کتاب مسافر بهشت🕊🌷
اثر امیر جاویدی
قسمت چهلم
⚘️شهید نمیشی!؟⚘️
پس از عملیات میمک و بازپس گیری قسمت های زیادی از خاک ایران ، شروع کردیم به پاک سازی مناطق آزاد شده . یک روز پس از پاک سازی یک میدان و خارج کردن تمان چاشنی های مین ها، آن ها را بار زدیم پشت وانت. بعد هم سوار شدیم و راه افتادیم به طرف پادگان ( سایت های۴و۵).
چون پشت وانت، پر مین بود و جا برای نشستن نبود ، مجبور شدم روی یکی از مین های خنثی شده بنشینم. وقتی رسیدیم پادگان ، از روی مین که بلند شدم ، یک لحظه چشمم افتاد به چاشنی اش که داخلش بود و هر لحظه ممکن بود منفجر شود. خیس عرق شده بودم.حسین نگاهی به من انداخت و نگاهی به مین عمل نکرده و گفت:《 آقای غفاری ، شما شهید نمی شی!》
گفتم:《 حسین ، پدرت خوب ، مادرت خوب! من اینجا اومدم برای شهادت . شماهم به جای این دلداریم بدی ، نمک به زخمم می پاشی؟》
دوباره گفت:《 آقای غفاری ، گفتم که شما شهید نمی شی . اگه میخواستی شهید بشی ، باید با همین مینی که در مسیر راه این قد باهاش کشتی گرفتی و روش تکون خوردی ، شهید می شدی .》
خلاصه ، گذشت و بار دیگه که رفته بودم معبر زنی ؛ موقع برگشت، دو تا خمپاره خورد بغلم وباز منفجر نشد. حسین لبخند زد و دوباره گفت :《 دیدی گفتم تو شهید بشو نیستی!》 بعد برای اینکه دلم نشکند ، دست هایش را برد بالا و گفت :《 خدایا این دوست مارا با والمری( نوعی مین که قدرت تخریب فراوانی دارد.) ، محشور بفرما!》
اما چه کنم که از آخر هم ، ماندنی شدم و مثال بادمجان بم.
(راوی: حسین غفاری / هم رزم)
#یه_قاچ_کتاب
#مسافر_بهشت
#قسمت_چهلم
#گروه_جهادی_بانوی_دمشق
🌹بانوی دمشق را دنبال کنید
@baanoye_dameshgh
کتاب مسافر بهشت 🕊🌷
اثر امیر جاویدی
قسمت چهل و یکم
⚘️قبرامون جداست⚘️
حدود ۶۶ ماه، یعنی پنج و نیم سال جبهه بودم و در تیپ ذوالفقار ، منطقه دشت عباس ، انجام وظیفه می کردم.همزمان ، حسین هم در جبهه حضور داشت. پس از مدتی ، یک شب که داخل سنگر نشسته بودم ، حسین آمد پیشم. بعد از چاق سلامتی و احوال پرسی ، با عصبانیت گفتم:《 هم من جبهه ام ، هم تو؛ پس چه کسی مادر و خواهرات رو مواظبت کنه؟ برگرد برو خونه. من قول می دم به جای توهم جبهه باشم.》
جواب داد:《 باباجان ، هرکسی قائل به تکلیف خودشه. آخرش هم که از این دنیا بریم ، قبرامون از هم جداست و هر کدوممون رو ، توی قبر خودمون می ذارن. علاوه بر این ، موقع حساب رسی اعمال هم هرکس جواب گوی نامه اعمال خودشه . بعدش هم مگه ما از خانواده هایی که چندتا فرزندشون رو نیفرستن جبهه و پر پر میشن ، بالاتریم؟》
با این جواب هایی که داد، احساس کردم کاملا خلع سلاح شدم و حرفی برای گفتن ندارم. بغل و ماچش کردم و گفتم:《 هر چی خدا میخواد پسرم!》
(راوی: صمد مجرد/ پدر)
#یه_قاچ_کتاب
#مسافر_بهشت
#قسمت_چهل_و_یکم
#گروه_جهادی_بانوی_دمشق
🌹بانوی دمشق را دنبال کنید
@baanoye_dameshgh
کتاب مسافر بهشت🕊🌷
اثر امیر جاویدی
قسمت چهل و دو
⚘️وصیت نامه⚘️
زمزمههایی به گوش میرسید که عملیاتی در راه است؛ولی فرماندهها به خاطر باخبر نشدن ستون پنجم دشمن و لو نرفتن عملیات،چیزی در این باره نمیگفتند.
