eitaa logo
بـٰآب‌هشتـم:)🇵🇸
420 دنبال‌کننده
7هزار عکس
7.3هزار ویدیو
147 فایل
‹یاامام‌رضاسلام🖐› ـ خوشـٰابہ‌حـٰال‌خیـٰالےکہ‌درحَـرَم‌مـٰاندھ؛ وهَرچـہ‌خـٰاطره‌دارد‌ازآن‌حَـرَم‌دارد💔..! ـاز𝟖آبـٰان𝟏𝟒𝟎𝟏؛خآدمیم‌‌. کپی: حلالت رفیق تبادل اد و بنری: @Aida_138888
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللّهم عجل لولیک فرج 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب اول محرم سینه زنت آرزوشه ....😭💔 🎤حاج محمود کریمی ▪️▪️▪️▪️▪️ السلام علیک یا ابا عبدالله سلام خدمت همه دوستان و کاربران فرارسیدن ماه محرم ماه عزاداری سیدالشهدا علیه السلام را تسلیت می گویم التماس دعا دارم 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به وقت محرم 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقدیرمن باگریه های روضه برگشت 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Bezar Ashkaye Maro - Reza Narimani.mp3
3.97M
بذار اشکای مارو همه دنیا ببینه بذار دنیای مارو فقط خدا ببینه https://eitaa.com/hale_khobam
🔳 امام رضا علیه السلام فرمودند: ◼️ هر گاه ماه محرم فرا می رسید، پدرم (موسی بن جعفر علیه السلام) دیگر خندان دیده نمی شد و غم و افسردگی بر او غلبه می یافت تا آن که ده روز از محرم می گذشت، روز دهم محرم که می شد، آن روز، روز مصیبت و اندوه و گریه پدرم بود . 📚 امالی صدوق، ص ۱۱۱ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باباجون رقیـــه 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
🏴آقا سلام برغزل اشک ماتمت 🏴بر مسجد و حسینیه و روضه و دمت 🏴چندی گذشت در غم هجران اشک تو 🏴پرمی کشید دل به هوای محرّمت 🏴حلول ماه محرم، ماه پژمرده شدن گلستان فاطمه(س) تسلیت باد 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
از دنیا،تنها یڪ خیابان مےخواهم... خیابانے کہ یڪ سویش حسین ﴿؏﴾ است و سوے دیگر عباسش ﴿؏﴾❤️ دلتنگ_حرم💔😭 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ثواب سلام به امام حسین(علیه السلام) 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به خوبی های تو محتاجم 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. دستم را گرفت : همتا امیر زندست دیگه.داداشیم برمیگرده نه؟😭 لبخند غمگینی زدم : این حرفا دروغه اسما توروخدا تو باور نڪن.🥺 چشمانش به خون نشسته بود و صورت سفیدش قرمز شده بود.🥺دلم برایش سوخت .ریحانه را بغل ڪردم و به اتاق مشترڪمان رفتم . روے تخت دراز ڪشیدم و ریحانه را نگاه ڪردم . _بابایی برمیگرده هااا ! تو غصه نخوریا بابایی میاد دوباره بغلت میڪنه اصلا مگه خودش نگفت من اومدم باید چهار دست و پا راه برے ... این حرفا همش دروغه ...😭فردا لباس خوشگلاتو بپوشیاااا .🥺 اشڪ هایم را پاڪ ڪردم و دوباره و دوباره گفتم ...😭 چشمانم را بستم و زمزمه ڪردم : امیر بهم قول داده برگرده ...😭 •••• صبح زود مامان اومد خونه و اسما رفت . سر تا پاے مامان و بابا سیاه بود . خیلی ناراحت شدم ولی میدونستم اینا همش یه بازیه. لابد امیر میخواد غافلگیرم ڪنه.🙂 لباس ریحانه را تنش ڪردم و موهایش را خرگوشی بستم . بابا ریحانه را از دستم گرفت . نگاهے به سرتاسر خانه انداختم. :با امیر میام ..