به دنبال ستاره ها...
وقتیگفتہ: {فَاِنّیقَریب🌿"} یعنیعالموآدمهمتنهاتبزارن منکنـارتم :) #خدای_خوبم https://eita
خداییش این تصویر رو دو جور میشه نگاه کرد انگار دو تا ورودیه🙃
یک نگاه ورود به داخل قبر هست و خروج از دنیا(تمام شدن خوشی ها)...
یه نگاه هم ورود به آسمان هست و خروج از دنیا(شروع شدن خوشی ها)...
چه جوری زندگی کردیم!
از کدوم ورودی قراره بریم!
#رمان_داستانی_رابطه
#قسمت_هشتم
گفت: با بچه های کلاس!
گفتم: الان که وقت کلاستون نیست! این وقت شب!
گفت: مامان اصلا بحث درس نیست که! دارم بهشون آموزش میدم!
متعجب نگاهش کردم و گفتم: آموزش! چی!
با لبخند و یه حالت افتخار گفت:زبان انگلیسی،
یه دوره برگزار کردم دوازده نفر از بچه ها هم ثبت نام کردن که زبان بهشون یاد بدم...
گفتم: ثبت نام کردی؟ یعنی پول گرفتی ازشون!
ریز نگاهم کرد و با اشاره ی انگشتش گفت: یه مبلغ ناچیز ...
گفتم: به به آقا احسان!
گفت: بابا خودش بهم پیشنهاد داد که وقتم رو تلف نکنم... باید دنبال کار باشم میگه مرد که نمی تونه صبح تا شب تو خونه بیکار باشه!
منم گفتم چکار کنم؟! شما هم که از صبح تا شب سرکاری بابای خوبم، نیستی که لااقل یه کاری با هم انجام بدیم...
بابا هم گفت: به قول پدر موشکی ایران شهید تهرانی مقدم آدم های ضعیف به اندازه ی امکاناتشون کار می کنند!
بعد هم چشماش برقی زد و با هیجان گفت: تازه ایده اش رو هم بابا داد که خدایش عااالی بود البته هر چند برای شروع مبلغش کمه ولی مامان بازم خوبه خداروشکر من راضیم خدا کنه شاگردام هم راضی باشن!
متحیر و متعجب فقط داشتم نگاهش می کردم چون اسم باباش رو برد واکنشی نشون ندادم چون می دونستم تربیتی نتیجه میده که پدر و مادر با هم هماهنگ باشند و کار طرف مقابلشون رو علنا نکوبن، حتی اگر مطابق میل یکیشون نبود! خیلی عادی با یه لبخند فقط گفتم موفق باشی عزیزم از در اتاقش اومدم بیرون...
با دلخوری اومدم پیش محسن و گفتم: دست درد نکنه آقامحسن! من میگم حواست به این بچه باشه شما اونوقت هولش دادی توی فضای مجازی!
نگاهم کرد و گفت: نخیر! انگار امشب قرار نیست ما به کاری برسیم و کاملا از سمت لپ تاپ چرخید سمت من با لبخند ادامه داد: خانم دکتررر عزیزم آرامش اولین کلید حل مسئله هاست بعدشم من که گفتم حواسم هست!
چشم هام رو ریز کردم و با کنایه گفتم: آره شما اینجا پای لپ تاپ! پسر داخل اتاق خودش پای گوشی! بعد حواستم هست! نکنه علم غیب داری من نمی دونستم حضرررررت آقا!
نفس عمیقی کشید و گفت: رایحه خانم شما دیگه چراااا شما که خودت مشاوری...
نذاشتم ادامه بده گفتم: آقا محسن من توی خونه یه همسر و یه مادرم همین! الانم نگران احسانم درک کن!
گفت: یا اااابولفضل معلومه اوضاع خیلی قمر در عقرب شده! بعد خیلی جدی گفت: خوب بشین برات بگم چرا اینکار رو کردم خانم...
نشستم رو به روش شروع کرد...
خانمم با محدود کردن که نمیشه جلوی بچه رو گرفت خصوصا که الان نوجووونه! خودت هم که بهتر میدونی نوجوون دنبال دیده شدنه! اگه من پدر یا شمای مادر مسیر درست دیده شدن رو بهش نشون ندیم خیلی ها آماده اند تا مسیری رو که دوست دارن به عنوان مسیر درست جایگزین کنن بهش نشون بدن! حالا چه فضای حقیقی یا فضای مجازی!
