eitaa logo
بـٰآب‌هشتـم:)🇵🇸
420 دنبال‌کننده
7هزار عکس
7.3هزار ویدیو
147 فایل
‹یاامام‌رضاسلام🖐› ـ خوشـٰابہ‌حـٰال‌خیـٰالےکہ‌درحَـرَم‌مـٰاندھ؛ وهَرچـہ‌خـٰاطره‌دارد‌ازآن‌حَـرَم‌دارد💔..! ـاز𝟖آبـٰان𝟏𝟒𝟎𝟏؛خآدمیم‌‌. کپی: حلالت رفیق تبادل اد و بنری: @Aida_138888
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Bezar Ashkaye Maro - Reza Narimani.mp3
3.97M
بذار اشکای مارو همه دنیا ببینه بذار دنیای مارو فقط خدا ببینه https://eitaa.com/hale_khobam
🔳 امام رضا علیه السلام فرمودند: ◼️ هر گاه ماه محرم فرا می رسید، پدرم (موسی بن جعفر علیه السلام) دیگر خندان دیده نمی شد و غم و افسردگی بر او غلبه می یافت تا آن که ده روز از محرم می گذشت، روز دهم محرم که می شد، آن روز، روز مصیبت و اندوه و گریه پدرم بود . 📚 امالی صدوق، ص ۱۱۱ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باباجون رقیـــه 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
🏴آقا سلام برغزل اشک ماتمت 🏴بر مسجد و حسینیه و روضه و دمت 🏴چندی گذشت در غم هجران اشک تو 🏴پرمی کشید دل به هوای محرّمت 🏴حلول ماه محرم، ماه پژمرده شدن گلستان فاطمه(س) تسلیت باد 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
از دنیا،تنها یڪ خیابان مےخواهم... خیابانے کہ یڪ سویش حسین ﴿؏﴾ است و سوے دیگر عباسش ﴿؏﴾❤️ دلتنگ_حرم💔😭 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ثواب سلام به امام حسین(علیه السلام) 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به خوبی های تو محتاجم 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. دستم را گرفت : همتا امیر زندست دیگه.داداشیم برمیگرده نه؟😭 لبخند غمگینی زدم : این حرفا دروغه اسما توروخدا تو باور نڪن.🥺 چشمانش به خون نشسته بود و صورت سفیدش قرمز شده بود.🥺دلم برایش سوخت .ریحانه را بغل ڪردم و به اتاق مشترڪمان رفتم . روے تخت دراز ڪشیدم و ریحانه را نگاه ڪردم . _بابایی برمیگرده هااا ! تو غصه نخوریا بابایی میاد دوباره بغلت میڪنه اصلا مگه خودش نگفت من اومدم باید چهار دست و پا راه برے ... این حرفا همش دروغه ...😭فردا لباس خوشگلاتو بپوشیاااا .🥺 اشڪ هایم را پاڪ ڪردم و دوباره و دوباره گفتم ...😭 چشمانم را بستم و زمزمه ڪردم : امیر بهم قول داده برگرده ...😭 •••• صبح زود مامان اومد خونه و اسما رفت . سر تا پاے مامان و بابا سیاه بود . خیلی ناراحت شدم ولی میدونستم اینا همش یه بازیه. لابد امیر میخواد غافلگیرم ڪنه.🙂 لباس ریحانه را تنش ڪردم و موهایش را خرگوشی بستم . بابا ریحانه را از دستم گرفت . نگاهے به سرتاسر خانه انداختم. :با امیر میام ..🥺 سوار ماشین شدیم و راه افتادیم . _چرا نگفتید امیر بیاد خونه؟ پدرم آهی ڪشید و مادرم اشڪ هایش را پاڪ ڪرد.🥺سر در نمے آوردم اینڪارا یعنی چی؟؟ نگاهی به خیابان انداختم پوستر های عکس امیر بود و با خط زیبا رویش نوشته بودند : شهـــادتت ‌مبارڪ ‌رفـیق.🌷 نگاهم را ازش گرفتم چه شوخی مسخره ای ..😒حتما به امیر میگم من که باور نڪردم .😒 روبه روے خونه نگه داشت همه جا سیاه پوش شده بود و پر از پلاکارت و پوستر های عکس امیر بود.🥺 نگاهے به جلوی در انداختم ڪه چهار نفر با لباس نظامی جلوی در ایستاده بودند . احسان هم بود ... لبخندی زدم و ریحانه را از بابا گرفتم . ریحانه باتعجب به عڪس های امیر نگاه میڪرد و دستانش را با ذوق به هم میزد . احسان نگاهے غمگین انداخت : تسلیت میگم . اخمی ڪردم و جوابش را ندادم . صدای گریه ها ڪه بلند شد دلم هرے ریخت امیر باز شوخیش گرفته و قصد اذیت ڪردن منو داره .. به هر حال نباید بفهمه من باور ڪردم. وارد پذیرایی ڪه شدیم نگاهے به مبل ها انداختم خاله هاے امیر گریه میڪردند.😭 قلبم گرفت با صدای گریه ها چشمان ریحانه بارانی شد.🥺 زن ها با تعجب بهم نگاه میڪردند و هر از گاهی پچ پچ میڪردند و آه میڪشیدند . اصلا این حرکتو دوست ندارم.