ناگفته پیدا بود... ولی آقا مرتضی همون لحظه ی اول با سرعت رفت پیش بابای سجاد... وقتی نشست روی زمین و دستهاش را گذاشت روی سرش فهمیدم که دیگه باید بپذیرم.... اما نه باورم نمی شد بدون اینکه چیزی بگم از کنارشون رد شدم و رفتم سمت اتاق سجاد... با هزار دلهره و خدا خدا گفتن در اتاق را باز کردم ولی هیچ کس داخل روی تخت نبود.... بین چارچوب در خشکم زد و تمام روزهای با سجاد بودن مثل برق و باد از جلوی چشمهام گذشت... دلم بیابانی می خواست تمام این غم را هوار بکشم... یاد روز آخری که با هم بیرون بودیم افتادم... روزی که باعث نبود امروز سجاد شده بود... روزی که اگر آن دو تا دختر نیامده بودند شاید سجاد امروز پیش ما بود... بین افکارم و اشکهام غوطه ور بودم که دستی روی شونم احساس کردم... نگاهم را که بر گرداندم چهره ی غم بار امیر جلوم بودو حالا تنها رفیق من... با بغض گفتم: امیر چرا سجاد! چرا باید توی جوانی بره! مگه گناهش چی بود! جز دفاع از حق! سجادجوون بود امیر! مثل من و تو... مادرش چی می کشه... چرااااا آخه چراااا... همینطور که اشک می ریخت با هق هق گفت: منم حالم بده مهرداد... ولی به قول سجاد مهم خوب رفتنه... و دیگه بغض امانش نداد... خیلی سخته رفیق دوران خوشی و ناخوشیت پر بکشه... یه جوری بره که غم رفتنش روی قلبت سنگینی کنه... یه جوری که تو هم بخوای بری! درست مثل همون... توی راه همون... هر جوری بود خودم رو آماده ی مراسم تشیع و ختم کردم احساس میکردم سجاد بار سنگینی روی دوشم گذاشته... می خواستم سنگ تمام بذارم با خودم گفتم اگر قرار رفاقتی هم باشه الان بیشتر نیاز تا قبل... فکر می کردم تنها دوست های سجاد من و امیر و رضاییم ولی وقتی جمعیتی که برای تشیع اش را اومده بود دیدم واقعا تعجب کردم... سجاد انگار با رفتنش دستش باز تر شده بود برای فهماند بعضی چیزها به من! در اون لحظات متوجه شدم وسعت رفاقت آدم ها به کارهاشونه نه به تعداد دوست هاشون! چند ساعتی از تموم شدن مراسم نگذشته بود و حال من بهتر که هیچ خرابتر از قبل بود... گوشیم زنگ خورد! شماره ی آشنایی نبود نمی خواستم جواب بدم که یکدفعه یاد ترنم افتادم که از صبح هیچ خبری بهش ندادم! تماس را که وصل کردم، آقایی با صدای کلفت از پشت گوشی گفت: از کلانتری تماس می گیرم، برای شناسایی و تکمیل پرونده ی آقای صدیق باید تشریف بیارید کلانتری... نویسنده: هرگونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
با همون سر و وضع راه افتادم سمت کلانتری... پریشان و آشفته از غم رفتن سجاد... بین راه یه تماس با ترنم گرفتم از بی خبری نگران نشه! گفتم: دارم میرم کلانتری برای شناسایی، ترنم حال خرابم رو خوب می فهمید... رسیدم جلوی کلانتری، من که تا حالا پام به اینجور جاها نرسیده بود گیج و حیرون از نگهبان دم در پرسیدم کجا باید برم! اون بنده خدا هم راهنمایی کرد. داخل اتاق افسر مربوط به پرونده ی سجاد منتظر نشستم بعد از چند لحظه افسر اومد و توجیهم کرد که خوب دقت کنم تا به نتیجه برسیم. چندین نفر را دیدم اما هیچ کدوم از اونها نبودن! خسته و کفری منتظر نشستم روی صندلی یک ساعتی بود مدام زل زده بودم به قیافه ی آدم های متفاوت! جالب بود برام که بعضی قیافه ها اینقدر چهره ی مظلومی داشتن که باورت نمی شد بتونن به یه مورچه آسیب برسونن چه برسه به یه آدم! یاد حرف سجاد افتادم که همیشه تاکید داشت از روی ظاهر آدم ها همه ی درونشون را نمیشه پی برد! در میان همین افکار بودم که افسر گفت: دو نفر هم تازه آوردن اینها رو هم ببین که دوباره نیایی معطل بشی! باورم نمی شد یکی از همین دو نفر باقی مونده، یک نفر از همون ارازل چاقو و قمه به دست بود! با دیدن اون نامرد داغ سجاد حرارت گرفت... رفتم سمتش گفتم: فقط بگو چراااااا؟ خیلی وقیحانه گفت: دخترا خودشون از ظهر به ما چراغ دادن! گفتم: چی! چراغ دادن ؟ گفت: آره دیگه! شما خودت که آقایی بگو! وقتی بری عطر فروشی دو تا دخترم اونجا مدام عشوه بیان چکار می کنی؟ ما هم دو تا متلک گفتیم و اونها هم دو تا فحش دادن! ما هم گرفتیم که چراغ سبز نشون دادن دنبال شون رفتیم و به حساب خودمون تو فرصت مناسب یه جای خلوت خواستیم به خواستشون برسونیمشون! چشمهام از شدت عصبانیت از حدقه داشت می زد بیرون با همون حالت نگاهش کردم و گفتم: بی غیرت و بی شرف ناموس خودتم بود همین کارا میکردی؟ لااقل سگ شهوت گرفته بودت چرا دیگه چاقو زدین نامردا! افتاد به تته پته و گفت: بخدا اون ناخواسته بود لامصب دستم به چاقو عادت کرده! طاقت نیاوردم یقه اش رو محکم گرفتم و گفتم: آدم نفهم می دونی به خاطر همون چاقوها که زدی رفیقم الان کجاست! زیر یه خروار خاک! اومدم با مشت بزنم توی صورتش که افسر نگهبان اومد جلو وکشیدم عقب! گفت: آقا حالا که شناسایی کردی بقیه اش را بسپار به ما بفرما آقا! بفرما! اومدم بیرون مثل دیگ زود پز سرم داشت سوت می کشید آخه یه انسان تا چه حد می تونه پست و رذل بشه چقدر! اشک و بغض دیگه توانم رو بریده بود! چطور آدم به این راحتی می تونه چنین اشتباهی بکنه و بعد بگه ناخواسته بود! چطور ممکنه! نویسنده: هرگونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
