❌❌❌برای آنچه که دعوت شده اید✋
دوستان عزیز همه ی داستان ها ارزشی، بر اساس واقعیت و جذاب👌 و یه نکته بخاطر هدف مقدس ما استفاده از مطالب بدون دستکاری محتوا هیچ اشکال و مانعی ندارد👏 باشد که موثر باشیم...
◀️رمان اعترافات یک زن از جهاد نکاح👇
#قسمت_اول_اعترافات
#کتاب_اعترافات_یک_زن
◀️رمان ناخواسته بود!👇
#قسمت_اول_ناخواسته
◀️رمان مثل یک مرد👇
#قسمت_اول_مثل_یک_مرد
#کتاب_مثل_یک_مرد
◀️رمان چهارشنبه های...👇
#قسمت_اول_چهارشنبه_های...
◀️ رمان رابطه👇
#قسمت_اول_رابطه
#پی_دی_اف_کتاب_رمان_رابطه
◀️رمان مزد_خون👇
#قسمت_اول_مزد_خون
#پی_دی_اف_کتاب_رمان_مزد_خون
◀️ رمان_پازل👇
#قسمت_اول_پازل
◀️رمان_سم_مهلک👇
#قسمت_اول_سم_مهلک
◀️رمان ژنرالهای جنگ اقتصادی👇
#رمان_ژنرالهای_جنگ_اقتصادی
◀️رمان مانده در غبار👇
#قسمت_اول_رمان_مانده_در_غبار
✅نکات کلیدی زندگی بزنید روی هر قسمت 👇
#قسمت_اول_قدرت_تمرکز
#قسمت_اول_نظم_ذهنی
#قدم_اول_تغییر_رفتار
#عاشق_نشویم_فاسد_میشویم
#چگونه_تاثیرگذار_باشیم
#مبحث_نفوذ_و_دشمن_شناسی
#محاصره_قلبها_قسمت_اول❤️
با ما همراه باشید در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
رمان داستانی مانده در غبار
#قسمت_اول_رمان_مانده_در_غبار
#بر_اساس_واقعیت
بعد از مراسم هیئت با علی، محمد رضا، حسین و سعیدکنار هم نشسته بودیم. منتظر بودیم مثل همیشه شام مهمون سفره آقا باشیم. معمولا اینجوری بود که بعد از مراسم روضه و یه سینه زنی جانانه بچه ها کلی انرژی می گرفتن و موقع شام، گل از گلشون می شکفت و از هر هنری بلد بودن دریغ نمیکردن!
از چهره ی حسین معلوم بود حسابی استفاده کرده، چشم های علی هم قشنگ روضه ی ارباب رو تداعی میکرد ، سعید هم مثل همیشه سینه اش خونی و مالی بود از بس خودش رو میزد. محمد رضا هم طبق روال خودش از شروع روضه گم میشد تا موقع شام که سرسفره حی و حاضر ظهور میکرد!
جمع پنج نفرمون جمع بود...
سفره ی آقا هم براه...
شام رو که خوردیم و از در هیئت اومدیم بیرون هنوزچند قدمی بیشتر نرفته بودیم که سعید یه نگاهی چپ چپ به فاصله ی چند متریش کرد و با اشاره ی سر و کمی بلند با حالت تاسف گفت: تا اینا ایران رو اندلس نکنن بی خیال این مملکت نمیشن!
برگشتیم به سمت اشاره ی سر سعید که ببینیم قصه چیه که هنوز از در هیئت بیرون نیومده اوقاتش روتلخ کرده؟!
خیلی نیاز به بررسی موشکافانه نبود!
منظور سعید چند تا خانم بد حجاب بود که کمی اونطرف تر از ما شام هئیت به دست، داشتن مسیر خودشون رو می رفتن.
حسین با تاسف بیشتر نچی کرد، رو به سعید گفت: خجالت بکش سعید!
اولا که چشمهات رو درویش کن!
دوما که اونها هم اومدن هیئت! این چه حرفیه میزنی!