با این وضعیت پیش اومده هم فضای مجازي از هر دوستی در دسترس تره ! خوب بهتر نیست مسیر درست رو توی این فضا بهش نشون بدیم! منم همین کار رو کردم گفتم: به جای بی خودی چرخیدن توی فضای مجازي بیا درست دیده شو! تازه مناسب با اقتضای سنش که دوست داره مستقل بشه هم با این روش کسب درآمد کنه، بهش گفتم خصوصا که تو پسری و باید کار بلد باشی منتها از راه حلالش حتی توی فضای مجازی!
اگر اینکارو نمیکردم و این مسیر رو بهش نشون نمیدادم بالاخره که با فضای مجازی آشنایی داره پس فردا باید شاهد دیدن موهای فشن و انواع و اقسام جنگولک بازیا می دیدیش که برای دیده شدن در چنین فضایی انجام میده! اما حالا که یه مسیر مشخصه و درسته که داره از تخصص خودش پول در میاره چه اشکالی داره!
ضمنن بیا بشین پای لپ تاپ من علم غیب ندارم خانم! اما نرم افزاری روی گوشیش نصب کردم که کامل چک میشه چکار داره میکنه! تا الانم خداروشکر خطایی نکرده! ضمن اینکه گروهشون داخل فضای مجازی داخلی! بعد هم همه ی بچه هاشون رو میشناسم و کامل نکات کاربردی و مهم براش توصیح دادم خودمم توی این مسیر حواسم هست! هنوز هم نگرانی...
نفس عمیقی کشیدم چند لحظه سکوت...
از محسن عذر خواهی کردم که یه طرفه قضاوت کردم و تشکر که حوصله به خرج داد و کامل برام توضیح داد...
لبخندی زد و گفت: دیگه اینا رو اینقدر خودت گفتی تو خونه که خانم ها دوست دارن کامل حرفشون شنیده بشه و کامل با حوصله هم جوابشون رو بشنون در این صورت دخترای خوبی میشن دیگه منم یاد گرفتم دختر خوب! با خودم فکر کردم دیدم حق با محسن! شاید این چند وقت به خاطر مراجع کنندهام ذهنم از فضای مجازی نگاه منفی پیدا کرده بود ولی با این کاری که محسن کرد دیدم نه اتفاقا فکر خوبیه! اما متاسفانه این به تنهایی یه خوش خیالی بود که ...
ادامه دارد...
نویسنده: #سیده_زهرا_بهادر
هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست.
ادامهی داستان در کانال به دنبال ستاره ها👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
#
🌿 #رهبر_انقلاب : هم روحتان در انتظار #حضرتمهدی ارواحنا فداه باشد، هم نیروی جسمیتان در این راه حرکت بکند. هر قدمی که در راه استواری این #انقلاب اسلامی برمیدارید، یکقدم به #ظهور حضرت مهدی عجاللهتعالیفرجه نزدیکتر میشوید.۶۰/۳/۲۹
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَج⚘
به دنبال ستاره ها...
# 🌿 #رهبر_انقلاب : هم روحتان در انتظار #حضرتمهدی ارواحنا فداه باشد، هم نیروی جسمیتان در این راه ح
🍃برای رسیدن به آنچه تابحال نداشته ای
باید آنی شوی که تا بحال نبوده ای...!
#یارِ_مهدی
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
سلام عزیزان همراه
انشالله دلتون مهدوی🙏🌹
یه نکته در مورد رمان #رابطه
اگر با خوندن این چند قسمت اذیت میشید حلال کنید چون واقعا خودم هم خیلی اذیت شدم تا نوشتم گاهی میگفتم کاش اینها واقعیت نبود! اما متاسفانه هست ولی چیزی که من را به ادامه ی نوشتن این داستان ترغیب کرد نکته های مهمش هست که کلی بهم انگیزه داد تا دست به قلم بشم...