🥺 سوار ماشین شدیم و راه افتادیم . _چرا نگفتید امیر بیاد خونه؟ پدرم آهی ڪشید و مادرم اشڪ هایش را پاڪ ڪرد.🥺سر در نمے آوردم اینڪارا یعنی چی؟؟ نگاهی به خیابان انداختم پوستر های عکس امیر بود و با خط زیبا رویش نوشته بودند : شهـــادتت ‌مبارڪ ‌رفـیق.🌷 نگاهم را ازش گرفتم چه شوخی مسخره ای ..😒حتما به امیر میگم من که باور نڪردم .😒 روبه روے خونه نگه داشت همه جا سیاه پوش شده بود و پر از پلاکارت و پوستر های عکس امیر بود.🥺 نگاهے به جلوی در انداختم ڪه چهار نفر با لباس نظامی جلوی در ایستاده بودند . احسان هم بود ... لبخندی زدم و ریحانه را از بابا گرفتم . ریحانه باتعجب به عڪس های امیر نگاه میڪرد و دستانش را با ذوق به هم میزد . احسان نگاهے غمگین انداخت : تسلیت میگم . اخمی ڪردم و جوابش را ندادم . صدای گریه ها ڪه بلند شد دلم هرے ریخت امیر باز شوخیش گرفته و قصد اذیت ڪردن منو داره .. به هر حال نباید بفهمه من باور ڪردم. وارد پذیرایی ڪه شدیم نگاهے به مبل ها انداختم خاله هاے امیر گریه میڪردند.😭 قلبم گرفت با صدای گریه ها چشمان ریحانه بارانی شد.🥺 زن ها با تعجب بهم نگاه میڪردند و هر از گاهی پچ پچ میڪردند و آه میڪشیدند . اصلا این حرکتو دوست ندارم.از ترحم بیزارم. _بیچاره دختره تو این سن بیوه شد با دوتا بچه. _مگه دوتا داره؟؟؟ نگاهی به پشت سرم انداختم و اخم ڪردم. نگاهی ڪردم تا خاله و اسما رو پیدا ڪنم . _مامان پس امیر ڪو..؟؟؟ مامانم اشڪ هایش را پاڪ ڪرد و ... نگاهی به اتاق امیر انداختم ڪه درش بسته بود انگار یه نفر منو هول داد سمت اتاقش ... پس امیر اینجاست بوے امیر منههه ...🙂 نفس عمیقی ڪشیدم و در اتاق رو باز ڪردم . با دیدن صحنه روبه رویم شوڪه شدم.😳 خاله لیلا ڪنار تابوت شهیدی نشسته بود و گریه میڪرد.😭چشمان درشتش به خون نشسته بودند😭و دوتا زن هم ڪنارش بودند و دلدارے اش میدادند اما خاله نگاهش به داخل تابوت بود و زیر لب لالایی میخواند. اسماهم بالا نشسته بود و زانوهایش را جمع کرده بود.دختر خاله اش ڪنارش نشسته بود و آرامش میڪرد . پدرشوهرم با دیدن من بلند شد و به سمتم آمد :‌ اومدی بابا؟ نگاهش کردم : عروسکه دیگه.بگید امیر بیاد دیگه طاقت ندارم بابا نگاه دستام میلرزه ...😭 دستانم را به سمتش گرفتم ڪه سرش را پایین انداخت و ریحانه را بغل ڪرد . نگاه خاله لیلا ڪشیده شد به من و ریحانه. انگار ڪه داغ دلش تازه شده باشد گفت : آیییییییی مادر بلند شووو ببین کی اینجاست.😭نگاه همتا اومده بخاطر همتا بلند شو پسرم .😭 اصلا همتا هیچی ریحانه اومده هااا بیقرارت بود مادر ...😭 اشک هایم را پاڪ کردم.پاهایم سست شد و زانو زدم . بابا یا حسینی گفت و دستم را گرفت . چهار دست و پا خودم را به تابوت بزرگی ڪه وسط اتاق امیر بود رساندم . دستم را دراز ڪردم اون لحظه فقط به یه چیزی فکر کردم که عروسکه ..نه دروغههه.😭 پارچه ے سفید را ڪنار زدم و هین بلندے ڪشیدم :،عروسکهههه. عروسکههه! این امیر من نیستتتتت.😭 تورووووخداااا یکی بگههه این امیرررر نیستتت.😭😭 پدرشوهرم دستش را پشت ڪمرم گذاشت و نوازش ڪرد : آروم باش آروم باش جان پدر ...😭 دست امیر را گرفتم به خیال اینڪه دستانش مثل همیشه داغ باشد اما اینبار سرد بود مثل یخ در بهشت خان جون ...😭 مثل بستنی های حسن فالوده ے سر کوچه باغی ....😭 دستش را فشار دادم : امیر جان همتا چشماتو باز ڪن..😭😭 جوابی نشنیدم.با تمام وجود التماس ڪردم : امیر!جان ریحانه چشماتو باز ڪننن.😭😭 تورو به خدا چشماتو باز ڪن
