اعترافات یک زن از جهاد نکاح
#قسمت_بیستم
نفس عمیقی کشید و گفت: آره توی اون دوران یه سر داشتم و هزار سودا ...
یادمه خیلی تلاش میکردم ایمانم رو قوی کنم خیلی اهل دعا و نماز و نافله بودم دوستان گروهمون هم همینطور بودند و این باعث تقویت این نوع رفتارها در ما می شد....
توی همون دوران یکی از دوستانم خیلی دوست داشت به خاطر ثواب زیادی که احترام و محبت به والدین در اسلام گفته شده پای مادرش رو ببوسه ولی بخاطر جو خونشون اصلا نمیشد این کار رو بکنه!
اینقد روی خودش کار کرد تا بالاخره در همون ایام نوجوانی تونست این توفیق نصیبش بشه و خیلی خوشحال بود از اینکه تونسته بود با نفسش مبارزه کنه و به هدفش برسه....
در واقع تقدس نگاه تیممون خیلی وقتها به تقویت چنین موارد خوبی کمک میکرد...
ولی در همون ایام که ما مشغول کسب ثواب بودیم بخاطر رشد یک بعدیمون اتفاقاتی داشت می افتاد که بعدها متوجه ضرر و زیان بزرگش شدیم...
خوب یادمه گاهی که با مدرسه اردو می رفتیم هر کدوم از بچه هامون تلاش میکردن یه باری از دوش کسی بردارند مثل کسانی که در مسابقه دو میدانی چنان می دون که ثانیه ها رو هم از دست ندن همچین حسی داشتن...
فرزانه دیگه طاقت نیاورد پرسید خوب این کارها که خیلی خوبن !
پس چرا آخرش شدین این؟!
من یه نگاه به فرزانه کردم و با چشم و ابروهام بهش فهموندم که این چه سوالیه توی این موقعیت!!!
ولی فرزانه بدون توجه به حرکات من منتظر جواب خانم مائده موند....
خانم مائده سرش رو انداخت پایین و در حالی که بغض گلویش رو گرفته بود
گفت: چون خودم رو درست نشناختم...
دین رو درست نشناختم....
تکلیف رو درست نشناختم...
جهاد رو درست نشناختم...
اشکهاش سر خوردن روی گونه هاش...
سرش رو بلند کرد و با دست اشکها رو پاک کرد و ادامه داد خودمون هم فکر میکردیم این کارهای خوب از ما چه دسته گلهایی می سازه!!
ولی نمی دونستیم برای دسته گل شدن هم آب لازم هست هم خاک هم نور....
فرزانه که از اشک ریختن خانم مائده کمی احساس خجالت بهش دست داد! خودش رو مشغول نوشتن روی برگه ها کرد...
من گفتم : از کی متوجه درک اشتباهتون از دین شدید؟؟؟
خانم مائده در حالی که آه عمیقی کشید نگاهش خیره به قاب عکس روی دیوار موند و سکوت کرد...
فرزانه که انگار منتظر بود مچ خانم مائده رو بگیره، با یک هیجانی سرش رو از روی برگه ها آورد بالا و دوباره سوال من رو تکرار کرد!
خانم مائده نگاهش رو از قاب عکس برداشت و ...
#سیده_زهرا_بهادر
.
ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#ناخواسته
#قسمت_بیستم
از دفتر آقای شمس که اومدم بیرون سریع رفتم سراغ تعمیر کار لپتاپ، بنده خدا دید منتظرم کارم راه انداخت یک ساعتی نشستم درست شد تحویل گرفتم و با عجله سمت خونه راه افتادم...
حسابی کنجکاو شده بودم ترنم چکار کرده؟!
خونه که رسیدم رفتم در اتاق مریم را زدم، با دیدن مینا جا خوردم گفتم: آبجی کی اومدی؟!
لبخندی زد و گفت: به به سلام آقا مهرداد شاه داماد! تازه رسیدم...
خوشحال شدم گفتم: تا کی هستی؟
زد به شونم گفت: هستیم فعلا!
محمد رضا هم خیلی دلش میخواست بیاد ولی ماموریت بود دوست داشت جشن نامزدیت باشه...
گفتم: همین که خودت هزار کیلومتر کوبیدی اومدی یه دنیا ممنون ...
مریم هم خودش را گوشه ی چار چوب در جا داد با دیدن لپتاپ رو به مینا گفت : آبجی نگاه کن عشق چکارها نمی کنه! دیروز داده درستش کنن امروز آورده تحویل بده و بعد دو تایی زدن زیر خنده!
با خنده گفتم: مریم خانم دارم برات سر فرصت مناسب جبران می کنم!
بفرما اینم لپ تاپ! حالا بگو ببینم زنگ زدی ترنم گفت قضیه چی بوده!
یه نگاه چپ چپ بهم کرد وگفت:
الان که مینا تازه اومده!
می دونی چقدر حرف داریم بزنیم!
بعد چشمهاش رو ریز کرد و گفت: بذار عصر بهت میگم...
با حرص گفتم: مریم!
مینا گفت: اذیتش نکن دیگه بده بهش گوش کنه!
یه خورده متعجب نگاهشون کردم که چی رو گوش کنم؟
مریم گفت: بیا اینم به خاطر مینا!
با ترنم که صحبت می کردم صداش را ضبط کردم کلی بهش باج دادم تا اجازه گرفتم ازش که صحبت هاش رو گوش کنی ببینی ماجرا چیه؟
ببین مهرداد به خاطر تو از همین اول جایگاه خواهر شوهر رو داری متزلزل میکنی ولی چه کنیم دیگه داداش آخری و دیگه، دیگه...