بعد رو به من و علی کرد و با همون حالت همیشگی تکه کلامش رو با حرص گفت:صالح! علی! تبیین کنین اینوووو تبیییین!
سعید طلبکار با یه حالت متعصبانه ای گفت: آخر زمون همینه دیگه!
راست گفتن جای حق و باطل عوض میشه!
اینم نمونه ی عینیش، به جای اینکه اینها رو تبیین کنین (اشاره اش به سمت همون چند تا خانم بود) دنبال این هستین من که حرف حق میزنم رو تبیین کنین!!!
ما که توجهمون رو داده بودیم به حرفهای سعید و از اطراف غافل شدیم در همین حین علی اومد یه چیزی بگه ،که جمله ی بعدی سعید دوباره حواس هممون رو به سمت حرفش برد!
سعید با یه حالت پیروز مندانه شروع کرد به گفتن: ماشاالله ماشاالله خانم شاهدادی!
این درسته بچه ها، ببینین با دار و دستش اومد!
چرخیدیم ببینیم چی شده و ماجرا چیه!
بععععله حدسمون درست بود!
دو، سه تا خانم محجبه توی مسیر این چند تا خانم قرار گرفته بودن و همونجا کنارشون ایستادن، بعد از چند لحظه و شاید به قول گفتنی چشم بر هم زدنی، از صدای بلندشون مشخص شد که داره بحث به دعوا میکشه!
سعید هم آنچنان ذوق کرده بود که نگوووو!
اینکه اون خانم ها چی می گفتن، که کاملا مشخص بود!
و جواب خانم های مقابل هم واضحتر !
داشت واقعا بحث بالا می گرفت که، دو تا خانم محجبه ی دیگه به سرعت از در هئیت اومدن بیرون و خودشون رو رسوندن به این چند نفر ...
بر عکس قبلیها صداشون که نمیاومد ولی انگار بعد از چند دقیقه خوب تونستن قضیه رو بی سر و صدا جمع کنن.
ما هم دیدیم غائله خوابید راه افتادیم..
هنوز هیچ کدوممون اظهار نظری نکرده بودیم که سعید آقا دوباره شروع کرد و گفت: اگه این خانم جعفرزاده روغن فکر تشریف نمی اوردن، بچه ها کارشون رو درست انجام میدادن تا اونها یادشون بمونه هر جای مقدسی رو خصوصا هئیت امام حسین رو با این قیافه و سرو شکل نابود نکنن!
حسین دیگه واقعا جوش آورده بود با حالت تعجب و اخم شدید گفت: سعید!
چرا چرت و پرت می گی!
اصلا صبر کن ببینم!
تو اصلا این خانم ها رواز کجا می شناختی هاااان!
اسمت بچه هیئتی مثلاااااا!
سعید مجالی نداد و گفت: اخوی... بچه هیئتی... زود قضاوت نکن!
اینها بچه های دانشگاهن، دیگه همه میشناسن!
علی گفت: صالح تو که فرمانده بسیج توی دانشگاهی، تازه عضو انجمن اسلامی هم هستی جوووون من...نگاه جوووون من( در حالی که با دستش محاسنش رو گرفته بود و از جونش مایع میذاشت ادامه داد)... این خانم ها رو می شناختی؟!
من نگاهی کردم و هنوز حرف نزده بودم که حسین ابروهاش رو کج کرد و گفت: صالح، به جز بند کفشهاش، توی دانشگاه اگه آدرسم ازش بپرسی بلد نیست! چه برسه به خانم جماعت!
سعید خنده ی کنایه آمیزی زد و گفت: آره جون باباش!
این( در حالی که به من اشاره میکرد) یه آب زیر کاهی هست که دومی نداره!
حسین زد به شونه ی سعید و گفت: آخ ... آخ... آقای محترم کافر همه را به کیش خود پندارد!
