eitaa logo
به دنبال ستاره ها...
6.3هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
352 ویدیو
16 فایل
🌿 اینجا رمان های واقعی رو نه تنها بخونید که زندگی کنید #اعترافات_یک_زن_از_جهاد_نکاح... #ناخواسته_بود... #مثل_یک_مرد #چهارشنبه_ها... #رابطه #مزد_خون #پازل #سم_مهلک انتشار رمان ها بدون دستکاری متن بلامانع🌹🌹🌹 آیدی_ نویسنده🔻 @sadat_bahador
مشاهده در ایتا
دانلود
گفت: من همه چیزم رو از دست دادم هدی! همه چیز! بلند شدم و شروع کردم قدم زدن... نفس عمیقم رها شد توی فضا... لحظه ای ایستادم و نگاهی به سمت مسیری که اومدیم کردم و گفتم: مهسا میدونم بهم ریخته ای! باور کن حال منم بهتر از تو نیست! اما والا تا جایی من شنیدم و دارم می بینم با ارزشترین دارایی انسان عمرشه که علی الظاهر با نفس کشیدنت نشون میده تو هنوز داریش! پس بی خودی شلوغش نکن! ( من میدونستم الان مهسا توی موقعیتیه که میشد باهاش مستقیم حرف زد ) بخاطر همین بی مقدمه و بدون حاشیه ادامه دادم: میخوام رک و مستقیم بهت پیشنهاد بدم و بگم تا وقتی اصل کاری رو داری بیا تا فرصت هست از همین جا مسیرت رو عوض کن و به مسیر قبلی برنگرد! تا تو نخوای من نمی تونم کاری برات بکنم! نه من ! که هیچکس نمی تونه کاری برات بکنه! متوجهی چی میگم مهسا! خیره نگاهم کرد!!! نشستم کنارش، دستش رو گرفتم بین دو تا دستم، و گفتم این قانون دنیاست ،چه بخوایم چه نخوایم ،این خودمونیم که انتخاب می کنیم که چه جوری ادامه بدیم! هر دو تاش هم یه نوع انتخابه! و هر انتخابی آخرش مشخصه! مسیر من این سمتیه! و بعد با دستم به سمت مزار شهدا اشاره کردم... نمیدونستم با این همه صراحتم واکنشش چیه؟! خصوصا توی این موقعیت اما بالاخره که چی! باید یه جا این حرف رو میزدم! با نگرانی منتظر بودم جواب بده! باید امروز تکلیف رفاقتمون مشخص میشد! یا رومی روم یا زنگی زنگ! نمیشه که هم اونوری بود، هم اینوری! مکثش طولانی شد! ترجیح دادم کمی تنهاش بذارم... دوباره از روی نیمکت بلند شدم و تا انتهای ردیف مزار شهدا رو رفتم بدون اینکه پشت سرم رو نگاه کنم. به آخرین شهید نرسیده بودم که دستی چادرم رو کشید! به سرعت برگشتم سمت عقب... مهسا بود! کنار همون شهید نشست و سرش رو انداخت پایین! با مِن مِن گفت: من میخوام بیام توی این مسیر... ولی می ترسم، خیلی هم می ترسم... حقیقتا از خودم نا امیدم هما!!! یعنی آیندم و زندگیم چی میخواد بشه؟! از اینکه هما صدام کرد لبخندی نشست روی صورتم... حالا منم کنارش نشسته بودم... محکم و قاطع بهش گفتم: این مسیر آخرش خوشبختیه ولی باید حواست باشه توی هر مسیری شیطون دست از حمله بر نمیداره! این یه واقعیته که اون یه دشمن آشکاره! اولین راه شکارش هم حمله از جلو! متعجب نگاهم کرد و گفت: حمله از جلو !!! یعنی چی؟! گفتم: یعنی همین که گفتی! ایجاد ناامیدی و دلشوره نسبت به آینده! اتفاقا خیلی ها هم از همین جا میفتن توی دامش! باورت میشه از ناامیدی! از اینکه فکر می کنن دیگه بخشیده نمی شن، نهایتا بی خیال جبران کردن میشن و آخرشم که نگفته پیداست خواهر! با حالت تامل خاصی تکرار کرد: خواهر! چه واژه ی غریبیه برای من....! تا این جمله رو گفت اومدم به شوخی حرفی بزنم که.... ادامه دارد.... نویسنده: با ستاره ها راه گم نمیشود👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
چند تا آقا از جلومون رد شدن بخاطر همین من ساکت شدم... سکوت من باعث شد مهسا حرف بزنه... گفت: با داشتن خواهر میشه باهاش حرف زد ، حرفهایی که هیچ کجا نمیشه گفت! بعد خودش با تاکید سرش گفت: البته خوب شاید همه ی خواهرها هم اینجوری نباشن ولی هما من میخوام با تو حرف بزنم و بدون اینکه منتظر واکنشی از طرف من باشه ادامه داد : راستش... راستش الان که دیگه فریده ای نیست طبیعتا داریوش هم نخواهد بود، با مردن فریده عملا برای من داریوش هم مرد! نگاهش رو به آسمون دوخت ادامه داد و چه بهتر که توی زندگی من داریوش نباشه! من چون هیچی از ماجرای داریوش نمیدونستم واقعا نظری نداشتم که بدم! اینکه این آقا کیه و توی زندگی مهسا چکاره بوده برام مبهم بود! می خواستم بپرسم که اصل قضیه چیه؟! اماجملات پر قدرت بعدی که مهسا گفت مجالی برای پرسیدن این حرفها نگذاشت... با حالی بین انگیزه برای جبران گذشته و امید به یه مسیر جدید ادامه داد: من درستش می کنم... همه چیز رو... خوشحال بودم اینقدر انگیزه گرفته، اما از لحن کلامش کمی هم نگران شدم چون احساس کردم که دنباله اینه یک شبه همه ی گذشته اش رو میخواد جبران کنه، اما من می‌دونستم این مسیر پلکانیه و طبق قاعده گام به گام باید نقص ها و ضعف ها رو شناخت و جبران کرد و یکدفعه توقع خوب عالم شدن رو داشتن جز بدترشدن ماجرا کمکی نمی کنه! این مساله خیلی برام واضح بود که حتی تعمیر یه دستگاه خراب دست کم، هم زمان می بره ،هم باید يه سری قطعات کلا عوض بشه تا راه بیفته، حالا چه برسه به اینکه يه آدم تصمیم بگیره يه تغییر اساسی برای راه اندازی دوباره اش داشته باشه! بالاخره شوخی که نبود! قرار بود يه زندگی زیر و رو بشه! ولی باید حواسم می بود برای من هم این نگرانی، تله ی حمله ی شیطان از جلو نباشه که من رو هم نا امید کنه که نمیشه، این مسیر هر چند با بالا و پایین هاش روشن بود... بعد از ماجرای گلزار شهدا و حرفهایی که بینمون رد و بدل شد ارتباط من و مهسا خیلی بیشتر و عمیقتر شد. اوایل خیلی این رابطه برای من سخت بود چون تفاوتهامون زیاد بود. اما کم کم شبیه هم شده بودیم. یعنی درست بخوام بگم مهسا شبیه ما شده بود. از تفکرش گرفته تا تیپ و پوشش. هرچند طول کشید و زمان زیادی برد اما بالاخره به قول پیامبرمون(ص) شبیه دوستایی که باهاشون می چرخید داشت می شد... شاید بیش از چندین ماه گذشته بود که دم دمای عصر بود که مهسا بهم زنگ زد. از تن صداش معلوم بود حالش مثل همیشه نیست! اولش که نمی خواست چیزی بگه اما بعد از اصرار من شروع کرد مبهم صحبت کردن! حرفهایی که رنگ و بوشون از مشکلی حکایت میکرد اما علتش مشخص نبود! در نهایت دیدم هیچی از حرفهاش نفهمیدم! گفتم مهسا به قول بچه ها، فارسی حرف بزن ببینم مشکل چیه؟! من که تا خودت نگی علم غیب ندارم بتونم کمکت کنم! نکنه هنوز با من رودربایستی داری خاااانم؟ بالاخره زبون باز کرد و گفت:... ادامه دارد... نویسنده: با ستاره ها راه گم نمیشود👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
گفت: هما این چند وقت خیلی ذهنم، من رو به چالش های زیادی توی زندگیم کشوند و سوال و جوابام بهم کمک میکرد.راستش خودت که بهتر میدونی که من گذشته ام رو دوست ندارم و رنج و سختی زیادی کشیدم و حالا تجربه هایی که بدست آوردم رو انگار نگه داشتم و هر چی سعی می کنم فراموششون کنم نمیشه که نمیشه! من نمیخوام اون خاطرات رو توی ذهنم با خودم بار بکشم! اما... اما یک سری از افراد و آدمای اطرافم مدام زندگی سخت و بد گذشته ی من رو یادآوری میکنن و به خاطر یک سری مسائل چیزی نمیتونم بهشون بگم.... حالا هماااا آرامشم به هم ریخته.... از یه طرف کمکم کردی و شروع به خودسازی کردم، البته هنوز نمیشه بهش گفت خودسازی! ولی خوب دارم تلاشم رو می کنم تا واجباتم رو درست انجام بدم، ولی چند روزی هست که فکرم درگیره... دوباره گذشته یادم میاد! فشار عصبی زیادی روی من هست! این تلخی‌های گذشتم مثل یه کَنِه بهم چسبیدن! طوری که اگه یه اتفاق خوب و خوش برام بیوفته ،بعد از یک ساعت فراموش میکنم و دوباره گذشته ی بد و‌اعصاب خورد کن خودم رو یادم میاد... هما من به کسی نگفتم جز تو نمیدونم باور می کنی یا نه، خیلی شب ها از خواب میپرم و خواب راحت ندارم... ذهنم به شدت درگیره و ناخودآگاه دلم میخواد گریه کنم.... مهسا داشت تند تند و با لرزش صدا حرفهاش رو میزد، من کاملا ساکت بودم تا حرفهاش به اینجا رسید گفتم: مهسا نگو که درجا زدی! باورم نمیشه! یعنی وسط راه میخوای رها کنی و برگردی؟! با هق هق ادامه داد: هماااا نه ! نه! من نمیخوام جا بزنم! نمیخوام پا پس بکشم! روحیه ام خوبه و انرژیمم زیاده و خیلی کار انجام میدم،ولی به خاطر گذشته احساس گناه ،ترس و عذاب دارم می فهمی... درکم می کنی... با اینکه این چند وقت از گناهام دست کشیدم و توبه کردم ولی... ولی خیلی ناراحتم... اصلا بذار حرف دلم رو بزنم حس میکنم خدا منو نبخشیده... ! هر چند که البته خودمم نتونستم خودمو ببخشم‌ حتی سر کوچکترین چیز احساس عذاب وجدان دارم ... دارم دیوونه میشم چیکار کنم؟ همینطور که به صحبت‌هاش گوش می کردم همزمان بهشون فکر هم می کردم چه دل پری داشت... بالاخره تغییر کردن هم سختی خودش رو داره، از تجربه بیمارستان کاملا به این نتيجه رسیده بودم که وقتی یه سمی وارد بدن انسان میشه برای از بین بردنش ممکنه، پادزهرش بیشتر اذیتمون کنه اما برای درمان و پاک شدن از سموم چاره ای نیست جز تحمل کردن! و حرفهای مهسا این رو خوب میرسوند درمان روح هم غیر از این نیست... این مدل سختی ها، سختی هایی هستن که شاید هیچ وقت دیگران درکشون نکنند! اما دیدم خدااایش از همه ی این سختی ها مشکل تر اینه وقتی کسی تغییر می کنه اطرافیانش مدام گذشته اش رو بهش یادآوری کنن! ولی خوب طبیعتا اطرافیان رو که نمیشه عوض کرد! باید خودمون یه فکری به حال این موضوع کنیم، که خداروشکر من راه حل رو میدونستم، راه حلی که بعد ها برای خودم گمشده ای شد تا به بیچارگی دوباره برگردم.... ادامه دارد.... نویسنده: با ستاره ها راه گم نمیشود👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
ترجیح دادم به جای اینکه از پشت گوشی باهاش صحبت کنم قرار بذاریم بهشت زهرا همدیگه رو ببینیم... تا پیشنهادم رو گفتم که مهسا وقت داری یه ساعتی بریم بهشت زهرا ؟ خیلی سریع پذیرفت و محل قرارمون هم شد مزار همون شهید همیشگی ، همون یکی مونده به آخر توی اولین ردیف. همونجایی که مهسا تصمیم گرفت و بهترین همراهش رو انتخاب کرد... سریع آماده شدم و راه افتادم ... دوست داشتم کمی زودتر از مهسا برسم تا بتونم بیشتر توی اون فضای معنوی باشم اما غافل از اینکه گاهی دام شیطان درست توی همون فضای معنوی برات پهن شده! که اگه حواسمون نباشه نه تنها باعث نمیشه اوج بگیریم بلکه با یه سقوط ناگهانی یا تدریجی از مسیر خارج میشیم! وقتی رسیدم هنوز طبق محاسباتم مهسا نیومده بود و این برای من فرصت خوبی بود که کنار تک تک شهدایی که دوستشون داشتم سری بزنم، پیش یکیشون که برای من ویژه تر بود نشستم. فکر نمی کردم مهسا بیاد بالای سرم... همینطور که توی حال خودم بودم مهسا با صدای بلند و لحنی که هیچ شباهتی با پشت تلفنش نداشت گفت:ظاهرا، در مجلس عشاق قراری دگر است... وین بادهٔ عشق را خماری دگر است... لبخندی زدم و گفتم: چقدر زود رسیدی؟! نشست کنارم و با نگاه به قاب عکس شهید، چشم و ابروش رو برای من کج کرد و گفت: همیشه یه مزاحم باید باشه دیگه، تا قاعده ی عشق بازی رو بریزه بهم هما خاااانم! گفتم: رنگ و حالت نمیگه تو همونی بودی یک ساعت پیش، پشت تلفن تمام غم های عالم رو سرازیر کردی سمت من! یه آه عمیق کشید و گفت: نگو هما... نگو... که دلم پره... چکار کنم؟ اصلا کاری می تونم بکنم؟ گفتم: بلند شو... با تعجب زل زد توی چشمام! گفتم: مگه جواب سوالت رو نمیخوای؟! بلند شو خوب دیگه! یاعلی... بلند شد، با هم راه افتادیم سمت شهیدی که محل قرارمون بود. من نشستم مهسا هم به تبع من نشست و منتظر بود ببینه چی میخوام بگم؟! خیلی معطلش نگذاشتم و گفتم: میدونم و مطمئنم اولین باری که اینجا اومدی رو خوب یادته، با سر حرفم رو تایید کرد، ادامه دادم: حتما هم یادته نگران چی بودی و بهت چی گفتم؟! خیلی جدی گفت: آره خوب یادمه! گفتی این پاتک دشمنه قسم خوردمونه، حمله از جلو که آدم رو نا امید می کنه و از آینده می ترسونه، ولی... ولی خوب امروز وضعیت من فرق می کنه، گذشته ام داره من رو نابود می کنه هما! لبخندی زدم و گفتم: اینکه امروز داره نابودت میکنه حمله از عقبه! دشمن ما بیکار نمیشینه عزیزم! حمله از عقب دقیقا همین حال خراب تو! دقیقا با یادآوری شکست ها و کدورت ها و گناهان گذشتمونه، که خیلی شیک‌ مانع میشه که دیگه راحت نتونیم ادامه بدیم، کم بیاریم و درجابزنیم! اخم هاش رفت توی هم و گفت: اصلا کامل برام توضیح بده ببینم از چند جهت دیگه قراره ضربه بخورم حداقل حواسم باشه؟! تا اومدم کامل براش توضیح بدم، و درست وقتی که میخواستیم حواسمون باشه که ضربه نخوریم یکدفعه.... ادامه دارد.... نویسنده: با ستاره ها راه گم نمیشود👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
چند نفر آقا که تقریبا به فاصله ی ده _ دوازده تا مزار شهید اومدن توی ردیف ما ایستادن ، خوب برای من که طبیعی بود و بدون توجه بهشون اومدم حرفم رو ادامه بدم که مهسا با یه هیجان خاصی گفت: همااااا! هماااا! نگاه کن اون آقا پسر وسطیه چقدر شبیه همون شهیدیه که تو خیلی دوستش داری! بعد با همون حالت خودش ادامه داد: واااای جل الخالق این همه شباهت!!!! من خیلی عادی گفتم: جدی نگیر مهسا! ببین بعدش دیگه بگی بگو، نمیگما! بی توجه به حرف من دوباره اصرار کرد، بابا تو یه نگاه کن ، همونی که ماسکش رو کشیده پایین رو می گم، پیراهن خاکستری پوشیده، باور کن خوده همون شهید فک کنم زنده شده... ولی من مقاومت کردم.... دوباره اصرار کرد در نهایت آخرش گفت: هما! من که نمیگم زل بزن توی چشماش! میگم ببین چقدر شبیه اونی که تو دوستش داری ! نمیدونم چی شد که در مقابل اصرارش تسلیم شدم و مقاومتم شکست.... سرم رو آوردم بالا سه نفر بودن ! درست روبه روی ما، اما با فاصله.... نگاهم که به چهره‌ی اون آقا افتادن یه لحظه احساس کردم مرتضی (همون شهید مورد علاقم و همراه زندگیم)رو به رومه! فقط اشک بود که از چشمهام می بارید... نمیدونم چقدر بهش خیره شده بودم، فقط در این حد بود که مهسا با آرنج دستش زد بهم و گفت: دختر من گفتم یه نگاه بنداز، نگفتم که طرف رو میخکوب کن! عه! عه! نگاه اون هم داره خیره تو رو نگاه می کنه!!! بلند شو تا آبرومون نرفته بلند شو... بلند شدم و با هم راه افتادیم توی بهشت زهرا دیگه کلا یادم رفت چی می خواستم به مهسا بگم! یادم رفت بگم که حمله ی شیطان از سمت چپم هست، که دعوتت می کنه به انجام گناه های متفاوت! حمله از سمت راستم هست یعنی با صورت ها مقدس وارد عمل میشه! اولش نه حتما با گناهان بزرگ و کبیره که کوچیک کوچیک و ریز ریز قدم ها رو و فکرها رو منحرف می کنه! همینطور که با مهسا قدم میزدیم و مهسا با هیجان صحبت‌ میکرد گفت: واقعا خیلی شبیه اش بود نه! منتظر تایید من نموند و ادامه داد من بارها این چند نفر رو توی این قسمت که پیش سید رضا می نشستم(شهید همراه خودش) دیده بودم ولی همیشه ماسک هاشون بالا بود، البته برام مهم هم نبود که کین ولی ایندفعه جالب بوداااا.... من ساکت بودم و با خودم داشتم فکر میکردم این همه شباهت واقعا چطور ممکنه!!!! ذهنم درگیر شده بود و بیشتر تصویر شهید مرتضی می اومد توی ذهنم.... سعی کردم بدون واکنش خودم رو جلوی مهسا نشون بدم اما بعد از جدا شدن از مهسا همون روز مغزم گرفتار این شباهت شده بود و تا آخر شب متحییر از ماجرای امروزم بودم! اما روز بعد چون مشغول انجام کارهام شدم یادم رفت... یادم رفت تا... هفته ی بعد دقیقا همون روز که مهسا بهم زنگ زد و گفت: بیا بریم بهشت زهرا.... ادامه دارد.... نویسنده: با ستاره ها راه گم نمیشود👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
