eitaa logo
به دنبال ستاره ها...
5.6هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
326 ویدیو
15 فایل
🌿 اینجا رمان های واقعی رو نه تنها بخونید که زندگی کنید #اعترافات_یک_زن_از_جهاد_نکاح... #ناخواسته_بود... #مثل_یک_مرد #چهارشنبه_ها... #رابطه #مزد_خون #پازل #سم_مهلک انتشار رمان ها بدون دستکاری متن بلامانع🌹🌹🌹 آیدی_ نویسنده🔻 @sadat_bahador
مشاهده در ایتا
دانلود
اعترافات یک زن از جهاد نکاح رفتیم داخل اتاق کناری یک کتابخونه بزرگ با کلی کتاب داخلش بیشتر فضا رو پر کرده بود یه گوشه نشستیم و آماده ادامه مصاحبه شدیم خانم مائده گفت: ببخشیدمن فقط وسایل پذیرایی رو آماده میکنم زود بر می گردم خودشون بقیه کارها رو میکنن و سریع رفت بیرون... فرزانه گفت: اووف چه خبره اینجا... چقدر اینا ارتباطاتشون قویه ... پسره رو دیدی همین آقا رسول چطوری برنامه هامون رو بهم ریخت، بچه پرو تفتیش هم می‌کنه ! گفتم :ولش کن خیلی جدی نگیر امروز مصاحبه تموم میشه و پروژه بسته! ذهنت رو درگیر نکن بعد بلند شدم یه نگاهی به کتابها انداختم برام جالب بود این همه کتاب! واقعا داعشی ها اینقدر اهل مطالعه ان؟! عنوانهای کتابها رو که می‌خوندم از حیرت داشتم شاخ در میاوردم گفتم فرزانه نگاه چه کتابهایی می خونن ؟! فرزانه گفت: بله دیگه دشمن همینه! اول شناسایی می کنه بعد که فهمید کیه شروع می‌کنه نقطه های حساس رو هدف قرار دادن... فکر کردی همون اول بار میان میگن بیا برو جهاد نکاح تا بری بهشت ! خوب معلومه هیچ فردی چنین چیزی رو قبول نمی کنه! اول نگاه میکنن ببینن نقطه های حساس دین کجاست؟ بعد هم رو همون نقاط کار میکنن، حالا برای اینکه بدونن چه چیزی بیشتر روی خانم ها تاثیر داره؟ خوب طبیعیه این مدل کتابها رو بخونن... اتفاقی یکی از کتابها رو برداشتم و بازش کردم صفحه ی اولش با خودکار قرمزی نوشته شده بود: تقدیم به همسر عزیزم که واقعا یک مجاهد فی سبیل الله است.. گفتم: فرزانه چقدر خودشون رو هم تحویل میگیرن... داشتم کتاب را ورق میزدم که خانم مائده اومدن داخل ... کمی هول شدم کتاب را گذاشتم سر جاش گفتم: ببخشید بدون اجازه دست زدم کتابخونه ایی به این بزرگی آدم رو وسوسه می‌کنه! بعد هم آروم آمدم نشستم. خانم مائده لبخندی زد و گفت: اشکال نداره برای اینکه بیشتر ضایع نشم سریع رفتیم سراغ ادامه مصاحبه گفتم: خوب داشتید می گفتید با صبر کردن روزهای سختی رو می گذروندید... سری تکون داد و گفت: بله روزهای سختی بود و هر چی جلوتر می رفت سختتر هم می شد. بعد از دو سال بچه ی اولمون که به دنیا اومد شرایط خیلی عوض شد دیگه حتی از همون صبر و گذشتی هم که داشتم خبری نبود... شب بیداری ها و دردسرهای بچه داری که من هیچی بلد نبودم و کارهای خونه و رسیدگی به شوهر.... باعث شد که همون مقدار صبر و گذشتم جای خودش رو به خشم و عصبانیت و غر غر کردن بده... خودم رو یه ورشکسته می دیدم که روزهای عمرم بر فنا می‌رفت دیگه از دعا و نافله خبری نبود که هیچ! کلی کارهای وقت گیر هم اضافه شده بود. حس اینکه به هدفهای دوران مجردیم مثل جهاد مثل رسیدن به قرب خدا و... نرسیدم داشت توان جسمی ام رو تحت تاثیر قرار میداد افسردگی شدیدی گرفتم و شروع کردم به جر وبحث با شوهرم اینکه اونی من فکر میکردم تو نبودی من دنبال هدفهای مقدس بودم من دنبال رسیدن به خدا بودم دنبال بهشت! نه این جهنمی که برام درست کردی همش خونه همش کار.... شوهرم که کم کم داشت زاویه های پنهان وجود من براش آشکار می شد و بعد از دوسال تازه آرمانها و هدف های من رو فهمیده بود پیش خودش تصمیمی گرفت که من ازش خبر نداشتم ولی زندگیم رو تحت تاثیر زیادی قرار داد... بعد از این ماجراها و حالتهای روحی من یه بار اومد بهم گفت: دوست داری جهاد کنی؟ دوست داری برای خدا کار کنی؟ دوست داری به بهشت برسی؟ من هم مشتاق گفتم: معلومه! اینها اهدافم هستن ... آرزوهایی که برای رسیدن بهشون دست و پا میزنم... گفت: ببین مائده راجع به این موضوع با چند تا از دوستام صحبت کردم یه راهی پیشنهاد دادن ولی قبلش باید یه سری کتاب بخونی تا آمادگیش رو پیدا کنی... ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