پیش از عملیات بدر،برگههای بین بچهها توزیع شد. یک دفعه ولولهای افتاد بین بچهها. بعضیها که سنشان اقتضا نمیکرد وصیتنامه بنویسند،افتادن دنبال کاربلدها و ملاها. حسین هم به خاطر طلبه بودنش،اذان کاربلدهای چیره دست بود. برای همین،میخواستند در وصیت نوشتن کمکشان کند.
من هم که سنم کم بود و نمیتوانستم وصیتنامه بنویسم،رفتم یک گوشه و ناامید به دیواری تکیه دادم و به برگه خالی خیره شدم. پس از چند دقیقه،حسین آمد دستش را گذاشت روی شانهام و گفت: «چی شده اخوی؟پکری!»
گفتم: «راستش من خیلی بلد نیستم وصیتنامه تبسمی نمکین کرد و گفت: «بیخیال بابا. اینکه ناراحتی نداره!»
برگه وصیتنامه را گرفت،خودش با محمد و ثنای خدا و نعت پیامبر صلوات الله علیه و آل پیامبر شروع کرد و دو خطی نوشت. بعد،قلم را داد به دستم و گفت:«حالا بنویس نیاز هست از ورود به جبهه چی بوده؛اگه به شهادت رسیدی،چه درخواستی داری؛حلالیت بطلب از نزدیکات؛چه انتظاری از جوون ها داری؛چه پیامی به امت اسلام داری و...»
خلاصه،آن روز،حسین کمک کرد تا چند خطی وصیتنامه نوشتم.
(راوی: ناصر گنجعلی/همرزم)
#یه_قاچ_کتاب
#مسافر_بهشت
#قسمت_چهل_و_دو
#گروه_جهادی_بانوی_دمشق
🌹بانوی دمشق را دنبال کنید
@baanoye_dameshgh
کتاب مسافر بهشت🕊🌷
اثر امیر جاویدی
قسمت چهل و سه
⚘️گرینوف⚘️
قبل از عملیات بدر،توی رود کرخه آموزش دیدیم؛حدوداً ۴۵ روز. نه فقط حسین،که بیشتر بچهها شنا یاد داشتند. کنار کرخه که میرسیدیم،لباسها را در میآوردیم و شیرجه میزدیم توی کرخه. عملیات بد رسید و هورالعظیم. نیزارهای حور مکان خوبی برای قایمشک بود. کمین زیاد میخوردیم و شهید میدادیم؛عراقیها داخل نیزارها استتار میکردند و ما را غافلگیر.
با حسین و دو نفر دیگر رفتیم شناسایی. تا جزیره مجنون پیش رفتیم. محل تجمع قایقهایشان را پیدا کردیم. بدون لباس غواصی داخل هور رفتیم و زیر تک تک قایقهایشان تیانتی کار گذاشتیم. با شلیک چند گلوله تحریکشان کردیم که دنبال ما به محض اینکه قایقهایشان را روشن کردند،چاشنی تیانتیها عمل کرد و چند لحظه بعد،توی آسمان قایقهایشان را دیدیم. پودر شدند و رفتند به آسمان. با قایق برمیگشتیم که تک تیرانداز عراقی اسلحهاش را گرفت طرفمان. سرم پایین بود و چیزی نفهمیدم. رسیدیم عقب،نگاهی به حسین انداختم. تیر خورده بود به بازویش و از تخته پشتش درآمده بود. بچهها دوره مان کرده بودند. یکی از بچهها پرسید: «مگه چه اسلحهای بوده که اینقدر برش داشته؟!»
حاج ماشالله آخوندی کی ایستاده بود،سرش آورد بالا و گفت: «گرینوف.»
