eitaa logo
|بهارنارنج|
154 دنبال‌کننده
336 عکس
49 ویدیو
7 فایل
🔆 بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر🔆 ✨‌مطالب این کانال، نذر سلامتی و ظهور حضرت حجت (عج) است فاطمه‌ام افــضـــلی مادر| کتاب‌خوار| کمی نویسنده| کارشناس‌ارشد فلسفه| مشغولِ عکاسی‌وتصویرگری‌وجهادِفرهنگی| 🔰 @mrs_faaf
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴🪴🪴 🍃بــِســـمـِ الـلّـــهـ وَ هُــوَ الـــمُـــصَـوِّر زمان شن‌بازی و خمیربازی ریحان، از معدود مواقعی که سکوت در خانه ما برقرار است! و منی که درحال با هستم. همان‌که می‌گوید «باید تمام شرایط برای مطالعه و نوشتن و یادگرفتن جور باشد تا شروع کنی و ادامه دهی». فقط هم یک مادر می‌داند که این شرایط ایده‌آل، «هیچ‌وقت» مهیا نمی‌شود! حالا هم تمام کتاب‌های درحال مطالعه‌ام را از کنج دنجم بیرون کشیده‌ام و توی تمام خانه پخش کرده‌ام تا به محض برقراری سکوت و فراغت، دست دراز کنم و یکی‌شان را ورق بزنم. ولو نصف صفحه! 🌲 🌦 ۱۴/اسفند/۱۴۰۲ 🍃🍃🍃 ☕️دعوتید به یک فنجان عطرِ |بٰاهٰارْنارَنج| 🔰 @baahaarnaranj
🪴 در بابِ بهشت و سیناپس‌های درحال تکامل برای منِ فلسفه خوانده که همه چیز را در چارچوب گزاره «الف ب است، ب ج است پس الف ج است» می‌بینم، منطقی نیست این چند روزه وقتی ریحان بیدار می‌شود تختش را مرتب نکند. وقتی می‌خواهد ظرف بشورد به جای پیشبند خودش، قفلی بزند روی پیشبند من. لباس تمیز را بیاندازد توی تشت جوراب‌های کثیف و چنگ بزند. و برای دختر دقیقا ۲.۵ ساله‌ام هم عجیب است که من از همه این‌ها تعجب می‌کنم. مطمئنم همان موقعی که دارم از دست کارهایش حرص می‌خورم توی دلش می‌گوید «منطق‌ت را بگذار درِ کوزه آبش را بخور. من دارم استقلال را با تک‌تک سیناپس‌های مغزم که هنوز کامل هم نشده تجربه می‌کنم و می‌خواهم بهشت را به زور هم که شده بفرستم زیر پاهایت. پس لطفا ساکت باش و بگذار کارم را بکنم.» بیایید قبول کنیم این موقعیت، چالش‌آفرین است. خیلی چالش‌آفرین. ؟ 🌲 🌦 🔰@baahaarnaranj ‌‌
🪴 ریحان که به دنیا آمد، فکر می‌کردم مثل توی فیلم‌ها باید همان لحظه گریه کند. نکرد. به ماما گفتم: -این الان نباید گریه کنه؟! -گریه هم می‌کنه. اونقدر برات گریه کنه که دیگه خودت رو نشناسی. امروز به شرف آن ماما درود فرستادم :| 🌲 🌦 ۱۳/اردی‌بهشت/۱۴۰۳ 🔰 @baahaarnaranj ‌‌
🪴 گاهی وقت‌ها -در واقع خیلی وقت‌ها!- باید مان را تغییر دهیم تا جهان‌بینی‌مان اصلاح شود و جهان‌بینی بچه‌هایمان درست شکل بگیرد. مثل امروز که رفتیم توی طبیعت و برخلاف واکنش اطرافیان «مگس نیا، مورچه برو»، به مورچه‌ها سلام کردیم و باهاش بازی کردیم و ازشان تشکر کردیم که اجازه دادند بیاییم توی خانه‌شان چای و صبحانه بخوریم. ریحان امروز یاد گرفت ما در ، ِ تمام موجوداتی هستیم که شبیه ما نیستند. عمدتا از ما ضعیف‌ترند اما به اندازه ما حق حیات دارند. حالا دیگر ریحان، از زاویه دید یک مهمان به طبیعت نگاه می‌کند. نه صاحب اختیار قلدری که هر بلایی دلش خواست سرش بیاورد و بریزد و بپاشد و لگدمال کند و آتش بزند. 🌲 🌦 ۱۴/اردی‌بهشت/۱۴۰۳ 🔰 @baahaarnaranj ‌‌