گوشیش را داد دستم و بعد به سرعت نور با مینا رفتن داخل اتاق می دونستم دست کم سه چهار ساعت می تونن بی وقفه صحبت کنند خصوصا که الان سوژه ی داغ مثل ازدواج من هم داشتن!
خواهرن دیگه با عالم خودشون...
رفتم داخل اتاق خودم...
در رو بستم با اینکه ترنم اونجا نبود ولی نمیدونم چرا دلم یه حالی بود و از شنیدن صداش یه جوری استرس گرفتم انگار که رو به روم هست!!!
صفحه ی گوشی مریم را که روشن کردم با دیدن تصویر زمینه لبخند روی لبم نشست، روی صفحه ی گوشیش عکس نقاشی بود که نوشته بود چقدر خوبه تو دنیا داداش داشته باشی حامیت باشه ...
و چه حس خوبی در وجودم جاری شد کاش منم می تونستم به همین سادگی احساسم رو بیان کنم ولی چه کنیم که ما آقایون بیشتر با رفتارمون احساسمون رو نشون میدیم تا کلام....
قسمت صوت های ضبط شده یه فایل بیشتر نبود بازش کردم وشنیدن دوباره ی صدای ترنم طعم عشق را در وجودم شعله ورتر کرد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
هرگونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست.
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#مثل_یک_مرد
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیستم
دوزاریم افتاد که چی می خواد بگه!
خیره نگاهش کردم و گفتم: نه امیررضا!
اصلا و ابدا فکرش را هم نکن! تو ناراحتی قلبی داری!
مردمک چشمش را جا به جا کرد و گفت: سمیه جان عزیز من! مرگ دست خداست مگر آیه ی قرآن نداریم زمان مرگ هر کسی برسه یک لحظه هم بالا و پایین نداره!
پس چرا بیخود نگرانی!
ضمن اینکه من فقط همین چهارده روز عید تعطیلم! دوباره باید چه حضوری چه آنلاین سرکار باشم! می دونی تا راضیت نکنم نمیرم!
ولی یادت باشه مانع بشی جواب خدا را خودت باید بدی!
با لحن کمی تند گفتم: امیررضا مگر ضدعفونی شهر کار برای خدا نیست!
مگر طرح همدلی کار برای خدا نیست ! مهم اینه هر کسی به اندازه ی خودش بتونه قدمی برداره! تو هم که از همان روز اول بیکار نبودی!
مستأصل سرش را تکان داد و گفت: تو از چی می ترسی؟! اینکه من درگیر بیماری بشم!
خوب عزیز من این احتمال وقتی خودت هم رفتی غسالخانه برای من بود مگر غیر از اینه!
لبم را گزیدم و اشک در چشمهایم حلقه زد حرفی برای گفتن نداشتم ...
ترس از دست دادن امیر رضا حتما مرا نابود می کند!
کمی بهم نزدیک تر شد دستش را از روی صورتم برداشت و از میان موهای شانه کرده ام عبور داد...
سرم روی قفسه ی سینه اش جا گرفت گوشم صدای تپش های قلبش را می شنید...
وعقلم می گفت: نباید احساسی بشوم نه نباید بگذارم امیر رضا برود! یکدفعه یاد حرفه های مهناز افتادم که عقل هم چیز خوبی ست! و من گفتم ما برای اعتقادات می رویم...
اشکهایم روانه شد...
امیر رضا ساکت شده بود و با هر بار دست کشیدن توی موهام خوب بلد بود با دستهای مردانه اش قلب مرا بدست بیاورد...
مثل همیشه کم کم وارد شد وقتی دید حالم خیلی خراب است گفت: اصلا فعلا ولش کن! توکل بر خدا کووووووو تا اول فروردین!
بریم الان بچه ها بیان بینن این وضع را اینجوری خوب نیست!
نفس عمیقی کشیدم بلند شدم بدون اینکه با چشمهای خیسم نگاه امیر رضا کنم آمدم بروم سمت آشپز خانه که دستم را گرفت! خیلی قاطع گفت: مطمئن باش تا تو راضی نباشی نمیرم خیالت راحت!
حرفی به زبان نیاوردم اما توی دلم گفتم: این نامردیه امیر رضا!!! من رو خوب شناختی!
می دونی نمی تونم در مقابل درخواستت مقاومت کنم...
بغضم رو فرو خوردم و درست حس کردم چقدر درد نامحسوس گلو از شدت بغض، نفس گیر و سخت است!
هر چه سعی کردم خودم را مشغول کنم نمی شد! فکر امیر رضا با تصمیمی که گرفته بود نمی گذاشت آرام باشم! رفتن به غسالخانه داشت دیوانه ام می کرد دست و دلم به کار نمی رفت!
امیر رضا که خوب حال مرا می فهمید همانطور که مثلا داشت با بچه ها بازی می کرد انگار که نه انگار تصمیمی گرفته و مثلا همه چیز مثل قبل است خیلی عادی گفت: راستی سمیه بیکاری!
نگاهش کردم و با تمام ذهن پر آشوبم سعی کردم حرف زدنم عادی باشد تا بچه ها متوجه حالم نشوند گفتم: چرا؟
گفت: خواستم بگم اگر کاری نداری من کتاب را تمام کردم می تونی بری بخونیش! کتاب داخل اتاق روی میز...
کلا فراموش کرده بودم...
با خودم گفتم چقدر خوب خواندن کتاب در این موقعیت حداقل من را از این افکار آشوب بیرون می آورد! لبخندی نشست روی لبهام بلند شدم رفتم داخل اتاق، کتاب را برداشتم و شروع کردم به خواندن...