(راوی: حسین غفاری/همرزم)
#یه_قاچ_کتاب
#مسافر_بهشت
#قسمت_چهل_و_سه
#گروه_جهادی_بانوی_دمشق
🌹بانوی دمشق را دنبال کنید
@baanoye_dameshgh
کتاب مسافر بهشت 🕊🌷
اثر امیر جاویدی
قسمت چهل و چهار
⚘️شتر دیدین ندیدین!⚘️
بعد از مجروحیت در عملیات بدر ، فرستاده بودندش اهواز و اصفهان و بعد تهران . در نهایت هم در بیمارستان《 ابوعلی سینا》ی مشهد بستری اش کرده بودند. نرگس خانم ، دختر همسایه که پرستارهمان بیمارستان بود ، زمانی که چشمش به فهرست مجروحان و نام حسین می افتد ؛ نزدیک تخت حسین می رود و نامش را صدا میزند. حسین هم ملحفه را روس سرش میکشد و به نرگس خانم می گوید:《 توروبه خدا به پدر و مادرم نگین من توی بیمارستانم . اصلا شتر دیدیدین ، ندیدین! چون فکر میکنن نصفه جونم و سخت نگرانم می شن. خودم ان شاءالله یه کم که بهتر شدم ، میرم خونه و از نگرانی درشون میارم.》
نرگس خانم هم قبول میکند و به ما چیزی نمی گوید.خلاصه، پس از یک هفته بستری با دست گچ گرفته ، برگشت خانه. بازوی سمت راستش تیر خورده بود؛ همان جایی که توی کودکی سوخته بود.
(راوی: صمد مجرد / پدر)
#یه_قاچ_کتاب
#مسافر_بهشت
#قسمت_چهل_و_چهارم
#گروه_جهادی_بانوی_دمشق
🌹بانوی دمشق را دنبال کنید
@baanoye_dameshgh
کتاب مسافر بهشت 🕊🌷
اثر امیر جاویدی
قسمت چهل و پنجم
⚘️زنجیرزنی⚘️
با آرامش راه میرفت و موقع راه رفتن ، سرش همیشه پایین بود و زمین را می پایید . فکر میکنم مراقب بود که مورچه ای را لگد نکند. یک روز که در حال حرکت به سمت ایستگاه بود ، به شوخی گفتم:《 حسین آقا ، خداوکیلی ، تا حالا چندتا مورچه رو زیر گرفتی؟!》
در جوابم فقط خندید . پس از کمی خوش و بش کردن، خداحافظی کرد و باز سرش را به زمین دوخت و راه افتاد ورفت.
آخرین باری که دیدمش ، زمستان سال ۱۳۶۴ بود . خیلی متفاوت تر از قبل بود . بعد از اینکه مهدی میرزایی( فرمانده تیپ امام موسی (ع)و از پایه گذاران تخریب خراسان) شهید شد ، بچه های تخریب جنازه اش را آوردند داخل صحن امام رضا(ع)
و دورش حلقه زدند.
یکهو چشمم افتاد به حسین که وسط جمعیت ، همراه سید هاشم آراسته شور گرفته بود و زنجیر میزد و برای بچه ها روضه میخواند.
تعجب کردم. حسین ، همیشه موقع سینه زنی و عزاداری میرفت یک گوشه و آرام ، سینه میزد و اشک میریخت. حالا چیشده بود که اینطور پشت خودش را با زنجیر ، کبود و سیاه می کرد.
(راوی: علی پیراسته / دوست)
#یه_قاچ_کتاب
#مسافر_بهشت
#قسمت_چهل_و_پنجم
#گروه_جهادی_بانوی_دمشق
🌹بانوی دمشق را دنبال کنید
@baanoye_dameshgh
کتاب مسافر بهشت 🕊🌷
اثر امیر جاویدی
قسمت چهل و ششم
⚘️خلع سلاح ⚘️
هفت ماه از حضورش در جبهه می گذشت و هر بار سعی می کرد با نامه یا تلگراف، ما را از حال خودش مطلع کند؛ اما حدود سی روز گذشت که هیچ خبری از او نشد.دلم به هزار راه رفت. دلشوره مثل بختک افتاده بود به جانم و آزارم
می داد. پدرش هم، حال و روزش بهتر از من نبود.درب و داغون شده بود. کم مانده بود دیوانه بشود.
شب ها متکای را بر می داشت و می رفت دم در پهن می کرد و می خوابید که اگر احیانا ً حسین، نصفه شبی برگشت؛پشت در نماند.