🪴 ما به روزهای شهادت می‌گوییم «حسین‌حسین». فرقی هم نمی‌کند شهادت کدام جگرگوشه خدا باشد. به هرحال غم توی خانه ما یک جوری به حسین (ع) ربط پیدا می‌کند. مثلا امروز حسین‌حسینِ امام صادق (ع) است و ما تیره می‌پوشیم و کمی سینه می‌زنیم. 🌲 🌦 ۱۵/اردی‌بهشت/۱۴۰۳ 🔰 @baahaarnaranj ‌‌
🪴 ما، مادر دختری، باران که می‌بارد دیوانه‌تر می‌شویم! 🌲 🌦 ۲۶/اردی‌بهشت/۱۴۰۳ 🔰@baahaarnaranj ‌‌
🪴 کتاب‌تراپی بعد از یک روز پرتنش :/ 🌲 🌦 ۶/خرداد/۱۴۰۳ 🔰 @baahaarnaranj ‌‌
🪴 به وقت جبرانِ عقب‌ماندگیِ مقرریِ هم‌خوانی. وسط سفر. با دختری که از بس توی آب بالاپایین پریده، بی‌‌هوش شده. :/ 🌲 🌦 ۱۲/خرداد/۱۴۰۳ 🔰 @baahaarnaranj ‌‌
🪴 روتینِ شنبه‌ها؛ دوپینگ قبل از کلاس نرگس جون :/ 🌲 🌦 ۲۶/خرداد/۱۴۰۳ 🔰‌@baahaarnaranj
‌ 🪴 ما ٨تا مامان بودیم که ٨ماه با هم بودیم. هر هفته شنبه‌‌ها ساعت ۴ دست بچه‌های‌مان را می‌گرفتیم و می‌آمدیم موسسه*. ساختمان ملاصدرا، طبقه بالا. بچه‌ها که با نرگس جون شروع می‌کردند بازی، ما مامان‌ها می‌نشستیم دور هم به گپ و گفت. مامان شبیر چای درست می‌کرد. مامان حسین توی کابینت‌ها، وسط چسب و رنگ و کاغذ دنبال لیوان می‌گشت. مامان کیمیا هم قندان را از توی کشوی بادکنک‌ها درمی‌آورد و می‌گرداند. امروز جلسه اول ترم جدید بود. وقتی رسیدیم دیدیم بازسازی طبقه پایین تمام شده. کلاس پایین تشکیل شد. توی اتاق بازی و اتاق کاردستی و اتاق رنگ و اتاق پویانمایی. از آن ٨تا فقط من و مامان محمدحسن و مامان محمدحسین و مامان حسنا بودیم. شبیر و حسین و ملیکا و کیمیا برای طرح ٣ماهه ثبتنام کرده‌اند و دیگر طرح ماهیانه نمی‌آیند. امیرعلی و آن یکی امیرعلی و امیرمحمد و امیرعباس و علی و آنیلا و عسل جدیدند. مادران‌شان را تازه امروز دیدم. باهاشان ارتباط نگرفتم. یعنی طول می‌کشد تا با جمع جدید اخت شوم. مخصوصا اگر یک‌جوری باشند. جمع جدیدمان یک‌جوری بود. دلم برای طبقه بالا، انباری شلوغ‌پلوغِ پر از اسباب‌بازی‌اش، آشپزخانه‌اش و آن روشویی همیشه خرابِ سرویس بهداشتی‌اش تنگ شد. با این حساب امروز بهترین فرصت برای شروع چالش "شیرجه در احساسات" بود. من امروز مضطرب بودم. زیاد. به طرز عجیب و غیرمنطقی‌ای بغض داشتم. از جایی به بعد حس ناامنی داشت غلبه می‌کرد. ضربه آخر را هم امیرعباس زد. همان موقع که محکم زد توی گوش امیرعلی. امروز جلسه اول ترم جدید بود. من و ریحان تلاش کردیم محیط و شرایط جدید را بپذیریم. باید بیشتر به خودمان فرصت بدهیم. فرصت انتقال از آن جمعِ کوچکِ صمیمیِ آرام، به جمعی شلوغ و پر سر و صدا با احتمال تنش بالا. ۲۶/خرداد/۱۴۰۳ *موسسه مادر و کودک ازهار 🌲 🌦 🔰 @baahaarnaranj ‌‌‌
🪴 امروز ریحان رکورد پیشین خود مبنی بر ۳۸ بار «مامــــــــــان» در دقیقه را شکست. و من الله توفیق :| ۱۰/تیر/۱۴۰۳ 🌲 🌦 🔰 @baahaarnaranj ‌‌‌