سعید دیگه حسابی کفری شده بود...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
با این ستاره ها راه گم نمیشود 👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
رمان داستانی مانده در غبار
#قسمت_اول_رمان_مانده_در_غبار
#بر_اساس_واقعیت
بعد از مراسم هیئت با علی، محمد رضا، حسین و سعیدکنار هم نشسته بودیم. منتظر بودیم مثل همیشه شام مهمون سفره آقا باشیم. معمولا اینجوری بود که بعد از مراسم روضه و یه سینه زنی جانانه بچه ها کلی انرژی می گرفتن و موقع شام، گل از گلشون می شکفت و از هر هنری بلد بودن دریغ نمیکردن!
از چهره ی حسین معلوم بود حسابی استفاده کرده، چشم های علی هم قشنگ روضه ی ارباب رو تداعی میکرد ، سعید هم مثل همیشه سینه اش خونی و مالی بود از بس خودش رو میزد. محمد رضا هم طبق روال خودش از شروع روضه گم میشد تا موقع شام که سرسفره حی و حاضر ظهور میکرد!
جمع پنج نفرمون جمع بود...
سفره ی آقا هم براه...
شام رو که خوردیم و از در هیئت اومدیم بیرون هنوزچند قدمی بیشتر نرفته بودیم که سعید یه نگاهی چپ چپ به فاصله ی چند متریش کرد و با اشاره ی سر و کمی بلند با حالت تاسف گفت: تا اینا ایران رو اندلس نکنن بی خیال این مملکت نمیشن!
برگشتیم به سمت اشاره ی سر سعید که ببینیم قصه چیه که هنوز از در هیئت بیرون نیومده اوقاتش روتلخ کرده؟!
خیلی نیاز به بررسی موشکافانه نبود!
منظور سعید چند تا خانم بد حجاب بود که کمی اونطرف تر از ما شام هئیت به دست، داشتن مسیر خودشون رو می رفتن.
حسین با تاسف بیشتر نچی کرد، رو به سعید گفت: خجالت بکش سعید!
اولا که چشمهات رو درویش کن!
دوما که اونها هم اومدن هیئت! این چه حرفیه میزنی!
بعد رو به من و علی کرد و با همون حالت همیشگی تکه کلامش رو با حرص گفت:صالح! علی! تبیین کنین اینوووو تبیییین!
سعید طلبکار با یه حالت متعصبانه ای گفت: آخر زمون همینه دیگه!
راست گفتن جای حق و باطل عوض میشه!
اینم نمونه ی عینیش، به جای اینکه اینها رو تبیین کنین (اشاره اش به سمت همون چند تا خانم بود) دنبال این هستین من که حرف حق میزنم رو تبیین کنین!!!
ما که توجهمون رو داده بودیم به حرفهای سعید و از اطراف غافل شدیم در همین حین علی اومد یه چیزی بگه ،که جمله ی بعدی سعید دوباره حواس هممون رو به سمت حرفش برد!
سعید با یه حالت پیروز مندانه شروع کرد به گفتن: ماشاالله ماشاالله خانم شاهدادی!
این درسته بچه ها، ببینین با دار و دستش اومد!
چرخیدیم ببینیم چی شده و ماجرا چیه!
بععععله حدسمون درست بود!
دو، سه تا خانم محجبه توی مسیر این چند تا خانم قرار گرفته بودن و همونجا کنارشون ایستادن، بعد از چند لحظه و شاید به قول گفتنی چشم بر هم زدنی، از صدای بلندشون مشخص شد که داره بحث به دعوا میکشه!
سعید هم آنچنان ذوق کرده بود که نگوووو!
اینکه اون خانم ها چی می گفتن، که کاملا مشخص بود!
و جواب خانم های مقابل هم واضحتر !
داشت واقعا بحث بالا می گرفت که، دو تا خانم محجبه ی دیگه به سرعت از در هئیت اومدن بیرون و خودشون رو رسوندن به این چند نفر ...
بر عکس قبلیها صداشون که نمیاومد ولی انگار بعد از چند دقیقه خوب تونستن قضیه رو بی سر و صدا جمع کنن.