از ترحم بیزارم. _بیچاره دختره تو این سن بیوه شد با دوتا بچه. _مگه دوتا داره؟؟؟ نگاهی به پشت سرم انداختم و اخم ڪردم. نگاهی ڪردم تا خاله و اسما رو پیدا ڪنم . _مامان پس امیر ڪو..؟؟؟ مامانم اشڪ هایش را پاڪ ڪرد و ... نگاهی به اتاق امیر انداختم ڪه درش بسته بود انگار یه نفر منو هول داد سمت اتاقش ... پس امیر اینجاست بوے امیر منههه ...🙂 نفس عمیقی ڪشیدم و در اتاق رو باز ڪردم . با دیدن صحنه روبه رویم شوڪه شدم.😳 خاله لیلا ڪنار تابوت شهیدی نشسته بود و گریه میڪرد.😭چشمان درشتش به خون نشسته بودند😭و دوتا زن هم ڪنارش بودند و دلدارے اش میدادند اما خاله نگاهش به داخل تابوت بود و زیر لب لالایی میخواند. اسماهم بالا نشسته بود و زانوهایش را جمع کرده بود.دختر خاله اش ڪنارش نشسته بود و آرامش میڪرد . پدرشوهرم با دیدن من بلند شد و به سمتم آمد :‌ اومدی بابا؟ نگاهش کردم : عروسکه دیگه.بگید امیر بیاد دیگه طاقت ندارم بابا نگاه دستام میلرزه ...😭 دستانم را به سمتش گرفتم ڪه سرش را پایین انداخت و ریحانه را بغل ڪرد . نگاه خاله لیلا ڪشیده شد به من و ریحانه. انگار ڪه داغ دلش تازه شده باشد گفت : آیییییییی مادر بلند شووو ببین کی اینجاست.😭نگاه همتا اومده بخاطر همتا بلند شو پسرم .😭 اصلا همتا هیچی ریحانه اومده هااا بیقرارت بود مادر ...😭 اشک هایم را پاڪ کردم.پاهایم سست شد و زانو زدم . بابا یا حسینی گفت و دستم را گرفت . چهار دست و پا خودم را به تابوت بزرگی ڪه وسط اتاق امیر بود رساندم . دستم را دراز ڪردم اون لحظه فقط به یه چیزی فکر کردم که عروسکه ..نه دروغههه.😭 پارچه ے سفید را ڪنار زدم و هین بلندے ڪشیدم :،عروسکهههه. عروسکههه! این امیر من نیستتتتت.😭 تورووووخداااا یکی بگههه این امیرررر نیستتت.😭😭 پدرشوهرم دستش را پشت ڪمرم گذاشت و نوازش ڪرد : آروم باش آروم باش جان پدر ...😭 دست امیر را گرفتم به خیال اینڪه دستانش مثل همیشه داغ باشد اما اینبار سرد بود مثل یخ در بهشت خان جون ...😭 مثل بستنی های حسن فالوده ے سر کوچه باغی ....😭 دستش را فشار دادم : امیر جان همتا چشماتو باز ڪن..😭😭 جوابی نشنیدم.با تمام وجود التماس ڪردم : امیر!جان ریحانه چشماتو باز ڪننن.😭😭 تورو به خدا چشماتو باز ڪن
باشه تو بردی. حالا چشماتو باز ڪن.😭 نگاه همه ی بدنم داره میلرزه ..😭😭 هر چی ڪه میگفتم برایش جوابی نمیشنیدم .😭 خاله لیلا آرام به ڪُردی لالایی میخواند . دوست داشتم همه جا ساکت باشه من باشم و امیر ... اشڪ هایم را پاڪ ڪردم. خاله لیلا نگاهے به امیر انداخت : امیرم پاشو ببین بابا شدی پاشوووو .😭 دست امیر را فشار دادم : خیلی بی معرفتی مگه قول نداده بودی باهم بریم چرا تنهام گذاشتی؟😭 بغلش ڪردم.. 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
همیشه تو پیشونی منو میبوسیدی حالا من باید ببوسم.🥺 ریحانه چهار دست و پا به سمت تابوت آمد : باورم نمیشه امیر چشماتو بازکن ببین ریحانه اومده ...😭 ریحانه دستش را به تابوت گرفت و ایستاد طولی نڪشید خورد زمین بغلش ڪردم با دیدن امیر خندید و دستانش را باز ڪرد . صدای ناله ی خاله لیلا و اسما بلند شد.😭😭 ریحانه نزدیڪ شد و گونه ے امیر را بوسید . بغلش ڪردم و زیر گوشش زمزمه کردم : شهادتت مبارکککک ...🥺 هق هقم شدت گرفت و بلند بلند تکرار میڪردم : دوست دارم دوست دارم دوست دارم ـ..😭😭 دستی به ریش هایش ڪشیدم ڪه بلند شده بود . صورتش جای ڪبودے داشت. پهلویش رد چاقو بود ... نگاهی به سمت چپ سینه اش کردم گلوله به قلبش خورده بود .... ناله کردم : حرم بی بی خوش گذشت؟🥺جای من زیارت کردی؟🥺یادم رفت بگم بهت اون خبرو ... نزدیڪ شدم : دوباره بابا شدی امیر.🥺😭 صدایی از پشت در بلند شد : باید پیڪر رو ببریم . دل ڪندن ازش سخت بود یعنی دیگه نمیتونستم ببینمش ...😭😭 _ببخش منو اگر دیر اجازه دادم بری ...شهادتت مبارک عزیزم سلام منو به سید الشهدا برسون.😭😭 در باز شد و چند نفر با لباس نظامی وارد شدند.صدای گریه ے ریحانه بلند شد.