تا این جمله رو گفت یکدفعه یاد ماجرای هفته ی گذشته افتادم ! بی توجه به اون ماجرا، ایندفعه هم مثل همیشه با مهسا قرار گذاشتیم و آماده شدم و راه افتادم ولی سعی کردم زودتر از مهسا نرسم! نمیدونم چی یا کی! ولی یه حسی درونم می گفت: تنها نرو صبر کن! اینقدر طولش دادم که وقتی رسیدم، مهسا یه ربعی بود منتظرم ایستاده بود. با حالت اخم اما با لبخند و یه پلیدی ریزی گفت: هدی خانم مشکوک میزنی! از کی تا حالا دیر میای سر قرار؟! منم تنها به جمله ی اینکه گاهی پیش میاد ببخش اکتفا کردم و با هم راه افتادیم سمت مزار شهدا... توی دلم یه حس خیلی بدی داشتم ! یه حس نگرانی! یه آشوب! همینطور که قدم هام به مزار سید رضا نزدیک و نزدیکتر میشد این حالت رو بیشتر و بیشتر درون خودم احساس میکردم! و بالاخره رسیدم ... هنوز ننشسته بودیم که بعععععله دوباره همون آقایون اونجا پیداشون شد! و مهسا با همون حالت دفعه ی قبل و و حتی با هیجان بیشتر رو به من گفت هددددی: شهید مرتضی اومد... و امان از نگاهی که دوباره تکرار بشه! و امان از سمی که دوباره به بدن و فکر تزریق بشه! و بیچاره من...! ایندفعه بدون مقاومت ، نگاهش کردم و دیدمش! وقتی دوباره نگاهم بهش افتاد احساس حرارت عجیبی توی بدنم کردم! احساسی در حد سوختن از شدت داغی این حرارت! انگار یه کسی توی وجودم آتش روشن کرده بود و این آتش داشت شعله می کشید و تمام وجودم رو راستی ، راستی می سوزوند... و منِ گرفتار، توی اون لحظات یادم رفته بود شیطان از جنس آتشه! اینقدر درونم شعله ور شده بود که از سرخی صورتم مهسا متوجه حالم شد و به شوخی گفت: می بینم که سرخ و سفید میشی خانم! چی نکنه دلتو برده! با این حرفش کمی خودم رو جمع و جور کردم و خیلی سریع بلند شدم و مثلا با حالت ناراحتی و خیلی جدی گفتم: از این حرفها بزنی کلاهمون میره تو هم ها! شاید اون لحظه منم فکر کردم این دلم که داره میره اما بعد ها فهمیدم اشتباه فکر کردم! با همون حالت ناراحتی گفتم: من میرم پیش شهید مرتضی... مهسا شیطنتش رو ادامه داد و با حالت اشاره چشم هاش به سمت رو به رو گفت: این طرفی یا اون طرفی؟! بهش اخم کردم و تنها راه افتادم... سر مزار شهید مرتضی که رسیدم و نشستم بی اختیار زدم زیر گریه... واقعا توی اون لحظات نمیدونستم علت گریه ام چیه! ولی از شهیدمرتضی می خواستم این غوغای به پا شده ی درونم رو آروم کنه.... گریه ای که داشت کم کم این حرارت درونی رو با قطرات اشک چشم خاموش میکرد اما... اما... امان از وقتی که شیطان نقطه ضعفت رو پیدا کنه! و چه راه نفوذی بهتر از نقطه ضعف! نیم ساعتی شد توی حال خودم و غرق اشک و گریه بودم درست وقتی احساس سبکی کردم و چادرم رو از روی صورتم کنار زدم با صحنه ای که دیدم برای لحظاتی نفس توی قفسه ی سینه ام حبس شد ! ادامه دارد... نویسنده: با ستاره ها راه گم نمیشود👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
دیدن اون آقا پسری که شبیه شهید مرتضی بود به فاصله ی کمتر از یکی دو تا مزار شهید از من، دوباره بهمم ریخت... خیلی ترسیدم نمیدونم چرا؟! منِ هدی، که قبلا تو دانشگاه عین بلبل برای بچه های کلاسمون کنفرانس میدادم الان از ایستادن توی چنین شرایطی دچار ضعف شدم! احساس میکردم زانوهام توان حرکت ندارن از اون طرف هم انگار یه بمب ساعتی کنارم کار گذاشتن ! از شدت این همه احساس مختلف داشتم دیوووونه میشدم و عملا هیچ پیام عصبی به مغزم نمی رسید! تنها تلاشی که تونستم بکنم این بود که نهایت انرژیم رو بذارم تا از این موقعیت فاصله بگیرم.... اینقدر تند و سریع بلند شدم و راه افتادم که نزدیک بود سرم به شدت با قاب عکس شهید کناریم برخورد کنه! حالتی که کاملا اون آقا پسر متوجه شد! چقدر حس عجیبی داشتم! نمیدونم شایدم حس حیا بود که داشت برای از دست رفتن من مانع میشد! هر چی که بود با همون حس از اون محیط فرار رو بر قرار ترجیح دادم! به مهسا که رسیدم نفس نفس میزدم.... داشت سر مزار سید رضا دعا میخوند... چپ چپ نگاهم کرد و گفت: چه زود اومدی آشتی؟! وقتی دید وضعیت من نرمال نیست با استرس کتاب دعاش رو رها کرد، بلند شد و گفت: چی شده هدی اتفاقی افتاده؟ نشستم نفسم که جا اومد، وقتی براش تعریف کردم چی شده به جای اینکه کمکم کنه دوباره شروع کرد شوخی و شیطنت کردن.... شوخی هایی که کم کم برای من جدی جدی داشت، جدی میشد! و خیلی راحت‌تر از چیزی که فکر میکردم یادم رفت! که چشم، دریچه دل و اندیشه انسانه! یادم رفت! اگر چگونه نگریستن را یاد بگیریم و چگونه دیدن را تجربه کنیم، چشم، چشمه امید و ایمان ميشه و نگاه ما، عبادت و سبب رشد و تکامل و اگر اون رو رها کنیم تا به هر چه هوى و هوس دستور داده نگاه کنه چه با صورت های پلید و شهوانی چه با صورتهای مقدس و معنوی، ضررهای جبران ناپذیری متوجهمون میشه، و به گناهان ناخواسته‏اى دچار خواهیم شد! یادم رفت! مگر فاصله "نگاه" تا "گناه" چه قدره؟ یادم رفت! اگر عقل انسان در اختیار چشم قرار بگیره، پیامدهاى روانى و غیر روانى فراوانی داره که ممکنه هر انسانی را به تباهى بکشونه. یادم رفت! اون حدیثی که آقامون على(ع) رو که گفت: «اَلعَینُ جاسُوسُ القَلبِ وَ بَرید العَقل؛ چشم جاسوس و مأمور دل و نامه رسان عقل است».  و جاى دیگه فرمود: «اَلعَین بَریدُ القَلب؛ چشم پیغام رسان دل است. و نتیجه این فراموشی این شد که براحتی چشمم با نگاه نا به جا، گرفتارم کرد تا جایی که فکرش رو نمیکردم..... رو به مهسا با یه حالت زار و خاصی گفتم: فکر میکنم دچار یه چیزی شدم نمیدونم... نذاشت جمله ام تموم بشه و نامردی نکرد من رو درست انداخت وسط منجلابی که عقلم از سیطره انتخاب خط خورد! با یه لحن شیطنت آمیزی گفت: دچار.... ادامه دارد... نویسنده: با ستاره ها راه گم نمیشود👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
گفت: دچار به قول سهراب یعنی عاشق! از شنیدن اين کلمه، واقعا بهم برخورد یعنی نمیخواستم حرفش رو قبول کنم و زیر بار این کلمات دم دستی بیفتم! بخاطر همین خیلی ناگهانی مهسا با واکنش شدید من مواجه شد! واکنشی که فکرش رو هم نمیکردم در این حد شدت داشته باشه! خودم رو محکم گرفتم و گفتم: مهسا حواست به حرفهات باشه که توی تله نیفتیم! (ولی واقعیت این بود من توی تله افتاده بودم!) بعد هم بدون خداحافظی ازش جدا شدم و راه افتاد سمت خونه.... توی مسیر برگشت در حالی که عذاب وجدان شدیدی داشتم اما ذهنم مدام تصویری که سر مزار شهید مرتضی اتفاق افتاده بود رو با جمله ی مهسا تلفیق میزد و مرور میکرد! به خودم می گفتم: مهسا باید حساب کار دستش می اومد که دیگه با این کلمات روحم رو بهم نریزه! بعد سوالی روی مغز راه می رفت، راه که نه! میدوید! اینکه واقعا مهسا باعث این وضعیت روحی الان منه یا خودم!!! شاید مهسا بهترین توجیه باشه برای فرار خودم از خودم! سعی کردم خودم رو مشغول کنم که فکرم مجال فکر کردن پیدا نکنه! باید کتاب فروشی می رفتم و چند تا کتاب می خریدم مسیرم رو از سمت خونه به سمت کتابفروشی کج کردم... اما مگه میشد به این راحتی بهش فکر نکنم!!! توی کتابفروشی هر چی بین قفسه کتابها چرخیدم نتونستم کتاب های مورد نظرم رو پیدا کنم! چاره ای نداشتم نمی تونستم تمرکز کنم، نهایتا بی خیالش شدم! از این وضعیت کلافه بودم ولی انگار یه حس خفته درونم بیدار شده بود! یه احساس وابستگی! با دیدن دوباره ی اون آقا وضعیتم فرق کرده بود! شاید مهسا راست می گفت... با همین افکار چند روزی از این اتفاق گذشت اما من نه تنها مثل دفعه ی قبل یادم نرفته بود بلکه زندگیم از وضعیت عادی خارج شده بود و بدبختی اینجا بود که تازه شروع ماجرا بود... متاسفانه این رو میشد بعد از گذشت چند ماه با وضعیت نمرات دانشگاهم به خوبی فهمید! دیگه تقریبا درس برام مهم نبود! اما توی هر شرایطی حتی با وجود کرونا، بدون هیچ غیبتی هر هفته حاضریم رو توی بهشت زهرا میزدم! اگر مهسا یا دوستام همراهم می اومدن که بهتر، اما اگر نبودن هم باز خودم می رفتم.... این تکرار دیدارها داشت کار دستم میداد! بهتر بگم کار دستم داده بود! ولی من فکر میکردم چون خیلی سنگین رفتار می کنم، نه تنها با اون آقا که با هیچ نامحرمی حرف نمی زنم و کار اشتباهی نمی کنم پس مرتکب خطایی هم نمیشم! ولی من سخت در اشتباه بودم سخت.‌‌... ادامه دارد.... نویسنده: باستاره ها راه گم نمیشود👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