ما هم دیدیم غائله خوابید راه افتادیم..
هنوز هیچ کدوممون اظهار نظری نکرده بودیم که سعید آقا دوباره شروع کرد و گفت: اگه این خانم جعفرزاده روغن فکر تشریف نمی اوردن، بچه ها کارشون رو درست انجام میدادن تا اونها یادشون بمونه هر جای مقدسی رو خصوصا هئیت امام حسین رو با این قیافه و سرو شکل نابود نکنن!
حسین دیگه واقعا جوش آورده بود با حالت تعجب و اخم شدید گفت: سعید!
چرا چرت و پرت می گی!
اصلا صبر کن ببینم!
تو اصلا این خانم ها رواز کجا می شناختی هاااان!
اسمت بچه هیئتی مثلاااااا!
سعید مجالی نداد و گفت: اخوی... بچه هیئتی... زود قضاوت نکن!
اینها بچه های دانشگاهن، دیگه همه میشناسن!
علی گفت: صالح تو که فرمانده بسیج توی دانشگاهی، تازه عضو انجمن اسلامی هم هستی جوووون من...نگاه جوووون من( در حالی که با دستش محاسنش رو گرفته بود و از جونش مایع میذاشت ادامه داد)... این خانم ها رو می شناختی؟!
من نگاهی کردم و هنوز حرف نزده بودم که حسین ابروهاش رو کج کرد و گفت: صالح، به جز بند کفشهاش، توی دانشگاه اگه آدرسم ازش بپرسی بلد نیست! چه برسه به خانم جماعت!
سعید خنده ی کنایه آمیزی زد و گفت: آره جون باباش!
این( در حالی که به من اشاره میکرد) یه آب زیر کاهی هست که دومی نداره!
حسین زد به شونه ی سعید و گفت: آخ ... آخ... آقای محترم کافر همه را به کیش خود پندارد!
سعید دیگه حسابی کفری شده بود...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
با این ستاره ها راه گم نمیشود 👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
رمان داستانی مانده در غبار
#قسمت_اول_رمان_مانده_در_غبار
#بر_اساس_واقعیت
بعد از مراسم هیئت با علی، محمد رضا، حسین و سعیدکنار هم نشسته بودیم. منتظر بودیم مثل همیشه شام مهمون سفره آقا باشیم. معمولا اینجوری بود که بعد از مراسم روضه و یه سینه زنی جانانه بچه ها کلی انرژی می گرفتن و موقع شام، گل از گلشون می شکفت و از هر هنری بلد بودن دریغ نمیکردن!
از چهره ی حسین معلوم بود حسابی استفاده کرده، چشم های علی هم قشنگ روضه ی ارباب رو تداعی میکرد ، سعید هم مثل همیشه سینه اش خونی و مالی بود از بس خودش رو میزد. محمد رضا هم طبق روال خودش از شروع روضه گم میشد تا موقع شام که سرسفره حی و حاضر ظهور میکرد!
جمع پنج نفرمون جمع بود...
سفره ی آقا هم براه...
شام رو که خوردیم و از در هیئت اومدیم بیرون هنوزچند قدمی بیشتر نرفته بودیم که سعید یه نگاهی چپ چپ به فاصله ی چند متریش کرد و با اشاره ی سر و کمی بلند با حالت تاسف گفت: تا اینا ایران رو اندلس نکنن بی خیال این مملکت نمیشن!
برگشتیم به سمت اشاره ی سر سعید که ببینیم قصه چیه که هنوز از در هیئت بیرون نیومده اوقاتش روتلخ کرده؟!
خیلی نیاز به بررسی موشکافانه نبود!
منظور سعید چند تا خانم بد حجاب بود که کمی اونطرف تر از ما شام هئیت به دست، داشتن مسیر خودشون رو می رفتن.
حسین با تاسف بیشتر نچی کرد، رو به سعید گفت: خجالت بکش سعید!
اولا که چشمهات رو درویش کن!