تا قبل از خواندن، حکمت طول کشیدن رسیدن این کتاب به دستم را نمیدانستم اما گویا هر چیزی زمان و حکمت مشخصی دارد حتی خواندن یک کتاب! و هرگز فکر نمی کردم و در باورم نمی گنجید با خواندن این کتاب چه اتفاقاتی برای زندگی من خواهد افتاد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
وقف فرهنگی و اشتراک گذاری با لینک کانال بلامانع است.
ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#چهارشنبه_های...
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیستم
بدون لحظه ای منتظر موندن گفت: احسنت به این نکته سنجی! نمی دونم چرا ذوق کردم و قند تو دلم آب شد احساس کردم سر جلسه امتحان جواب سوال رو درست دادم با این تفاوت که اینجا شاید سوال درست پرسیدم!
بعد ادامه داد: خوب در نظر بگیر شما
رفتی یکی از همین کشورها برای
تحصیل، دوست شما اومده برای دیدن
شما... حالا در دانشگاه شما یکسری قوانین داری که شما در بدو ورود پذیرفتید و باید انجام بدید ولی دوست شما چون در اون دانشگاه نیست طبیعتا مقید به اون قوانین هم نیست ولی وقتی قرارِ برای دیدن شما یا داشتن کاری بیاد دانشگاه آیا فرقی میکنه در اینکه قوانین رو رعایت کنه؟!
یعنی دوست شما چون در دانشگاه اون کشور درس نمی خونه میتونه هر جوری خواست رفتار کنه و ملزم به قوانین اونجا نباشه؟! گفتم: نه نمی تونه این قوانین مربوط به همه ی کسانی که در دانشگاه حضور دارند هست و فرقی برای افراد مختلف نداره تا به شخصی آسیب نرسه...!
اینجوری باشه که سنگ روی سنگ بند نمیشه!
خانم حسینی زد به شونه ام و گفت: آفرین نکته همین جاست یکسری از قوانین دین اسلام مربوط به شخص خود ماست مثل نماز و روزه که رعایتشون فردی هست، ولی یکسری قوانین مربوط به اجتماع ماست مثل رعایت حجاب که یکی از مهم ترین دلایلش برای آسیب ندیدن افراد جامعه است که حتی دانشگاههای معتبر دنیا هم به همین دلیل این قوانین رو گذاشتن!
پس رعایت کردنشون فرقی بین کسانی که دین رو انتخاب کردن و کسانی که انتخاب نکردن اما در جامعه ی ما زندگی می کنند نداره و همه ی افراد تو جامعه باید این قوانین اجتماعی رو رعایت کنن دلیلشم واضحه تا به کسی آسیب روحی و جسمی وارد نشه درست مثل قوانین رانندگی که قبلا براتون توضیح دادم.
بعد انگار یکدفعه توی فکر رفته باشه گفت: راستی نازنین جان گفتم دوستت... چه خبر از لیلا! سری تکون دادم و گفتم:
خبری ازش ندارم گوشیش رو جواب نمیده! چند وقتی هم هست دانشگاه
نیومده... خانم حسینی گفت: نگران
نباش امیدوارم هر جا هست سلامت
باشه... یه لحظه انگار برق بگیرتم با خودم گفتم: سلامت باشه!
نکنه امید یه بلائی سرش آورده باشه؟؟؟
دقیقا از روزی که لیلا سوار ماشین امید شده بود دیگه نه دانشگاه اومده بود! نه خبری ازش داشتم! واقعا نکنه اتفاقی براش افتاده بود؟! این امیدی که من شناختم همه کاری از دستش بر می اومد؟
از خانم حسینی خدا حافظی کردم از شدت نگرانی اومدم سمت خونه لیلا
هر چی در زدم کسی در رو باز نکرد...
پیش خودم گفتم: شاید رفتن مسافرت که خبری هم از لیلا نیست... آره این احتمال قوی بود چون اگر لیلا چیزیش می شد یا اتفاقی براش می افتاد حتما مامانش پیش من می اومد خبری می گرفت...
با این فکرها کمی نگرانیم کمتر شد ...
مدتی به همین شکل گذشت و خبری از لیلا نبود، نه دانشگاه! نه تلفنش! حتی نه خونشون! هیچ کدوم جواب نمی داد...
توی این مدت من با خانم حسینی بیشتر انس گرفته بودم و هفته ایی چندبار قرار می ذاشتیم و همدیگه رو می دیدیم و کلی راجع به سوالهای من بحث و حرف و تحقیق می کردیم خانم حسینی هم با صبر و حوصله و منطق جواب سوالهای من رو می داد هر بار دیدنش یه اتفاق جالب و جذاب همراهش داشت واین چیزها باعث می شد من راحت تر با قضیه بهم خوردن نامزدیم با امید و نبود دوستم لیلا کنار بیام دو تا اتفاق سختی که در اون روزها فکر می کردم غیر قابل تحمل هستند اما...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست.
ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#رمان_داستانی_رابطه
#قسمت_بیستم
گفتم: مهدیه جان حرف شما درسته اما ناقصه!
شما فقط داری یه طرف قضیه رو می بینی!
خوب وقتی تمام این رابطه ها روی آدم تاثیر میگذاره طبیعتا هر کلیکی یا لایک یا اینتری که برای حمایت از یه کار خوب باشه به همون اندازه تاثیرش هم خوب و موثره!
ببینید بچه ها یه حقیقت وحشتناک اینه که اسلام هیچ ضربه ای بالاتر از بیخیالی و بهانه تراشی امتش نخورده! رفقا گوشه نشستن و کار نکردن و کنار رفتن به بهونه ی های مختلف راحت ترین و بدترین کار!