رسیدم خونه خیلی حالم بد بود خانوادم هم می دونستن الان تو چه حالیم! چیزی خورده و نخورده رفتم داخل اتاقم نیم ساعتی دراز کشیدم تا شاید کمی از این فشار روحیم کم بشه... هنوز به خواب عمیق نرفته بودم که با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم! ترنم بود... بعد از احوال پرسی و اینکه کلانتری چی شد به نتیجه ای رسیدیم یا نه! از نوع صحبت کردنش احساس کردم چیزی می خواد بگه که خجالت می کشه و نمی تونه! گفتم: ترنم جان کاری داری عزیزم بگو! گفت: راستش می دونم خسته ای و اصلا وضعیت روحیت خوب نیست ولی می خوام ببینمت راستش چطوری بگم! دوباره حرفش رو‌خورد! گفتم: خوب باشه اگه نمی تونی تلفنی بگی میام ببینمت اصلا چی بهتر از دیدن تو می تونه حال من رو خوب کنه! هنوز خیلی از عقدمون نگذشته بود و طبیعی بود که ترنم کمی خجالت بکشه تا بتونیم راحت صحبت کنیم! یه خورده به سرو وضع آشفته ام رسیدم جلوی آئینه که داشتم موهام رو شونه می کردم یاد حرف سجاد افتادم از بس همیشه مرتب و تمیز بود بهش می گفتیم آقای براق! اون هم در جوابمون می گفت: آدم مسلمون همیشه تمیزِ، همیشه براقِ حتی اگه لباسش کهنه باشه از خط اتوی تکراری برق می زنه! سینه ام پر شد از آه عمیقی در حسرت نبودنش... سوار ماشین شدم توی ذهنم هزار جور فکر و خیال کردم که ترنم چکارم داره که نتونست از پشت تلفن بگه! بین راه جلوی مغازه ی گل فروشی ایستادم یه شاخه گل براش بگیرم درست بود توی موقعیت خوبی نبودم ولی اگر سجاد هم بود حتما برای دیدن همراه زندگیش گل می خرید... این سبک از رفتار را طی مدت رفاقت با خودش یاد گرفته بودم که هر چقدر هم حال روحیت بهم ریخته است حق نداریم حال دیگران رو بهم بریزیم! شادیی های شراکتی و غم های اِنفرادی تیکه کلام همیشگی اش بود! رسیدم خونشون در زدم خودش در را باز کرد و چقدر دیدن لبخند دلبر حال دل را دلداری می دهد... سعی کردم حال بدم را به روی خودم نیارم! گفتم: خانم خانما تعارف نمی کنی بیام داخل! با همون حجب و حیای خاصش گفت: من با مامان هماهنگ کردم اگه اشکالی نداره با هم بریم بیرون! یه خورده متمرکز نگاهش کردم و گفتم: هر چی شما بفرمایید خانم! ولی ما دلمون رو به چایی از دست شما صابون زده بودیم! لبخندش پر رنگ تر شد و نگاهش عمیق تر! سوارماشین که شدیم گفتم: خوب مقصد کجاست عشقم؟ نویسنده: هرگونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
هنوز ماشین را روشن نکرده بودم که بی مقدمه گفت: می دونم می خوای حال خرابت را نبینم! بعد نگاهش خیره به حلقه ی ازدواجمون موند و ادامه داد: از دست دادن دوست سخته مهرداد! لحظاتی ساکت شدم یک سکوت تلخ! آب دهنم رو قورت دادم آروم با بغض گفتم: یعنی اینقدر بازیگر بدیم ترنم! نخواستم چیزی به روی خودم بیارم اما انگار نشد! لبخند تلخی زد و گفت: نه مهرداد آدم نمی تونه برای از دست دادن بهترین دوستش نقش بازی کنه! گفتم:خیلی برام سخته خیلی... نفس عمیقی کشید و گفت: ولی من فکر نمی کنم سجاد از دست رفت! شاید ظاهراً دیگه بینمون نباشه ولی حضورش بیشتر از قبل حس میشه! نمی دونم شاید این خاصیت اینجوری رفتن... همینطور که صحبت میکرد یک دفعه دستم رو مضطربانه گرفت گفت: مهرداد! نفس توی سینم حبس شد! آخه ترنم هیچ وقت اینجوری نبود! اینقدر مضطرب... دستش رو محکم تر گرفتم و گفتم: جان مهرداد! چی شده ترنم؟! با استرس گفت: مهرداد دوستم... متحیر داشتم نگاهش می کردم گفتم: دوستت چی! نصف عمر شدم بگو عزیزم... اشاره کرد ماشین را روشن کنم راه بیفتیم... بین راه دوباره سکوت کرد! من هم حیران مونده بود چه اتفاقی برای دوستش افتاده که اینقدر ترنم بهم ریخته؟ رسیدیم به یه پارک ترمز زدم ایستادم گفتم: خانمم بیا پیاده شیم اینجوری با سکوتت که من رو هم نگران می کنی! همینطور که قدم می زدیم گفتم:خوب دوستت چی شده! نگاهم کرد گوشه ی لبش رو گزید! واقعا نمی دونستم چرا اینقدر نگرانه! چرا درست نمی گه چی شده! آروم گفت: مهرداد، دوستم داره از دست میره! چون از دست دادن دوست را خوب می فهمیدم نگران نگاهش کردم گفتم: اتفاقی افتاده تصادف کرده! آه عمیقی کشید و سرش را با حالت خاصی تکون داد و گفت: اتفاق که افتاده! ولی نه مثل دوستت سجاد مسیری که سجاد رفت از دست رفتن نبود که هیچ تازه به خیلی چیزها هم رسید ولی دوست من! دوباره سکوت کرد! گیج نگاهش کردم گفتم: ترنم جان درست می گی چی شده باور کن متوجه نمی شم چی به چیه! سرش را انداخت پایین گفت: خانم رحیم پور را که می شناسی همکلاسیمون! نمره الف کلاس! با اشاره ی سرم حرفش را تایید کردم و گفتم: خوب! گفت: ... نویسنده: هرگونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. لینک کانال به دنبال ستاره ها🔻 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
گفت: راستش مهرداد چون می شناسیش خیلی دارم بالا و پایین می کنم درست بگم که حداقل برای تو سو تفاهم نشه! گفتم: ترنم جان شما بگو عزیزم نگران نباش من سو برداشت نمی کنم! نفسش را توی سینه اش حبس کرد و با رها کردنش ادامه داد: دختری ساده من بهش هم گفتم که اینکار را نکنه ولی گوش نکرد حالا هم افتاده توی دردسری که معلوم نیست آخرش چی میشه! گردنم رو‌کج کردم، چشمهام را هم ریز با لبخند گفتم: ترنم! چرا نمی ری سر اصل مطلب! شروع کرد: یه پسره بهش گفته بود که می خواد باهاش ازدواج کنه گفته بود قبل از خواستگاری بیان بیشتر با هم آشنا بشن. خانم رحیم پور هم چون پدر و مادرش شهرستان زندگی می کنن گفته بود خوب اینطوری بهترم هست اگربه تفاهم رسیدیم بعد خانواده را در جریان قرار می دم که دیگه دغدغه و استرس هم نداشته باشن! البته از همون روز اول من در جریان بودم خیلی هم بهش اصرار کردم که به خانوادت بگو ولی گفت: پدر و مادرش پیر هستن، نگران میشن، حرص می خورن برای چیزی که معلوم نیست اصلا به تفاهم می رسیم یا نه! بعد همینطور که لبش رو می گزید ادامه داد: هیچی تنهایی بلند شد رفت باهم صحبت کردن! گفتم: خوب به نتیجه هم رسیدن! گفت: وقتی با هم صحبت کردن خیلی راضی بود از اینکه بچه پولدار و دستش به دهنش می رسه! متشخصه! و کلی خوبی هایی که متاسفانه بعدش معلوم شد چکاره است! در حالی که دستم را محکم گرفته بود ادامه داد حالا مهرداد نگو وقتی که داشته با خانم رحیم پور صحبت می کرده به دوستش گفته بود ازشون عکس بگیرن در حالتهای متفاوت! بیچاره رحیم پور هم از همه جا بی خبر و در رویای رسیدن به شاهزاده سوار بر اسب! کمتر از یه هفته می گذاره که دو نفر فکرهاشون را بکنن، خانم رحیم پور هم متاسفانه صبر می کنه که جواب قطعی بشه بعد به خانوادش بگه! بعد از یه هفته پسره زنگ میزنه میگه من چند تا سوال و ابهام برام باقی مونده میشه بیاید همدیگه رو ببینیم که دیگه مسئله ایی نباشه! دختری ساده هم می ره ولی ایندفعه جایی دیگه قرار می ذارن و دوباره عکس! کمتر از دو روز بعد از این ماجرا عکس ها را می فرستن براش... حالا زنگ زده به من زار زار داره گریه می کنه میگه من نمی خواستم اینجوری بشه باور کن ناخواسته بوده من نیتم ازدواج بوده ترنم! گفتم: حالا چی شده! گفت: پسره گفته باید بیای ببینمت اگر نیای عکس ها را می فرستم برا خانوادت ببینن چه کار می کنی توی یه شهر دیگه! به اینجا رسید ترنم ساکت شد منم ساکت بودم هم اون می دونست، هم من می دونستم قراره برای دوستش چه اتفاقی بیفته... نویسنده: هرگونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
بعد از لحظاتی سکوت گفتم: نیازی نیست بره سر قرار باید قضیه را تموم کنه یعنی ادامه نده! با توجه به اینکه پسره هیچ آدرس و شماره تلفنی از خانوادش نداره مشکلی هم پیش نمیاد هر چند که تجربه ی تلخی رو پشت سر می گذاره ولی بهتر از ادامه دادنه یه راه اشتباه! ترنم سرش را با تأسف تکون داد و گفت: مشکل همین جاست! چون جلسه ی اول، هم آدرس خونه را داده هم شماره تلفن! برای اینکه طرف گفته بود می خوایم زنگ بزنیم، تحقیق کنیم از اینجور حرفها! خیلی ناراحت شدم دستم رو زدم زیر چونه ام نگاهی به ترنم کردم و گفتم: در این حد...! واقعا چه جوری نمره الف کلاس ما بود! حالا بقیه ی درسها هیچی روانشناسی شخصیت رو‌چه طوری پاس کرده! آخه با یه حساب و کتاب ساده یک درصد احتمال می داد طرف مشکل داشته باشه والا آدم متحیر میشه از این رفتارها! ترنم ابروهاشو کشید تو هم و گفت: مهرداد جان همینطوری که نداده! گفته نیتش ازدواجه! خوب این بنده خدا هم باور کرده! یه نفس عمیق کشیدم گفتم: