به دنبال ستاره ها...
💔🍃 درمان درد عاشقان صبر است... و من دیوانهام! نه درد ساکن میشود! نه ره به درمان میبرم! سعدی
من دوست داشتنم را هم
بروز رسانى ميكنم!
تُ را،
هر روز،
جورِ ديگرى
بايد دوست داشت...
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
چند تا نکته در مورد ‼️‼️
رمان# مثل_ یک_ مرد
نوشتن این داستان برام خیلی سخت و سنگین بود از اون کارهای لازمی بود که همه اش از زیرش در می رفتم نمی دونم چراااا🤔
شاید چون اسم کرونا، غسل و کفن میاد مثل خیلی از آدم ها ترس بر وجودمون حاکم میشه😭
اما به لطف خدا وقتی شروع کردم نه تنها نگرانی هام از بین رفت که انگیزه ی قوی برای کار کردن و تلاش تا لحظه ی آخر زندگیم گرفتم که بعدا حسرت نخورم👌
تفاوت مهمه ما با کسانی که از دنیا رفتن تنها فرصت و زمانی هست که در اختیار داریم و می تونیم بذری بکاریم حتی شده یک لبخند و کمی مهربانی😊
رمانمون خیلی جذابه غم داره شادی داره ثبات داره بالا و پایین داره...
و چون بر اساس واقعیته مثل همه ی زندگی های جاری پر از فراز و نشیب و هیجانه...
امیدوارم با خوندش انگیزه برای تلاش بیشتر پیدا کنیم و یادمون بمونه ابد در پیش داریم پس👇
هدفمند زندگی کنیم👌
#قسمت_اول_مثل_یک_مرد
#بر_اساس_واقعیت
بوی سدر و کافور که به مشامم می خورد یکدفعه یاد گذشته می افتم...
درست چند سال پیش بود وقتی کتاب دا را می خواندم چقدر حس بودن در آن لحظات را وحشتناک و دلهره آور می دیدم!
«تاریک بود،چشم چشم را نمیدید اما صدای هس هس زدن را حس می کردم،فانوسی برداشتم تا اگر سگ های وحشی به جنازه ها نزدیک شده باشند دورشان کنم،لابه لای جنازه ها گام بر می داشتم که ناگهان احساس کردم پای راستم خیس شده فانوس را پایین گرفتم، پایم در روده های یک جنازه فرو رفته بود . . . »
اینها بخشی از کتاب «دا» خاطرات واقعی دختری را روایت می کند که در زمان جنگ تصمیم می گیرد به غسال های شهر کمک کند تا جنازه ها زود تر دفن شوند.
آن لحظه که این جملات را می خواندم احساس میکردم که کارش از سربازی که خط مقدم جبهه بود کمتر نبوده و چقدر دیدن چنین لحظاتی برای یک خانم سخت است...
اما حالا دست روزگار مرا نیز به ورطه ی امتحان کشید و گویا آن کتاب امروز جلوی چشمانم ورق، ورق می خورد!
آن روز که این کتاب را می خواندم هرگز گمان نمی کردم خودم در چنین شرایطی قرار بگیرم و اصلا جرات چنین کاری را داشته باشم!
من که تا به حال نه مرده دیده بودم!
نه غسالخانه!
و جز بوی عطرهای خاص خودم چیزی به مشامم نخورده بود حالا دست تقدیر قرار بود مرا با بوی کافور و سدر مانوس کند...
اوایل اسفند بود همه جا حرف از بیماری ناشناخته ای به اسم کرونا و دلهره و ترسی که قبل از هر چیز انسان را زمین گیر می کرد...
خودم هم مثل همه ترسیده بودم نمی دانستم چه باید بکنم اینکه اصلا می شود کاری کرد یا نه!
یا باید با یک ترس و دلهره گوشه خانه بنشینم تا ببینم چه خواهد شد!
حس خوبی نبود واقعا بلاتکلیفی و سردرگمی همراه با ترس درد بدتری بود که قبل از مبتلا شدن به کرونا سرازیر وجودم شده بود انگار دست و پایم را بسته بودند و راه نفسهایم از این همه وحشت بند آمده بود!
تا اینکه با تماس مرضیه همه چیز عوض شد و حالا من اینجا حضور داشتم جایی که هیچ وقت فکرش را نمی کردم و اتفاقاتی که زندگیم را از یکنواختی نجات داد...
همانطور بهت زده محیط را نگاه می کردم...
چه جای غریبی!
و چقدر حس عجیبی دارم...
محو افکارم هستم که زینب ماسکی شبیه ماسکهای شیمیایی زمان جنگ به دستم می دهد.
خوب که دقت می کنم شبیه نیست درست خودش هست! هنوز متحیرانه خیره ی ماسکم که دوباره زینب با لباس مخصوص جلویم ظاهر می شود و می گویید: بِجُنب دختر...
