✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
#حرمنوشت
۱۸/خرداد/۱۴۰۲
شب جمـــعهست
هوایـت نـکنم
مــیمیـرم
از #جنّتالرضا تا #جنّتالحسین راهی نیست، اگر #زهرا (س) بخواهد...
🍃🍃🍃
☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج|
🔰 https://eitaa.com/joinchat/3291676979Cd3d47b01a3
🔰 @mrs_faaf
✨✨✨
🔆بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆
📝#خرده_روایتهای_اربعین
4⃣#روایت_چهارم: ما، مـِنار، زهرا، عباس و دیگران
غروب که ریحان اشاره کرد نیاز به سرویس دارد، پیچیدیم توی اولین موکب. در نگاه اول کاملا مشخص بود صاحب موکب از آن پولدارهای روزگار است. ساختمانی بزرگ، نوساز و شیک که جابهجایش کولرهای گازی ایستاده گذاشته بودند. از سرویس که بیرون آمدیدیم، دیدیم #ابوریحان نشسته به شام خوردن و به ما هم اشاره کرد همینجا بخورید که دیگر جلوتر لازم نباشد بایستیم، بلکه امشب عمودهای بیشتری طی کنیم!
ظرف پلوگوشتِ عمیقا چرب! را گرفتیم و رفتیم توی اتاق خانمها و مثل همیشه سعی کردیم جایی بنشینیم که زیر باد مستقیم اسپیلت نباشیم. ریحان طبق معمول دو لقمه غذایش که تمام شد شروع کرد از پشتیها و در و دیوار موکب مردم بالا رفتن و هرچه «ریحان ریحان» میکردیم که دخترجان یک دقیقه آرام بگیر افاقه نمیکرد. چند دقیقه نگذشته بود که صدایی ناآشنا گفت «ریحان ریحان» و بعد هم یک چیزهایی به عربی گفت. قاشقهای یکبار مصرفمان که وسط غذا خوردن شکسته بود توی دستمان خشکید، سرمان را با تعجب برگرداندیم و دیدیم سه دختر و یک پسر دارند با ریحان بازی میکنند و در تلاشی بیهوده! سعی دارند بغلش کنند. بعد هم آمدند پیش ما و شروع کردند یکریز -و به شدت #با_هیجان- حرف زدند. ما هم که از مکالمه #عربی آن هم به #لهجه_عراقی، فقط «#شـِـسـمـُـک» را حفظ کرده بودیم که وقتی کیسههای پارچهای آجیل را داریم به بچهها میدهیم، اسمشان را هم بپرسیم مانده بودیم چطور جواب این حجم از هیجان و شادی را بدهیم!
آخرش هم کم نیاوردیم و با ترکیبی از زبان اشاره، زبان بدن، تغییر میمیک صورت و چیزی شبیه عربی شروع کردیم به گپ و گفتی که در کمال تعجب، حدود نیم ساعت طول کشید!
از گفتن اسمهایمان شروع شد و بعد هم بحث رفت سر اینکه هرکس کلاس چندم است.
پسرک #عباس بود. عباس همان اول رفت. پنج سالش بود و لابد به غیرت مردانهاش برمیخورد اگر وسط جمع زنانه مینشست.
#مـِنار از همهشان بزرگتر بود، و عاقلتر البته. کلاس دهم.
دوتای دیگر هم #زهرا بودند و #زهرا! کلاس چهارم و ششم.
از همان اولهای بحث هم جو غریب و قریبی حاکم شد؛ انگار وسط یک مسابقه بودیم که هر گروه زودتر حرف گروه مقابل را میفهمید، امتیاز بیشتری میگرفت. خودمانیم، آدم دلش میخواهد این مسابقهی «زودتر فهمیدن حرف گروه مقابل» جهانی شود، بلکه #حرف_حق زودتر یک سر و گردن بالاتر برود و تمام حرف و حدیثهای غیرحق، ببازند.
وسطهای بحث هم به جز همان «شـِـسـمـُـک» و اعداد «یک تا ده» که بلد بودیم، هدی یادش آمد توی کتاب عربیشان خوانده «#تلفن_همراه» به عربی میشود «#جوال». ما هم معطل نکردیم و جوال جوال گویان تلفن را درآوردیم و اینترنت رومینگ ایرانسل که انصافا خیلی به دردمان خورد را روشن کردیم و با توسل به حضرت گوگلترنسلیت، گپ و گفتمان را کمی روانتر ادامه دادیم.
حالا گوشی، با ترجمههای هشلهفت گوگلترنسلیت، بین گروه ما و گروه آنها دست به دست میشد. آنها تایپ میکردند و گوگلترنسلیت سعی میکرد عربی با لهجه عراقی را به فارسی ترجمه کند. سعیای که خیلی هم موفقیتآمیز نبود. مثلا وقتی عبارت «باز هم از آن رشتههای سفید دارید؟» روی صفحه نقش بست، با تعجب به هم نگاه کردیم که «رشته سفید» دیگر چه صیغهایست؟! اینجا بود که جوال را به گوشهای پرت کرده و به همان زبان اشاره خودمان برگشتیم.
یکی از زهراها -همان که شیطانتر بود- برای واژه «رشته سفید» به زیر گردنش اشاره میکرد. فهمیدیم منظورش گیرهروسریهایی است که توی کیسهها، کنار آجیل گذاشته بودیم! یکی دیگر را برای خواهرش میخواست که اینجا نبود.
وقتی هم که داشتیم خداحافظی میکردیم، زهرا و زهرا گفتند «بنت عم» همدیگر هستند و گروه ما دوباره تشکیل جلسه داد و بحث شد که «عم» یعنی عمه یا عمو؟! آخرش به این نتیجه رسیدیم که چه اهمیتی دارد دخترعمه-دختردایی هستند یا دخترعمو! مهم این است که فامیلاند و چند روزی میشود کل فامیل آمدهاند موکب برای #خدمت به #زوارالحسین (س)