عزیز دلم، خانمم شما فقط یه مورد رابطه ی دختر با پسر را به من نشون بده که پسره به دختره گفته باشه من تو را برای ازدواج نمی خوام برنامم اینه یه مدت با هم رفیق باشیم من لذت مادی و معنوی را ببرم بعد هم هر کسی سی خودش! خوب معلومه این طیف همشون میگن نیتشون ازدواجه! دختر باید عاقل باشه از مسیر درست بره که دچار دردسر نشه! اصلا خانمم: مگه من به شما نگفتم قصد ازدواج دارم چرا شما تنها بلند نشدی بیای با من صحبت کنی؟! پس نباید اشتباهاتمون رو توجیه کنیم اینجا نمی دونستم و ناخواسته بوده اینها همش بهانه است! ترنم خیره شد به روبه رو گفت: من می دونم اشتباه کرده! ولی حالا از من کمک میخواد دوستمه مهرداد! نمی خوام از دستش بدم... ترنم که اسم دوست را آورد یاد سجاد افتادم! یاد روزی که سجاد به خاطر حفظ عفت اون دو تا دختر چه جوری جونش را داد شاید حالا نوبت من بود! بعد از چند لحظه فکر کردن به ترنم گفتم: ازخانم رحیم پور بپرس محل قرار و ساعت و روزی که پسره گفته دقیق کی و کجاست؟ ترنم متعجب نگاهم کرد و گفت: چرا؟ گفتم: مگه دوستت کمک نمی خواد! بسپارش به من... نویسنده: هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
ترنم از ذوق لحظه ایی درنگ نکرد فوری زنگ زد به خانم رحیم پور بعد از اینکه با هم صحبت هاشون تموم شد آدرس را روی برگه نوشت گوشی را که قطع کرد برگه ی کاغذ را داد دستم و با استرس گفت: مهرداد مشکلی پیش نمیاد! آبروی دوستم.... نگذاشتم حرفش تموم بشه، گفتم: نفسم نگران نباش توکل بر خدا! همین‌که تصمیم گرفته این راه اشتباه را ادامه نده یعنی تغییر مسیر درست! منم سعیم را می کنم... برای اینکه حالش عوض بشه ادامه دادم خوب حالا خانم خانما چی میل دارن بخورن! لبخند نشست روی لباش و گفت: یه نوشیدنی داغِ داغ! دستم را گذاشتم روی چشمم و گفتم: چشم ریس فقط چند لحظه منتظر باش! و بعد به سرعت نور از کافه ی داخل پارک دو تا نسکافه گرفتم چند دقیقه بیشتر نشد که برگشتم. ولی چشمهای ترنم قرمز قرمز شده بود... نگران گفتم: چیزی شده ترنم! چرا گریه کردی! آروم گفت: نه مهرداد جان! گفتم: پس چرا چشمهات یه چیز دیگه میگه! گفت: هر گریه ای که بد نیست... گاهی از خوشحالی آدم گریه می‌کنه، از اینکه یکی هست که بشه بهش تکیه کرد! نفس عمیقم را رها کردم توی فضا و ترجیح دادم سکوت کنم لیوان نسکافه را دادم دستش... و حالا کنار خیال راحت ترنم این نوشیدنی داغِ داغ بود که هوای سرد را دلچسب می کرد... بعد از اینکه ترنم را رسوندم خونه، زنگ زدم به امیر و رضا... می دونستم به خاطر رفتن سجاد حال خوبی ندارن! اما مطمئن بودم بفهمن که چکارشون دارم زودتر از من محل قرار حاضر میشن... ماجرا را که تعریف کردم دوتایی از سادگی این دختر متعجب شده بودن! براشون توضیح دادم که ما مردها سیستم این آدم های نامرد را میشناسیم دخترها که نمی دونن سیستم چطوریه! خدا نکنه یه مردی نامرد باشه! رضا گفت: که کم هم نداریم از این به اصطلاح مردهای نامرد! امیر ادامه داد: ولی به نظر من دخترِ خوب راه نمیده حالا چه مرد چه نامرد! مگر اینکه طرف از راه درستش وارد بشه! گفتم : ببینید بچه ها ما الان اینجاییم یه گرهی باز کنیم نه تجزیه و تحلیل! به هر حال هر کسی ممکنه اشتباه کنه اما مهم اینه وقتی فهمید ادامه نده و جبران کنه! رضا گفت: ولی مهرداد بعضی اشتباهات عواقب جبران ناپذیری دارن! خودت که بهتر می دونی مثل رفتن سجاد! بغض گلویش را گرفت و گفت: حالا اون نامردی که چاقو زده چطوری می تونه جبران کنه وقتی که سجاد پَر...! امیر عصبی گفت: هه! جبران! این آدم حتی پشیمونم نیست چه برسه به جبران! گفتم: بچه ها قضیه سجاد را که پلیس پیگیر و الان پرونده رفته دادسرا، ان شا الله تا چند وقت دیگه حکمش هم میاد تاوان کارش را میده... اما الان بحث من این پسره است که می خواسته از سادگی یه دختر سو استفاده کنه! گفتم شما بیاید که اگه لازم شد تنها نباشم حله! بچه ها که داغ سجاد هم روی دلشون تازه بود تایید کردن و راه افتادیم محل قرار.‌.. نویسنده: هرگونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