انگیزه ای که تا انتها شما هم از خوندن این رمان بهرمند میشید انشاالله 👌
#رمان_داستانی_رابطه
#قسمت_نهم
که بدون داشتن خط قرمز در فضای مجازی میشه کار کرد! حالا از هر نوعی چه فرهنگی چه اجتماعی چه اقتصادی چه سیاسی! اما نمیدونم خوشبختانه یا متاسفانه سمانه من رو هوشیار کرد! فردا وقتی رفتم سرکار و مطابق معمول افرادی که نوبت گرفته بودند می اومدند برای مشاوره تا اینکه نوبت خانمی شد که قبل از داخل شدن اسم وفامیلش شبیه یکی از دوستان قدیمی ام بود!
با ورود اون خانم به داخل اتاقم دیدم بععله سمانه ی خودمونه! خیلی خوشحال شدم دیدمش! اما اون حال و روز خوبی نداشت رنگش پریده بود و به شدت لاغر شده بود...
نگاهش که به نگاهم افتاد ذوق کنان گفتم: به به سمانه خانم! خوبی دختر! نیستیا بعد از این همه وقت! چرا اینجا!
ازدواج کردی دیگه ستاره ی سهیل شدی! احوالت رو از بچه ها داشتم راستی دو قلو هات خوبن! اصلا با خانواده تشریف می آوردین منزل من فسقلیاتم میدیدم بیشتر خوشحال میشدیم!
با حسرت نگام کرد و گفت: رایحه! دیگه خانواده ای وجود نداره!
شوکه نگاهش کردم و گفتم: چی! چرااا؟ با تردید گفتم:خدای نکرده اتفاقی افتاده سمانه! آب دهنش رو به سختی فرو داد و سرش به نشونه ی آره تکون داد!
لبم رو گزیدم و خیلی ناراحت شدم و پیش خودم گفتم: وااای نکنه تصادفی یا حادثه ای اتفاق افتاده که عزیزهاش رو از دست داده احتمالا هم الان بخاطر همین اومده اینجا! خیلی متاثر شدم...
که با بغض گفت: رایحه خودم با دستای خودم زندگیم رو نابود کردم مجتبی و دوقلو هام رو از دست دادم فقط بخاطر یه اشتباه!
تعجب کردم و گفتم: سمانه درست بگو ببینم چی شده از اول ماجرا! من اینطوری مبهم نمی تونم کمکت کنم! شروع کرد...
.
اگه یادت باشه من یک دختر از یک خانواده خوب بودم و قاعدتا ازدواجم هم با یک خانواده و فرد خوب بود...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: زمانی که من ازدواج کردم خیلی توی شبکه های اجتماعی فعال نبودم.
ماهم زندگی خوبی داشتیم.
تا اینکه به شوهرم یه موقعیت کاری پیشنهاد شد تو یه شهر دیگه حتما از بچه ها شنیدی...
شوهرم تقریبا هفته ای دو سه روز فقط خونه بود.
و همون دو سه روز هم باز تقریبا بیرون بود و سرکار و فقط شبا برای خواب میومد خونه .
مکالمات بین منو همسرم بیشتر از چند تا جمله نمیشد! چون اون اصلا توانایی حرف زدن نداشت از شدت خستگی و اصلاااا منو نمیدید! شاید هم من بلد نبودم خودم رو درست نشون بدم!
هربار که برای کار میرفت شهرستان چون از لحاظ عاطفی و فیزیکی شدیدا بهش وابسته بودم ؛ خیلی برام سخت بود تحمل دوریش..
روزی چندبار بهش زنگ میزدم ولی هربار یا جواب نداده قطع میکرد یا جواب میداد و میگفت: اینقدر زنگ نزن دستم بنده!
بارها و بارها براش پیام های عاشقانه اسمس میکردم و براش مینوشتم که چقد دوسش دارم و دلم براش تنگ شده ولی دریغ از یک خط جوابی که برام بفرسته از شدتی که سرش شلوغ بود!
اوایل خیلیییی اذیت شدم ولی به مرور فهمیدم اذیت شدن های من چیزی از حجم کار شوهرم کم نمیکنه!
یه روز اتفاقی یکی از دوستای دوران دبیرستانم رو دیدم نسرین رو میگم یادته که!
اتفاقا اونم ی دختر خوبی بود
بهم پیشنهاد داد وارد یه گروه فرهنگی تو واتس آپ بشم...
منم که بیکاری و تنهایی حسابی اذیتم کرده بود قبول کردم مخصوصا اینکه به دوستم و کارهاش اعتماد کامل داشتم.