به همون اندازه بدون علم و فکر کردن هم کار کردن وحشتناکه و چه بسا حتی ضربه ی بیشتری هم بزنه! اینکه من این موضوع رو مطرح کردم که بگم با راه حل ساده ی مدیریت کردن میشه توی این فضا هم فعالیت کرد اما یادمون نره برای مدیریت کردنه چه خودمون، چه زندگیمون، چه فضای مجازی باید یه سری قوانین باشه یا اگر نیست براش بگذاریم تا کار درست جلو بره!
مثلا یکی از قوانین اینکه پاسخ سوالهای غیر مرتبط با کانال یا پیج یا گروهتون رو ندید! یا با نامحرم وارد چت و صحبت نشید! یا مسائل خصوصی و درد ودل کردن توی فضای مجازی رو کلا کنار بذارید!
شاید باورتون نشه بچه ها ولی یکی از مراجع کنندهام می گفت: طرف پرسیده حال شما خوبه؟
و من جوابش رو دادم و همین جواب دادن باعث شروع یک ماجرای پر دردسر از همین جمله ی به ظاهر ساده شده!
بعد پرسیدم خوب چه لزومی داشت پاسخ بدید؟! میگفت: احساس کردم بی ادبیه!
جالب اینجاست نمیگفت فکر کردم بی ادبیه!
چون طبیعتا عقل انسان میگه اگر کسی رو شما نمی شناختین و شروع کرد باهاتون احوال پرسی کردن لزوما نباید جوابش رو داد!
ثریا از اونور گفت: جواب هیچ کس رو ندیم که اینجوری نمیشه کار کرد!
گفتم: ثریا خانم دقت کنید نگفتم کلا جواب ندید! گفتم بی ارتباط به موضوع کانال یا پیج یا گروهمون جواب ندیم! یا متوجه شدیم نامحرمه وارد حاشیه نشیم! اینا خط قرمز هایی که با توجه به هر تیپ شخصیتی هم که داریم اگه رعایت نکنیم نا کجا آباد منزلگه ما میشود خدای نکرده!
دقت کنید یه خط قرمز دیگه یا یه قانون دیگه هم که اینجا جاشه بگم تا فاطمه یه سری قوانین مهم رو میچینه برامون اینه که دقت کنیم و حواسمون باشه به محتوای کلام و محتوای بیان!
داخل هر رسانه ای میخوایم کار کنیم!
مهدیه گفت: نخیررررر این خانم دکتررررر هر چی هم بگیم باز نمی تونه زیر دکترا حرف بزنه!!!!
نگاهش کردم گفتم: مهدیه جون من، الان حرف من نامفهوم بود!!!
یلدا همونطور خودکار به دست نگاهی کرد و جدی گفت:نه خیلی هم شفاف بود!
یعنی چی می خوایم بگیم و در چه قالبی و با چه بیانی ارائه اش میدیم مهمه!
مثلا محتوای خوب و جذاب و بروز داشته باشیم با قالب خوب و متین و موجه و طبیعتا نباید در قالب کلماتی که عشوه و ناز داره مثل عزیزم! عشقم! گلم! نفسم! خواهرم! برادرم! بیان کنیم!!!
ثریا نگاهی به مهدیه کرد و گفت: یاد بگیر مهدیه خانم! یلدانصف ما سن داره به توان n فهم و درک و شعور!
مهدیه گفت: نچ مثل اینکه امروز روز من نیست...
هنوز حرفش تموم نشده بود که گوشی مریم زنگ خورد!
مهدیه گفت: بیا!!!! بفرما!!!!
حالا اگه گوشی من زنگ میخورد می گفتین چرا وسط جلسه گوشیت رو سایلنت نکردی! روی پرواز نذاشتی! خاموش نکردی و از این حرفها...
مریم لبخندی زد و سری تکون داد و جواب گوشی رو داد:
سلام آقای معروفی...
بله... بله... ممنون
چشم....
الان یکی از بچه ها رو می فرستم جلوی در تحویل بگیرن...
خدانگهدار....
نفس عمیقی کشید و نیم نگاهی به مهدیه کرد و با لبخند ریزی گفت: مهدیه خانم اگه الان گوشی من روی سایلنت بود هم شما از پذیرایی محروم بودی هم یه سری هدیه و شاید یه سری چیزهای دیگه!
حالا هم سریع برو جلوی در آقای اشرف نیا منتظر ایستادن وسیله ها رو تحویل بدن...
مهدیه غر غر کنان گفت: کلا امروز مظلوم گیر آوردینا...
یلدا گفت: میخواید من برم!
مریم با لبخند گفت: نه کار مهدیه است عزیز شما باش...
ثریا دوباره اومد یه چیزی بگه که با اشاره ی چشم فاطمه ساکت شد!
مهدیه چادرش رو سر کرد و در حالی که همچنان غر میزد رفت...
اما نمیدونست این انتخاب مریم اتفاقی نیست....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست.
ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها 👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#رمان_داستانی_مزد_خون
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیستم
مستاصل شده بودم...
واقعا نمیدونستم باید چکار کنم و به کی رو بزنم؟!
چه طوری پول و هزینه های سلامتی فاطمه و بچمون رو باید جور میکردم؟!
خدا برای هیچ مردی این حال و روز نیاره....
چقدر آقامون امام علی( ع) درست گفتن: انسان فقیر توی شهر خودشم غریبه، حالا چه برسه به من بیچاره که تازه به یه شهر غریبم هجرت کرده بودم!
