#رویای_گمشده
#پارت_45
_نامور؟
حواست اینجاست؟
با لمس دایره ی کوچک درون جیبم ، نگاهم را به اویی که مقابلم با لبخندی که همیشه میخواستم در همچین موقعیتی تحویلم دهد ، نشسته بود ، دوخته و میگویم:
_میشنوم...با مادرت برو هر چی دوست داری انتخاب کن!
من این روزا یکم درگیرم ولی تا جای ممکن سعی میکنم همراهت بیام.
به قبول حرفم سر تکان داده مشغول خوردن نوشیدنی اش میشود.
من اما نمیتوانم رشتهی افکارم را پیدا کرده در دست بگیرمش.
زیرا لمس یک اسم کوتاه درون شی کوچک در دستم ، ناخواسته مرا وادار میکند سه سال اخیرم را مرور کرده و هر چیز پنهان و بی اهمیتی را شکاف داده کند و کاوش کنم.
شبیه فراموش کردن یک وسیلهی مهم در سفری خاص است که مدام در طول مسافرت به یاد آمده باعث یک حس ناخوشی و آزار عجیبی میشود.
انگار که یک تکه از پازل را اشتباهی سر جایش قرار داده باشی و نتوانی عکسی کامل را به دست آوری!
_نامور چرا دست به جیب نشستی؟
سردته؟
نامحسوس پوزخندی زده دستم را از جیبم خارج کرده جوابش را میدهم:
_یکم خستم...رو صندلی نشستن اذیتم میکنه!
میدانستم چه را میخواست ببیند.
انگشتِ حلقهی دست چپم را!
به مقصودش که رسید دیگر پاپیچم نشد و تنها به گفتن "آهانی" کوتاه بسنده کرد!
آن را خالی دید و راضی شد!
و من به این فکر کردم که اگر من به او نیز میگفتم خسته هستم ، همینگونه بیتفاوت از کنارش میگذشت؟
نمیدانم!
دانستنش نیز فایده نداشت!
در این نشخوار فکری به خودم یادآوری میکنم که او تمام شد!
و احتمالا هیچوقت نمیتوانستم جواب این سوال را پیدا کنم!
@ba_siasat_bash