چند روزی گذشت که یک دفعه زنگ خانه به صدا درآمد. حسین بود که برگشته بود.
وقتیدیدمش، احساس کردم روحم از بدنم پرواز کرده.برّ و برّ، بهش خیره شدم. هق هق بنای گریه کردن گذاشتم.
دستش توی گچ بود و از گردنش آویزان؛ اما از شوق آمدنش حواسن پرت شده بود.
پس از مدتی که به حالت عادی برگشتم و به قد وبالایش دقیق شدم؛ دیدم خیلی لاغر شده و سفیدی چشم هایش به زردی مبدّل شده و رنگ به رخساره ندارد.
بهش گفتم: (پسرم، شما جبهه تشریف داشتین یا شکنجه گاه؟)
مثل همیشه با لبخندی که روی گونه هایش می لغزاند، خلع سلاح کرد.
(راوی:هما قاضی حصاری/مادر)
#یه_قاچ_کتاب
#مسافر_بهشت
#قسمت_چهل_و_ششم
#گروه_جهادی_بانوی_دمشق
🌹بانوی دمشق را دنبال کنید
@baanoye_dameshgh
کتاب مسافر بهشت 🕊🌷
اثر امیر جاویدی
قسمت چهل و هفتم
⚘️نجوا با شهدا⚘️
اهل مرخصی گرفتن نبود. برای همین، هر موقع می آمد خانه، می فهمیدم یاخودش تیر و ترکش خورده یا یکی از هم رزمانش شهید شده و مرخصی گرفته تا در تشییع جنازه شرکت کند.
آخرین باری که آمده بود مرخصی، گفت:
(مجید جان، می یای بریم تشییع جنازه؟)
از تعجب ، کم مانده بود شاخ دربیاورم. با اعتراض گفتم:(مرد مؤمن، تو تازه اومدی مرخصی. تشییع جنازه دیگه چه معنی داره؟... حالا تشییع جنازه چه کسی هست؟)
سرش را آهسته برد پایین و گفت:(یکی از هم رزمام.)
یک کم فکر کردم و در نهایت گفتم:(بریم؛ولی با چی؟)
انگشتش را به پیشانی اش فشار داد و یکهو جواب داد:(ها... با موتور بابام.)
خلاصه، مقداری کیک و گلاب برداشتیم و بدون این که کسی بفهمد، رفتیم داخل زیر زمین، دنبال موتور. گرد وخاک، تقریبا ً
روی همه وسائل را پوشانده بود. موتور هم زیر یک روکش پارچه ای بود.
به محض این که روکش را تکان دادیم، گرد و خاک به هوا بلند شد و شدیداً به سرفه افتادیم. داخل باکشورهای بنزین داشت؛ ولی معلوم بود مدت هاست کسی بهش دست نزده.
هر چه هندل زدیم، روشن نشد. از آخر، آن قدر هلش دادیم تا روشن شد.
حسین ، کلاچ را با دستش محکم گرفته بود. به محض اینکه می خواست کلاچ را رها کند، پریدم روی ترک موتور و دستانم را به کمرش قلاب کردم و با سرعت
حرکت کردیم به سمت محل تشییع.
و قتی که رسیدیم، حسین موتور را یک گوشه نگه داشت و از من خواست کنار موتور بمانم؛ولی خودش گلاب و کیک ها را به تنهائی بین جمعیت پخش کرد و
اندکی با مادر شهید هم صحبت شد و از آخر هم رفت نزدیک تابوت. سرش را روی تابوت گذاشت و با هم رزم شهیدش شروع کرد نجوا کردن... خیلی دوست داشتم بدانم آن لحظه، با دوست سفر
کرده اش چه زمزمه می کند.