به خودم میگفتم: آخه نمی فهمم امثال ما طلبه ها (به قول شیخ مهدی بعضی هامون) چطور این حدیث ها رو میخونیم بعد هیچ کاریم نمی کنیم!
بعد خودم به خودم جواب دادم خوب اصلا من بخاطر جواب به همین سوالها اومدم قم دیگه! ولی الان وقت کل کل حدیثی با خودم نبود...
باید هر جور بود هزینه های دکتر فاطمه رو جور میکردم!
اولین گزینه بابام بود، که اصلا فکر کردن به این موضوع اینقدر سخت بود، چه برسه گفتن بهشون!
با اینکه میدونستم دریغ نمی کنه ولی نه نمیشد!
با اون دلخوری های پیش اومده و اون همه اصرار که صبر کنید بچه تون به دنیا بیاد بعد جا به جا بشید، داشتن چنین درخواستی عین پرویی تمام بود!!!
خدایا... خدایا... چکار باید میکردم!!!
سید هادی گزینه ی خوبی بود...
ولی نه، به سید هم نمیشد گفت!
اگه بگم با خودش نمیگه دختر بهش معرفی کردم رفته زن گرفته، حالا تو خرج یه دوا و درمونش مونده عجب اشتباهی کردم!!!
و طبق معمول گزینه ی همیشگی و آخرین امیدم شیخ مهدی بود...
با اینکه خیلی خجالت می کشیدم و همیشه بخاطر من توی دردسر می افته ولی چاره ای نبود!
مهدی تنها کسی بود می تونست کمکم کنه فقط نمیدونستم میتونه این همه پول رو برام جور کنه یا نه!!!
با دست لرزون شماره اش رو گرفتم و توی دلم خدا خدا میکردم بتونه کاری کنه...
گوشی رو که برداشت بعد از احوال پرسی گفت: چه خبر مرتضی؟ قابل میدونستی برای اسباب کشی می اومدیم دستی می رسوندیم اخوی!
با صمیمیتی که داشت به شوخی گفتم: حاجی قابلیت شما بیش از این حرفهاست، همینجوری سوختتون نمی کنیم!!!
گفت: اخوی تو جون بخواه کیه که بده شیخ!
بعد هم بلند زد زیر خنده...
منم خندم گرفت و گفتم: مهدی جونت مال خودت، گیر کردم شرمندت پول میخوام...
به شوخی ادامه داد و گفت: نه دیگه نشد! درخواست شرعی و معقول مطرح کن مرتضی... لحنم جدی شد و گفتم: مهدی جدی میگم!
شدیدا نیاز دارم ...
میدونم همیشه مزاحمت میشم ببخشید بخدا، هر وقت مشکل دارم میام پیشت حلال کن اخوی حلال کن...
بعد با همون حال خرابم ادامه دادم: مهدی انگار همه ی درها به روم بسته شده و وسط مشکلات گیر افتادم...
لبخندش رو که از پشت گوشی ندیدم، ولی میشد تصورش کرد با تن آروم صداش که گفت: خوب اخوی یوسف وار به سمت در بسته برو...
کافیه تو ازش بخوای و بهش یقین داشته باشی، غیر از اینه خدا می تونه در بسته رو باز کنه... یادت رفته خدامون خدای ناممکن هاست بعد تو برای ممکن ها داری غصه میخوری!!!
پس توکلت چی آقا مرتضی!!!
حالا چقدر میخوای انشاالله که جور میشه؟
با این حرفش ذوق کردم و نور امیدی توی دلم روشن شد اما... اما... مبلغ رو که گفتم احساس کردم جا خورد...
دوباره فاز شوخی گرفت و گفت: مرتضی یعنی من در این حد قابلیت داشتم خودم نمیدونستم دمت گرم اخوی، خدایش امید به زندگیم رفت بالا !!!
حالا می تونم بپرسم برای چی اینقدر پول میخوای؟!
ماجرا رو براش توضیح دادم...
خیلی حالش گرفته شد...
چند لحظه ای سکوت کرد و بعد از کلی ابراز ناراحتی و همدردی گفت: حقیقتا این مبلغ رو خودم ندارم ولی نگران نباش انشاالله هر جوری باشه برات جورش میکنم فقط ممکنه یکم طول بکشه!
نفس عمیقی از عمق دردهای دلم کشیدم و گفتم: مهدی من نمی تونم صبر کنم خانومم باید بستری بشه...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها 👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیستم
البته پیامکی چیزی بهم نگفت...
قرار شد عصر که مبینا رو میبرم پارک اونجا همدیگه رو ببینیم...
برگه هام رو جمع و جور کردم و تا کتابهای خانم صدر به دستم می رسید تا اندازه ی تونستم مطلب بنویسم خیلی خوشحال بودم که بالاخره شروع کردم اون هم با چنین شخصیتی...
نمازم رو که خوندم، با مبینا نهار رو خوردیم بعد از نهار شروع کرد غر زدن، دیگه توی این یک هفته انواع بازی ها و سرگرمی ها خسته اش کرده و بهانه گیری برای دیدن باباش رو داشت!
خدا به داد من برسه و دل اون که قراره دو ماه مدام بهش وعده بدم، بابا زود از سفر میاد!
وقتی بهش گفتم عصر قراره بریم پارک ، ذوق کرد ولی خوب جوابگوی دلتنگیش نیست مثل دل خودم...
اما چه کنم که چاره ی دیگه ای هم نداریم جز صبر...
عصر با مبینا راه افتادیم سمت پارک...