اشتباهی که به سادگی متوجه اش نشدم و به بدترین شکل ممکن ضربه اش رو خوردم... اویل وقتی نگاهم به چهره‌ی اش می افتاد یاد شهید مرتضی می افتادم، اما انگار داشت قصه عوض میشد! کم کم طوری شده بود که حتی وقتی توی خونه نگاهم به قاب شهید مرتضی می افتاد تصویر این بنده خدا توی ذهنم تداعی میشد! از انگشتر عقیقش گرفته تا حالات ظاهری رفتار و چهره اش اینقدر من رو مجذوب خودش کرده بود که فکر میکردم جدی جدی با یه شهید مرتضی رو به رو هستم! من حواسم نبود به این قیاس اشتباهم! اینکه یکی دست رو با انگشتر عقیق میده تا من به اشتباه نیفتم! یکی هم با انگشتر عقیق دنبال دل بردن تا امثال ما رو به اشتباه بندازه! و امان از وقتی که دل از سیطره عقل خارج بشه!!!!! وقتی فکر می کنم چی بودم و چی شدم باورم نمیشه! به اوج رسیده بودم... یهو سقوط کردم.... نمیدونم چی شد ولی بدجوری سقوط کردم... دیگه بلند شدن برام سخت شده بود... من قبلا خیلی با خدا حرف میزدم.... خیلی قوی بودم.... اما کی یا چی من رو به اینجا رسونده بود.... که حتی فکر نمیکردم دارم اشتباه میرم! یه بار که با مهسا توی بهشت زهرا راه می رفتیم و چند روزی میشد خبری از این بنده خدا نبود به صورت ناخواسته شروع کردم این شعر رو خوندن: من هر چه دیده‌ام، ز دل و دیده، دیده‌ام! گاهی ز دل بود گله، گاهی ز دیده‌ام... من هر چه دیده‌ام، ز دل و دیده‌ام کنون! از دل ندیده‌ام، همه از دیده دیده‌ام... مهسا که بعد ازدعوا و ماجرای اون روز که شدتش هم عمیق بود دیگه توی این چند ماه هیچ حرفی راجع به اون آقا به من نزد، شاید جرات نکرد شایدم من رو توی ذهن خودش خیلی خوب می دید نمیدونم...! ولی بهر حال همینطور که در هرحال قدم زدن بودیم با یه حالت خاصی گفت: هماااا غرض خاصی داشتی از خوندن این شعر !!! منم دست خودم که نبود! کلا حال و احوالتم عوض شده بود یه آه عمیق کشید و گفتم: من کشتهٔ عشقم،خبرم هیچ مپرسید گم شد اثر من،اثرم هیچ مپرسید گفتند که: چونی؟ نتوانم که بگویم این بود که گفتم، دگرم هیچ مپرسید وقتی که نبینم رخش احوال توان گفت این دم که درو می‌نگرم هیچ مپرسید بی‌عارضش این قصهٔ روزست که دیدید از گریهٔ شام و سحرم هیچ مپرسید خون جگرم بر رخ و پرسیدن احوال؟ دیدید که: خونین جگرم، هیچ مپرسید از دوست به جز یک نظرم چون غرضی نیست زان دوست به جز یک نظرم هیچ مپرسید با اوحدی این دیدهٔ‌تر بیش ندیدیم بالله ! که ازین بیشترم هیچ مپرسید مهسا متعجب و در حالی که مردمک چشمهاش داشت از حدقه میزد بیرون ایستاد و یه نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد گفت: خوبی همااا! نگاهش کردم و بدون اینکه جوابش بدم تنها سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم! ولی تنها خدا می دونست که حالم واقعا خوب نیست.‌‌.. یه کسی از درونم می گفت: هدی خودت رو جمع کن با این حالاتت به چی می خوای برسی یا بهتر بگم به کی می خوای برسی؟ یعنی این تویی ! این تویی که تصمیمت این بود یه کسی مثل مهسا رو توی این مسیر همراه خودت کنی؟ ولی با این کارها و رفتارهات کدوم مسیر؟ کجا داری میری معلوم هست! همینطور که داشتم با درون خودم کلنجار می رفتم احساس کردم رنگ چهره ی مهسا سرخ شد و حالش بهم ریخت!!! فکر کردم با خوندن این شعر دیدش نسبت به من عوض شده ولی انگار .... ادامه دارد..... نویسنده: با ستاره ها راه گم نمیشود👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
ماجرا چیز دیگه ای بود! دستش رو گذاشت روی پیشونیش و همونجا نشست روی زمین طوری که کاملا مشهود بود حالش بد شد! از حالتش ترسیدم! حالا هر چی می گفتم مهسا خوبی؟ چی شده؟ چی شدی یکدفعه؟! حرف نمیزدکه! تنها کاری که از دستم بر می اومد بلند شدم و به سرعت دویدم سمت آب سرد کن و یه لیوان آب براش آوردم... توی همین چند دقیقه رفت و برگشتم دیدم چشمهاش مثل ابر بهار دارن می بارن! طوری که به هق هق افتاده بود! دیگه انقریب داشتم سکته رو میزدم که یکدفعه چی شد این دختر؟! مهسا ... مهسا... گفتنم فایده ای نداشت! چیزی نمی گفت با همون حال داغونش به سختی خودش رو بلند کرد و خیلی زود ازم خداحافظی کرد با حالتی بین التماس و خواهش و جدیت محترمانه بهم فهموند که میخواد تنها بره! مقاومت جلوش بی فایده بود و نمیشد باهاش همراه شد! کاری نمیتونستم بکنم، ازش قول گرفتم خونه رسید بهم زنگ بزنه و اون هم قبول کرد و رفت... رفت و من متحیر و نگران از حالش!!! بعد از رفتن مهسا،همینطور که داشتم به سمت مزار شهید مرتضی می رفتم و ذهنم درگیر شده بود که مگه من چی گفتم؟ مهسا چرا حالش اینجوری شد؟ سخت توی فکر بودم که صدای یه آقایی از پشت سر صدام زد، رشته ی افکارم رو که پاره کرد هیچ! وقتی برگشتم و نگاهم به نگاهش گره خورد احساس کردم رگ های قلبم از شدت فشار الانه که متلاشی بشن!!!! خوووودش بود...! همون آقای شبیه شهید مرتضی!!!! همون که چند ماهی میشد تصویرش از ذهنم پاک نمیشد! همون که این چند وقت همه جا با من بود و هیچ کجا با من نبود! اما توی همون چند ثانیه اول ترافیک سوالات متعدد توی ذهنم، حجم سنگینی از بهت و تعجب و ترس و هیجان رو، روی دوش روحم انداخت که واقعا کشش این همه هجمه احساس برام غیر قابل تحمل بود! ولی مهم ترین سوالم این بود این آقا با من چکار می تونه داشته باشه؟! از حرکت ایستادم! مثل یه مجسمه! لحظه به لحظه بهم نزدیک و نزدیکتر میشد!!!! نفسم حبس شده بود... شاید اغراق نمی کنم اگر بگم قلبم هم داشت از حرکت می ایستاد! راستی چرا من اینقدر ضعیف شده بودم؟! توی اون لحظات آرزو میکردم کاش مهسا هم اینجا بود... کاش من تنها نبودم.... باورش برام سخت بود اما بالاخره بهم رسید.... با فاصله ی تقریبا یه متری از من ایستاد... بر عکس خیلی های دیگه که دیده بودم، سرش بالا بود و برگه ی کاغذی دستش! به جرات میتونم بگم آب دهنم رو نمی تونستم قورت بدم از شدت ترس! شایدم حیا! نمیدونم... تمام سعیم رو کردم خودم رو محکم بگیرم ولی ظاهرا رنگ چهره ام بدجوری آشفتگی روحیمو نشون میداد که گفت:.... ادامه دارد.... نویسنده: با ستاره ها راه گم نمیشود👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
گفت: سلام خانم و در حالی که برگه کاغذ رو به سمتم گرفته بود ادامه داد: ببخشید شما حالتون خوبه؟ با تردید ولی خیلی سریع برگه رو از دستش گرفتم و از شدت استرس بدون اینکه جوابش رو بدم مسیرم رو ناخودآگاه عوض کردم و بی اراده با پاهایی که تا چند ثانیه قبل فلج شده بودند یکدفعه و به سرعت راه افتادم! احساس میکردم شدت ضربان قلبم رو از روی مانتو هم می تونم متوجه بشم ! چند قدمی که مخالف جهتش حرکت کردم و رفتم دیدم که به چند نفر دیگه هم چنین برگه ای رو داد! نگاهی به برگه ی توی دستم که انداختم یه دعوت نامه بود برای مراسم و سالگرد یه شهید.... نفس عمیقی کشیدم و عصبانی به خودم گفتم: هدی بیچاااااره! دیدی هیچی نبود! ولی بخاطر همین هیچی قلبت داشت از جا کنده میشد و می ایستاد!!!!! تمام وجودم پر از احساس ضعف شده بود! ضعف روحی که شدتش اینقدر زیاد بود که میشد در جسمم هم دیدش! این ضعف وقتی بیشتر شد که چند دقیقه ای بیشتر از اون موقعیت نگذشته بود که خانمی به سمتم اومد، درست با همون برگه هایی که اون آقا یکش رو به من داده بود! وقتی با دستش به طرفم یه دونه از اون برگه ها رو گرفت متعجب نگاهش کردم و برگه ای که دستم بود رو نشونش دادم! بنده خدا تا دید یکی از این دعوت نامه ها رو دارم چیزی نگفت تنها لبخندی زد و رفت سراغ شخص دیگه ای... ولی توی ذهن سوالی چراغ میداد یعنی این خانم کیه؟ چرا این آقا و خانم باهم این دعوت نامه ها رو پخش می کنن! شاید نسبتی با هم دارن؟ سعی کردم ذهنم رو از اون چیزی که فکر میکردم رها کنم اما واقعا من داشتم از چه واقعیتی فرار میکردم!!! بعد از اون چشم تو چشم شدن دیگه اعصابی برام نمونده بود و این پروژه جدید هم شد قوز بالا قوز! جرقه ای توی ذهنم زد برای حل این سوال جدید میشد یه کاری کرد! چون مراسم با پروتکل های بهداشتی برگزار میشد می تونستم خیلی راحت با ماسک اونجا برم و به جواب برسم! ولی با این حال نمیدونم چرا طی این مدت از دست خودم حسابی عصبانی و ناراحت بودم... وضعیتی که مدتی طولانی به همین‌ شکل همراهم شد! طوری که دیگه خیلی ها از خانواده و دوستان میدونستن خلقم تغییر کرده،ولی علتش رو نمیدونستن! خودمم نمی دونستم و خیلی طول کشید تا علت اصلی این عصبانیت و ناراحتی رو فهمیدم! اون هم بوسیله مهسا!!! وقتی دوباره دیدمش و حرفهایی که بعد از مراسم بهم زد باورش برام سخت بود اما واقعیت داشت!!!! دیگه تقریبا تا رسیدن به روز مراسم که حدودا دو هفته ی بعد بود، روزها و شب هام به یه شکل می گذشت و فقط منتظر بودم همون روز برسه... و هنوز هم به خیال خودم و با این توجیه که میرم پیش شهدا تجدید قوا کنم ولی در حقیقت از درونم خبر داشتم و میدونستم فقط دارم برای خودم توجیه میارم چون می رفتم که به جوابم برسم! با مهسا با هم رفتیم و من به جواب هم رسیدم، جوابی مطابق میل من ولی با غلطی واضح! ادامه دارد.... نویسنده با ستاره ها راه گم نمیشود👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