نیلا دختر خاله ے امیر ریحانه را بغل ڪرد اما اون گریه میڪرد.😭 میدونست قراره دیگه باباشو نبینه😭 محڪم در آغوشم فشردمش و صورتش را غرق بوسه ڪردم . موها و ریش هایش را مرتب ڪردم : تو که داری میری حداقل تمیز برو حواست به منو و بچه ها باشه ... کمکم ڪن امیر ... دوستتت دارم .🥺🥺 پیڪر رو بلند کردم نگاهی انداختم : دارن میبرنت امیر... چشمانم را باز و بسته ڪردم به خیال اینکه خواب باشد . اما خواب نبود و واقعیت بود .. •••• ڪنار مزارش نشسته بودم و به صورتش نگاه میڪردم داخل قبر ڪه گذاشتنش اشڪ هایم را پاڪ ڪردم و یڪ مشت خاڪ برداشتم و بوسیدم : خوشبحالت تا ابد میتونی امیر منو در آغوش بگیری ...😭 بوسیدم. قصد ڪردن سنگ لحد رو بزارن ڪه ناله ام بلند شد اینا همش کابوسه. خوابه واقعیت که نیست .😭😭 خاک رو ریختن ڪه صدای مداحی بلند شد تموم شد امیرم رفت امیر من پر ڪشید حالا من به چه امیدی زندگی کنم؟😭😭 به خودم تشر زدم هیس همتا امیر به آرزوش رسید صبور باش مثل حضرت زینب . چشمانم را بازو بسته ڪردم خاله لیلا به عکس امیر چشم دوخته بود و آرام اشڪ میریخت خیلی سعی میڪرد خودشو آروم ڪنه.🥺🥺 صدای مداحی بلند شد : اين گل را به رسمِ هديه؛ تقديمِ نگاهت كرديم ... حاشا! اين كه از راهِ تو حتّى لحظه ای برگرديم يا زينب از شامِ بلا شهيد آوردند؛ با شور وُ نوا، شهيدآوردند... همه چی داشت تموم میشد.من مونده بودم و یادگاری های امیرم ...😭😭 ریحانه و بچه اے که معلوم نبود چیه ...😭😭 بچه اے ڪه پدرش را ندیده بود .😭 پچ پچ ها هم اینجا بودند ... _خدا رحمتش کنه ولی چه فایده ـ.. نگذاشتم ادامه بدهند : امیر شهادتت مبارک عزیزم خوشحالم ڪه به آرزوت رسیدی ... خوشحالم شدی فدایی خواهر ارباب ... خوشحالم. یادت نره مارو .. شفاعت مارو بڪنی پیش خانم فاطمه الزهرا و خانم زینب ڪبری..🥺🥺 امیرم بچه هامونو زینبی بار میارم ڪه پای مکتب امام حسین بمونن و جا نزنن... بخاطر گل روے چهره ے ماهت از تمام خواسته هام و آرزوهام میگذرم و خودمم پاے همه چی می ایستم . خاله لیلا به سمتم آمد و در آغوشم ڪشید سرم را روے شانه اش گذاشتم. فاطمه لیوان آب را به سمتم گرفت : بخور همتا. لبخند غمگینی زدم : نمیخوام . خاله لیلا ڪمرم را نوازش ڪرد : پشیمون نیستیم امیر ... خوشحالیم ڪه سرنوشتت ختم به شهادت شد . دستی روے شانه ام نشست برگشتم با دیدن خان جون اشڪ هایم جاری شد.🥺 دستم را گرفت و بغلم ڪرد و دلداری ام داد . تا غروب اونجا موندم هر کاری کردم پدرشوهر و بابام نگذاشتن اونجا بمونم . حالمم خوب نبود و دوست نداشتم از امیر دور بشم . به اصرار مامان رفتم خونه ے مامانم . تقریبا همه جمع شده بودند . از اول خیابان تا آخرش پر از پلاکارت بود ..🥺 آهی ڪشیدم .🥺 رمقی نداشتم ...🥺 زانوهام سست شد ڪه پدرشوهرم مرا گرفت . فاطمه مشغول بازی با ریحانه بود ... دخترکم باباشو دیده بود و آروم گرفته بود اما نمیدونم چرا گریه نڪرد ...🥺 همیشه امیر به شوخی چشمانش را میبست اما ریحانه ڪلی گریه میڪرد و با انگشتان کوچکش چشمانش را باز میڪرد.... قرآنم را برداشتم نمیتونستم بمونم باید میرفتم ڪنار امیر ... وارد حیاط ڪه شدم مامان به سمتم آمد : کجا میری دورت بگردم؟ _میرم پیش امیر . مادرم دستم را گرفت و پدرم را صدا زد بابا ڪه اومد مامان بهش گفت ڪجا میرم . مخالفت ڪردند اما من نمیتونستم باید میرفتم.. 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