(راوی: مجید عباسی/پسر خاله)
#یه_قاچ_کتاب
#مسافر_بهشت
#قسمت_چهل_و_هفتم
#گروه_جهادی_بانوی_دمشق
🌹بانوی دمشق را دنبال کنید
@baanoye_dameshgh
کتاب مسافر بهشت 🕊🌷
اثر امیر جاویدی
قسمت چهل و هشتم
⚘️نون خشک با پیاز⚘️
سفره ها که پهن میشد، از فرط گرسنگی و ضعف مثل پلنگ میافتادیم به جان غذا ها ؛ اما حسین موقع غذا ، یک دفعه غیبش میزد و غذا که تمام میشد، سر و کله اش پیدا میشد. یک روز رفتم تو نخش ببینم چه کار میکند؟
مثل روزهای دیگر ، آخر غذا رسید و راست رفت سر سفره و نان خشک ها و باقی مانده پیازهای توی سفره را خالی کرد توی کاسه و رفت پشت یک کانتینر . من هم سلانه سلانه پشت سرش رفتم و دیدم دارد با آرامش عجیبی باقی مانده پیازها را با همان نان خشک ها می خورد. اشکم داشت در میآمد، رفتم جلو و بهش گفتم:《 حسین ، چرا مثل آدم نمیای غذا بخوری؟ چرا در حق خودت ظلم میکنی ؟ اینا چیه میخوری؟ مگه تو حق النفس رو نمیشناسی؟...》
لقمه اش را قورت داد، سرش را بالا آورد و بالبخندی گفت:《 آقای غفاری ، اینا هم برکت خدایه . بعدش هم ، اینارو میخورم که اگه یه روزی به جایی رسیدم ، یادم نره زمانی نان و پیاز میخوردم.》
(راوی: حسین غفاری/ هم رزم)
#یه_قاچ_کتاب
#مسافر_بهشت
#قسمت_چهل_و_هشتم
#گروه_جهادی_بانوی_دمشق
🌹بانوی دمشق را دنبال کنید
@baanoye_dameshgh
کتاب مسافر بهشت 🕊🌷
اثر امیر جاویدی
قسمت چهل و نهم
⚘️حجاب و صدف⚘️
گاه گداری که در پوشیدم چادر تعلل میکردیم، میخندید و میگفت:《 مروارید ها، کو صدفتون؟》
روی کاغذی که بعد از رفتنش ، توی وسایلش پیدا کردیم نوشته بود:《 خواهرانم ، بدانید که ارزش حجاب شما از خونی که در رگ های من می جوشد و روزی بر زمین خواهد ریخت ، بیشتر است ؛ چرا که ما رزمنده ها از اسلام دفاع میکنیم و حجاب دستور اسلام است . ما میجنگیم تا روزی ، بیگانه حجاب از سر ناموس ما به زیر نکشد . خواهرانم ، حجاب شما سنگری است که مرهون خون من ، که اگر آن را حفظ نکنید ، به خون من خیانت کرده اید. پس ای خواهرانم قدر این نعمت الهی را بدانید و در رعایت این فریضه الهی بکوشید و لحظه ای از آن غافل نباشید.》
حسین رعایت حجاب را جهاد زنان می دانست در مقابل بی بند و باری ها و هرزگی ها و بی عفتی ها.
(راوی: فاطمه مجرد/ خواهر)
#یه_قاچ_کتاب
#مسافر_بهشت
#قسمت_چهل_و_نهم
#گروه_جهادی_بانوی_دمشق
🌹بانوی دمشق را دنبال کنید
@baanoye_dameshgh
کتاب مسافر بهشت🕊🌷
اثر امیر جاویدی
قسمت پنجاهم
⚘️نمره کامل⚘️
در بحبوحه جنگ ، امام (ع) فرموند :《جبهه، دانشگاه است.》الان که سالیان درازی از آن سخن می گذرد ، انسان به عمق صحبت ایشان پی می برد و با تمام وجود ، درک میکند که جبهه واقعا یک دانشگاه بزرگ بود. آن هم با تمام خصوصیات آکادمیک آن؛ چرا که شرط ورود به دانشگاه موفقیت در کنکور است . عده ای که تلاش نمی کنند و درس نمی خوانند، قطعا پشت سد کنکور متوقف می شوند و از ورود به دانشگاه باز می مانند؛ اما عده ای هم هستند که با تلاش و همت مضاعف ، در کنکور قبول می شوند و می توانند به عنوان دانشجو به دانشگاه ها راه یابند.