و لباسهای آبی رنگی به دستم می دهد سعی می کنم بهت چهره ام نمایان نشود و زود دست بکار می شوم لباسهای مخصوص را که پوشیدم احساس کردم حرارت بدنم چندین برابر شد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
وقف فرهنگی و اشتراک گذاری با لینک کانال بلامانع است.
ادامه داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
🍃درست وقتی فکر میکنی توی زندگی
در اوج سختی قرار گرفتی یادت باشه
اگه صبر کنی داره بهترین اتفاق برات
می افته مثل کرم ابریشمی که وقتی
توی پیله اش قرار میگیره اما نمیدونه
این شروع پروانه شدنه😇
#مثل_یک_مرد
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_دوم
خیس عرق می شوم نمی دانم از ترس است یا از گرمای لباس ها!
شاید هم از هر دو...
هر چه که هست نفس کشیدن را برایم سخت می کند...
اما زینب فرز و سریع مشغول است همه را که مجهز کرد و خیالش راحت شد دوباره سراغ من می آید با دست به شانه ام می زند و با صدای نامفهومی از زیر ماسک فیلتردارش می گوید: آماده ای!
فقط سرم را تکان می دهم که ضعف و ترس درونم با صدایم آشکار نشود...
اولین میت را که می آورند نزدیک است قلبم از جا کنده شود...
کمی عقب می روم...
دو، سه نفر دیگر هم همراه من می شوند...
اما زینب همراه مرضیه برای روحیه دادن به بچه ها نه تنها عقب نمی رود که جلوتر از بقیه میت را تحویل می گیرند...
هم زمان که مرضیه زیپ کاور را باز می کند احساس کردم الان است که جان بدهم اما ذکر زینب نجاتم داد یا فاطمه زهرا...
متعجب مانده بودم از زینب و مرضیه با اینکه آنها هم تا به حال مثل من جنازه ندیده بودند بدون ذره ای ترس دست بکار شدن!
یکی از خواهر ها شروع کرد روضه خواندن کم کم بچه ها روحیه گرفتند و جلو آمدن، اما من همچنان میخکوب سر جایم ایستاده بودم!
شاید حق داشتم منی که در تمام طول عمرم کلا جنازه ندیده بودم حالا بماند که کرونایی هم باشد!
مرضیه چیزی به رویم نیاورد و همراه زینب با دو تا از خواهرهای دیگر میت را که خانم میانسالی بود غسل دادن و کفن کردند
ومن برای اولین بار غسل دادن و کفن کردن یک انسان را دیدم...
فقط تماشا کردم و اشک ریختم...
شاید حس اینکه یک روز خودم به اینجا برسم مرا متوقف کرده بود!
شاید هم کارهای ناتمامی که گمان می کردم هنوز فرصت هست...
اما در آن لحظات مرگ را نزدیکتر از تمام ساعاتی که در عمرم گذارندم می دیدم آنقدر نزدیک که میخکوب شده بودم!
ذهنم درگیر مرضیه و زینب شد آنها مثل من تاحالا اینجا را ندیده بودند پس چرا... چرا... متوقف نشدن!
میان چراهای ذهنم مانده بودم که صدای مرضیه مرا به خود آورد...
_خوبی؟
با سر اشاره کردم آره...
ولی واقعا حالم خوب نبود شاید از این بدتر نمی شد!
پیشنهاد مرضیه حالم را بهتر کرد گفت: برایمان زیارت عاشورا می خوانی؟
بهترین کاری که در آن موقعیت می توانستم انجام بدهم همین بود اصلا حرف دلم را زد...
کمی آرامش از جنس عاشورا میان غسالخانه!
خواندن زیارت عاشورا که تمام شد میت دوم را آوردند در دلم احساس کردم می توانم!
هنوز می ترسیدم اما جلو رفتم...
مدام ذکر می گفتم...
مرضیه خودش را کمی عقب کشید که من زیپ کاور را باز کنم...
نفس در سینه ام حبس شده بود...
زیپ را که کشیدم با دیدن صورت خانم جوانی غم تمام وجودم را گرفت!
لحظه ای مکث و بعد از حال رفتم...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
وقف فرهنگی و اشتراک گذاری با لینک کانال بلامانع است.
ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
سلام عزیز دل میگم اگه کارگردان بودی دوست داشتی چه فیلمی بسازی!😊
خوووووووب آغااااااااا 🤔
یه فیلم خوب هیجانی که آخرش تماشاچی بگه عجب فیلمی بود فک نمی کردم اینقدر خوب و با حال تموووم بشه😏👌
آفرین فقط یه نکته❗️
مهم نیست چقدر از فیلم زندگیمون گذشته مهم اینه یه جوری این سکانس های باقی مونده رو کارگردانی کنیم که هر کی دید بگه چقدر خوب تموم شد اصلا فکرشو نمی کردیم نقش منفیه خوبه بشه👌
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
🌱همیشه یادتان باشد که وضعیت
کنونی شما، سرنوشت نهایی تان
نیست...
روزهای خوب خواهند آمد.
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286