در حدی که مهسا شروع کرد باهم حرف زدن... حرف زدن از همون واقعیتی که برای من شنیدنش سخت بود ! و امان از چشم و دلی که واقعیت رو نمیخواد ببینه! و حاضر نیست بشنوه! شنیده بودم از آقامون امام علی عليه السلام که : عَينُ المُحِبِّ عَمِيَّةٌ عَن مَعايِبِ المَحبُوبِ ، وَ أُذُنُهُ صَمّاءُ عَن قُبحِ مَساويهِ ؛ چشم عاشق از ديدن عيب هاى معشوق ، كور است و گوش او از [شنيدن ]زشتىِ بدى هايش كر . ولی حالا دقیقا توی موقعیتش قرار گرفته بودم! موقعیتی خطرناک که ذر ذره با یه سم مهلک بهم تزریق شده بود! می دیدم اون آقا خیلی راحت با خانم های اطرافش که اکثرا جووون هم بودن گرم میگیره و حسابی مشغوله! ولی همین که فهمیدم متاهل نیست برای من کافی بود! مهسا که دیگه تقریبا از رفتار من ماجرا رو فهمیده بود اولش با من من، خجالت شروع کرد باهام صحبت کردن... که چنین توقعی از من نداشته و این آقا طبق گفته های قبلی خودم مطمئنا نمی تونه یه فرد نرمال مذهبی باشه و فقط پشت یه ظاهر خوب خودش رو پنهان کرده و از این دست حرفهایی که هیچ وقت فکر نمیکردم کسی به خودِ من بزنه... حرفهایی که توی اون موقعیت متاسفانه عملا هیچ تاثیری روی من نداشت! بیچاره مهسا هر جوری که تلاش کرد به من بفهمونه که دارم اشتباه میرم کاری نتونست بکنه! در نهایت ایستاد جلوم و در حالی که حالتی بین التماس و تحییر نسبت به من داشت گفت: هدی باورم نمیشه این تویی، همای من داری اشتباه میری! من این راه رو تا آخر رفتم تا آخر آخر ...! آخرش هم همونجایی که فریده رفت....! از حرفهای مهسا خیلی ناراحت شدم و گفتم: این چه قیاس مسخره ای می کنی! این کجا و اون کجا! و برای اینکه دیگه ادامه نده سعی کردم مثلا آرامش خودم رو حفظ کنم و بحث رو عوض کنم و گفتم: این حرفها رو ولش کن من حواسم به خودم هست(ولی نبود) نگران نباش! و بعد ادامه دادم: ببینم تو اصلا به من نگفتی اون روز یکدفعه چی شد حالت بد شد؟! دکتر رفتی ببینی خدای نکرده چیزیت نباشه؟! مهسا خیره شد به چشمهام و گفت: حال بدِمن نیازی به دکتر نداشت! خیلی جدی گفتم: خوب پس علتش چی بود دختر، که من رو تا مرحله ی سکته بردی؟! نفس عمیقی کشید و گفت: علتش اون شعری بود که خوندی! متعجب گفتم: شعری که من خوندم!!!! سری تکون داد و با یه حسرتی ادامه داد: آره اون شعر برای من طعم تلخی داشت خیلی تلخ... بعد با یه حالت خاصی گفت: آخه شعری بود که ورد زبون من و فریده بود و قبل از اون کار احمقانه با هم می خوندیم، من کشته ی عشقم، خبرم هیچ مپرسید..‌. یکدفعه بد عصبانی شد! و به شکل غیر منتظره ای با شدت زد توی سر خودش و گفت: هدی همش تقصیر منه! من باعث شدم تو نگاه کنی! منه نفهم، فریده رو بخاطر نگاه از دست دادم! خودم، زندگیم متلاشی شد! بعد نمیدونم چرا اینقدر اصرار کردم و این پیشنهاد ابلهانه رو به تو دادم! من فکر میکردم توی این مسیر جدید همه ی نگاهها پاکه! من باورم نمیشد این ماجرا ادامه دار بشه! هدی! توی اون موقعیت وحشتناک تنها کسی که کمکم کرد برگردم تو بودی! من از نگاه نابه جا بد خوردم! بد زجر کشیدم! نمیخوام تو رو هم از دست بدم می فهمی! بدون توجه به اصل حرفهای مهسا با اینهمه هجمه حرفهای تند و تیزش، طاقتم طاق شد و... ادامه دارد.... نویسنده: با ستاره ها راه گم نمیشود 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
اخم هام رو کشیدم توی هم و با خشم گفتم: ببین مهسا امروزِ من، هیچ ربطی نه به تو داره! نه شخص دیگه! این یه واقعیته که هر کسی مسئول رفتار خودش! بعد با حرص ادامه دادم: پس نیاز نیست اینقدر محکم بکوبی توی سر خودت! مهساجاااان همینجوریش یه مدته عصبی و ناراحت هستم تو دیگه بهش اضافه نکن! وقتی این حرف رو زدم، نگذشت جمله ی بعدی رو بگم و گفت: ببین اینم اینم نتیجشه، خودت بهم گفتی آقامون على(ع) گفتن: «من اطلق طرفه کثر اسفه 》هر کسی چشم خودش رو آزاد بذاره، همیشه اعصابش ناراحته! یه لحظه جا خوردم! نه از حدیثی که برام خوند، نه! از اینکه واقعا متحیر موندم مهسا چطوری این حدیث رو حفظ کرده، اون هم به شکل عربی! دیدم هر چی بگم، یه چیزی بهم میگه! انگار جاهامون جا به جا شده بود! آخرشم بدون اینکه ازش خداحافظی کنم بلند شدم و رفتم... رفتنی که چند ماه تا دیدن دوباره اش طول کشید و چه دیدنی! عملا یه جورایی این ناراحتی من از دست حرفهای مهسا ، که در واقعیت ناراحتی از دست خودم بود، باعث شد مدت طولانی از هم فاصله بگیریم و توی همین فاصله اتفاقات زیادی، هم برای من و هم برای مهسا افتاد. تکرار دیدارها های من، حتی بدون هیچ گونه ارتباطی، کار دستم داده بوده و عملا من وابستگی بی منطقی پیدا کرده بودم ولی هنوز نمیخواستم بپذیرم که تمام اشتباه از خود من بوده! طوری که خیلی وقتها در جواب وجدانم می گفتم بالاخره اون آقا هم مقصره چرا طوری رفتار می کنه که من احساس کنم مورد توجهشم! البته که اون شخص هم شاید اشتباه میکرد، شاید هم رفتارش معمولی بود! ولی من که می تونستم جلوی خودم رو بگیرم اما متاسفانه فقط توی چنین موقعیت هایی همراهی می کردم نه دنبال راه نجاتی بودم و نه راه مقابله ای! دوستام می گفتن عاشق شدی!!!! شاید راست می گفتن! و من فکر میکردم آیا واقعا عشق این شکلیه؟! توی همین حال و هوا و سوالهای بی جواب برای رفتارهام، کم کم خودم رو به خانم هایی که باهاش مرتبط بودن نزدیک کردم با این وجود نمیدونم چرا نمی دیدم چیزهای واضحی که هر انسان عاقلی با دیدنشون متوجه میشد این فرد اون فردی که من فکر میکردم نیست! اما تکرار نگاه و استمرارش دیگه من رو واقعا از پا و از زندگی انداخته بود، چرا باید توی بیست و چهارساعت شبانه روز مدام تصویرش توی ذهن من رژه می رفت! من یادم رفته بود... یادم رفته بود که .... دنبال چیم ؟ اصلا چی میخوام؟ و یه اتفاق ناخواسته من رو به تمام این جوابها رسوند هر چند ضربه ی سختی بود! و یهوووو نمیدونم چی شد؟ نمیدونم بخاطر چی یا کی؟ نمیدونم بخاطر کدوم کارم؟ ولی یکدفعه.... ادامه دارد.... نویسنده: با ستاره ها راه گم نمیشود👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
یکدفعه ورق برگشت! توی خونه بودم و مثلا مشغول فعالیت های دانشگاهم که تلفن خونه زنگ‌خورد! معمولا اقوام و فامیل که با خانواده کار داشتن به خونه زنگ میزدن به همین خاطر من خیلی توجهی نکردم. مادرم که چند دقیقه ای بیشتر نبود گوشی رو جواب داد، خیلی زود خداحافظی کرد و با بابام تماس گرفت و با حالت استرس و اضطراب بهش گفت: که سریع بیا خونه باید بریم روستا! بعد از اینکه گوشی رو قطع کرد من رو صدا زد و در حالی که کاملا رنگش پریده بود گفت: زود آماده شو باید بریم روستا! متعجب و سوالی پرسیدم: چرا مامان؟ چی شده مگه؟! تنها جمله ای که کاملا واضح هم بود و گفت: ریحانه تصادف کرده! نیاز نبود بیشتر بپرسم، نگفته پیدا بود که چه اتفاقی افتاده! ریحانه دختر عموی من بود... ما با هم، هم سن و سال بودیم... باورش برام سخت بود! به سرعت آماده شدم و وقتی بابام رسید بدون لحظه ای صبر کردن راهیه روستامون شدیم... حال مامان و بابام توی مسیر اصلا خوب نبود و حق داشتن! اونها هم باورشون نمیشد درست مثل من! انگار توی یه شوک بودیم! به روستا که رسیدیم چون جمعیت اونجا زیاد نبود و همه همدیگه رو خوب می‌شناختیم انگار همه یه جورایی عزادار بودن.... دختر جوانی بود با کلی آرزو..