در جبهه هم همین طور بود. شرط اعزام به جبهه ، آموزش پیش از آن بود. کسی می توانست به عنوان رزمنده به جبهه ، آموزش پیش از آن بود. کسی می توانست به عنوان رزمنده به جبهه اعزام گردد که سختی ها و مشکلات آموزش را به جان می خرید . افرادی که به دانشگاه ( جبهه) وارد می شدند، پس از گذراندن امتحانات و عملیات های متفاوت ، مدارج و مقامات مختلفی کسب می کردند . آخر جنگ ، بعضی ها جزء شاگرد تنبل های کلاس شدند و بازمانده های قافله شهادت. بعضی ها خودشان را به مقام و موقعیت هایی رساندند ؛ اما چون مدارکشان ناقص بود ، به درجه جانبازی نائل شدند ؛ ولی عده ای هم بودند که با مدارک کامل شهادت از این دانشگاه بزرگ فارغ التحصیل شدند . حسین (مجرد)ایمانی ، از جمله افرادی بود که ابتدا ، آمادگی حضور در جبهه را از تمام جهات و به طور کامل در خود ایجاد کرد. هنگام ورود به این دانشگاه بزرگ انسان سازی ، خوب میدانست تکلیفش چیست و باید دنبال چه چیزی باشد . در انتها هم پس از گذراندن امتحانات و عملیات های مختلف ، با نمره کامل شهادت ، ملکوتی شد.
(راوی: مجید شادکام/هم رزم)
#یه_قاچ_کتاب
#مسافر_بهشت
#قسمت_پنجاهم
#گروه_جهادی_بانوی_دمشق
🌹بانوی دمشق را دنبال کنید
@baanoye_dameshgh
کتاب مسافر بهشت 🕊🌷
اثر امیر جاویدی
قسمت پنجاه و یکم(پایانی)
⚘️یک بار دیگر⚘️
برای من همه چیز بود . وقتی ناراحت و عصبانی میشدم ، به چهره سرشار از آرامش او نگاه می کردم و آرام میگرفتم. مثل هر مادری دوست داشتم او را در لباس دامادی ببینم؛ اما دست حق، خلعت زیبای شهادت را بر او پوشاند.
خبر شهادتش را آوردند. باورش سخت بود؛ ولی واقعیت داشت.روز تشییع رسید . تابوت را آوردند خانه و دور خانه گرداندند و با آمبولانس بردند خیابان امام رضا(ع). ضجه زدن ، تحمل مصیبت را اندکی آسان تر میکند؛ خداراشکر از این نعمت! در آن لحظه از ته دل برای جگرگوشه ام ضجه میزدم.تابوت را به روی دست بلند کردندو به سمت حرم حرکت دادند؛ اما جمعیت در هم قفل شده بود و تابوت پیش نمیرفت. خواهرم طیبه آمد و در گوشم گفت:《 روح شهید باید راضی باشه وگرنه تابوت حرکت نمی کنه ها. راضی باش به رضای خدا خواهرم .》
چندبار آرام خدا خدا کردم و نفسی عمیق کشیدم و قدری آرام گرفتم ؛ بلافاصله تابوت با سرعت باورنکردنی حرکت کرد و پیش رفت . پاهایم سست شده بود . دوست داشتم همانجا روی زمین می نشستم و تا آخر عمر بلند نمیشدم . دوست داشتم در آن لحظه ، در حال خواب دیدن بودم و یک نفر تکانم می داد که بیدار شوم ؛ اما واقعی ترین روز زندگی ام درحال رقم خوردن بود.
موقع دفن، فریاد می زدم:《 غسلش ندادین . بچمو غسل بدین . غسلش بدین بعد خاکش کنین!》
می دانستم شهدا غسل ندارند؛ اما بهانه می آوردم بلکه دیرتر خاکش کنند؛ اما واقعیت در دلم بود. منتظر معجزه بودم. به خدا گفتم : 《 اگه راست میگی ، همین الان بچه من رو زنده کن.》
رفتم جلوتر و به پلک های مهربان بسته اش زل زدم و باز به خدا گفتم:《 فقط یکبار دیگه این پلک ها باز و بسته بشن. تورو خدا، خدا. اصلا فقط به خودم نشون بده.... فقط یکبار دیگه.》
(راوی: هما قاضی حصاری/مادر)
#یه_قاچ_کتاب
#مسافر_بهشت
#قسمت_پایانی
#گروه_جهادی_بانوی_دمشق
🌹بانوی دمشق را دنبال کنید
@baanoye_dameshgh