بین راه با بچه ها قرار گذاشتم که با فاصله از هم بایستند که طبیعی به نظر برسه. نمی دونستیم با چه آدمی قراره روبه رو بشیم! نامردهایی شبیه آنها که به من و سجاد حمله کردن یا جوان به خطا رفته ی خامی! بین راه رضا گفت: عجب نامردی هم هست چه جای پرتی قرار گذاشته تاهر کار دلش خواست بکنه! امیر ادامه داد: باید یه درس درست و حسابی بهش بدیم که هیچ وقت یادش نره! من ظاهراً ساکت بودم اما درونم متلاطم! تصویر روزی که همراه سجاد درگیر اون ماجرا شدیم مدام توی ذهنم رژه می رفت... به محل قرار که رسیدیم امیر و رضا هر کدوم یه جا ایستادن ، برای اینکه مطمئن بشم طرف را با فرد دیگه ای اشتباه نگیرم سر ساعت رفتم سمت محل قرار... باورم نمی شد درست دارم می بینم یا نه! آخه شخص دیگه ای هم اون طرفها نبود که احتمال بدم اشتباه گرفتم! حالا یادم افتاد که این آقای کت و شلوار توسی خوش تیپ که داخل دفتر آقای شمس کار می کرد را دفعه ی قبل کجا دیدم! دقیقا با خانم رحیم پور ! ولی چون دغدغه ترنم را داشتم روزی که رفتم دفتر بابای ترنم متوجه این قضیه نشدم! اصلا نمی تونستم بپذیرم پسری که اینقدر خودش را موجه جلوه می داد همچین آدمی باشه! رفتم جلو با دیدنم جا خورد می دونست من داماد آقای شمس هستم کمی ترسید البته حق هم داشت که بترسه! اخم هامو کشیدم توی هم گفتم: شما اینجا با کسی قرار داشتین! به تته پته افتاد اینقدر هول کرده بود که بدون اینکه من چیزی بگم گفت: بخدا من کاری نکردم من نیتم ازدواج بوده! گفتم: آره می دونم نیتت ازدواج بوده! فکر کردی یه دختر شهرستانی گیر آوردی هر کاری هم دلت خواست به سرش بدی و بعد هم با چهار تا تهدید بترسونیش و دهنش را ببندی! افتاد به التماس و اینکه غلط کردم ... فهمیدم خودش فهمیده چکار کرده با این حال خیلی جدی گفتم: کافیه فقط یه بار دیگه ببینم مزاحم خانم رحیم پور شدی یا دست از پا خطا کنی اون وقت... حرفم تموم نشده بود که گفت: بخدا ناخواسته بود، ناخواسته بود! اشتباه کردم، ببخشید...چشم! چشم! بعد هم به سرعت از جلوی چشمهام دور شد... گذاشتم بره مطمئن بودم دیگه جرات هم نمی کنه به خانم رحیم پور نزدیک بشه چون آمار ریز و درشتش را بابای ترنم داشت... بچه ها که عقب تر از من ایستاده بودن نمی دونستن ماجرا چیه! رضا اومد جلو و‌گفت: مهرداد چی شد؟ این که رفت! خیره نگاهش کردم و بدون اینکه حرفی بزنم ذهنم درگیر این شده بود به بابای ترنم بگم یا نه! نویسنده: هرگونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
همینطور که من ذهنم درگیر شده بود... امیر رسید بهم زد به شونم گفت: داداش ما را اینجا کاشتی! چی شد این که در رفت! نکنه خودی بود آره! نگاهی بهش کردم و گفتم: نه داداش خودی نبود ما توی خودی هامون همچین آدمایی نداریم! ولی می شناختمش متاسفانه شایدم خوشبختانه! الان گیچ شدم بچه ها... رضا لبخندی زد و گفت قشنگ تابلو هم هست بعد با امیر زدن زیر خنده... رضا گفت: مطمئنی با این حساب دیگه مشکلی برای دختر خانمه که گفتی پیش نمیاد؟ گفتم: آره بابا دیگه پشت سرشم نگاه نمیکنه! امیر ادامه داد حالا از کجا میشناختیش؟ سری تکون دادم و گفتم حالا بماند... بچه ها هم دیگه ادامه ندادن موقع برگشتن حرف رفت روی مسائل متفرقه... ولی من ذهنم درگیر بود اصلا انگار این ذهن من آرامش نباید داشته باشه! آخه یه آدم چطور می تونه این همه اشتباه را بکنه و همچین که گیر افتاد بگه ناخواسته بود! عجب راه فراری شده این یک کلمه برای بعضی ها... حالا به ترنم چی بگم اصلا ماجرا را به باباش بگم یا نه! نمیشه نگفت آخه این پسره اونجا داره کار می‌کنه! از اون طرف شاید نباید آبروش را ببرم! وااای خدای من یعنی چه کاری درسته! رسیدم خونه یک ساعتی گذشت ترنم بهم زنگ زد که ببینه ماجرا چی شده! ترجیح دادم نگم کی بود که دیدم! فقط گفتم قضیه حل شده و خیالش راحت ضمن اینکه به بنده خدا هم بگه دفعه بعد حواسش را جمع کنه اینقدر راحت خودش را توی دردسر نندازه چون آخر این ماجراها واقعا خوشایند نیست! ترنم خیلی خوشحال شد که البته حق داشت نجات دادن دوست آدم از یه اتفاق خیلی بد! حس خوبی داره... دو، سه روزی ذهنم درگیر بود با بابای ترنم راجع به این پسره صحبت کنم یا نه! دلم رو زدم به دریا گفتم اینطوری که نمیشه بالاخره باید بدونه چه جور کارمندی داره! شده در حد یه اشاره به آقای شمس بگم که حداقل حواسش جمع تر باشه! رسیدم دفتر... در را که زدم آقا عیسی در را باز کرد... رفتم داخل، خبری از این پسره نبود! بعد از احوال پرسی و چه خبر از این دست حرفها بدون اینکه من چیزی بگم بابای ترنم گفت:هیچ کدوم از بچه هاتون را نمی شناسی دنبال کار باشن؟ متعجب نگاهشون کردم و گفتم: چرا شما که کادرتون تکمیله! گفت: نمی دونم چی شده دو سه روز پیش آقای ثمری گفت دیگه نمی تونه بیاد! وقتی دیدم خودش دیگه نیومده منم تصمیم گرفتم چیزی به آقای شمس نگم حداقل اینجوری آبروش نمی رفت فقط امیدوار بودم متوجه اشتباهش شده باشه... مشغول صحبت با آقای شمس شدم که در همین حین آقا مرتضی بهم زنگ زد... نویسنده: هرگونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
