#رویای_گمشده
#پارت_51
میدانستم اما شنیدنش از زبان کسی دیگر تازگی داشت.
انگار که تلخی این حقیقت فقط با شنیدنش از زبان فرد دیگری ، به رخم کشیده میشد.
و این چیزی نبود که بتوان انکارش کرد.
نامور اگر میفهمید من باردارم ، اولین چیزی که به ذهنش میرسید و سقط و از بین بردنش بود.
هیچ شکی در این باره نداشتم...هیچ شکی!
_میدونم!
مامان انگار که بخواهد جوانب هر تصمیمم را از قبل برایم روشن کند تا تصمیم گیری ام آسوده تر باشد ، دوباره میگوید:
_اینم بدون که اگه بخوای این بچه رو نگه داری باید حالا حالاها قید طلاق رو بزنی!
از یک طرف دلم میخواست طلاق میگرفتم تا چشمم هیچکس را نبیند و از طرفی دیگر به خاطر حامله بودنم نمیتوانستم روند طلاق را طی کرده و تمامش کنم.
حس تعلق در هوا داشتم.
هر تصمیمی میخواستم بگیرم ، یک چیز مانعم میشد.
طلاق گرفتنم امکان پذیر نبود و باعث لو رفتن حاملگیام میشد.
و طلاق نگرفتنم نیز باعث میشد این ارتباط پوسیدهام با نامور همچنان باقی مانده و باعث دردسر و آزارم شود.
زبانی روی لبهایم کشیده و در حالی که شدیدا نیاز داشتم یک نفر راه درست را نشانم دهد تا تصمیم قطعیام را گرفته و از این برزخ رهایی یابم ، خطاب به مامان میپرسم:
_مامان تو میخوای من این بچه رو سقط کنم؟!
خب بالاخره اینم بچه ی ناموره و...
احتمال این برخوردش در ذهنم کم بود.
که حرفم را قطع کرده و بگوید:
_نه!
به نظر من حالا که انقدر بی وجود شده بود که تو رو توی ساختمون خالی ول کرده بود ، تو هر تصمیمی که باعث آسودگی خاطرت میشه رو بگیر و اصلا هم به اون فکر نکن!
یادت باشه چه رفتاری باهات داشت و وقتی هنوز به تو متعهد بود چطور بهت خیانت کرد!
@ba_siasat_bash