‌. ولی حالا همه چی تموم شده بود! همه ی اون آرزوها ، وعده ها و خیال ها... حالا برای ریحانه نوبت پاسخ دادن بود! لحظه به لحظه همراهش بودم از غسالخونه گرفته تا کنار لحد ! لحظه ی آخر که سنگ آخر رو گذاشتن دیگه حالم دست خودم نبود! توی تمام اون لحظات احساس میکردم خودم جای ریحانه ام ! و همین حالم رو فاجعه بار تر می کرد ! برای تمام لحظاتی که بیهوده گذشت ! برای تمام لحظاتی که کاش بیهوده میگذشت حداقل نه با این همه گناه و اشتباه! اگر واقعا من جای ریحانه بودم با اون همه گناه و اشتباهی که کردم چکار می تونستم بکنم ؟! توی همین گیر و دار تصویر اون آقا یه لحظه از توی ذهنم رد شد و من از قبل این حدیث رو میدونستم آدم با کسی محشور میشه که دوستش داره و همین کافی بود که مثل یه گلوله آتیش بسوزم... به خودم میگفتم: خدایا نه!نه! واقعا دوست داشتنی های من این نیست! اینقدر گریه کردم و ضجه زدم که کار به جایی رسیده بود خواهر ریحانه من رو دلداری میداد حالا شما فرض کن چه اوضاعی بود! بعد از مراسم من برای پذیرایی نموندم و به مامانم گفتم میرم کمی استراحت کنم بخاطر همین تنها اومدم سمت خونه... ولی واقعا نیومده بودم استراحت کنم! می خواستم تکلیف خودم رو مشخص کنم بالاخره یه روزی منم میرم و باید تا کاری از دستم بر میومد یه کاری واسه حال و روز خودم میکردم...! نزدیک خونمون که شدم نرفتم داخل ،مسیرم رو کج کردم به سمت باغ کنار خونه... همونجایی که چندین ماه پیش نشسته بودم! نشستم همونجا.... تصاویر ریحانه از کودکی تا بزرگسالی توی ذهنم مرور میشد و روحم رو تحت فشار گذاشته بود.... با تردید، فکرهایی ترسناک و سختی در کنار این تصاویر درگیرم کرده بود.... یعنی می تونستم برای نجات خودم کاری کنم... یعنی زورم به خودم می رسید... یعنی این وضع خراب روحی من درست میشد... یعنی به قول دوستام اگه واقعا عاشق شده باشم می تونستم فراموشش کنم و ازش دست بکشم.... با تمام وجود احساس میکردم نیاز دارم کسی کمکم کنه! آخه من چجوری می تونستم بی خیالش بشم.... ادامه دارد.... نویسنده: با ستاره ها راه گم‌نمیشود👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
بلند شدم و شروع کردم قدم زدن بین درخت های باغ... با خودم حرف میزدم... که اشتباه کردم ... اشتباه کردم نگاه کردم... اشتباه کردم نگاهم رو تکرار کردم..‌. بخاطر همین تکرار، به اشتباه افتادم و از سیر اصلی زندگیم خارج شدم...‌‌ هدی...! هدی....! هدی....! چه کردی با خودت با عمرت با روحت دختر.‌‌.. از شدت فشار عصبی با دستم ضربه ی محکمی به یکی از تنه های درخت زدم، درخت کهنسال و قطوری بود که چیزیش نشد، ولی فکر کنم استخونهای دستم شکست!!! دستم رو محکم گرفتم و همینطور که از شدت ضربه به خودم می پیچیدم به سمت خونه راه افتادم و همینجور با خودم غر میزدم که: اگه عاقل بودی که اینکار رو نمیکردی هدی خانم! کی با دست خودش به خودش ضربه میزنه! با حرص خودم به خودم جواب دادم: من! منه دیوانه! من که با یه نگاه کل وجودم رو ریختم بهم! از فکرم گرفته تا قلبم درگیره! همینجور که سر خودم داد میزدم و اشک میریختم و دستم رو گرفته بودم، چند تا از بچه های کوچیک روستا از کنارم رد میشدن، صدای حرفهاشون رو میشنیدم که میگفتن: این چرا اینجوری میکنه آدم می ترسه؟! اون یکی در جوابش گفت: امروز دختر عموش مرده حتما بخاطر اونه ناراحته! سرعتم رو بیشتر کردم که زودتر ازشون بگذرم... رسیدم در خونه ... داخل اتاق که رفتم اولین چیزی که نگاهم متوجهش شد شیشه ی پنجره بود... همون پنجره ای که شیشه ی شکسته اش باعث شد مار به داخل خونه بیاد ونیشم بزنه و شروع ماجرای من با مهسا و فریده.... یه لحظه چقدر دلم برای مهسا تنگ شد... بیچاره فریده خدا رحمتش کنه! چه دردناکی بود! خوب که فکر میکنم پادزهرش درد بیشتری داشت....! آره قاعده همینه از بین بردن یه سم، دردش بیشتر از خود سمه! ولی ارزشش رو داره... چون باعث میشه زنده بمونی و به زندگی برگردی! نفس عمیقی می کشم و مستاصل به خودم میگم: چه نگاه!!! درد عشقی کشیده ام که مپرس... زهر هجری چشیده ام که مپرس... سری به حال خراب خودم تکون میدم واشکم جاری میشه و میگم: هدی عشق کی؟! هجر چی؟! چرا اینجوری شدم! انگار روز به روز دارم ضعیف تر میشم... این سم داره ذره ذره نابودم میکنه... جدی جدی داره من رو میکشه... اما پادزهرش چیه؟! من بیچاره چطور می تونم این سم رو از ذهن و قلبم پاک کنم؟! با همین حال دوباره نگاهی به پنجره میندازم، یاد آوری اون ماجرا هنوز برام استرس آوره، و برای اینکه خیالم راحت بشه بسته است، دستم رو به سختی بهش میرسونم تا مطمئن بشم خطری تهدیدم نمی کنه. بابام وقتی مار نیشم زد، همون روز سپرد درستش کنن! و از اون روز من دیگه روستا نیومده بودم ... و حالا شیشه درست شده بود و پنجره هم کامل بسته بود، یعنی راه نفوذ هر موجود خطرناکی مسدود شده! با آرامش که نه! ولی با کلی فکر دراز کشیدم روی تخت.... ادامه دارد.... نویسنده: با ستاره ها راه گم نمیشود 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
ذهنم مثل یه ویدیو ضبط شده شروع کرد خاطرات این چند وقت رو با تمام اتفاقات و بالا و پایین های عجیب و غریبش مرور کردن! حرفهایی که به فریده و مهسا زده بودم با صدای بلند توی مغزم پخش میشد! تصویر آخرِ فریده، با تصمیمی که گرفت و آخرش توی همون مسیر رفت و چه بد رفت! اما مهسا از اون مسیر برگشت ... گوشه ی ذهنم تصویر این رفت و برگشت، لحظه به لحظه پر رنگتر میشد! توی همین مرور کردن ها یاد اولین باری که من، این آقا رو دیدم افتادم، اینکه دقیقا قبلش با مهسا راجع به چی داشتیم حرف می‌زدیم! حمله های شیطان موضوع صحبتمون بود! ناخوداگاه دستم رو محکم می کوبم روی پیشونیم... اخه من می خواستم اون روز به مهسا ازحمله ی چپ و راست شیطان بگم! حمله از سمت چپش که دعوتت می کنه به انجام گناه های متفاوت! مثل کارهایی که اولش فکرشم نمی کنی به گناه بکشوننت! شاید بخاطر همین همون اول کار، باید آخر کار رو دید که از مسیر درست منحرف نشد! ولی من منحرف که هیچ! توی این جاده چپ کردم! حمله از سمت راستم که یعنی با صورت ها مقدس وارد عمل میشه! من گل کاشتم! چه صورتی مقدس تر از، صورتِ شهدا برای من! باورش برام سخت بود چه راحت بازی خوردم! چه ساده افتادم توی دام و حمله ی شیطان! زمین خوردم و بد هم خوردم...! وسط این آشوب ذهنی آخرین باری که مهسا رو دیدم انگارجلوی چشمم تداعی شد! چی بین ما رد و بدل شد؟! اون که از این مسیر برگشته بود به من چی گفت؟! چرا حرفهاش رو نشنیدم با اینکه شنیدم! واقعا چرا من اینقدر گیج میزدم توی این مدت! چرا نتونستم حربه ی شیطان رو بفهمم؟!! یادآوری این خاطرات برام سخت بود! ولی یه نکته ی عجیب توی همشون موج میزد! عاقبت نگاه..! عاقبت نگاه...! عاقبت نگاه...! سه شکل متفاوت نگاه اشتباه! باورم نمیشه! نمی خواستم بپذیرم من ضربه ی سختی خورده بودم! از این پهلو به اون پهلو شدم ولی از این پهلو به اون پهلو شدنم هم نمی تونست در مقابل این هجمه ی سخت مقاومت کنه.... یعنی من با این روح آشفته و فکر داغون و جسم ضعیف شده می تونستم برگردم... من از ایستگاه آخر این راه می ترسیدم... چون واقعا ترسناک بود! یعنی راه نجاتی بود... تا این سوال میاد توی ذهنم، به خودم نهیب میزنم: هدی! تو که، توی تله ی چپ و راست شیطان افتادی، دیگه با حمله ازجلو و خنجر از پشت سر به دامش نیفت! فقط کافیه یه یاعلی بگی دختر... باید یه کاری میکردم... تصمیم گرفتم پا بذارم روی دلم... یعنی میشد! فکرشم دلهره اور بود... ادامه دارد.... نویسنده: با ستاره ها راه گم نمیشود👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
