Clip-Panahian-KheyliHoseinZahmatMaRaKesheediAst-64k.mp3
1.09M
دست من و تو نیست که عاشقش شدیم..
خیلی حسین زحمت ما را کشیده است...
#خاطرات_اولین_اربعین
#قسمت_هفتم
گاهی باید در سکوت محض محو عشق شد و ذره ذره طعمش را با حس چشید درست مثل زیر ایوان طلایی نجف...
شب اربعین بود خیلی از جامونده های کربلا توی حرم آقا ذکر و دعا داشتن ولی در مجموع خلوت بود چون خیلی ها کربلا بودن...
داشتم با خودم فکر میکردم باید برای رفتن به کربلا از نجف گذشت!
براستی که تاریخ هم چنین بود
مظلومیت علی(ع) کربلا را رقم زد!
اگرعلت این مظلومیت را نفهمیم
ماجرای کربلا را نخواهیم فهمید!
و چه بسا از یاران حسین جابمانیم!
دل کندن از حرم برام سخت بود ولی دیگه خیلی دیر شده بود باید می رفتم
رسیدم هتل همسرم خیلی نگران شده بود گفت: دیگه خواستی حرم بری با هم بریم...
متعجب گفتم: چرا!
گفت: رفتم پایین قبله را بپرسم چند نفر دیگه ایرانی هم بودن گفتن حواستون باشه دو سه روز پیش یه نفر با اسلحه جلوی صحن آقا چند نفر به رگبار بسته...
درست توجیح شدم ولی نمی دونم چرا ذره ای احساس ترس نکردم بر عکس مسیر کربلا...
اون موقع واقعا امنیت مثل این سالها نبود و چنین اتفاقاتی طبیعی بود...
می خواستیم روز اربعین بریم سمت کربلا که به توصیه ی زائرهای دیگه گفتن دو سه روز صبر کنید
از شدت ازدحام مطمئنا نمی تونید درست استفاده کنید چون من سفر اولم بود همسرم هم گفت بهتر بمونیم تا کربلا بتونی به حرم برسی ...
سه روز نجف موندیم من چون غذای عراقی با سیستم معده ام کنار نمیومد خیلی مشکل غذا خوردن داشتم بنده خدا همسرم کلی گشت تا یه قالب پنیر پیدا کرد تا من از گرسنگی به شهادت نائل نشم!
با همون یه قالب پنیر سه روز رو سر کردم هر چند که اونجا از شوق زیارت گرسنگی و تشنگی فقط بر لذت بخش تر شدن لحظاتت می افزاید و ماندگارترش می کند...
دیگه کم کم نجف داشت شلوغ میشد زائرهای کربلا داشتن بر می گشتند و ما تازه راهی کربلا شده بودیم...
توی نجف با یه پیرمرد و پیرزن همراه شدیم قرار شد که با هم بریم سمت کربلا...
دوتایی با یه عشقی بلند شده بودن از ایران اومده بودن ...
تازه پیاده روی رو رفته بودن دوباره برگشته بودن نجف حالا می خواستن باز برن کربلا که از اونجا بر گردن ایران...
ماجراها داشتیم با هم...
نویسنده :#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
7.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوباره مضطرم...
حرم...
حرم...
حرم...
اینکه مدام حواست باشه چی میخوای بگی که وقته مخاطبت رو هدر ندی خیلی سخته🧐🧐🧐
ولی جمله ی زیبایی شنیدم حیفم اومد به شما نگم🙃
همیشه سعی می کرد بین گناه افراد و شخصیت وجودی افراد تفاوت قائل بشه!
حاج قاسم اینجوری بود👌
#خاطرات_اولین_اربعین
#قسمت_هشتم
خیلی دلم می خواست پیاده بریم ...
ولی...
ولی...
ولی انگار اینجا هم از اونجاهایی بود که بین دو راهیه وظیفه و دلم باید درست انتخاب می کردم!
با وجود پای عارفه که سوخته بود و همراه شدن اون پیرمرد و پیرزن باید با ماشین راهی کربلا می شدیم...
یه ماشین شخصی گرفتیم با توجه به شرایط اون موقع خیلی ریسک داشت اما چاره ایی هم نبود اسم راننده عباس بود!
تنها کلمه ایی که میون همهی حرفهای عربیش با دوستش میشد متوجه شد عباس... عباس... بود
ظاهراً مسیر اصلی به خاطر موکب ها بسته بود و باید از مسیر فرعی می رفتیم که رفیقش داشت توصیه های لازم را می کرد...