بابا من رو برد . ریحانه را روے قالیچه ے ڪوچڪی ڪه پهن ڪرده بودم گذاشتم . خودمم قرآن را باز ڪردم و مشغول خواندن سوره ے الرحمن شدم . بعد سوره ے یس و .... خواندم ... تقریبا هوا تاریک شده بود . یادمه امیر خیلی زیارت عاشورا دوست داشت برای همین تصمیم گرفتم برایش زیارت عاشورا بخوانم .. اما نمیدانم چرا با هر کلمه ای که میخواندم قلبم درد میگرفت و یاد امیر می افتادم ..😭 یاد لبخند های شیرینش ..😭 یاد ....😭 یاد...😭 قرآن را بستم و بوسیدم و داخل کیف گذاشتم . ریحانه با دیدن عکس امیر لبخندی زد و دست زد . گونه اش را بوسیدم و بغلش ڪردم . _شاید دیگه هیچ وقت بابایی رو نبینیم ...🥺 اما اون همیشه کنارمون هست و حواسش به من و تو هست . باید قوی باشیم دخترم . با تعجب به من خیره شد و صدایی از خودش در آورد . بابا بیشتر نزاشت اونجا بمونیم برای همین دل ڪندن از امیر سخت بود حوصله ے شلوغی نداشتم دوست دارم برگردم خونه ے خودم . برای همین از بابا خواستم منو ببره با کلی اصرار و التماس برد و تاڪیدکرد کاری داشتم زنگ بزنم . ریحانه را روے تختش گذاشتم . 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
به اتاق برگشتم و برق رو روشن نڪردم روے صندلی میز آرایشم نشستم. نگاهے به خودم در آیینه انداختم . دستی به زیر چشمان پف ڪرده ام ڪشیدم . نگاهم ڪشیده شد به قاب عکس امیر ... میگفت این عڪسمو خیلی دوست دارم وقتی رفتم مشهد برای تو دعا کنم این عکس رو گرفتم .. دستم را دراز ڪردم و قاب عکس را برداشتم . نفس عمیقی ڪشیدم و انگشتم را به صورت امیر ڪشیدم . بی معرفت نمیگی همتا طاقت نداره؟🥺 نمیگی همتا دلش برای تو تنگ میشه؟🥺 نمیگی همتا برای این غم بزرگ،خیلی ڪوچیڪه ...؟؟🥺 چشمانم را باز و بسته ڪردم ڪه چهره اش جلوی صورتم نمایان شد ... اشڪ هایم بی امان سرازیر شدند .😭😭 من مانده بودم و یڪ دنیا دلتنگی و .. نفس عمیقے ڪشیدم .... حالم تعریفی نداره ... حال همتا که گفتن نداره ... باید با خودم ڪنار بیام باید با این موضوع ڪنار بیام ؛ یادمه خان جون میگفت چیزی رو که برای خدا و تو راه خدا میدی رو نباید بخواے ... راست میگفت امیر رو تقدیم بی بی کردم ... فقط سخته بی امیر زندگی کردن ... سخته اینڪه همیشه منتظرش بودم اما حالا بسه .... دستم را جلوی دهانم گذاشتم بسه همتا ... تو به امیر قول دادی قوی باشی ؛ تو به امیر قول دادی نشڪنی ... میدونم همیشه هستی و خواهی بود ... میدونم حواست بهمون هست هنوز سردیش رو حس میڪنم .. هیچ وقت یادم نمیرههه . هق هقم در اتاقی ڪه تاریڪ بود و فقط صدای باد ؛ پیچید ... هق هقم در خانه ای پیچید ڪه کسی نبود اشڪ هایم را پاڪ کند و قربان صدقه ام برود ...😭😭 آی ..😭😭 یادم نمیره ڪه وقتی سر مزار شهید عباس بابایی رفتیم چی گفتی ... گفتی ڪه همتا دوست دارم شبیه شهدا باشم اخلاقم و کارهایم ... شبیه شهدا باشه ... اشڪ هایم را پاڪ ڪردم و روی تخت دراز ڪشیدم سرم داشت منفجر میشد ... چشمانم را بستم . ••• وارد مجلسی شدم ڪه همه جا سیاه پوش بود . صدای گریه بلند شد . دنبال ریحانه میگشتم ... صدای خنده اش را از داخل حیاط شنیدم با عجله به سمت حیاط رفتم با دیدن امیر شوکه شدم : تووو!!! لبخندی زد و پیشانی دخترڪمان را بوسید . به سمتم آمد و نگاهم ڪرد .. اشڪ هایم جاری شد که با انگشت پاک ڪرد : همتا جان ؟ لب زدم :جااان ؟ _نبینم گریه کنیا نگاه ریحانه میخنده برام بخندید ... خنده هاتون بهم آرامش میده . میان گریه لبخندی زدم. _خوبه همیشه بخند . صدایش رنگ غم گرفت : همتا من بی معرفت نیستم حواسم بهتون هست ... امیر بی معرفت نیست یادش نمیره تورو ... امیر ریحانه رو... یادش نمیره . _میدونم ... ولی باورم نمیشه . لبخندی زد و ریحانه را به دست من داد :‌ باور کن یادت نره شهدا زنده اند و نزد خدا روزی میگیرن ... من خیلی خوشحالم ڪه الآن شهید شدم ... شهادت لیاقت میخواد من اصلا باورم نمیشه ... باورم نمیشه انتخاب شدم . حلالم ڪن من دو سالی بود دنبال ڪارهام بود... منو ببخش .. دستم را دراز ڪردم : حلالی امیر منم خوشحالم که به آرزوت رسیدی ولی ...نرووووو دستش را بالا آورد : حواسم بهتون هست . رفت . با صداے گریه هاے خودم از خواب پریدم خیس عرق شده بودم . جرعه‌ای آب نوشیدم . نگاهی به جای خالی امیر انداختم . اشڪ هایم جاری شد چقدر ضعیف شدم ... اشک هایم را پاک ڪردم و به سمت اتاق ریحانه رفتم . بغلش ڪردم و به اتاق خودم بردم . روی تخت گذاشتم و ڪنارش خوابیدم. لبخندے‌ کنج لبش نشست . گونه اش را بوسیدم . ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