هنوز تصمیمم رو قطعی نگرفته بودم و در حد فکر بود که اشکهام جاری شد ... بی اراده و بی اختیار! امان از دلی که عنانش دست خود آدم نباشه....! اما نه ! نباید اینقدر ضعیف باشم! به خودم با تاکید بیشتری گفتم: من می تونم... من با کمک خدا می تونم... من با کمک شهید مرتضی می تونم و تا اسم شهید مرتضی رو بردم دوباره اشک... نفس عمیقی می کشم و از روی تخت بلند میشم و میشینم نگاهی به پنجره میندازم و محکم به خودم میگم: شده شیشه ی شکسته ی احساسم رو عوض کنم، می کنم! اما من این راه نفوذ خطرناک رو می بندم! من نمیذارم یک عمر حسرت، فقط به خاطر یه لحظه نگاه زندگیم رو نابود کنه هر چند تا الان ... مهم نیست... مهم نیست تا الان چقدر فشار رو تحمل کردم! مهم اینه اولین قدم رو برای نجات زندگیم بر دارم ، این پادزهر هر چقدر هم درد داشته باشه من رو نجات میده و من دردش رو تحمل می کنم! و چقدر تحمل اولین قدم سخته و چه درد زجر آوری داره ... ایندفعه مرور گر ذهنم باهام همراهی کرد و یاد حدیثی افتادم که روزهای اول آشنایی به مهسا گفتم از آقامون امام علی (ع ): که هر وقت از سختی کاری ترسیدی در برابر آن سرسختی نشون بده، رامت میشه! و حالا نوبت سرسختی من بود با برداشتن اولین قدم... اولین قدم این بود نبینمش! نباید توی موقعیتش قرار می گرفتم! اینطوری یادم می رفت البته شاید! با اینکه مطمئن نبودم ولی یه امیدی توی دلم بود... به خودم میگم اصلا این شاید، هم حرف شیطانه! من مطمئنم نبینمش یادم میره... دوباره اشکهام میریزه... بی توجه به سردی که صورتم رو خیس می کنه، سرم رو تکون میدم و میگم : من می تونم فراموشش کنم.....! بعد با خودم آروم زمزمه می کنم: ز دست دیده و دل هر دو فریاد... که هر چه دیده بیند دل کند یاد... بسازم خنجری نیشش ز فولاد... زنم بر دیده تا دل گردد آزاد... اشکهام می ریخت ولی دیگه اونقدر حالم بد نبود! با دستم اشکهای صورتم رو پاک کردم ولی چشمم امان نمیداد و دوباره...  تصمیمم رو گرفته بودم اشک که هیچ! از آسمون سنگ هم بباره دیگه فعلا بهشت زهرا نمیرم! دیگه نباید ببینمش! من اینقدر ها هم ضعیف نیستم فقط کافی یه یاعلی بگم و بلند شم! من می توانم... احساس کردم پر از انرژی ام پر از نور پر از سبکی اما .... اما.... مگه شیطان قسم خورده به این راحتی می‌گذاره من راحت از نفسم بگذرم! ادامه دارد..... نویسنده : با ستاره ها راه گم نمیشود👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
نه مطمئنم نمیگذاره! ولی منم نمیگذارم! هر چی باشه توان ما رو خدا بیشتر قرار داده! تصمیم گرفتم تا چهلم ریحانه توی روستا بمونم، هم بهونه ی خوبی بود هم شروع راحت تری! فکر میکردم هفته ی اول خیلی سخت گذشت اما چون درگیر مراسم های ریحانه بودم کمتر فرصت فکر کردن به خودم میدادم اون طوری که انتظار داشتم اذیت نشدم... اما از هفته های بعد وضعیتم بهتر که نشد، بدتر هم شد! چون که رفت و آمدها کمتر شده بود و دور برم خلوت تر، ذهنم دنبال هر فرصتی بود تا درگیرم کنه! تیز گرفتم و متوجه شدم بیکار باشم خیالم بیکار نمیشینه! و بالاخره یه بهانه ای هم شده پیدا میکنه و دوباره دلم بی قرار و آشوب میشه! دل دیگه! مثل آدم های معتاد که توی ترک هستن اگه دست و پاش رو نبندی میره سراغ آنچه که نباید بره! سعی کردم اینجور مواقع خودم رو مشغول کنم، یادم افتاد آخرین بار که روستا اومدم چند تا کتاب همراهم آورده بودم که توی فرصت مناسب بخونم. ولی خوب اون دفعه با ماجرای مارگزیدگی من، فرصت کتاب که هیچ، مهلت زندگیم هم به شمارش افتاد! یه بار که توی خونه تنها بودم رفتم سراغ یکی از همون کتابها، صفحه اول رو که ورق زدم جمله ای که نوشته بودم عجیب بهمم ریخت! در نگاهم اگر نیستی... در خیالم سرشاری.... اون موقع خیالم پر بود از شهید مرتضی... هنوز درگیر نگاه نشده بودم! چه حسرت عمیقی! آروم به خودم میگم: دنبال چی می گشتم!!!! اسیر چی شدم!!!! پر پرواز می خواستم اما عجیب زمین گیر شدم!!!! با جملاتی که این شکلی از ذهنم رد میشه احساسم میگه: چه جوریه؟ خاصیت چیه؟ کار کیه؟ که قافیه های حرفهات را هم، به هم وصل میکنه و اینجوری میشه! کتاب رو محکم می بندم و به خودم میگم: لعنت به شیطون! هدی به چه نتیجه ای میخوای برسی؟! چیه نکنه میخوای بگی خاصیته عشقه؟! قرار مون این نبود! همین جمله کافی بود تا دلم حسابی بگیره و کلی زار بزنم... خودکارم رو برداشتم توی همون صفحه با حال خرابم نوشتم: خدایا تواز قلب من بهتر خبر داری ... این طوفان پر تلاطم که موجهاش داره من رو ریز ریز خرد میکنه آرومش کن... فاستعذ بالله من شیطان رجیم... شاید دهها بار این جمله رو پشت سر هم گفتم و مگه میشه جواب نده! فقط باید نشونه ها رو فهمید... درست مثل صدای پیامکی که توی همون موقعیت به دادم رسید و از اون فشار آوردم بیرون... هر چند توقع ام چنین چیزی نبود ولی حکمت بعضی چیزها همون موقع معلوم نمیشه! این یه قاعده است! و من این قاعده رو بارها تجربه کرده بودم. پیامک از طرف مهسا بود! بعد از مدتها! یعنی چکارم می تونست داشته باشه؟! پیام رو که باز کردم جا خوردم! نوشته بود:سلام هماااا حالا من بی معرفت! که البته نیستم!!! ولی باورم نمیشه که این همه مدت طاقت آوردی که بی خیالم بشی! اما .... ادامه دارد.... نویسنده: با ستاره ها راه گم‌نمیشود 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
ولی چه بخوای چه نخوای دختر، نمیرود از سرِ من خیال تو! به خودم با حرص میگم: یعنی این پروژه ی خیال امروز بی خیال من نمیشه! به خوندن ادامه دادم: همااا جونم رفیق همراه ، تو توی نقطه ی عطف زندگیم همراهم شدی حالا قراره یه اتفاق مهم دیگه بیفته که به بودنت نیاز دارم و میدونم که میای و من منتظرتم... بخاطر کرونا یه مراسم ساده توی بهشت زهرا کنار سید رضا داریم... دعوتم کرده بود برای مراسم عقدش! یعنی واقعا این مدت خبری از مهسا نبود درگیر ازدواج بود! ناراحت شدم که چرا اینقدر دیر بهم گفته!!! براش نوشتم: بسلامتی ان شاءالله خوشبخت بشید اما واقعا خجالت نمی کشی از معرفتم حرف میزنی!!! نخواستم بیشتر اذیتش کنم بهر حال من خودم باعث شدم باهاش یه مدت قطع ارتباط کنم پیامک بعدی رو قبل از اینکه جیزی برام بفرسته نوشتم و فرستادم: حالا کی هست این بیچاره ی فلک زده!!! سریع جواب داد: برات توضیح بدم بهم حق میدی، تعارف نکن چیز دیگه ایم بلدی بگو خوبه دوستم رو دعوت کردم براستی چه نیاز به دشمن! ولی هماااا مطمئنم با دیدنش سورپرایز میشی؟! با این حرفش یه لحظه حس کنجکاویم تحریک شد! یعنی کیه که من با دیدنش سورپرایز میشم؟! نمیدونم چرا یه لحظه ترسیدم! نه مهم نیست! از صمیم قلبم دوست دارم خوشبخت بشه. ولی آخه من چجوری برم برای عقدش اون هم کجا! بهشت زهرا!!!! من می خواستم چهل روز اینجا بمونم! ولی هنوزدوهفته هم نشده! نرفتنم که کار درستی نیست! اگه نرم مهسا ممکنه خیلی ناراحت بشه و اگه برم می ترسم آخه ممکنه... از چیزی که میاد به ذهنم، قلبم به شماره می افته! سریع به این حالتم گارد میگیرم و واکنش نشون میدم و میگم شاید بتونم مراسمات ختم ریحانه را بهانه کنم... ولی... ولی هنوز ته قلبم یه جورایی دوست دارم برم که هم ببینم مهسا قراره با کی عقد کنه هم.... به حال خودم تاسف میخورم که بعد از اون همه قول و قرار به خودم، توی قدم اول اینقدر لنگ میزنم... نگاهم رو به بالا می گیرم و به خدا میگم: قربونت برم چرا هر وقت تصمیم می گیرم یه کار بد رو ترک کنم اَد یه بساطی درست میشه من توی همون موقعیت قرار بگیرم؟!! یاد جمله ی یکی از دوستام می افتم و جواب رو به سادگی می گیرم که می گفت: بالاخره باید توی همون موقعیت به خدا نشون بدی تصمیمت واقعی و راسته! و مصممی که می خوای برگردی به سمتش.... ولی من می ترسم خدا!!! از خودم می ترسم... آخه من دلم هنوز اسیر! هنوز ذهنم درگیره! می ترسم درجا بزنم... ادامه دارد.... نویسنده: با ستاره ها راه گم نمیشود👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