قسمت بازی کودکان پارک مشغول تماشای بازی مبینا بودم که با دستی رو شونه ام اومد از جام پریدم !
عاکفه بود البته همراه سودابه!
سلام و حال و احوالی کردم و هنوز گرم صحبت نشده بودیم که سودابه گفت: خسته نشدین اینقدر مشکی پوشیدین رضوان جون!
بخدا افسردگی میگیرن من نمیگم والا احادیث خودتون میگن!
به سبک خودش جواب دادم و گفتم: عزیزم چطور وقتیمشکی مُد باشه خوبه!
وقتی رنگ مانتو شلوار باشه خوبه!
وقتی رنگ عشقه خوبه!
وقتی رنگ کتوشلوار باشه باکلاسه...
اما وقتی رنگ چادرمن مشکیشد بدشد،اَخشد!
افسردگی میاره !
دنبالحدیثوروایتمیگردی کهرنگمشکیمکروه!!!
والا....
گفت: یا خود پیغمبر...
باشه بابا بی خیال
عاکفه لبخند پیروز مندانه ی زد و گفت: دمت گرم رضوان لایک داری...
بعد با حرص رو به سودابه گفت: خودت رو نگاه نمی کنی با این رنگ مانتوی جیغت اونوقت گیر میدی به ما!
بذار قضیه رو به رضوان بگم تا الان به یه بهانه ای نذاشتتمون بره!
سودابه گفت: باشه بابا! باشه، سرو کله زدن با شما کار بی فایده ایه و بعد نشست روی صندلی و گفت: بفرما خانم...
عاکفه شروع کرد صحبت کردن...
اصلا انتظار نداشتم چنین حرفهایی بشنوم که سودابه هم تاییدشون میکرد!!!
عاکفه اول با من من و خجالت شروع کرد حرف زدن و گفت: رضوان جان حقیقتا اومدم اینجا تا نظرت رو در مورد یه موضوع بپرسم بالاخره چند تا عقل بهتر از یه عقل...
راستش... چه جوری بگم...
سودابه پرید وسط حرفش و گفت: چقدر مِن مِن میکنی و کِشش میدی خوب یک کلمه بگو آقای سلمانی ازم خواستگاری کرده دیگه!
چشمام داشت از حدقه میزد بیرون!
متعجب گفتم: عاکفه مگه قبلا نگفتی سلمانی متاهله!!
به جای عاکفه، سودابه جواب داد: خوب باشه مگه چه اشکالی داره!!!
هم پولدار، هم خوشتیپه، هم خوش ذوقه! حالا در کنارش متاهل هم باشه چی میشه!
مهم اینه عاکفه اینقدر قدرت جذب و گیرایی داره که سلمانی پیگیرش شده!
با حرص و خیلی عصبی نگاه تاسف باری به سودابه و عاکفه کردم و گفتم: باورکنید اونقدر دختر و پسرِمجرد هست کهمجبورنیستین مثلِقحطیزدهها برین سراغِ مردوزنِمتاهل!!!
ضمنا به نظرم بهتره حسِبرنده بودن قدرت و جذابیتتروجایدیگهایشکوفا کنی عاکفه خانم نهوسطِزندگیِیکیدیگه..!
وسط این گیر و دار مبینا مدام می گفت: مامان مامان بیا منو تاب بده...
عاکفه یه نگاه کفری به سودابه کرد و گفت: سودی، خوب برو بچه رو تاب بده من دو کلام با رضوان حرف بزنم دیگه!
سودابه که رفت عاکفه گفت:....
ادامه دارد...
نویسنده: #سیده_زهرا_بهادر
به مناسبت عید #غدیر تمام رمانهای کانال به دنبال ستاره ها، بدون دستکاری محتوا و مطالب آن، اجازه ی نشر دارد.
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیستم
گفت: من همه چیزم رو از دست دادم هدی!
همه چیز!
بلند شدم و شروع کردم قدم زدن...
نفس عمیقم رها شد توی فضا...
لحظه ای ایستادم و نگاهی به سمت مسیری که اومدیم کردم و گفتم: مهسا میدونم بهم ریخته ای!
باور کن حال منم بهتر از تو نیست!
اما والا تا جایی من شنیدم و دارم می بینم با ارزشترین دارایی انسان عمرشه که علی الظاهر با نفس کشیدنت نشون میده تو هنوز داریش!
پس بی خودی شلوغش نکن!
( من میدونستم الان مهسا توی موقعیتیه که میشد باهاش مستقیم حرف زد ) بخاطر همین بی مقدمه و بدون حاشیه ادامه دادم: میخوام رک و مستقیم بهت پیشنهاد بدم و بگم تا وقتی اصل کاری رو داری بیا تا فرصت هست از همین جا مسیرت رو عوض کن و به مسیر قبلی برنگرد!
تا تو نخوای من نمی تونم کاری برات بکنم!
نه من ! که هیچکس نمی تونه کاری برات بکنه!
متوجهی چی میگم مهسا!
خیره نگاهم کرد!!!
نشستم کنارش، دستش رو گرفتم بین دو تا دستم، و گفتم این قانون دنیاست ،چه بخوایم چه نخوایم ،این خودمونیم که انتخاب می کنیم که چه جوری ادامه بدیم! هر دو تاش هم یه نوع انتخابه!
و هر انتخابی آخرش مشخصه!
مسیر من این سمتیه! و بعد با دستم به سمت مزار شهدا اشاره کردم...
نمیدونستم با این همه صراحتم واکنشش چیه؟! خصوصا توی این موقعیت اما بالاخره که چی!
باید یه جا این حرف رو میزدم! با نگرانی منتظر بودم جواب بده!