شال گردن را دور گردن ریحانه پیچیدم. و کلاه ڪوچڪ را سر حنا ڪردم ... یڪسالے تقریبا می شد که امیر رفته بود .. و دختر دوممون هم به دنیا اومده بود ..🥰 امیر خیلی اسم حنا رو دوست داشت برای همین تصمیم گرفتم اسمش رو حنا بزارم.😊 پوست سفید و لب هایش به من رفته بود اما چشمان عسلی اش شباهت زیادی به من داشت لبخند هایش شبیه امیر بود ... بغلش ڪردم و دست ریحانه را گرفتم . دیشب پدرشوهرم زنگ زد و گفت امیر برایم یڪ امانتی گذاشته و برم خانه ے خان جون ... روبه روے خانه پارک ڪردم و از ماشین پیاده شدم . هوا خیلی سرد بود ... این باعث میشد حنا عطسه ڪنه و با صدای عطسه خودشم بلند بلند میخندید.😅 بابا بزرگ در را باز ڪرد : سلام ببین ڪی اینجاست. ریحانه را بغل ڪرد و بوسید و بعد هم حنا را از دست من گرفت . پیشانی ام را بوسید : چطوری بابا ؟ _الحمدالله . خداروشڪری ڪرد . وارد پذیرایی شدم خان جون زیر ڪرسی نشسته بود و چایی میریخت.👵🏻 لبخندے زدم ریحانه به سمتش رفت و گونه اش را بوسید. به طرفش رفتم : سلام دورتون بگردم خوبید؟ لبخندی زد و گونه ام را بوسید : خدانکنه. فداتشم . ڪنارش نشستم .و حنا را بغل ڪردم با تعجب به اینجا نگاه میڪرد و بعدشم به من.... ریحانه گونه اش را بوسید . لبخندی به ریحانه زدم .😊 طولی نڪشید ڪه بابا هم اومد .🧔🏻 ڪمی شکسته تر و پیر شده بود.😔 چروڪ هاے دور چشمش نشان میداد ڪه ... نفس عمیقی ڪشیدم حال مامان لیلا و اسمارا پرسیدم ڪه گفت : لیلا ڪه زیاد اوضاعش خوب نیست با این موضوع ڪنار اومده ولی بعضی اوقات طاقت نمیاره و میگه بریم پیش امیر ؛ اسما هم آخر هفته براش خواستگار میاد .🤵🏻 لبخندی زدم : واااای مبارڪ باشه . لبخندی زد و پاڪتی را جلویم گذاشت .💌 سوالی نگاهش ڪردم ڪه لب زد : باز ڪن عزیزم .. پاڪت رو آرام باز ڪردم بوے یاس میداد .🌹 یک نامه بود و چند تا گل یاس خشڪ شده ...💌🌹 نامه اول را باز ڪردم قطره خونی رویش افتاده بود .🩸🩸 بغض ڪردم .🥺 نامه را باز ڪردم با خط خوش و زیبایش نوشته بود : آن ڪس ڪه تو را شناخت جان را چہ‌ڪند؟ فرزنـد و عیال و خانمان را چہ‌ڪند؟ دیوانہ ڪنے‌هر دو جهانش بخشے دیوانہ ی تو هر دو جهان را چہ ڪند؟ بنام خالـق زیبایے ها ... می نویسم از تاریڪی و ظلم هاے جهان ... از گرسنگـے‌ڪودڪان تا .... حال و هواے عجیبی دارم اینڪه قسمت شد بیام حرم بی بی زینب و از حریمشون دفاع ڪنم ... اینجا بوے عطر نرگس میدهد ... اینجا حضور امام زمان (عج) را حس میڪنیم .. مادر عزیزم ! ممنونم ڪه تا اینجا مرا همراهے ڪردے و با حضورت قوت قلبی دادی به من بنده ے حقیر از اینجا به بعد هم انتظار دارم دعایم ڪنی .... سخت است اما میخواهم که برای من گریه نڪنید من لایق اشڪ هاے شما نیستم ... درس جوانمردی و عشق را از شما آموختم پدر ... ممنونم ڪه در تمام مراحل زندگی ام مرا تحمل ڪردید ... خواهرڪم هنوز هم مثل همیشه پشتت هستم و تنهایت نمیگذارم قوے تر از دیروز باش حواست به ارثیه مادر باشد ... اما از حال به بعد مینویسم براے قلبم ....قلبے ڪه به عشق تو تپید همتا ... تو زندگی بد اخلاقی هایی ڪردم و برایت ڪم گذاشتم حلالم ڪن و به بزرگے ات ببخش ... تا ابد دوستت دارم و خواهم داشت اگر لیاقت پیدا کردم و شهید شدم مطمئن باش حواسم به تو و دخترڪمان هست و مثل همیشه همراهی ات میڪنم ... عشق دلیل و مدرڪ نمیخواهد ... عشق یه لیلی میخواهد و یه فرهاد و یڪ عمر عاشقی ... دوست دارم دخترمو زینبی بار بیاری عین خودتتت .... این گل های یاسم از اطراف حرم بی بی چیدم بوے خوشی دارند درست مثل پاڪی‌تو... دوستت دارم ....مواظب خودت باش همتاے‌من حلالم ڪنید وقت ڪم است و باید فقط چند خطی بنویسم ... یاعلے.... اشڪ هایم را پاڪ ڪردم.😭ناخودآگاه نامه را بوسیدم ..💌 گل های یاس را برداشتم و بو ڪردم ...🌹🌹 اشڪ هایم شدت گرفت . دست ڪردم داخل پاڪت و دوتا انگشتر و یڪ پلاڪ ... روے پلاڪش خونی بود .. دست زدم این خون هاے امیر من است ...😭 پدرشوهرم به سمتم آمد و در آغوشم ڪشید ... _گریه نکن بابا ... دلم عجیب هوایی شده بود هوااییی امیر ...🥺 چقدر دلم گرفته بود ڪاش با حرفایش آرامم میڪرد ...😭 ڪمی ڪه آروم شدم همراه بابا به سمت خانه راه افتادم . ریحانه عقب با بابا بزرگش حرف میزد و حنا هم مثل من به خیابان ها نگاه میڪرد... ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