یکدفعه یاد یه جمله از آقامون امام علی می افتم که: هر وقت وسوسه شیطان به سراغتون اومد مطمئن باشید موهبتی الهی درنزدیکی شماست که شیطان در پی رد آن است!!! من نمی خواستم نعمت تازه بدست آوردم رو، از دست بدم! پس حالا که قرار بود به خودم و خدام ثابت کنم من میتونم نفسم رو زیر پاهام له کنم چون داره به نابودی می کشونتم، باید قوی وارد عمل میشدم ولی... من تنها.... قوی که هیچ ! به بادی می لرزم! باید از خودش کمک می گرفتم من میدونستم و بارها و بارها این حرفها رو به مهسا زده بودم که: حتی اگه بدترین انسان روی کره زمین باشی بازم خدا برای کمک کردن بهت کم نمیذاره... چون خدا عشقش شرطی نیست... خدا به همه کمک میکنه... و من از ته ته ته دلم خواستم که کمکم کنه... چند روزی تا مراسم عقد مهسا مونده بود توی این چند روز متمرکز قدم دوم رو برای خودم برداشتم و شروع کردم مطالبی رو خوندن که عاقبت نگاه به نامحرم رو واضح می گفت چه عاقبت دنیوی چه عاقبت اخروی هر دو تاش وحشتناک بود! همشونم از ادامه ی همون یک نگاه اول شروع شده بود.... و من چه راحت غفلت کردم و الان چه زجری می کشیدم!! بالاخره زمان گذشت اما ایندفعه زودتر از همیشه! لباس هام رو با استرس می پوشم، توی دلم آشوبه! آشوب که چی بگم طوفانه! یعنی می تونم از پس خودم بر بیام؟! یعنی چی میشه؟! شاید نیاد! یعنی کاش نیاد! کاش نباشه! به خودم میگم این چه فکرهایی می کنی ! چی میگی با خودت دیوانه! حتی اگه بیاد هم مهم نیست! نمیدونم کی؟! ولی صدایی از عمق وجودم میشنوم که میگه راست بودن این حرفت رو تو عمل باید نشون بدی هدی خانم....! با همه ی فکر و خیالم راه می افتم سمت بهشت زهرا... حسی شبیه مرده ها دارم که به خدا التماس می کنن تا زنده بشن و دوباره برگردن و از نو شروع کنن! مثل همیشه وقتی می رسم اول مزار سید رضا توی مسیرم ، دوست دارم اول برم پیش شهید مرتضی ولی شلوغی دور مزار شهید سید رضا توجهم رو جلب می کنه! حس کنجکاویم برای اینکه زودتر بفهمم همسر مهسا کیه منو به سمت شلوغی سوق میده! وقتی همسرِمهسا رو که کنارش نشسته بود دیدم واقعا حسابی جا خوردم!! مهسا راست می گفت، که با دیدنش سورپرایز میشم!!! این همه شباهت همسرش با شهید سید رضا واقعا عجیب بود!!! ولی مطمئنا مهسا فقط شباهت ظاهری رو ملاک قرار نداده بود که امروز قرار بود بله رو بگه و دقیقا توی حرفهاش به این نکته اشاره کرد. نفس عمیقی می کشم و با خودم فکر می کنم اینکه خدا توی این دنیا هم، بهت خاص نگاه کنه، حتما یکسری قاعده داره، که خیلی راحت میشد این قاعده رو از توی حرفهای مهسا فهمید که با دیدنم شروع کرد تند تند گفتن که: هدی وقتی برگشتم دیگه کج نرفتم و سخت بود خیلی سخت! ذره ذره روی خودم داشتم کار میکردم اما بعد از اینکه ماجرایی که برای تو اتفاق افتاد خودم رو مقصر میدونستم خیلی گریه کردم... خیلی ناراحت شدم... خیلی ترسیدم..... هما من فکر کردم، این اتفاقها توی این مسیر نمی افته، ولی بعدش فهمیدم شیطون هیچ جا بی خیال آدم نمیشه حتی با چهره های مقدس!!!! همین باعث شد بیشتر دقت کنم، بیشتر مراقبت کنم و بخاطر این دقت و مراقبت بیشتر سختی کشیدم و سعی کردم دقیق انتخاب کنم یعنی ... یعنی...عاقلانه نه عاشقانه! والله بدون نگاه به ظاهرش، رفتارش رو ملاک قرار دادم و نتیجه شد چنین روزی که تو هم اینجایی و پیش من، ولی اینم بگم توی تمام این اتفاقات همزمان خدا میدونه بیشتر برای تو دعا کردم !!! آخه تو این مسیر رو نشون من دادی.... از شنیدن حرفهاش یه حس خاصی بهم دست داد که..... ادامه دارد.... نویسنده: با ستاره ها راه گم نمیشود 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
که با تمام سادگی و صداقتش به آدم منتقل میکرد احساس کردم نیاز برم پیش شهید مرتضی و ازش تشکر کنم. به مهسا لبخندی زدم و گفتم: من یه سر پیش شهید مرتضی برم و بیام تا تو بله رو نگفتی! اشکهاش ریخت و گفت منتظرم زود بیا الان عاقد شروع میکنه ها!!! بعد توی حلقه ی خانواده از نگاهم محو شد... توی دلم غبطه خوردم که چقدر خوب مهسا حملات شیطان رو در همه ی ابعاد فهمیده بود بدون اینکه من چیزی بهش بگم ؟! و شاید اینکه امروز من برگشتم از دعای مهسا بوده و یا شاید نیت خالصی که داشتم و خواستم مهسا رو نجات بدم، شاید هم اینکه بفهمم ما مبرا نیستیم و هر لحظه ممکنه بخاطر گناهی که دیگران انجام میدن و ما نمیدیم احساس غرور بی جا کنیم و اونوقته که گرفتار بشیم... نمیدونم ولی علتش هر کدوم از اینها که باشه من بیچاره سخت فهمیدم! ولی مهم این بود فهمیدم! و این فهمیدن زمانی بود که میشد هنوز یه کاری کرد! نگاهم که به قاب شهید مرتضی می افته از خودم خجالت می کشم... هنوز چند لحظه ای بیشتر از حضورم نمیگذره که یه احساسی بهم گفت کنارم شخصی ایستاده! نفسم حبس شد توی سینه ام! چون تاریخ و ساعت دقیقا همون زمان ثابت ما بود که همیشه می اومدیم و می اومد احتمالا حدسم درست بود! حالا نوبت من بود! نوبت قدم سوم! یعنی مبارزه من با خودم! چه جنگ وحشتناکی! یاد حدیث پیامبرمون افتادم که همین چند روز پیش خونده بودم که: اي فرزند آدم! ... و اگر چشمت بخواهد تو را به حرام وادار كند، من پلك ها را در اختيار تو قرار داده ام پس آنها را فرو بند. محکم پلکهام رو بهم فشردم و بدون اینکه برگردم و نگاه کنم، به سرعت برگشتم سمت مزار سید رضا پیش مهسا! خوشحال بودم چون به قول گفتنی: هنر انسان اینه كه با خواسته های اشتباه دلش مبارزه كنه و من اولین قدم رو با کمک خودش تونستم بردارم. من توی این مدت خوب فهمیدم نبايد چشم رو كور كرد تا هر چيزي را نبينه بلکه باید کمکش کرد تا بفهمه هر چیزی ارزش دیدن نداره. به خودم میگم شاید این اولین قدم بود و هنوز مسیر طولانی در پیش دارم و و پر خطر! اما هدی از اینکه‌ به‌ سمت‌ِ خدا‌ آهسته حرکت‌ میکنی نترس؛ از این‌ بترس‌ که برای رسیدن بهش هیچ کاری نکنی و وقتی برسه که دیگه نتونی کاری کنی! مثل ریحانه!!! میون حرفهای خودم با خودم سیر می کنم که صدای کِل و صلوات بلند میشه... با حالت خاصی نگاهی به مهسا می کنم که نگاهش خیره به قاب سید رضاست طوری که انگار خیلی مدیون رفیق شهیدشه... مثل برق تمام خاطراتم باهاش مرور میشه و یاد عاقبت فریده که هر چند تلخ بود اما برای من تجربه وعبرت شد و سرنوشت مهسا با مسیری که پشت سرگذاشت و ناامید نشد می افتم ، اشک از چشمهام می باره اما زود پاکشون می کنم... کمی که دور و برش خلوت تر میشه، اروم اروم از بین جمعیت خودم رو بهش نزدیک می کنم وقتی بهش رسیدم فوری نقلی رو گذاشت توی دهنم و گفت: همااا جونم ان شاءالله بختت سبز باز بشه... بعد هم به قرآن دستش اشاره کرد و گفت: هددددی...! موقع خطبه ی عقد برای تو ویژه دعا کردم و در حالی قطره اشکش از چشمهاش سر خورد، صفحه ی قرآن رو نشونم داد که همون لحظه باز کرده بود ، معنی آیه ی رو به روم نوشته بود: ای کسانی که به خود ظلم کرده اید! هرگز از رحمت خدا ناامید نشوید... «قُلْ یا عِبَادِی الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَی أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ» زمر/۵۳. ادامه داد: من خیلی وضعم خراب بود خودت بهتر میدونی ولی ناامید نشدم... با لبخند میگم: چه جمله ی نورانی... شیرینی نقل با شیرینی آیه روحم رو پر از شعف می کنه و خوب میدونم منم با این نور مسیر برام روشنه، روشن تر از همیشه هر چند سخت ولی میشه از تاریکی ها عبور کرد فقط نباید نا امید شد و ادامه داد.... پایان والعاقبه للمتقین نویسنده: با ستاره‌ ها راه گم نمیشود 👇 https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
سلام اعضای خوب کانالمون 😊 ان شاءالله که جسم و روحتون سلامت باشه🙏❤️ رمان داستانی هم به لطف خدا تمام شد هر چند پر تنش بود اما خدا کمک کردبخیر گذشت🌿 البته واقعا به نظر شخصیم هم اراده ی مهسا هم هدی، ستونی بود👌 منتظر نظرات شما عزیزان هستم✔️ آیدی_ نویسنده👇👇👇 @sadat_bahador
الحمدالله اگر خوب هست از لطف خداست...🌿 لیست رمان ها بالای کانال سنجاق شده ان شاءالله بقیه ی رو هم بخونید و مفید و موثر باشند و اینکه نشر مانعی نداره😊
عزیزی حرف قشنگی میزد که: چشم دیگه مثل گوگل نیست که بعد جست و جو بتونی سابقشو پاک کنی! چشم به این راحتی پاک نمیشه، مواظب باش که با چشمات چه چیزهایی رو جست و جو میکنی!
سلام و ادب عزیزان دلم ممنون از نظر لطف شما و الحمدالله که از چنین امتحان سختی سربلند بیرون اومدید🪴