باشه تو بردی. حالا چشماتو باز ڪن.😭 نگاه همه ی بدنم داره میلرزه ..😭😭 هر چی ڪه میگفتم برایش جوابی نمیشنیدم .😭 خاله لیلا آرام به ڪُردی لالایی میخواند . دوست داشتم همه جا ساکت باشه من باشم و امیر ... اشڪ هایم را پاڪ ڪردم. خاله لیلا نگاهے به امیر انداخت : امیرم پاشو ببین بابا شدی پاشوووو .😭 دست امیر را فشار دادم : خیلی بی معرفتی مگه قول نداده بودی باهم بریم چرا تنهام گذاشتی؟😭 بغلش ڪردم.. 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
همیشه تو پیشونی منو میبوسیدی حالا من باید ببوسم.🥺 ریحانه چهار دست و پا به سمت تابوت آمد : باورم نمیشه امیر چشماتو بازکن ببین ریحانه اومده ...😭 ریحانه دستش را به تابوت گرفت و ایستاد طولی نڪشید خورد زمین بغلش ڪردم با دیدن امیر خندید و دستانش را باز ڪرد . صدای ناله ی خاله لیلا و اسما بلند شد.😭😭 ریحانه نزدیڪ شد و گونه ے امیر را بوسید . بغلش ڪردم و زیر گوشش زمزمه کردم : شهادتت مبارکککک ...🥺 هق هقم شدت گرفت و بلند بلند تکرار میڪردم : دوست دارم دوست دارم دوست دارم ـ..😭😭 دستی به ریش هایش ڪشیدم ڪه بلند شده بود . صورتش جای ڪبودے داشت. پهلویش رد چاقو بود ... نگاهی به سمت چپ سینه اش کردم گلوله به قلبش خورده بود .... ناله کردم : حرم بی بی خوش گذشت؟🥺جای من زیارت کردی؟🥺یادم رفت بگم بهت اون خبرو ... نزدیڪ شدم : دوباره بابا شدی امیر.🥺😭 صدایی از پشت در بلند شد : باید پیڪر رو ببریم . دل ڪندن ازش سخت بود یعنی دیگه نمیتونستم ببینمش ...😭😭 _ببخش منو اگر دیر اجازه دادم بری ...شهادتت مبارک عزیزم سلام منو به سید الشهدا برسون.😭😭 در باز شد و چند نفر با لباس نظامی وارد شدند.صدای گریه ے ریحانه بلند شد.نیلا دختر خاله ے امیر ریحانه را بغل ڪرد اما اون گریه میڪرد.😭 میدونست قراره دیگه باباشو نبینه😭 محڪم در آغوشم فشردمش و صورتش را غرق بوسه ڪردم . موها و ریش هایش را مرتب ڪردم : تو که داری میری حداقل تمیز برو حواست به منو و بچه ها باشه ... کمکم ڪن امیر ... دوستتت دارم .🥺🥺 پیڪر رو بلند کردم نگاهی انداختم : دارن میبرنت امیر... چشمانم را باز و بسته ڪردم به خیال اینکه خواب باشد . اما خواب نبود و واقعیت بود .. •••• ڪنار مزارش نشسته بودم و به صورتش نگاه میڪردم داخل قبر ڪه گذاشتنش اشڪ هایم را پاڪ ڪردم و یڪ مشت خاڪ برداشتم و بوسیدم : خوشبحالت تا ابد میتونی امیر منو در آغوش بگیری ...😭 بوسیدم. قصد ڪردن سنگ لحد رو بزارن ڪه ناله ام بلند شد اینا همش کابوسه. خوابه واقعیت که نیست .😭😭 خاک رو ریختن ڪه صدای مداحی بلند شد تموم شد امیرم رفت امیر من پر ڪشید حالا من به چه امیدی زندگی کنم؟😭😭 به خودم تشر زدم هیس همتا امیر به آرزوش رسید صبور باش مثل حضرت زینب . چشمانم را بازو بسته ڪردم خاله لیلا به عکس امیر چشم دوخته بود و آرام اشڪ میریخت خیلی سعی میڪرد خودشو آروم ڪنه.🥺🥺 صدای مداحی بلند شد : اين گل را به رسمِ هديه؛ تقديمِ نگاهت كرديم ... حاشا! اين كه از راهِ تو حتّى لحظه ای برگرديم يا زينب از شامِ بلا شهيد آوردند؛ با شور وُ نوا، شهيدآوردند... همه چی داشت تموم میشد.