باید امروز تکلیف رفاقتمون مشخص میشد!
یا رومی روم یا زنگی زنگ!
نمیشه که هم اونوری بود، هم اینوری!
مکثش طولانی شد!
ترجیح دادم کمی تنهاش بذارم...
دوباره از روی نیمکت بلند شدم و تا انتهای ردیف مزار شهدا رو رفتم بدون اینکه پشت سرم رو نگاه کنم. به آخرین شهید نرسیده بودم که دستی چادرم رو کشید!
به سرعت برگشتم سمت عقب...
مهسا بود!
کنار همون شهید نشست و سرش رو انداخت پایین!
با مِن مِن گفت: من میخوام بیام توی این مسیر... ولی می ترسم، خیلی هم می ترسم...
حقیقتا از خودم نا امیدم هما!!!
یعنی آیندم و زندگیم چی میخواد بشه؟!
از اینکه هما صدام کرد لبخندی نشست روی صورتم...
حالا منم کنارش نشسته بودم...
محکم و قاطع بهش گفتم: این مسیر آخرش خوشبختیه ولی باید حواست باشه توی هر مسیری شیطون دست از حمله بر نمیداره!
این یه واقعیته که اون یه دشمن آشکاره!
اولین راه شکارش هم حمله از جلو!
متعجب نگاهم کرد و گفت: حمله از جلو !!!
یعنی چی؟!
گفتم: یعنی همین که گفتی!
ایجاد ناامیدی و دلشوره نسبت به آینده!
اتفاقا خیلی ها هم از همین جا میفتن توی دامش!
باورت میشه از ناامیدی!
از اینکه فکر می کنن دیگه بخشیده نمی شن، نهایتا بی خیال جبران کردن میشن و آخرشم که نگفته پیداست خواهر!
با حالت تامل خاصی تکرار کرد: خواهر!
چه واژه ی غریبیه برای من....!
تا این جمله رو گفت اومدم به شوخی حرفی بزنم که....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
با ستاره ها راه گم نمیشود👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#ژنرالهای_جنگ_اقتصادی
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیستم
خیلی سوال و ابهام های زیادی توی ذهنم بوجود اومد یکی از مهم ترین هاش این بود که پس این همه خانم که الان دارن کار می کنن چی؟!
یعنی کارشون اشتباه!
تا خواستم مطرحش کنم یکدفعه سرو کله ی خانم صادق زاده پیدا شد و با یه لحن خاصی رو به من و لیلا گفت: خانم ها خیلی مشغول حرف زدن هستید از کارتون عقب نمونیدااا!
لیلا چشمی گفت و با یه لبخند از من کمی بیشتر فاصله گرفت که خیال خانم صادق زاده راحت بشه.
من هم مشغول کار شدم و ذهنم مشغول تحلیل حرفهای لیلا و زندگی خودم و سوالهای بی جواب !
میدونستم لیلا برای سوالم جواب داره، منتظر فرصتی شدم تا بتونیم دوباره با هم صحبت کنیم ولی اون روز اینقدر درگیر کار شدیم که از حجم کار به حرف زدن که هیچ، حتی نتونستیم از هم خداحافظی کنیم...
وقتی رسیدم خونه، محمد توی خونه پیش بچه ها بود و داشت بهشون غذا میداد با دیدن این صحنه یاد حرف لیلا افتادم که تو سر پستت نموندی....
چه تلخه که راست می گفت!
جای من و محمد عوض شده بود!
من یادم رفته بود باید مادر می بودم باید الان محمد از سرکار بر می گشت و من رو توی این صحنه می دید....
نفس عمیقی کشیدم... دردی از نوک پام تا کتف شونه هام تیر کشید... نمیدونم از درد دیدن این صحنه بود.... یا از شدت کار... شایدم از فشار روحی اشتباهات خودم با زندگیم ...
ولی خوب الان که فهمیدم چی؟ نباید می گذاشتم این وضع ادامه پیدا کنه!
باید الان برام چیزی اولویت و اهمیت داشته باشه که وضع زندگیم رو درست کنم غصه خوردن که دردم رو دوا نمیکرد... باید یه کاری میکردم... یه کاری که هر کسی سر جای خودش باشه!
و راه حلشم تنها دست خودم بود، من باید از محمد یه مرد مقتدر می ساختم تا زندگیم درست بشه!
کار سختی بود...
اینکه بخوای از چیزی که کوبیدی و قشنگ تخریبش کردی یه تکیه گاه محکم بسازی!
میدونستم این کار یه شبه و یه هفته ای نمیشه! هر چند اثرش رو من همون لحظه های اول با معجزه ی کلام دیده بودم، اما برای درست شدن زندگیم باید این سختی رو میپذیرفتم، هر چی که باشه، سختیش از دعوا و بحث و جنگ و جدل قابل تحمل تر بود!
مطمئن بودم بعد از چند ماه نتیجه اش رو می بینم...
هر چند سخت بود ولی به قول یکی از دوستام:
هیچ جنگی بینِ تو و دنیایِ بیرون نیست؛
جنگ اصلی بینِ اراده و بهانه است!
باید بهانه ها رو کنار میگذاشتم...
کم کم شروع کردم....
از حرف زدنم...
نه یکدفعه! آجر به آجر که خراب کرده بودم تلاش کردم درستش کنم....
با همراهی لیلا که البته بعد از اینکه اصل مطلب رو بهم گفت و راهنماییم کرد، بیشتر کار رو واگذار به خودم کرد، چون معتقد بود همیشه کنار من نیست تا راه حل آماده بهم بده، بلکه این خودمم که باید دنبالش باشم و یاد بگیرم در هر شرایطی چکار کنم، می گفت: اینجوری که خودت تلاش کنی دیگه هیچ وقت یادت نمیره، تازه لذتش هم بیشتره!