اینجوری هم تقریبا دستم می اومد که هر کدومشون چه شخصیتی دارن و هم اینکه از آقا مرتضی بپرسم اصلا من باید چکار کنم! مثل جت رفتم پیش آقا مرتضی تا من رو دید خیلی جدی گفت:عه چرا اینجایی! گفتم: آقا مرتضی بالاخره هر کاری به کسی می سپرن می گن چکار باید بکنه! لبخندی زد و گفت: برادرم مگه دفعه ی پیش شما نگفتی روانشناسی خوندی! گفتم: خوب آره ولی مباحث ما خیلی زیاده کدومش آخه! زد به شونم گفت: داداش مگه من نگفتم اینجا کارآفرینی و مهارت کسب و کار یاد می دیم! چشمهام رو ریز کردم و گفتم: خوب آره چه ربطی داره! در حالی که لبخند روی لبش بود دستش رو توی هوا چرخوند گفت: ای آقا مهرداد معلومه عاشقی! خوب کلاس شما شناخت روانشناسی کسب و کارهاست دیگه... روانشناسی چطور کار کنیم ؟ روانشناسی جذب مشتری؟ روانشناسی خرید، فروش و.... بقیه اش در تخصص خودته دیگه! به فکر فرو رفتم چه موضوع جالبی... با همون لبخند دوباره زد به شونم گفت برادر: داخل کلاس منتظر شما هستن... این جلسه هم معارفه و آشنایی هست که که کار اصلی رو از جلسه ی بعد با مطالعه و مهارت خودت از پیش ببری برو مهرداد جان... سلانه سلانه رفتم داخل کلاس... اول خودم و رشته ام را معرفی کردم و کاربردهای مهمی که میشه در کسب و کار ازش استفاده کرد... بعد برگه ها را گرفتم چند دقیقه‌ای بررسی شون کردم چقدر نوشته هاشون حرفهای نگفته داشت! مهارتها و کسب و کار، تک تکشون رو پرسیدم که برای جلسه ی بعد بتونم راجع به مطالب مرتبط با کارهاشون صحبت کنم... خداروشکر با اینکه هماهنگ نشده بود کلاس خوبی برگزار شد و با استفاده از مطالبی که از قبل بلد بودم همشون راغب بودن برای جلسه ی بعد... بعد از کلاس رفتم پیش آقا مرتضی در حالی که ابروهامو داده بودم بالا گفتم: برادرم با ما این کار را کردی خداوکیلی با بقیه نکن! آدم سکته می‌کنه یکدفعه چهل تا آدم جلوش نشسته باشن بهش بگن تدریس کن! لبخندی زد و گفت آقا مهرداد ما با هر کسی اینکار رو نمی کنیم مطمئن باش درصدی احتمال میدادم نتونی بهت نمی گفتم! در حالی که کنارم می نشست ادامه داد: تعارف که نداریم این بندگان خدا اومدن یاد بگیرن حالا فک کن منم کار رو بدم دست یه آدم نابلد چی میشه! گفتم: شما خیلی بزرگواری، ولی واقعا از کجا این همه مطمئن بودین! من که خیلی نیست با شما آشنا شدم! یه لیوان چایی از داخل سینی که مش رضا صداش میکردن برداشت و داد دستم و گفت: شما بله تازه با ما آشنا شدین ولی ما نه! متعجب نگاهش کردم! نویسنده هرگونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
گفت: از چند ماه قبل سجاد راجع به شما با من صحبت کرده بود از توانایی هات و موقعیت علمیت توی دانشگاه! فقط دنبال یه فرصت مناسب بود بهت بگه چون درگیر ازدواجت بودی! سرش را انداخت پایین همینطور که با دستش چای را گرفته بود گفت: قسمت این بود بعد از شهادت سجاد بیای پیش ما... ساکت شدم! انگار ته هر ماجرای خوب زندگی من می رسید به سجاد! آقا مرتضی که دید منقلب شدم نگذاشت توی این سکوت بمونم و سریع با حرفش مسیر صحبت را عوض کرد... خوب حالا آقا مهرداد از کلاس راضی بودی! سرم را آوردم بالا لبخند نصفه نیمه ای زدم و گفتم هنوز که خیلی زوده بعدم اینکه این بندگان خدا باید راضی باشن حالا باید ببینم چقدر تاثیر داره توی کسب و کارشون! آقا مرتضی قند را گذاشت دهنش و هم زمان گفت: شیرینی از قند نیست با چای اندر بر تو! لعل سخنت کام مرا شیرین کرد... لبخند پهنای صورتم رو گرفت گفتم چقدر خوبه آقا مرتضی این همه شعر بلدید و با احساس هستید! هنوز قند توی دهنش آب نشده بود که با حرف من پرید تو گلوش! افتاد به سرفه ! یک جا لیوان چایی را سر کشید کمی بهتر شد... اخم هاشو کشید تو هم گفت ببینم پسر مگه تو تازه عقد نکردی! سرم را کج کردم و گفتم: خوب آره چطور مگه! گفت: البته حق داری تا زن نداشته باشی نمیدونی با چه شیوه ی باهاش برخورد کنی! خانم ها عاشق شعرن و پر از احساس! آدم که نباید فقط پول خرج زنش کنه! در کنار خرج کردنها چهار تا بیت شعر معجزه می‌کنه تست کن اثرش را ببین! این افاضات ما هم حاصل همین تجربه هاست آقا مهرداد... برام جالب بود آدمی که اینقدر توی کارش جدیه چقدر با احساس از این مدل حرفها می زنه و حس خوبی رو منتقل می‌کنه... چایی را که خوردم بلند شدم آقا مرتضی هم بلند شد قرار هفتگی کلاس ها را گذاشتیم برگه ها