🪴 این قاب، تمام ماجرای من بود روز یکشنبه ۳۱ تیر. ساعت ۵ باید به ورودی‌های جدید باشگاه نویسندگی خوش‌آمد می‌گفتم. همان ساعتی آزمون برخط زبان کودک و نوجوان شروع می‌شد. و هر دو دقیقا وسط کلاس ریحان بود. جلسه اولِ ترم جدیدی که نه تنها بچه‌ها جدید بودند، که مربی هم عوض شده بود؛ بعد از ۱٠ ماه انس ریحان با نرگس جون. و من با اضطراب واکنش ریحان به این تغییرات، برای ورودی‌های جدید صحبت کردم. توی اتاق کاردستی با بک‌گراند درخت کاغذی و جغد روی دیوار. وقتی هم که ریحان سرش را کرد توی دوربین گوشی و برای شرکت‌کنندگان دست تکان داد، واکنش‌ها را ندیدم اما تقریبا مطمئن بودم حاشیه آنقدر جذاب‌تر از متن شده که دیگر کسی کاری به خوش‌آمدگویی من ندارد. ساعت ۵:۱۵ هم رفتم توی صفحه آزمونی که استادش گفته بود اصلا به تست اعتقادی ندارد. آزمون تشریحی بود. خیلی تشریحی. کنار قفسه‌های سالن اصلی نشسته بودم. لپ‌تاپ روی پایم بود و داشتم تلاش می‌کردم کوثر و عسل را از روی کیبورد جدا کنم که معصومه جون همه را به حیاط دعوت کرد. برنامه‌ی آن جلسه‌ی موسسه، آب‌بازی بود. کل ۲ ساعت توی حیاط بچه‌ها هر بازی که با آب بود را تجربه کردند. و من یک پایم جلوی حوض بود تا ریحان را با دوستان و مربی جدیدش همراهی کنم و یک پایم توی بهارخواب بود. پای لپ‌تاب. زیر نگاه متعجب مادرانی که حتما توی ذهن‌شان داشتند می‌گفتند «واه واه چه مادر بی‌مسئولیتی، یه دقیقه از پای لپ‌تاپ پا نمیشه با بچش بازی کنه». آزمون را ۲٠ دقیقه مانده به پایان مهلت بارگزاری کردم. خسته بودم. از آن خستگی‌های دل‌چسبی که تهش می‌گویی «آخیش این مرحله هم تموم شد». اما سوژه‌ی آن روزِ شلوغ من نبودم. مشخصا ریحان بود. باید با شرایط جدیدی که افتاده بود وسطش کنار می‌آمد. و کنار آمد. بیشتر و بهتر از انتظارم. کلاس که تمام شد، توی تپسی نشستیم و همینطور که به ترافیک ساعت ۷ شیراز زل زده بودیم، اتفاقات آن دو ساعت را با ریحان چک کردم. می‌خواستم مطمئن بشود این تغییر و اضطراب احتمالی که کشیده است را فهمیده‌ام و می‌دانم چه کار بزرگی کرده که شرایط جدید کلاسش را خیلی زود پذیرفته. و من وسط نخودچی‌کشمش خوردن ریحان، همان موقع که ماجرای آب‌بازی را برایم تعریف می‌کرد داشتم دختری را می‌دیدم که با دو ساعت قبلش فرق کرده بود. بزرگ‌تر شده و حالا بیشتر می‌داند توی این دنیای بی‌ثبات، دقیقا چه اتفاقاتی ممکن است بیافتد و چطور می‌تواند دوام بیاورد. پ‌ن: ماجرای ۳۱تیر را چرا ۸شهریور منتشر کردم؟! روایت نوشتن، فراغ بال می‌خواهد و تمرکز و یک گوشه‌ی دنج نشستن. همان‌ها که من خیلی وقت است ندارم‌شان! 🌲 🌦 ۸/شهریور/۱۴۰۳ 🔰 @baahaarnaranj ‌‌‌
🪴 از معدود موقعیت‌هایی که بر طبل شادانه می‌کوبم :) ریحان با بابایش رفته است کارگاه، کاپوچینویم را خورده‌ام و نشسته‌ام پای تمرین‌های عقب‌مانده‌ی طراحی کاراکتر. عالیه عطایی هم تمام غمش را ریخته است توی صدایش و دارد کتاب خودش -- را برایم می‌خواند. 🌲 🌦 ۱۳/شهریور/۱۴۰۳ 🔰 @baahaarnaranj ‌‌‌
🪴 :) را وسط بوستان آغاز می‌کنیم باشد که رستگار شویم. 🌲 🌦 ۲۲/شهریور/۱۴۰۳ 🔰 @baahaarnaranj ‌‌‌