خلاصه من وارد اون گروه شدم و فهمیدم فعالیت های اون گروه اینطوری هست که هرکسی برحسب توانایی و تحصیلات خودش باید عضو یه شاخه میشد.
شاخه حجاب و شبهات و سیاسی و از اینجور چیزا..
نسرین خودش تو شاخه شبهات بود و من به خواست خودم وارد گروه حجاب و عفاف شدم
ولی نسرین توی اون گروه نبود
من بودم و حدود سی نفر ادم غریبه!
غریبه و مذهبی و غیرمذهبی!
دختر و پسر باهم! البته من میدونستم بودن توی گروه مختلط اگر مفسده داشته باشه حرامه و اشتباه! ولی تا یه مدت واقعا کار فرهنگی بود تا اینکه درکنار اون گروه مختلط یه گروه دورهمی فقط برای دخترا ایجاد شد!
و بدبختی من هم با عضویت تو همون گروه شروع شد از جایی که فکرش رو نمیکردم، اونجا بود که فهمیدم دخترای مجرد گروه دارن یکی یکی عاشق پسرای مجرد گروه میشن!
و این وسط فقط من بودم که متاهل بودم!
تمام فکر و ذکرم شده بود اینکه ی جوری خودمو به اونا نزدیک کنم تا بهتر تاثیر بذارم!
من اون زمان دوتا دوقلو هام یکسال داشتن ولی اصلا حوصله بازی کردن با اونا رو نداشتم...
سرت رو درد نیارم رایحه، اوضاع طوری بود که اگه خودم رو مجرد نشون میدادم بهتر بود!
چون تا اون زمان هم چیزی از وضعیت تاهل خودم و اینکه دوتا بچه دوقلو دارم تو گروه نگفته بودم...
و بلاخره عشق دخترای مجرد گروه به پسرا به من هم سرایت کرد..
و کم کم پای حامد به زندگی من و پی وی شخصیم توی واتس اپ باز شد
ادامه دارد...
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
هرگونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست.
ادامه ی داستان در کانال به دنبال ستاره ها 👇
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
🌿خودَت را کَسی نَدان تا نَرَنجــے...!
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286
0e9be788a248da85fbafeddcf77562eb4328124-240p(4).mp3
3.49M
[عزیزان حتما گوش کنید👌]
#رمان_داستانی_رابطه
#قسمت_دهم
حامدی که تنها مرد متاهل گروه بود...
اوایل تمام چت هامون توی خصوصی فقط حرفای کاری بود...
حرف از کار فرهنگی بود...
حرف از موثر بودن و دغدغه داشتن...
کم کم شکل و نوع استیکرها عوض شد...
تشکر و ذوق کردنا عوض شد...
همه چی کم کم تغییر کرد...
من به حامد وابسته شده بودم و خودش هم داشت این رو میفهمید ولی سعی میکرد به روی خودش نیاره...
ولی من دیگه وابستگی و علاقه ام به حامد رو نمیتونستم مخفی کنم...
یه روز بهش گفتم و حامد گفت: خیلی وقته میدونه و اون هم گفت حالش دقیقا مثل من هست...!
هم از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم و هم از غصه مجتبی(همسرم) داشتم دق میکردم...
قبلا برای خونه اومدن مجتبی لحظه شماری میکردم... ولی بعد اومدن حامد وقتایی که مجتبی خونه بود برای رفتنش لحظه شماری میکردم!
تا اینکه یک روز حامد پیشنهاد داد که همدیگرو ببینیم...
نمیشد توی یه پارک یا مکان عمومی قرار گذاشت چون می ترسیدم...
نمیدونم شیطون تا کجا به وجود من نفوذ پیدا کرده بود که حامد رو در نبود مجتبی به خونه دعوت کردم!
ولی دوقلوهام ...!
به بهونه خرید بردمشون پیش مادرم...
به هیچی فکر نمیکردم جز دیدن حامد!
(سمانه به شدت دستهاش و بدنش می لرزید)
بلاخره رسید اون لحظه...
و من درکمال تعجب قبل رسیدن حامد داشتم به این فکر میکردم که چه لباسی بپوشم ؟!
و ذهن من تا خیلی جاها پیش رفته بود کنار حامد... و چون یه زن متاهل بودم ترس یه دختر مجرد رو نداشتم !
در حالی که دیگه به درستی نمی تونست صحبت کنه گفت:رایحه باورم نمیشد این من بودم که به اینجا رسیده بودم که حتی ...