من مونده بودم و یادگاری های امیرم ...😭😭 ریحانه و بچه اے که معلوم نبود چیه ...😭😭 بچه اے ڪه پدرش را ندیده بود .😭 پچ پچ ها هم اینجا بودند ... _خدا رحمتش کنه ولی چه فایده ـ.. نگذاشتم ادامه بدهند : امیر شهادتت مبارک عزیزم خوشحالم ڪه به آرزوت رسیدی ... خوشحالم شدی فدایی خواهر ارباب ... خوشحالم. یادت نره مارو .. شفاعت مارو بڪنی پیش خانم فاطمه الزهرا و خانم زینب ڪبری..🥺🥺 امیرم بچه هامونو زینبی بار میارم ڪه پای مکتب امام حسین بمونن و جا نزنن... بخاطر گل روے چهره ے ماهت از تمام خواسته هام و آرزوهام میگذرم و خودمم پاے همه چی می ایستم . خاله لیلا به سمتم آمد و در آغوشم ڪشید سرم را روے شانه اش گذاشتم. فاطمه لیوان آب را به سمتم گرفت : بخور همتا. لبخند غمگینی زدم : نمیخوام . خاله لیلا ڪمرم را نوازش ڪرد : پشیمون نیستیم امیر ... خوشحالیم ڪه سرنوشتت ختم به شهادت شد . دستی روے شانه ام نشست برگشتم با دیدن خان جون اشڪ هایم جاری شد.🥺 دستم را گرفت و بغلم ڪرد و دلداری ام داد . تا غروب اونجا موندم هر کاری کردم پدرشوهر و بابام نگذاشتن اونجا بمونم . حالمم خوب نبود و دوست نداشتم از امیر دور بشم . به اصرار مامان رفتم خونه ے مامانم . تقریبا همه جمع شده بودند . از اول خیابان تا آخرش پر از پلاکارت بود ..🥺 آهی ڪشیدم .🥺 رمقی نداشتم ...🥺 زانوهام سست شد ڪه پدرشوهرم مرا گرفت . فاطمه مشغول بازی با ریحانه بود ... دخترکم باباشو دیده بود و آروم گرفته بود اما نمیدونم چرا گریه نڪرد ...🥺 همیشه امیر به شوخی چشمانش را میبست اما ریحانه ڪلی گریه میڪرد و با انگشتان کوچکش چشمانش را باز میڪرد.... قرآنم را برداشتم نمیتونستم بمونم باید میرفتم ڪنار امیر ... وارد حیاط ڪه شدم مامان به سمتم آمد : کجا میری دورت بگردم؟ _میرم پیش امیر . مادرم دستم را گرفت و پدرم را صدا زد بابا ڪه اومد مامان بهش گفت ڪجا میرم . مخالفت ڪردند اما من نمیتونستم باید میرفتم.. 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
بابا من رو برد . ریحانه را روے قالیچه ے ڪوچڪی ڪه پهن ڪرده بودم گذاشتم . خودمم قرآن را باز ڪردم و مشغول خواندن سوره ے الرحمن شدم . بعد سوره ے یس و .... خواندم ... تقریبا هوا تاریک شده بود . یادمه امیر خیلی زیارت عاشورا دوست داشت برای همین تصمیم گرفتم برایش زیارت عاشورا بخوانم .. اما نمیدانم چرا با هر کلمه ای که میخواندم قلبم درد میگرفت و یاد امیر می افتادم ..😭 یاد لبخند های شیرینش ..😭 یاد ....😭 یاد...😭 قرآن را بستم و بوسیدم و داخل کیف گذاشتم . ریحانه با دیدن عکس امیر لبخندی زد و دست زد . گونه اش را بوسیدم و بغلش ڪردم . _شاید دیگه هیچ وقت بابایی رو نبینیم ...🥺 اما اون همیشه کنارمون هست و حواسش به من و تو هست . باید قوی باشیم دخترم . با تعجب به من خیره شد و صدایی از خودش در آورد . بابا بیشتر نزاشت اونجا بمونیم برای همین دل ڪندن از امیر سخت بود حوصله ے شلوغی نداشتم دوست دارم برگردم خونه ے خودم . برای همین از بابا خواستم منو ببره با کلی اصرار و التماس برد و تاڪیدکرد کاری داشتم زنگ بزنم . ریحانه را روے تختش گذاشتم . 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