حرفهای سجاد بهمم ریخته بود تصور اینکه یه روز سجاد نباشه سخت آشفته ام میکرد به خودم نهیب زدم این چه فکریه می کنی! تصمیم گرفتم یه روز توی هفته برم همون خیریه ایی که سجاد آدرسش را بهم داده بود که دفعه ی بعد رفتم بیمارستان خوشحالش کنم... فکر میکردم مثل همه ی خیریه ها باید با گونی های برنج و روغن و اقلام غذایی رو به رو بشم اما خیلی عجیب بود بیشتر از اینکه احساس کنم وارد خیریه شدم شبیه یک آموزشگاه بود! پر از کلاس های متعدد! رسیدم دفتر خیریه آقای جوانی هم سن و سال خودمون نشسته بود و سخت مشغول کار ، طوری که اومدن من را متوجه نشد! در زدم سرش را بالا آورد و با دیدن من از پشت میز کارش بلند شد و اومد سمت من... خیلی صمیمی حال و احوال کرد و دوتایی نشستیم روی صندلی های کنار هم! گفت: بفرمایید امرتون؟ چه کمکی می تونیم به شما بکنیم؟ گفتم: من از طرف آقای صدیق اومدم سجاد صدیق... تا اسم سجاد را بردم چنان ذوق کرد و با حالت سوالی پرسید خودشون کجا هستن؟ خیلی وقته خبری ازشون نیست ! گوشیشون را هم جواب نمی‌دن! وقتی ماجرای سجاد را براش تعریف کردم که چه اتفاقی براش افتاده خیلی ناراحت شد... آدرس بیمارستان را گرفت برای دیدن و عیادتش... بعد از این صحبت ها گفتم که اومدم تا کمکی از دستم بر میاد انجام بدم... خوشحال شد و گفت: خیلی هم خوب مهارتتون در چه زمینه ایی؟ یه نگاه متعجب بهش کردم گفتم: مهارت! برای چی؟! یه خورده گردنش را کج کرد و یه لبخند نشست روی لبش و گفت: خوب برای کمک دیگه! مگه نیومدین کمکی کنید؟ خیلی کنجکاو شده بودم که اینجا چه جور خیریه ایی که شبیه خیریه نیست؟! گفتم: خوب آره برای کمک اومدم شماره حسابی بفرمایید یا بسته ایی می خواهید جایی برسونید از اینجور کارها دیگه... در خدمتم! یه لحظه سکوت کرد بعد گفت: آقا سجاد براتون توضیح ندادن ما توی این خیریه چکار می کنیم؟! همون‌طور که با سر اشاره می کردم گفتم: متاسفانه نه! یعنی نمی تونست بیشتر از این توضیح بده با توجه به شرایط جسمیش! سری تکون داد و گفت: بلند شو،بلند شو که می خوام برات بگم اینجا ما چه جوری کمک می کنیم... دستم را گرفت و با هم اومدیم سمت سالن که حداقل ده، دوازده تا کلاس داشت... در همین حین پرسید اسمم چیه؟ گفتم: مهرداد با یه حالت جالب گفت: منم مرتضی هستم و بعد ادامه داد خوب آقا مهرداد چه کارهایی بلدی؟ گفتم : من دانشجو روانشناسیم اینقدر راحت برخورد میکرد با توجه به اینکه خیلی زمان زیادی از دیدنش نگذشته بود به شوخی گفتم: فعلا که فقط درس خوندن بلدم... زد به شونم گفت: خیلیم عالی! فقط روانشناسمون کم بود که حل شد! لبخند رضایتی نشست رو لبم... ادامه داد: همین رفیقمون آقا سجاد چهار سال پیش اومد پیش ما تا همین چند هفته پیش مرتب پایه ثابت اینجا بود. بعد هم آه عمیقی کشید و‌گفت: ان شاالله زودتر خوب بشه دوباره اینجا ببینمش... نویسنده هرگونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
رسیدیم غسالخانه... روز آخر سال است و همیشه این روز اینجا پر از جمعیت بود اما امسال با این شرایط فقط خانواده هایی که متوفی دارند حضور داشتند... به زینب و بچه ها که می رسیم حال و احوال گرمی می کنند اما مرضیه همچنان بی حال است، زینب کمی سر به سرش می گذارد! مرضیه ولی حس و حال جواب دادن ندارد با لبخندی مشغول تعویض لباس می شود... نرگس از آن طرف می گوید کاش امروز فوتی نداشته باشیم من هم همراهیش می کنم می گویم بلند بگو الهی آمین... زینب نفس عمیقی می کشد و چشمهایش را به طرف آسمان خیره می کند... کمی که از صبح می گذرد صدای آمبولانس بلند می شود بچه ها سریع دست بکار می شوند. نیروهای جدید هم آماده اند تا روال کار را یاد بگیرند بینشان از همه تیپ و قشری دیده می شود... چند نفری ترس در چهره شان موج می زند اما بعضی دیگر چهر ه ای مصمم دارند! زینب با ریز جزئیات روال کار را توضیح می دهد، مثل همیشه صدای ذکر و دعا لحظه ای قطع نمی شود... بعد