ویکدفعه به شدت زد زیر گریه...
یه لیوان آب دادم خورد کمی که حالش بهتر شد ادامه داد:
مجتبی ده صبح راه افتاده بود که بره شهرستان همه فکرم پیشش بود...
با صدای زنگ آیفون تمام تنم یخ کرد...
با لرز و ترس رفتم درو باز کردم
برگشتم سمت آینه تا خودمو مرتب کنم!
اما چیزی که جلوی اینه دیدم ترس و لرزم رو صد برابر کرد!
مجتبی گوشی موبایلش رو جا گذاشته و من میدونستم که بدون گوشیش محاله که بتونه به کاراش برسه!
و حتما درحال برگشت به خونه است
بله برگشت...
حامد اومده بود تو...
منو که با اون ظاهر دید کلییی شوکه شد و البته ذوق کرد!
درو پشت سرش بست.
اما...
چند ثانیه بیشتر طول نکشید که در با کلید باز شد و...
بله
مجتبی...
ببخشید دیگه توانایی گفتن بقیش رو ندارم...
فقط اینو بدون که همه چیی همونجاتموم شد رایحه!
مجتبی، حامد رو دیده بود که اومده بود توی ساختمون...
ولی پیش خودش فکر کرده بود که مهمون واحدهای دیگه هست، یعنی اینم متوجه شده بود که چند لحظه هست وارد خونه خودش شده بوده...
برای همین خیالش از بعضی جهات راحت شده بود که !
اما اینها چیزی از تقصیر و گناه من کم نمیکرد...
بزرگواری مجتبی ؛ حامد رو نجات داد...
البته خیلی هم راحت نبود!
اما من ...
الان هفت ماه هست که دارم بدون دوقلوهام زندگی میکنم...
بدون مجتبی و بدون زندگی خوبی که داشتم!
و منتظر حکم طلاق...
من خیلی سعی کردم مجتبی رو قانع کنم که نبودن هاش و بی محبتی ها و کم محلی هاش منو به این راه کشوند...
قبول کرد تا حدودی...
اما تغییری توی تصمیمش ایجاد نکرد...
مجتبی گفت: بخاطر خطاهای خودش از حق خودش میگذره ولی گفت درباره تربیت بچه هاش نمیتونه ریسک کنه!
من حالم بده رایحه خیلی بد...
سرم پایین بودم دلم می خواست گریه کنم، سمانه دوست من بود یه دختر خوب!
اما چقدر سخته باور اینکه...
خودم رو کنترل کردم سرم رو قاطع آوردم بالا و نگاهش کردم و گفتم: سمانه فقط این رو بدون خدا خیلی دوست داشته خیلی...
متعجب با صورت پر از اشک بهم خیره شد!
گفتم: توی این چند وقت به این فکر کردی اگه مجتبی به موقع نمی رسید چی می شد!
یا حتی اگه یک ساعت دیرتر می رسید!
می دونستی به جای حکم طلاق الان باید منتظر چه حکمی می بودی!
اشتباه تو از وقتی شروع شد که به جای حل کردن مشکلت به خودت حق دادی گناه کنی!
حق دادی با نامحرم راحت چت و دردودل کنی!
چرا اون موقع که احساس کردی داری بی توجهی می بینی نیومدی پیش من!
چرا دنبال راه حل نرفتی!
سمانه تو میدونی ما چقدر خانم داریم که شغل همسرانشون طوری که گاهی یک ماه ماموریتن و خونه نیستن! آیا این دلیل میشه اون خانم خودش رو توجیه کنه خیانت کنه!
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
سمانه به خاطر تمام کارهای خوبت خدا دست رو گرفت و برگردوندت! فرض کن کسی این قضیه رو نمیفهمید و اون روز رو تو با حامد سپری می کردی! حتی نمی تونی تصور کنی که بعدش چه اتفاق وحشتناکی برات می افتد!
جسم و روحت متلاشی می شد...
از دیدن خودت حالت بهم می خورد...
با دیدن بچه هات...
با هر بار دیدن مجتبی...
دیگه طاقت نمی آوردی و...
سمانه! سمانه! سمانه!
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
هر گونه کپی برداری شرعا و قانونا جایز نیست.
https://eitaa.com/joinchat/1802108966Ce26d79d286