دوما که اونها هم اومدن هیئت! این چه حرفیه میزنی!
بعد رو به من و علی کرد و با همون حالت همیشگی تکه کلامش رو با حرص گفت:صالح! علی! تبیین کنین اینوووو تبیییین!
سعید طلبکار با یه حالت متعصبانه ای گفت: آخر زمون همینه دیگه!
راست گفتن جای حق و باطل عوض میشه!
اینم نمونه ی عینیش، به جای اینکه اینها رو تبیین کنین (اشاره اش به سمت همون چند تا خانم بود) دنبال این هستین من که حرف حق میزنم رو تبیین کنین!!!
ما که توجهمون رو داده بودیم به حرفهای سعید و از اطراف غافل شدیم در همین حین علی اومد یه چیزی بگه ،که جمله ی بعدی سعید دوباره حواس هممون رو به سمت حرفش برد!
سعید با یه حالت پیروز مندانه شروع کرد به گفتن: ماشاالله ماشاالله خانم شاهدادی!
این درسته بچه ها، ببینین با دار و دستش اومد!
چرخیدیم ببینیم چی شده و ماجرا چیه!
بععععله حدسمون درست بود!
دو، سه تا خانم محجبه توی مسیر این چند تا خانم قرار گرفته بودن و همونجا کنارشون ایستادن، بعد از چند لحظه و شاید به قول گفتنی چشم بر هم زدنی، از صدای بلندشون مشخص شد که داره بحث به دعوا میکشه!
سعید هم آنچنان ذوق کرده بود که نگوووو!
اینکه اون خانم ها چی می گفتن، که کاملا مشخص بود!
و جواب خانم های مقابل هم واضحتر !
داشت واقعا بحث بالا می گرفت که، دو تا خانم محجبه ی دیگه به سرعت از در هئیت اومدن بیرون و خودشون رو رسوندن به این چند نفر ...
بر عکس قبلیها صداشون که نمیاومد ولی انگار بعد از چند دقیقه خوب تونستن قضیه رو بی سر و صدا جمع کنن.
ما هم دیدیم غائله خوابید راه افتادیم..
هنوز هیچ کدوممون اظهار نظری نکرده بودیم که سعید آقا دوباره شروع کرد و گفت: اگه این خانم جعفرزاده روغن فکر تشریف نمی اوردن، بچه ها کارشون رو درست انجام میدادن تا اونها یادشون بمونه هر جای مقدسی رو خصوصا هئیت امام حسین رو با این قیافه و سرو شکل نابود نکنن!
حسین دیگه واقعا جوش آورده بود با حالت تعجب و اخم شدید گفت: سعید!
چرا چرت و پرت می گی!
اصلا صبر کن ببینم!
تو اصلا این خانم ها رواز کجا می شناختی هاااان!
اسمت بچه هیئتی مثلاااااا!
سعید مجالی نداد و گفت: اخوی... بچه هیئتی... زود قضاوت نکن!
اینها بچه های دانشگاهن، دیگه همه میشناسن!
علی گفت: صالح تو که فرمانده بسیج توی دانشگاهی، تازه عضو انجمن اسلامی هم هستی جوووون من...نگاه جوووون من( در حالی که با دستش محاسنش رو گرفته بود و از جونش مایع میذاشت ادامه داد)... این خانم ها رو می شناختی؟!
من نگاهی کردم و هنوز حرف نزده بودم که حسین ابروهاش رو کج کرد و گفت: صالح، به جز بند کفشهاش، توی دانشگاه اگه آدرسم ازش بپرسی بلد نیست! چه برسه به خانم جماعت!
سعید خنده ی کنایه آمیزی زد و گفت: آره جون باباش!
این( در حالی که به من اشاره میکرد) یه آب زیر کاهی هست که دومی نداره!
حسین زد به شونه ی سعید و گفت: آخ ... آخ... آقای محترم کافر همه را به کیش خود پندارد!
سعید دیگه حسابی کفری شده بود...
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
با این ستاره ها راه گم نمیشود 👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286