از اتمام کار خبری از شیطنت های روحیه دهنده ی مرضیه نیست آرام گوشه ای نشسته! کمی نگرانش می شوم زینب هم انگار نگران مرضیه شده! این همه سکوت و آرامش از دختر پر جنب و جوشی مثل مرضیه نگران کننده است... زینب به شوخی به مرضیه می گوید خورشید از کدوم طرف طلوع کرده مرضیه خانم دختر خوبی شدی؟! مرضیه با همان رنگ پریده و خستگی گفت: جور روزگار چنینم کرد وگرنه من همانم که بودم! خندم گرفت گفتم: مرضیه تن شاعر توی قبر لرزید! حالت خوب نیست قبول! چرا شعر را متلاشی می کنی! کمال هم نشین در من اثر کرد وگرنه من همان خاکم که هستم... زینب گفت: آفرین این بیشتر به رنگ رخسارش می خوره بالاخره همنشینی با ما اثر خودش را گذاشت به این میگن تاثیر گذاری مفید... مرضیه خیلی بی حال شربت عسلی که دستش بود را خورد و گفت: اینجوری شما می گید من همان خاااااکم که هستم! زینب دستهاش را برد بالا و گفت: خوب الهی شکر حالش خوبه! جدی جدی داشتم نگرانش می شدم... فردا روز اول سال اما آخر کار ما در این مکان بود زینب با تاکید به من و مرضیه و چند نفر دیگر گفت: فردا حتما میاین که؟ چون روز عید هست خیلی از بچه ها نمی تونن بیان! سری تکان دادم و گفتم: ان شاالله اما ذهنم درگیر سجاد و ساجده هم بود سر سفره ی هفت سین نبودنم ناراحتشون می کرد ولی نه، حتما امیررضا از پسش بر می آمد! نمی گذارد به بچه ها بد بگذرد! شاید اوج تلاشم باید همان روزی باشد که خیلی ها نیستند! می دانستم کسی دوست ندارد شروع سالش را در مکانی مثل غسالخانه آغاز کند ولی برای من غسالخانه ای که بوی حسینه می داد و به وجودم حیات بخشیده بود حتما سال خاصی را رقم می زد... موقع برگشت مرضیه همراهم نیامد گفت: می ماند کمک زینب که دست تنها نباشد... خانه که رسیدم تمام وسایل سفره ی هفت سین را آماده کردم و مرتب چیدم برای فردا... به امیررضا هم تاکید کردم که چند ساعتی نیستم وقت سال تحویل حسابی به بچه ها خوش بگذرد و از قبل هم برایشان هدیه گرفته بودم که با آمدنم سورپرایز شان کنم... همه چی خوب پیش می رفت تا اینکه صبح هر چی منتظر مرضیه شدم خبری نشد! هر چقدر هم با گوشیش تماس گرفتم جواب نداد! نویسنده: وقف فرهنگی و اشتراک گذاری با لینک کانال بلامانع است. ادامه‌ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
... شاید بعضی هاشون حجاب درستی نداشته باشند ولی حیا را دارند و همین باعث میشه خیلی راحت با ما همراه بشن! دغدغه ما دو سانتی متر روسری را جلوتر یا عقب کشیدن نیست ما اینجا میخوایم افراد خودشون با آگاهی و علاقه به سمت ارزشها رو بیارن... حرفهاش رو خوب درک میکردم بهتر بگم توی این مدت قشنگ لمسشون کرده بودم! خانم حسینی گفت: پاشو که کار به عمل برآید به سخنرانی نیست! نازنین خانم راه بیفت که خودت از نزدیک ببینی اینجا چه خبره! اومدیم بریم مژگان همون دختر عکاس با یه سینی پر از زولبیا وارد شد به خانم حسینی گفت: بفرمایید اینم سفارش شما! خانم حسینی گفت: چه زود رفتی و اومدی! مژگان خندید و گفت: ما اینیم دیگه! خانم حسینی لبخندی زد و گفت: دست گلت درد نکنه برو به بچه ها بپیوند تا از قافله عقب نمونی! بعد هم دست من رو گرفت و گفت: امروز چون توی این جمع تازه اومدی با خودم باش، با هم راه افتادیم خانم حسینی توی جیبهاش رو پر کرد از گیره های رنگها رنگ و شکلات... همینطور داشتیم راه می رفتیم یک لحظه خانم حسینی ایستاد، بعد کمی تغییر مسیر داد و رفت سمت یک دختر جوان! من هم بدون اینکه چیزی بگم دنبالش رفتم رسید به دختری که از لحاظ ظاهری و پوشش من رو یاد لیلا انداخت... خانم حسینی رفت کنارش و دستش رو آروم زد به شونه دختر و با همون لبخند همیشگیش گفت: عزیزم این کتاب هدیه ما به شماست دختر که متوجه شد قضیه چیه... با یک حالت خاص و طلبکارانه ای گفت: خانم من یه سوال از شما بپرسم؟؟! خانم حسینی گفت: اگر وقت داری که جواب سوالت رو را کامل بدم بله حتما بپرس دخترم! دختر جوان با کنایه گفت: بله که وقت دارم البته اگه شما جوابی داشته باشید!!! خانم حسینی که داشت از جیبش شکلات بیرون می آورد گفت: بپرس گلم! دختر با یه اعتماد بنفسی گفت: مگه نمیگن الانسان حریص علی ما منع! خوب بابا بذارید آزاد باشه این انسان دیگه! ملت هم اینقدر حرص نزنن والا! از جمله اش شاخ در آوردم اصلا انتظار چنین ضرب‌المثل فلسفی رو حقیقتا نداشتم! خانم حسینی با آرامش شکلات رو داد طرف دختر و گفت: دخترم برای جوابت تا یک جایی همراه من میای؟ دختر که خیالش راحت بود که جوابی در کار نیست گفت: خانم شما هر جا بگی اصلا اون سر دنیا جواب به من بده من حرفی ندارم!!! با خانم حسینی راه افتادیم سمت مکانی که بچه ها مستقر بودن ولی وقتی رسیدیم هیچ کس نبود همه رفته بودن گلها و شیرینی ها و هدیه ها رو پخش کنن. خانم حسینی صندلی برای دختر جوان گذاشت جلوی میز رو به روی زولبیاها! من کمی اون طرف تر کنار خانم حسینی نشستم و همچنان که حرص می خوردم با خودم فکر میکردم الان خانم حسینی چی میخواد جواب این دختر رو بده!؟ در عین حال چنان بوی زولبیایی می اومد که دلم می خواست برم بهشون ناخنک بزنم! اون دختر هم از بوی زولبیاها وسوسه شد رو به خانم حسینی گفت: خوب مهمون دعوت می کنید پذیرایی هم بکنید! تا فکر می کنید چی جواب بدید! بعد به سمت زولبیاها اشاره کرد و ادامه داد: اگرم از اینها نمیشه خورد احیانا اشکال شرعی داره تا شما به جواب فکر می کنید من برم شیرینی فروشی همین کنار زولبیا بخرم که خیلی ناجور دارن چشمک میزنن... حرصم گرفت از این نوع حرف زدنش خواستم چیزی بگم که خانم حسینی با اشاره ابرو بهم فهموند سکوت کنم! بعد هم رفت سینی زولبیاها رو گرفت سمت دختر... دختره هم خیلی شیک انگار اومده مهمونی! زولبیا برداشت و شروع کرد به خوردن و گفت: خدایش وسوسه برانگیز بودن! خانم حسینی لبخندی زد و گفت: دخترم بیرون از اینجا که شما زولبیا ندیدی و بوش رو هم حس نکردی اصلا دلت میخواست زولبیا بخوری یا بهش فکر میکردی!؟ دختر با یه حالت خاص لبهاش رو جمع کرد و گفت: نچ خانم آدم چیزی رو نبینه هوس نمی کنه که... آخ آخ من که تازه فهمیدم چی شد! چرا تا حالا توجه نکرده بودم به این قضیه! ولی دختره انگار هنوز متوجه موضوع نشده بود! البته حق داشت چون سبک خانم حسینی رو نمی شناخت! خانم حسینی ادامه داد و گفت: دقیقا جواب رو خودت دادی دخترم این ضرب المثلی که شما گفتی اگر دقت کنی دو قسمت داره! قسمت اولش تحریکه و قسمت دوم منع! اینکه انسان از هر چیزی منع بشه، حریص میشه، وقتی معنی پیدا میکنه که شما اول به وسیله چیزی تحریک بشی و بعد تو رو منع کنن! مثلا شما زولبیا رو ندیدی هیچ میل وهوسی هم برای خوردنش نداری ولی وقتی سینی زولبیا رو بذارن جلوت و دهنت آب بیفته بعد هم من بگم زولبیا نباید بخوری! اون وقته که آدم حرص میزنه! ولو اینکه اینجا نخوری گفتی میری شیرینی فروشی میخری درسته دخترم! دختر بیچاره حیرون شد چی بگه! نویسنده: هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. ادامه‌ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
جمع بچه ها جمع بود اما کمی متفاوت تر از دفعه ی قبل! خیلی رسمی جلسه شروع شد... این بار مریم آروم نشسته بود و قبل از جلسه به من گفته بود که امروز خیلی نمی تونه صحبت کنه! وقتی پرسیدم چی شده گفت حالا بعدا برات توضیح میدم! بسم اللهی گفتم و از فاطمه خواستم شروع کنه خیلی جدی بلند شد و رفت سمت تخته شروع کرد..‌. اولین جمله ای که نوشت: مژگان کیست!؟ بعد با همون حالت نگاهمون کرد و گفت بچه ها مژگان رو می شناسید؟؟! نگاههای متعجب بچه ها بهم گره خورد و در نهایت جواب واضح نه بود! سرش رو تکون داد و گفت: البته طبیعیه نشناسید اما من براتون میگم مژگان کیه! مژگان دختر هفده، هجده ساله ی بود که مثل خیلی ها کلی آرزو داشت... عضو یک خانواده ی معمولی بود. از تمام حواشی دنیا تنها حاشیه های کتاب های درسیش بود که ذهنش رو درگیر میکرد... یک روز اتفاقی افتاد که نه تنها مژگان که دنیا رو متاثر کرد! با ورود مهمان ناخوانده ای به اسم کرونا سبک زندگی ها که خیلی وقت بود اندک اندک در حال تغییر بود با سرعت بالایی روند تغییر رو طی