دسته گل هاے نرگس را روے سنگ قبر گذاشتم و آهی ڪشیدم ...😔 هوا خیلی سرد بود و سوز بدی هم داشت ... تو این هوای دے ماهـے نمیشد بچه هارو بیرون آورد ...برای همین ریحانه و حنا رو پیش مامان گذاشتم و با ڪلی سفارش اومدم بهشت زهرا تا به امیر سر بزنم ... دستی به سنگ قبر ڪشیدم و خم شدم و آرام بوسیدم ... _سلام امیر آقا میبینم ڪه امروزم تنها نبودے ... حسودیم میشه بهت ... خندیدم : یادمه میگفتی امام علی میگفته حسد بزرگترین دام شیطان است ... الآن که فکر میکنم حسودیم نمیشه . امروز ریحانه خیلی گریه کرد بیاد اینجا اما هانا سرگرمش ڪرد.جالب اینجاست هانا امروز دنبال ریحانه بود و میگفت باید به من بگی خاله ...😅 آهـی ڪشیدم : حنا خیلی شبیه تو شده.😔جفتشون یادگاری هاے تواند.😔 میگم خوش میگذره؟ یه مدتیه سراغی از ما نمیگیریاااا . شیشه گلاب را برداشتم و ڪمی روے سنگ قبر ریختم و ڪنار مزارش نشستم و زیارت عاشورا خواندم .. دختر جوانی همراه پسرڪی به سمت مزار امیر آمد .🧕🏻🧑🏻 دخترڪ نگاهی به من انداخت .. دسته گل یاس را روے مزارش گذاشتند و نگاهے به عکس امیر انداختند و آهی ڪشیدند . لبخندے زدم و ڪمی چادرم را تڪان دادم . از جایم بلند شدم . هنوز چند قدمی برنداشته بودم ڪه صداے ظریفی بلند شد : ببخشید خانم !؟ برگشتم : بعله؟ دو قدم نزدیک شد : شما نسبتی با شهید دارید؟ لبخندی زدم : بله!🙂 _میشه بپرسم چه نسبتی دارید ؟! _همسرشونم . ڪمی شوڪه شد و نگاهی به پسر انداخت . سوالی نگاهش ڪردم : چطور ؟ به خودش آمد : وااای خیلی خوشحالم میبینمتون ... فکر نمیکردم از بستگانشونو اینجا ببینم . _چیزی شده؟ لبخندی زد : خدا رحمتشون ڪنه چه بزرگ مردے بودن خدا خیرشون بدههه ... لبخندی زدم ڪنجڪاو بودم ببینم از ڪجا امیر رو میشناسن . _شما میشناسید؟ _نه ... ابرویم را بالا دادم که ادامه داد : قضیش طول و درازه . _خوشحال میشم بشنوم . لبخند مهربانی زد . روی صندلی نشستم . پسر ڪنار مزار امیر نشست و دختر هم ڪنار من ... _راستش من از اصفهان اومده بودم اینجا برای تحصیلم من از یه خانواده ے تحصیل ڪرده ام پدرم توے دبی فعالیت میڪنه ... دانشگاه دولتی تهران قبول شدم و اومدم اینجا یه مدتی خونه‌ے اقوام بودم و بعدش پدرم برام خونه مجردے گرفت .. وارد دانشگاه شدم یه مدتی زیاد با ڪسی گرم نمیگرفتم تا اینکه محسن بعد از چند ماه پیشنهاد ازدواج داد منم خب یه چندباری جزوه بهش داده بودم و... شناخت ڪمی ازش داشتم ... این موضوع رو با خانواده هامون در میان گذاشتیم اما پدر من بعد از تحقیق متوجه شد که محسن و خانوادش وضع مالی خوبی ندارن مخالفت ڪرد ... خیلی ناراحت شدم😔 تا چند روز حتی دانشگاه هم نرفتم ...😔 تا اینکه دیگه دل و به دریا زدم باید با محسن حرف میزدم . منتظر موندم کلاسش تموم بشه و رفتم داخل ڪلاسش تنها بودیم ... بهش گفتم من تورو دوست دارم نمیخوام از دستت بدم ولی انگار باید بین تو و پدرم یه نفر رو انتخاب کنم ... محسن خیلی ناراحت شد خواست از کلاس بره بیرون.من..من.. دستشو گرفتم ـ. خیلی عصبی شد و ...😠 استاد ارسلانی اومد داخل نگاهی به من انداخت و به محسن .. فکر کردیم الان میخواد داد بزنه وحراست و خبر ڪنه ... زبونامون بند اومده بود .. بر خلاف چیزی که فکرشو میکردیم لبخند زد و پرسید : میخواید باهم ازدواج ڪنید؟؟ فقط سر هامونو تکون میدادیم ڪه ازمون خواست آدرس خونه هامون رو بدیم . مجبوری دادیم.خیلی میترسیدم. التماس ڪردم:استاد توروخدا من پدرو مادرم خیلی حساسن جان هر کی دوست دارید اینکارو نکنید ... از کلاس رفت بیرون تا چند روز خبری ازشون نبود تا اینکه پدرم زنگ زد و گفت موافقم به این ازدواج و کل خرجاروهم خودم میدم . دیگه بابا که رضایت داد ماباهم ازدواج ڪردیم .. خیلی برام سوال بود استاد چیکار ڪرده برای همین از پدرم پرسیدم گفت اومد اصفهان خیلی بامن حرف زد ازشون حلالیت بگیر من سیلی زدم بهش .. اما اون محترمانه ازم خواهش ڪرد که نزارم دوتا جووون کارای ... ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