راه افتادیم اولش همه چی عادی بود! شاید خیلی ساده انگاری به نظر بیاد ولی من چون اسم راننده عباس بود نگران نبودم گفتم بالاخره همین که اسمش عباس یعنی نامرد نیست...
از نجف تا کربلا با ماشین توی شرایط عادی حدودا یک ساعت و یک ساعت و نیم بیشتر نیست!
ولی ما رفتیم توی یه فرعی فقط بیابون بود نه جاده ای! نه آدمی!
فقط ماشین های شخصی بود که هراز گاهی از کنارمون رد می شد...
با توجه به اینکه صبح راه افتاده بودیم نزدیکی های ظهر بود اما تا چشم کار می کرد بیابون بود !
به همسرم گفتم بپرس چقدر دیگه می رسیم! خیلی طول کشید!
آقام هم با همون عربی دست پا شکسته پرسید!
راننده که متوجه منظور همسرم شد سه و چهار ساعت با انگشت هاش نشون داد!
یه نگاه متعجب من به همسرم ، همسرم به پیرمرد همراهمون ....
ولی کاریش نمی شد کرد ...
عارفه توی ماشین خسته شده بود بهونه می گرفت که پیرزن همراهمون از داخل کیف دستیش یه مشت نخودچی کشمش داد به دستش و گفت بخور دخترم....
چقدر دعای خیرش کردم بچه آروم شد! آخه وسایل خودمون رو صندوق عقب ماشین گذاشتیم گفتیم زود می رسیم!
بنده خدا در حال تعارف کردن به من بود که ماشین وسط بیابون ایستاد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
سلام و عرض ادب😊
یه نکته ی مهم هنگام درخواست آخه امشب شب جمعه است دیگه 👇
اصلا در دعا ذهن استدلالی نداشته باشید. نشین فکر کن که چطوری بهت بده!
برای خدا سناریو ننویس!
فقط بخواه...
فقط ازش خواهش کن
همین...
#خاطرات_اولین_اربعین
#قسمت_نهم
خیلی نگران شدیم جلومون یه سری ماشین دیگه ایستاده بودن و شبیه یه ترافیک سنگین بود اما با این تفاوت وسط بیابون نه یه بزرگراه یا خیابون!
ده دقیقه ایی صبر کردیم ولی هیچ ماشینی حرکت نمی کرد!
کم کم راننده ها پیاده شدن ببینن چه خبره!
نیم ساعتی گذشت باز هیچ خبری نشد!
راننده ی ماشین ما کلافه شد دست و پا شکسته گفت: منتظر بشینید من برم جلو ببینم چه خبره!
رفتن همانا نیم ساعت گذشت و هنوز نیامده بود!
اکثر ماشین ها عرب زبان بودن و بومی همون منطقه!
تک و توکی زائر بین مسافرها دیده می شد تقریبا همه ی سرنشین ها از ماشین پیاده شده بودن و بیابون پر شده بود از آدم...
خیلی نگران شده بودم یه استرس عجیبی گرفته بودم همسرم هم نگران بود بخاطر ما اما چیزی نمی گفت!
اینکه راه را بسته باشند!
اینکه منطقه نا امن بود!
با زن و بچه وسط بیابان ...
همممون مستأصل و متحیر ایستاده بودیم که ببینیم چی میشه!
توی دلم آشوب بود مدام ترس نرسیدن به شش گوشه را داشتم...
کلی با آقام حسین (ع) صحبت کردم توی لحظاتی که اصلا معلوم نبود قصه چیه!
بیابون بود و ترس!
وسرنوشتی که مشخص نبود!
غم حرم و حرامی را تداعی می کرد!
لحظاتی که فقط دلت می خواست اشک بریزی...
از غم بی بی رقیه و ترس بی کسی و غربت....
از دل بی قرار حسین(ع) آنگاه که خانواده اش میان انبوهی از حرامزاده ها تنها بودند و او جان می داد...
میان همین افکار در هیاهوی جمعیت رها شده در دل بیابان دست التماس دلم... هنوز نرسیده به حرم دخیل دست های عباس شد....
جمله ای گفتم که خودم شرمنده ی بیانش شدم...
آقا جان ما مهمان شمایم...
اینجا غریبیم...
هنوز حرفم دلم تمام نشده بود عباس که راننده ی ماشین ما بود با چهره ای نگران از دور پیداش شد!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286