کرد. مژگان و خانواده‌اش هم بی تاثیر از این روند نبودند، همراه این مهمان ناخوانده که خیلی ها ازش می ترسیدند مهمان ناخوانده ی دیگری هم آمد اما کسی ازش نمی ترسید حتی احساس میشد برای این شرایط چقدر هم خوب و کاربردیست! البته که کاربردی بود و هست! اما اگر مثل کرونا آگاهی ازش نداشته باشن شاید خیلی بدتر از کرونا به سر خانواده ها بده! درست مثل اتفاقی که برای مژگان و خانوادش افتاد! گوشی اندروید را پدرش گرفت تا از درس و مشق اش جانماند و هم در این روزهای سخت کمی سرگرمش کند اما... اما... ماجرا جور دیگری رقم خورد!!! استفاده از گوشی برای کارهای درسی حس جذابی بود... مژگان دوست داشت بیشتر بداند حالا که گوشی داشت و وصل به دهکده ی جهانی هم بودبا خودش فکر کرد پس چرا استفاده ی درست نکند! مژگان کم و بیش از آسیب های رابطه با نامحرم و افراد مجازی آگاه بود و ترجیح میداد اصلا دنبال این حرفها نرود! او دوست داشت فقط بیشتر بداند! علمش بیشتر شود ... بخاطر رد و بدل کردن اطلاعات درسی عضو گروهی همکلاسی هایش در تلگرام شد همه چیز عادی بود ظاهرا هم مژگان خوب مدیریت میکرد! خیلی وقتها بچه ها نوشته های متفرقه در گروه می گذاشتند که مژگان خیلی توجه نمی کرد او فکر میکرد وقتش با ارزش تر از این حرفهاست که بخواهد هدرش دهد اما یک روز از همین روزها متنی شبهناک در گروه قرار داده شد که ذهن مژگان رو خیلی مشغول کرد... آنقدر که برای پیدا کردن جواب سوالش و پاسخ دادن به آن ساعت ها در این دهکده ی کوچک جهانی با تمام وسعتش چرخید و چرخید.‌.. فاطمه نفس عمیقی کشید و لحظاتی سکوت کرد...‌ من و بچه ها خیلی کنجکاو شده بودیم که آخرش چی میشه؟ فاطمه ادامه داد: میان این همه چرخیدن... روزگار هم چرخید ... بالاخره با گروهی آشنا شد که پاسخ سوالاتش را کامل دادند و و او را قانع کردند اما نه آنطور که در واقعیت بود! آنطور که دوست داشتند! مژگان خوشحال پاسخ هایی که دریافت میکرد رو درگروه درسیشون قرار می‌داد و خیلی طول نکشید که بخاطر طرح چنین مسئله هایی خیلی از دوستانش به او ابراز ارادت کردند.... مژگان داشت دیده میشد.... همان چیزی که یک نوجوان و جوان میخواهد... از آن طرف وقت زیاد و حوصله ای که گروه متصل به مژگان برایش می گذاشت کم کم پایه های اعتماد این دختر معصوم رو در دلش محکم کرد اما این تمام ماجرا نبود شروع یک اتفاق وحشتناک بود... پدر مژگان خیالش راحت بود دخترش اهل رابطه با پسرهای مجازی نیست... پدر مژگان هیچ وقت! هیچ وقت! فکر نمیکرد دخترش جزو فرقه ای انحرافی شود که سرنوشت تلخی براش رقم بزنه.... پدر مژگان یکی از کسانی بود که هفته ی پیش برای شکایت دنبال وکیل بود و پیش من اومده بود... وقتی که ماجرا را برایم گفت:... ادامه دارد.... نویسنده: هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست. ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
هر چی این حاج آقای خوش تیپ صحبت کرد از امام حسین(ع) گفت!!! تمام تاکیدش روی برپایی و حفظ هیئت ها بود که شور و نشاطش از بین نره!!! نمیدونستم چرا باید شیخ مهدی چنین حرفهایی بهم بزنه! در صورتی که اینجا جز عشق حسین(ع) چیزی پیدا نمیشد!!! کمی مردد شدم... آخه وقتی حرف حسین (ع) وسطه چرا باید اینطوری قضاوت کرد! بالاخره هر انسانی ممکن الخطاست شاید مهدی اشتباه کرده! اما نه مهدی آدمی نیست زود قضاوت کنه! باید بیشتر با شیخ منصور می چرخیدم تا مطمئن بشم و اول خودم رو راضی کنم که اینها مشکلی ندارند و بعد شیخ مهدی رو... جلسه که تموم شد پذیرایی آوردن... جمعشون اومد توی فضای صمیمیت خودمونی... البته یکم شدت صمیمیتشون از نوع و مدل صمیمیت شیخ منصور بود با ناقص شدن کتف من! من چون معمولا عادت نداشتم بدون فاطمه چیزی بخورم، چیزی نخوردم که شیخ منصور خیلی اصرار کرد که بخور تبرکه مال روضه ی امام حسین (ع) و من هم در نهایت گفتم: همراهم می برم... جالب بود که حاج آقا ی خوش تیپی که خیلی خوش بیان بود و شمرده شمرده و با آرامش صحبت میکرد هم ، نشست بین همین جوونها..