چند ماهی گذشت! نه به همون شکل قدیمی!
به یه سبک جدیدی که بوی تغییر رو میشد ازش حس کرد!
با تغییر رفتار من و هویت درستی که محمد براش بوجود اومده بود، موقعیت خونه طوری شده بود که دیگه قاطع تصمیم گرفتم سر کار نرم!
مطمئن بودم یه عده خیلی تعجب می کنن درست مثل وقتی که رفتم سرکار!
یه عده هم شاید سرکوفت و سرزنشم کنن...
ولی من برام مهم زندگیم بود...
اما هنوز...
ادامه دارد.....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
با این ستاره ها راه گم نمیشود 👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#رمان_داستانی_پازل
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_بیستم
البته پیامکی چیزی بهم نگفت...
قرار شد عصر که مبینا رو میبرم پارک اونجا همدیگه رو ببینیم...
برگه هام رو جمع و جور کردم و تا کتابهای خانم صدر به دستم می رسید تا اندازه ی تونستم مطلب بنویسم خیلی خوشحال بودم که بالاخره شروع کردم اون هم با چنین شخصیتی...
نمازم رو که خوندم، با مبینا نهار رو خوردیم بعد از نهار شروع کرد غر زدن، دیگه توی این یک هفته انواع بازی ها و سرگرمی ها خسته اش کرده و بهانه گیری برای دیدن باباش رو داشت!
خدا به داد من برسه و دل اون که قراره دو ماه مدام بهش وعده بدم، بابا زود از سفر میاد!
وقتی بهش گفتم عصر قراره بریم پارک ، ذوق کرد ولی خوب جوابگوی دلتنگیش نیست مثل دل خودم...
اما چه کنم که چاره ی دیگه ای هم نداریم جز صبر...
عصر با مبینا راه افتادیم سمت پارک...
قسمت بازی کودکان پارک مشغول تماشای بازی مبینا بودم که با دستی رو شونه ام اومد از جام پریدم !
عاکفه بود البته همراه سودابه!
سلام و حال و احوالی کردم و هنوز گرم صحبت نشده بودیم که سودابه گفت: خسته نشدین اینقدر مشکی پوشیدین رضوان جون!
بخدا افسردگی میگیرن من نمیگم والا احادیث خودتون میگن!
به سبک خودش جواب دادم و گفتم: عزیزم چطور وقتیمشکی مُد باشه خوبه!
وقتی رنگ مانتو شلوار باشه خوبه!
وقتی رنگ عشقه خوبه!
وقتی رنگ کتوشلوار باشه باکلاسه...
اما وقتی رنگ چادرمن مشکیشد بدشد،اَخشد!
افسردگی میاره !
دنبالحدیثوروایتمیگردی کهرنگمشکیمکروه!!!
والا....
گفت: یا خود پیغمبر...
باشه بابا بی خیال
عاکفه لبخند پیروز مندانه ی زد و گفت: دمت گرم رضوان لایک داری...
بعد با حرص رو به سودابه گفت: خودت رو نگاه نمی کنی با این رنگ مانتوی جیغت اونوقت گیر میدی به ما!
بذار قضیه رو به رضوان بگم تا الان به یه بهانه ای نذاشتتمون بره!
سودابه گفت: باشه بابا! باشه، سرو کله زدن با شما کار بی فایده ایه و بعد نشست روی صندلی و گفت: بفرما خانم...
عاکفه شروع کرد صحبت کردن...
اصلا انتظار نداشتم چنین حرفهایی بشنوم که سودابه هم تاییدشون میکرد!!!
عاکفه اول با من من و خجالت شروع کرد حرف زدن و گفت: رضوان جان حقیقتا اومدم اینجا تا نظرت رو در مورد یه موضوع بپرسم بالاخره چند تا عقل بهتر از یه عقل...
راستش... چه جوری بگم...
سودابه پرید وسط حرفش و گفت: چقدر مِن مِن میکنی و کِشش میدی خوب یک کلمه بگو آقای سلمانی ازم خواستگاری کرده دیگه!
چشمام داشت از حدقه میزد بیرون!
متعجب گفتم: عاکفه مگه قبلا نگفتی سلمانی متاهله!!
به جای عاکفه، سودابه جواب داد: خوب باشه مگه چه اشکالی داره!!!
هم پولدار، هم خوشتیپه، هم خوش ذوقه! حالا در کنارش متاهل هم باشه چی میشه!
مهم اینه عاکفه اینقدر قدرت جذب و گیرایی داره که سلمانی پیگیرش شده!
با حرص و خیلی عصبی نگاه تاسف باری به سودابه و عاکفه کردم و گفتم: باورکنید اونقدر دختر و پسرِمجرد هست کهمجبورنیستین مثلِقحطیزدهها برین سراغِ مردوزنِمتاهل!!!
ضمنا به نظرم بهتره حسِبرنده بودن قدرت و جذابیتتروجایدیگهایشکوفا کنی عاکفه خانم نهوسطِزندگیِیکیدیگه..!
وسط این گیر و دار مبینا مدام می گفت: مامان مامان بیا منو تاب بده...
عاکفه یه نگاه کفری به سودابه کرد و گفت: سودی، خوب برو بچه رو تاب بده من دو کلام با رضوان حرف بزنم دیگه!
سودابه که رفت عاکفه گفت:....
ادامه دارد...
نویسنده: #سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286