را برداشتم و آقا مرتضی تا جلوی در همراهیم کرد خداحافظی کردم و از خیریه اومدم بیرون... چند ماهی گذشت و تقریبا هفته ایی دو یا سه روز کلاس داشتم وقتی می دیدم چقدر تاثیر گذاره و چقدر برای شاگردام کاربردیه و راضی هستن دعای خیرش را بدرقه مسیری که سجاد بهم نشون داد بود می کردم... یه روز که با ترنم بیرون بودیم امیر باهام تماس گرفت گفت: حکم قاتل سجاد را صادر کردن... خدا می دونه چقدر خوشحال شدم گفتم: خوب حالا چکار باهاش می کنن! گفت: با توجه به اینکه سابقه دار بوده و استعلام بیمارستان که علت مرگ را ضربات چاقو تشخیص دادن. حکم اون نامردی که چاقو زده اعدامه، بقیشون هر کدوم چند سال حبس... گفتم: تو از کجا خبر شدی! گفت: علی بهم زنگ زد داداش سجاد... هنوز هم با اینکه چند ماه گذشته حالشون خرابه! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: حق دارن بخدا جوون دسته گلشون به دست یه آدم پست و پلید پر پر شد مگه میشه با این غم کنار اومد... نویسنده:# سیده_زهرا_بهادر هرگونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
روز بعد داخل کلاس ترنم چند بار پشت سر هم زنگ زد با اینکه می دونست سر کلاسم! اما نمی شد جواب داد! نگران شدم کمی کلاس را زودتر تموم کردم.... زنگ زدم ترنم گفتم چیزی شده! از پشت گوشی خیلی مضطرب گفت: مهرداد اینستا را چک کردی! گفتم: نه! کلاس بودم چرا؟ چطور مگه! عصبی گفت: نمی دونی چه خبر! یه مشت آدم از خدا بی خبر هشتگ زدن اعدام نکنید! اعدام نکنید! گفتم: خوب حالا تو آروم باش برای کی هشتگ زدن؟ گفت: برا همین نامردی که سجاد را چاقو زد! خودم که به ترنم می گفتم آروم باش یکدفعه قاطی کردم... در حدی که ترنم گفت: حالا عصبانی نشو!صبر کن ببینیم چی میشه! گفتم: صبر کنم ببینم چی میشه! تک تک اینایی هشتگ زدن شریک جرم محسوب میشن! زودتر خداحافظی کردم ببینم اوضاع چه خبر توی اینستا! چه بلبشویی! چرااااا! چطور بدون اینکه بدونن قضیه چیه اینقدر راحت همراه میشن! همین طور پیج های مختلف را داشتم نگاه می کردم خوب خیلی هاشون که تکلیفشون معلوم بود و اگه حمایت نمی کردن جای تعجب داشت از دشمن که توقع بیشتر از این نمی شد داشت! اما یه سری دیگه هم به حساب خودشون اومده بودن ژست روشنفکرانه بگیرن بدون اطلاع و‌جو گیرانه تحت تاثیر این فضای بی در و پیکر استوری گذاشته بودن اعدام نکنید! مثل بعضی از سلبریتی ها و خودفروخته ها که هر روز با یه بهانه برای اینکه چند تا دنبال کننده بیشتر داشته باشن و فقط بیشتر دیده بشن چنین هشتگی عَلم کرده بودن! ولی یکدفعه پیج یه نفر که همین هشتک را گذاشته بود توجهم را جلب کرد! درست می دیدم پیج همون دختریی بود که سجاد به خاطرش چاقو خورد! عصبی شدم براش کامنت گذاشتم خانم شما چرا چنین هشتکی گذاشتید؟ در کمال تحیر دیدم جواب داد چون از یه بی گناه دارم دفاع می کنم! لحظاتی مکث کردم تا به عصبانیم غلبه کنم نوشتم: شما این فرد را می شناسید؟ جواب داد: چه فرقی می‌کنه یه آدمه که باید زندگی کنه نه بمیره! تایپ کردم: اگر آدم کشته باشه چی؟ بازم حق زندگی داره؟ نوشت: از کجا معلوم عمدی در کار بوده؟ گفتم: شما که نمی دونی عمدی در کار بوده یا نه چرا بدون اطلاع هشتک میزنی؟! نوشت: من بی اطلاع! یعنی این همه آدم هشتک زدن بی اطلاع از ماجرا بودن! نویسنده: هرگونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
نوشتم یعنی وقتی خیلی ها از یه مسیر میرن، شلوغ بودن اون مسیر دلیل بر درست بودنشه! نوشت: حالا شما چرا اینقدر حرص میخوری! می ترسی یه نفر روی این کره ی خاکی بیشتر زنده بمونه حق تو را بخوره! عصبانی شدم تند تند تایپ کردم نه! می دونی از چی می ترسم؟ از اینکه همچین آدم های زنده بمونن هر روز ده تا آدم مثل دوست من را بی گناه بکشند! از این می ترسم اگر این آدم اعدام نشه دوباره دستای امثال این آدم به خودش جرات بده و شما را به زور قمه و چاقو بکشه داخل ماشین! صبرم تموم شد فیلمی که همین چند ماه پیش داخل پیجشون از ماجرای اون روز را گذاشته بودن براش فرستادم گفتم: کسی که قراره اعدام بشه کسی که اون روز داشت به زور می کشیدتون داخل ماشین! همونیه که دوست من را تا اومد راه فرار برای شما باز کنه با چاقو زد! همونیه که با ضربات چاقوهایی که زد دوست من را کشت! چند دقیقه ایی گذشت... هشتگ را از پیجش پاک کرد و برام نوشت: ببخشید من نمی دونستم کیه! از روی پیج دوستان کپی کردم! ناخواسته بود! ومن مات این جمله ی آخر شدم... ناخواسته بود.... چقدر این چند وقت این کلمه را