‌ البته خوب این صحنه ها برای من غیر طبیعی نبود اما با ذهنیتی که از اینها برام درست شده بود متعجب شده بودم! با تک تکشون حرف میزد چیزهایی روی برگه ای که دستش بود می نوشت تا رسید به من و منصور... بوی ادکلن خاصی که زده بود تمام محدوده ی ما رو پر کرد حس خوشایندی بود که نشستن کنارش رو لذت بخش تر می کرد! شیخ منصور رو که از قبل می شناخت مختصر با هم صحبت کردند، که برای خرید پرچم و بیرق چکار کرد؟ خرید یا نه؟ واینکه برای هیئت چیزی دیگه ای کم و کسری ندارین و از این جور حرفها... من ساکت نشسته بودم هراز گاهی نگاهم به انگشترهای دستش می افتاد که خیلی جلب توجه میکرد! معلوم بود گرون قیمت هستن! سنگ شرف شمس بود، عقیق بود، فیروزه بوده با نگین های خیلی درشت! بعد از تموم شدن صحبت هاشون رو کرد به من ، هنوز حرفی نزده بود که شیخ منصور گفت: آقا مرتضی از رفقای طلبمون هستن تازه اومدن قم... تا متوجه شد طلبه ام خیلی صمیمی زد روی دستم و گفت: به به، پس هم لباسیم اخوی! بعد شروع به صحبت هایی کرد که نه تنها من که هر کسی اینجور حرفها رو بشنوه احساس مسئولیت میکنه... می گفت: چقدر ما به امثال شما نیاز داریم، چقدر میتونید کمک کنید تا شعائر حسینی رو زنده نگه داریم، اسلام رو زنده نگه داریم... الان طلبه ها دغدغه هاشون فرق کرده فاصله گرفتن از جوونها... با شنیدن اين حرفها من هم یاد دغدغه هام افتادم که باعث شد راهی قم بشم ولی خوب این هم دغدغه ی مهمی بود که منافاتی با اهداف و دغدغه های من نداشت که هیچ بلکه در یک راستا بود... از اونجایی هم که من مثل خیلی ها از بچگی عاشق امام حسین(ع) هستن، این حس زنده نگه داشتن یاد و نامش عجیب توی دلم شعله ور شد که بالاخره من هم یه نقشی داشته باشم...! من هم یه کاری بکنم...! هرچی توی این چند وقت جلوتر می رفتم بیشتر میفهمیدم اومدن من به قم بی حکمت نبود! من دغدغه داشتم، دغدغه ی دین! و حالا از گوشه گوشه، این دغدغه ها کنار هم جمع میشدند تا من کاری کنم برای موثر بودنم... ادامه دارد... نویسنده: ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
عاکفه با غر گفت: حالا نمیشه نزنی توی ذوق من!چشم! رفتم بخوابم هر چند که بعید میدونم خواب برم! گفتم: عاکفه برو بخواب که مطمئنم زودتر از من داری خواب می بینی! گفت: خوب تو که خواب نمیری چرا نمیذاری من هیجانم رو تخلیه کنم دختر! گفتم: آخه خودت الان داشتی از نظم و برنامه ریزی بانو امین می گفتی! خوب عزیز من، دختر خوب برنامه ریزیم محقق نمیشه مگه با انجام ریز عادتها! از امشب که شروع کنی چند وقت دیگه منظم میخوابی و پا میشی، و این خودش یه پیشرفته دیگه می تونی زمانت رو درست تر و دقیقتر تنظیم کنی! با شیطنت میخواست بحث رو ادامه بده و گفت: رضوان یه چیزی بگم نزنیم از پشت گوشی! به جون خودم ریز گردها رو شنیده بودم ولی ریز عادتها رو نه! چی چی هست اینی می گی؟! حرصی گفتم: نخیررررر مثل اینکه تصمیم نداری خداحافظی کنی! و با همون حالت مثل لحن یک استاد دانشگاهی گفتم: خانم ریز عادتها شامل رفتارهای کوچک ماست که با انجام اونها پس از مدتی، رفتار خوب یا بد، را در ما بوجود می آوردند ! نمونه اش هم همین یه ربع، به یک ربع زودتر خوابیدن هست که بعد از مدتی میشه سر وقت خوابید! آیا نیاز به توضیح بیشتری هست عاکفه خانم! صداش رو کمی صاف کرد و گفت: حضرت استاد توضیحاتتون خوب بود، ولی خیلی بدجنسی نذاشتی من باهات درست حرف بزنم فعلا یاعلی... هر چند اون نمی بینه اما من با لبخند ازش خداحافظی کردم... مبینا که خوابیده بود طبیعتا این شبها که محمد کاظم نیست دیرتر خواب میرم گوشی رو برمیدارم و اسم بانو امین رو توی اینترنت سرچ می کنم... با خوندن زندگی نامه اش می بينم حق داشت عاکفه خواب از سرش بپره! اینکه یک خانمی اینقدر اهتمام به زندگیش و همسرش و فرزندانش داشته اهل خیاطی و آشپزی و مهمانداری بوده و در کنار اولویت های اصلیش علم رو رها نکرده تا به مرحله ی اجتهاد رسیده واقعا ذهن رو به فکر مشغول میکنه! خودم جمله ی آخرم رو تکرار می کنم: ذهن رو به فکر مشغول میکنه ! چه جمله ای! ( هم خندم می گیره هم به نظرم نکته ی عمیقیه) واقعا اگر ذهن مشغول فکر و تعقل نباشه مشغول میشه به تقلید کورکورانه! میشه همین مقایسه ها و چشم هم چشمی های امروزی که از فکرهای مهم تری مثل افکار بانو امین باز می مونه و در حد یه انسان روز مره زده، زندگی می کنه! وقتی شرح زندگی نامه اش رو می خوندم دیدم چقدر سختی و بالا و پایین توی زندگیش داشته که فقط با داشتن یکیشون برای ما بهانه ی خوبی میشه که همه چیز رو کنار بذاریم و برای رسیدن به هدف های بالاتر دست بکشیم! به تحصیلات همسرش که رسیدم که در حد سواد خوندن و نوشتن بلد بوده به خودم نهیب می زنم حالا رضوان اگر تو بودی با اجتهاد چه به سر محمد کاظم که نمی دادی!!!! اینکه شوهرش تاجر بوده و خیلی وقتها از همسرش می خواسته همراهش بیاد و او چه خوب همراهی می کرده من رو به این فکر فرو میبره اگه محمد کاظم بهم می گفت بیا با هم بریم اشکلون اسرائیل می رفتم یا نه؟! پشت همه ی این فکرها و سوالهای ذهنیم یک نمیدانم مبهم پنهان بود... و دوباره یاد جمله ی محمد کاظم می افتم که چنین شخصیت هایی توی زمان خودشون با اون بی امکاناتی اینقدر موثر بودن اگر الان بودن چه هااا که نمیکردن!!! و به خودم فکر می کنم و هیچ کار نکردنهایم با این همه امکانات....! ادامه دارد.... نویسنده: ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
تا این جمله رو گفت یکدفعه یاد ماجرای هفته ی گذشته افتادم ! بی توجه به اون ماجرا، ایندفعه هم مثل همیشه با مهسا قرار گذاشتیم و آماده شدم و راه افتادم ولی سعی کردم زودتر از مهسا نرسم! نمیدونم چی یا کی! ولی یه حسی درونم می گفت: تنها نرو صبر کن! اینقدر طولش دادم که وقتی رسیدم، مهسا یه ربعی بود منتظرم ایستاده بود. با حالت اخم اما با لبخند و یه پلیدی ریزی گفت: هدی خانم مشکوک میزنی! از کی تا حالا دیر میای سر قرار؟! منم تنها به جمله ی اینکه گاهی پیش میاد ببخش اکتفا کردم و با هم راه افتادیم سمت مزار شهدا... توی دلم یه حس خیلی بدی داشتم ! یه حس نگرانی! یه آشوب! همینطور که قدم هام به مزار سید رضا نزدیک و نزدیکتر میشد این حالت رو بیشتر و بیشتر درون خودم احساس میکردم! و بالاخره رسیدم ... هنوز ننشسته بودیم که بعععععله دوباره همون آقایون اونجا پیداشون شد! و مهسا با همون حالت دفعه ی قبل و و حتی با هیجان بیشتر رو به من گفت هددددی: شهید مرتضی اومد... و امان از نگاهی که دوباره تکرار بشه! و امان از سمی که دوباره به بدن و فکر تزریق بشه! و بیچاره من...! ایندفعه بدون مقاومت ، نگاهش کردم و دیدمش! وقتی دوباره نگاهم بهش افتاد احساس حرارت عجیبی توی بدنم کردم! احساسی در حد سوختن از شدت داغی این حرارت! انگار یه کسی توی وجودم آتش روشن کرده بود و این آتش داشت شعله می کشید و تمام وجودم رو راستی ، راستی می سوزوند... و منِ گرفتار، توی اون لحظات یادم رفته بود شیطان از جنس آتشه! اینقدر درونم شعله ور شده بود که از سرخی صورتم مهسا متوجه حالم شد و به شوخی گفت: می بینم که سرخ و سفید میشی خانم! چی نکنه دلتو برده! با این حرفش کمی خودم رو جمع و جور کردم و خیلی سریع بلند شدم و مثلا با حالت ناراحتی و خیلی جدی گفتم: از این حرفها بزنی کلاهمون میره تو هم ها! شاید اون لحظه منم فکر کردم این دلم که داره میره اما بعد ها فهمیدم اشتباه فکر کردم! با همون حالت ناراحتی گفتم: من میرم پیش شهید مرتضی... مهسا شیطنتش رو ادامه داد و با حالت اشاره چشم هاش به سمت رو به رو گفت: این طرفی یا اون طرفی؟! بهش اخم کردم و تنها راه افتادم... سر مزار شهید مرتضی که رسیدم و نشستم بی اختیار زدم زیر گریه... واقعا توی اون لحظات نمیدونستم علت گریه ام چیه! ولی از شهیدمرتضی می خواستم این غوغای به پا شده ی درونم رو آروم کنه.... گریه ای که داشت کم کم این حرارت درونی رو با قطرات اشک چشم خاموش میکرد اما... اما... امان از وقتی که شیطان نقطه ضعفت رو پیدا کنه! و چه راه نفوذی بهتر از نقطه ضعف! نیم ساعتی شد توی حال خودم و غرق اشک و گریه بودم درست وقتی احساس سبکی کردم و چادرم رو از روی صورتم کنار زدم با صحنه ای که دیدم برای لحظاتی نفس توی قفسه ی سینه ام حبس شد ! ادامه دارد... نویسنده: با ستاره ها راه گم نمیشود👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
خدای نکرده.... خدای نکرده....با مدل اولویتمون همراه نشیم به دلیل هر کدوم از علت هایی که گفتم، چی میشه ؟؟؟ بعد نگاه خاصی بهم کرد و با حالتی شبیه یادآوری بهم، ادامه داد: ببخشیداااا.... خیلی ببخشیداااا.... همونی شد که تجربه کردی نرگس خانم! گره میخوره به همه چی! اما... مرحله بعدی... که الان شما دقیقا افتادی وسط گودش! اینکه یه فراغتی پیدا کردیم که البته زمانش برای هر کسی متفاوته و ممکنه کمی زودتر و یا دیرتر شروع بشه، وقتیه که بچه ها کمی بزرگتر شدن طبیعتا جاده این مسیر صاف تر میشه و توانایی بیشتر... سوالی و با حالت تعجب گفتم: توانایی بیشتر!!!خواهر انگار شما وسط گودش نیفتادی! چرا بیشتر؟! خیلی جدی گفت: چون به جای یه نفر، حالا چند نفر توی این مسیر همراهت شدن! حتما تجربه کردی توی جاده همراه داشته باشی رسیدن برات کوتاه تر میشه و زودتر می رسیم! البته بستگی به همراهم داره هاااا... من فهمیدم چی میگه... ولی نه لیلا به روی خودش آورد، نه من! بعد هم ادامه داد: این گوی، این میدون نرگس خانم! یه یاعلی بگو و بلند شو.... انگار اشاره به مطلبی کرد که چند وقت پیش محمد بهم گفته بود! احساس کردم چرخش دی اکسید کربن، توی وجودم سنگینی می کنه و برای آزاد شدن محکم به قفسه ی سینه ام می کوبه! نفسم رو که رها کردم، کمی هوای تازه به مغزم رسید... بعد از چند لحظه مکث گفتم: راستش لیلا! چند وقت پیش با محمد که صحبت میکردم یه پیشنهاد ترسناک بهم داد ! من اون موقع بهش هیچی نگفتم! یعنی نگفتم باشه، نه اینکه گفتم، نه! لیلا متعجب و منتظر نگاهم کرد و گفت: خوب پیشنهادش چی بود؟! تا اومدم بگم انگار، این سنگینی دی اکسید کربن رهام نمیکرد! دوباره یه نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم: یه بار که محمد توی خونه بود و بی حوصلگیم رو دید بهم گفت: چیه نرگس چرا حال نداری ... همین شد که من سر حرف رو باز کردم.... البته نه مثل قدیما، بلکه به حالت درد و دل... اینکه بچه ها بزرگ شدن و مشغول خودشون و من بیکارم و خیلی وقتها حوصله ام سر میره و نمیدونم چکار کنم... میخوام مفید باشم ولی نمیشه... وقتم همینجوری داره هدر میره که بره... محمد لبخندی زد و بی هیچ مقدمه ای گفت: خونه رو بکن کارگاه! به قدری تعجب کردم ازحرفش که، نورون های عصبی _مغزیم، بین مسیر اعصاب و مغزم هنگ کردن! من هنوز توی بُهت این حرفش بودم که، محمد ادامه داد: تو که دغدغه ی مالی نداری، ولی می تونی پیشرفت و رشد کنی و مهم تر از اون رشد بدی! همه چی هم دست خودته، از زمان و ساعت گرفته تا جا و مکان! تازه تو که نگرانی آینده ی بچه ها رو هم داری، خیلی بهتره بچه ها رو هم با خودت همراه کنی، اینجوری نه تنها توی مادر بودنت کم نذاشتی، که با یاد دادن یه مهارت و حرفه براشون سنگ تموم هم گذاشتی ! لیلا من اینقدر از حرفهای محمد شوکه شده بودم که هیچی نگفتم! اولش به نظرم فکر خیلی خوبی بود! چون از وقتی که مسئولیت اقتصادی رو محمد خودش یه تنه قبول کرده بود و من پشتیبانی شدم، نه دخالت کننده توی کارش! دیگه دغدغه مالی برای زندگي خودمون رو نداشتم هر چند بالا و پایین های اقتصادی بود امادغدغه و نگرانیه دیگه نبود! چون میدونستم خدا این قدرت رو به مردها داده که از پس مسئولیت زندگیشون بر بیان، البته به شرطی که اقتدارشون حفظ بشه و حمایت بشن! ولی لیلا.... بعدش از پیشنهادش ترسیدم ... از برگشتن دوباره به روزهایی که کار میکردم ترسیدم.... از اون روزهای تلخی که هیچی سر جاش نبود... از اون لحظه های زجر آوری که هیچ کس جز خودم و خدا نفهمید.... نگاه مستاصل ام، چشمهای لیلا رو هدف قرار داد و بهش گفتم: لیلا... میدونی که چی میگم....! ادامه دارد..... نویسنده: با این ستاره ها راه گم‌نمیشود 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286