زیاد شنیده بودم... و یکباره یاد بابای ترنم افتادم که ناخواسته سالهای زیادی از زندگی ترنم را بر باد داد اما وقتی اشتباهش را فهمید مسیرش را تغییر داد یاد آقا مجید افتادم که ناخواسته کسب و کارش را داغون کرد اما وقتی فهمید مسیرش را عوض کرد یاد خانم رحیم پور افتادم که ناخواسته سرنوشتش را داشت به قهقرا می برد اما وقتی فهمید مسیرش را عوض کرد یاد اون نامرد توی بازداشگاه افتادم که ناخواسته دستش به چاقو عادت کرده بود اما هنوز هم توی مسیر اشتباهش مونده بود! و چه کارها ما به اسم ناخواسته از روی عادت نمی کنیم! چه راحت اشتباه می کنیم و چه راحت تر توجیه! صفحه ی گوشیم را بستم... یاد آخرین باری که گوشی سجاد دستم بود افتادم و آن جمله تامل برانگیزی که از شهید چمران بر صفحه ی گوشیش نقش بسته بود و من آن لحظه با تمام وجود اجابت آن دعا را از خدا خواستم و از صمیم قلبم در حالی که فقط اشک همراهیم می کرد آن جمله را تکرار کردم... خدایا مرا بخاطر گناهانی که در طول روز با هزاران قدرت عقل توجیهشان می کنم ببخش... والعاقبه للمتقین نویسنده: هرگونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
الحمدالله لطف خداست که جاریست...🌿
میدونم این چند وقت تحلیل زیاد خوندید و مطلب زیاد دیدید ولی من میخوام یه جور دیگه به این قضیه نگاه کنم چه جوری؟ ببین عزیزان خیلی از ماها نوجوان بودیم حسابی هم نوجوانی کردیم و قشنگ‌این مطلب رو درک میکنیم. اینکه بیشتر افرادی که توی این پروژه بروبچه های نوجوون بودن یک چیز غیر طبیعی نیست! نوجوان سرشار از هیجان و احساسه اما چیز که عجیبه مسیریه که انتخاب کردن که البته با توجه به مطالبی میخوام بگم شاید این هم عجیب نباشه! طی آمار غیر رسمی که اطلاع دارم حدود ۸۵ درصد اینها یا تک فرزند بودند یا فرزند طلاق بودند یا خانوادشون دچار آسیب های اجتماعی! این یه طرف قضیه، از طرف دیگه هم توی اوج اغتشاشات چند تا شهر بیشتر درگیر بودن که کردستان هم یکی از همون شهر ها بود و پروژه کومله و تجزیه طلب ها. توی همون موقعیت با یکی از دوستان عزیز کُردمون که ارتباط گرفتیم اول که می گفت: حالا به این فجاهتی هم که میگن نیست(من دارم وسط همین گیر و دار اسباب کشی میکنم🤣) ولی یه نکته ی مهم اینه که طریقه ی جذب کردن اینها خیلی عالیه سوال شد برام چه جوریاست قضیه؟ گفت ببین اینها که نمیان همون اول بار بگن بیا اسلحه دست بگیر و فلان و فلان ... نه آهسته و پیوسته فقط و فقط با محبت و درکنارش پول و به قول گفتنی یه جوری برای طرف مرام و معرفت میذارن که انسان ناخواسته کشش پیدا می کنه با اینکه میدونن حتی ممکنه از طرف خودشون تهش کشته شدن باشه! حالا شما خودت ببین ارتباط مطلب اول رو با مطلب دوم!🤔 شخصی که خالی از محبته ، تهی از دیده شدنه و توی خانواده که گرمترین نقطه ی این احساسات هست مورد توجه قرار نمی گیره واقعا غیر طبیعیه به نظرتون میاد وسط خیابون چنین کارهایی کنه ! به نظرتون اینها ضد نظام اند!یا ضد اسلام! به جز عده ی معدودیشون که لیدر هستن و آموزش دیده و دنبال فرصت برای چنین برنامه هایی، بقیشون واقعا اصلا نمیدون چی میخوان! خوب تکلیف اینها که مشخصه چون از سر هیجانه و هدفی ندارند به هر سویی ممکنه بروند واقعا دغدغه شون حجاب و بی حجابی نیست این رو که دیگه خودمون کف جامعه دیدیم و توی داستان قدم به قدم توضیح دادیم که حتی بد حجابها و بی حجابها هم چه سیستمی اند و چون هممون انسانیم از اصول طبیعیمون جدا نیستم فارغ از اون عده ی قلیلی که دشمنند و همیشه بوده اند و خواهند بود ما بقی واقعا برانداز نیستن! حالا یه نگاه کنیم به خودمون! بعله دقیقا به خود خودمون! کتاب رو یادتونه کی نوشتم تقریبا دو سال پیش! در مورد فضای مجازی! از آسیب هاش گفتیم از مزایاش هم گفتیم! از اینکه منِ بچه مذهبی کجا باید باشم توی این مسیر هم گفتیم! از اینکه باید جهت دهنده باشیم هم گفتیم! از اینکه این فضا اینقدر تاثیر گذار که ممکنه انسان از اصول طبیعیش هم رویگردان بشه و تق وا بره هم گفتیم! گفتیم تا ته این قصهٔ مثل دخترها و پسرهای رمان نشه! اگر اون روز تلاشی کرده بودیم امروز گوش و چشم های نوجوان‌های ما توی فضای مجازی اینقدر محو رسانه هایی که هیچ سنخیتی با روحشون نداره نمیشد! بله کم کاری از ما هم هست خودم رو میگم و امثال خودم را.... نه فقط فضای مجازی که در واقعیت هم این خلا کاملا حس میشه... ولی هنوز هم دیر نیست چون این نسل ریشه داره... https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286