و کلی حرفای دیگه ... رفتیم دانشگاه و ازشون تشڪر کردیم گفتیم هر کاری بگن میکنیم گفت فقط برام دعا ڪنید قراره یه اتفاق مهم تو تو زندگیم بیوفته ... حالا فهمیدیم منظورشون از اتفاق مهم چی بوده ما الآن این زندگی رو مدیون ایشونیم .. نگاهی به عکس امیر انداختم و لبخندی ڪنج لبم نشست چقدر دیر شناختمت .... بعد از ڪلی تشکر و ... از هم جدا شدیم تقریبا هوا داشت تاریک میشد و سردتر ... به سمت خونه راه افتادم بین راه خیلی فکرم مشغول بود چرا امیر این چیزارو به من نگفته بود؟... ماشین را پارک ڪردم و پیاده شدم . زنگ را زدم ڪه هانا جواب داد : بعله؟ _منم همتا .. در باز شد وارد پذیرایی که شدم با دیدن زن عمو و عمو لبخندی زدم . احسان مشغول بازی با ریحانه و هانا و حنا بود ... حنا با دیدن من خندید دستم را باز ڪردم : بیا ببینمت وروجک .. بغلش ڪردم ریحانه هم ڪنارم ایستاد گونه اش را بوسیدم ... احسان سرش را تکان داد و احوالپرسی ڪرد ... ڪنار مامان نشستم و نفس عمیقی ڪشیدم .. زن عمو دستش را روے پایم گذاشت : چخبر عزیزم؟ کم پیدایی . چادرم را درست ڪردم : والا درگیر بچه هام این روزا خیلی سرم شلوغه .. لبخندی زد : میدونم اونم با دوتا فرشته ی کوچولو ... _لطف دارید شما ... •••• با صداے زنگ تلفنم از خواب پریدم . نگاهی به ساعت انداختم تلفن رو جواب دادم . _الو همتا!؟ با صدای گریه ے فاطمه روی تخت نشستم : الو سلام چیشده فاطمه؟ چرااا گریه میڪنی؟؟؟ گریه هایش شدت گرفت : همتاااااا؟؟😭 ضربان قلبم بالا رفت : د بگوووو چیشدههه دق ڪردم دختر . چرا گریه میکنی؟؟؟ هر لحظه صدای گریه اش بیشتر میشد .😭😭 _بگوووو چیشدههه سکته ڪردم . _بزن شبکــه خبرررر.😭 وای خدا باز چیشده ... باشه ای گفتم که تلفن رو قطع ڪرد به سمت پذیرایی رفتم دستام میلرزید دنبال کنترل گشتم اما پیداش نکردم باز این دوتا معلوم نیست کجا گذاشتن. داخل ڪوسن مبل گشتم ڪه پیداش کردم.تلویزیون را روشن ڪردم شبکه خبر رو زدم .. با دیدن صحنه روبه رویم شوکه شدم.😱😱 ناخودآگاه محکم به صورتم زدم : وااای یا حسینننن ...این چیه ؟؟؟😱😱چند باری چشمانم را بازو بسته ڪردم.😳خداااای من چی میبینم !!؟؟؟؟😳 سردار سلیمانی آسمانی شد ...🥺🥺 امروز صبح جمعه ۱۳ دی‌ماه ۱۳۹۸ سردار قاسم سلیمانی در حمله هلی‌کوپتری آمریکایی‌ها در فرودگاه بغداد به شهادت رسید... دنیا روے سرم خراب شد..🥺ناخودآگاه زانو زدم و اشڪ هایم جاری شد...😭😭 واااای نههه ..😭😭 با اینکه برای چندمین بار بود عکسشو میدیدم اما حس میکردم سالهاست میشناسمش ..🥺 عکس هایش را تند تند نشان میداد و شدت اشڪ های من بیشتر میشد ..😭😭 جوری که ریحانه از اتاق بیرون آمد و ڪنار من نشست و به تلویزیون خیره شد . واااای نه ... سردارهم پر ڪشیدددد .😭😭 اصلا حالم خوب نبود و همش شبڪه خبر رو میزدم ... ڪلیپ ها و عکس ها پشت سرهم باعث میشد دوباره گریه کنم ...😭 چقدر غم انگیزه ...😭 اصلا باورم نمیشد ...😭 ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
هدایت شده از بـٰآب‌هشتـم:)🇵🇸
صلوات خاصه آقا امام رضا وسلام برامام حسین از طرف شهید عارف صلوات خاصه آقا امام رضا: اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ‏ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاَةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ‏ سلام برآقا امام حسین ع 🌹السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین وعلی اولادالحسین وعلی اصحاب الحسین🌹 لحظه هاتون به رنگ وبو و جنس خدا قرآن اهلبیت شهدا 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃
نگاهے به تلویزیون انداختم ڪه فیلم هاے سردار رو نشان میداد. آهے ڪشیدم و اشڪ هایم را پاڪ ڪردم.🥺🥺 صدای جیغ بچه ها باعث شد دست از سبزی پاک کردن بڪشم و به اتاق برم. ریحانه گوشه ای از اتاق نشسته بود و به زور قاشق اسباب بازی رو داخل دهان حنا میڪرد.😅🤦🏻‍♀️ به سمتشان رفتم: ریحانه نمیخوره مامان جان!ولش ڪن . ریحانه قاشق را روی زمین گذاشت حنا به سرعت به سمت من آمد و خودش رو داخل بغلم پرت ڪرد .. _ریحانه پاشو بیا براتون داستان بگم .. ریحانه ذوق ڪرد و به سمتم آمد و گونه ام را بوسید . حنا جیغی ڪشید و اخم ڪرد . از حس حسادتش خنده ام گرفت. الحق که به خودم رفته بود ..😅 به سمت پذیرایی رفتم و بالش حنا را روے زمین گذاشتم و هر دو رویش خوابیدند ... پتو را رویشان ڪشیدم . نگاهی به تلویزیون انداختم و قصه را گفتم . خوابشان برده بود..😴😴 ریحانه دستش را دور گردن حنا انداخته بود ...😊 لبخندی زدم...🙂 •••• _همتاا؟ سینی چایی را بلند ڪردم و به سمت آشپزخانه رفتم : جانم !؟ اسما همانطور که برای ریحانه نقاشی میڪشید گفت : فردا سردارو میارن تهران. میای بریم تشییع پیڪر؟ من که اصلا باورم نمیشه خیلی غم سنگینی بود ... لبخند غمگینی زدم : حتما میام ... خیلی واقعا سخته هضمش ... آهی ڪشید و فنجان چایی اش را برداشت و جرعه ای نوشید .. نگاهی به من انداخت : راستی خبر داری عموت دیشب به بابام زنگ زده گفته برای تو....🤭🤭 چشمانم گرد شد و اخمی کردم : چییی؟؟؟😳🤨 رنگش پرید : هاا هیچی ... به سمتش رفتم : لطفا حرفتو کامل بگو ؟؟؟ ڪمی مڪث ڪرد : خواهش میکنم به کسی نگی همتااا ؛ ای خدا بگم چی بشی اسمااا .. سری تڪان دادم که ادامه داد : بابا دیشب اومد خونه گفت که عموی همتا زنگ زده به من اگر اجازه بدیم برن خواستگاری همتا برای آقا احسان ... امیر هم گفته اگر خواست میتونه ازدواج ڪنه .. دستم را مشت ڪردم و اخمی ڪردم: اسما من جز امیر دیگه نمیتونم به هیچ مردی نگاه کنم ... این بحثم تمومش کن.🤨🤨 _آخه اون خیلی رابطش با بچه ها خوبه ماهم مشکلی نداریم که بیا و بخاطر بچه ها اینکارو بکن آخه ـ.. _آخه بی آخه ... نمیخوام خودم از پس بچه ها برمیام لازم نیست ...الله اکبر بخور چاییتو سرد شد.🤨 فنجانش را برداشت و چایی اش را خورد . اصلا خوشم نمیاد از ترحم ... خودم از پس کارام برمیام. گفتم جز امیر به کسی دیگه نگاه نمیکنم هیچکس... نگاهی به قاب عکس امیر انداختم ڪه روے میز عسلی گذاشته بودم و دورش گل های یاس ریخته بودم ... پلاکش را آویزان کرده بودم و انگشترش را اندازه ی انگشتم ڪردم و دستم ڪردم ... اسما ناهار رو موند ... دل تو دلم نبود برای رفتن به مراسم سردار ... اصلا تو دلم غوغا بود ... ••• صبح زود زود بلند شدم روسری مشڪی ام را سَرَم ڪردم ... به سمت اتاق بچه ها رفتم بیدار شده بودند ... لباس هایشان را تنشان ڪردم . موهاے ریحانه را از بالا بستم ... چادرم را سرم ڪردم قصد کردم از اتاق خارج بشم ڪه یاد چفیه ے امیر افتادم به سمتش رفتم آخرین بار آقا حامد اینو آورد و گفت تو سفر های راهیان نور این همیشه همراهش بوده ... چفیه را برداشتم و بو ڪردم ... دور گردنم پیچیدم .. هوای تهران دم صبح خیلی سرد بود ... ریحانه و حنا عقب نشستند . اسما گفت میریم در خونه ے شما توام با ماشین بیا دنبالمون . روبه روی خونه نگه داشتم زنگ رو زدم در باز شد و خاله لیلا و اسما و مامان اومدند بیرون بعد از احوالپرسی سوار ماشین شدند . ماشین رو پارکینگ مترو پارک ڪردیم و ایستگاه مد نظر پیاده شدیم.همه ے مردم عکس پوستر به دست راه افتاده بودند . پوشیه ام را درست ڪردم و دست ریحانه را گرفتم ... اسما هم حنارو بغل ڪرد . دل تو دلم نبود .🥺 جلوی دانشگاه خیلی شلوغ بود ـ.. جای امیر اینجا خالی بود.🥺🥺 یک لحظه یاد امیر افتادم ...🥺🥺 ✍🏻نویسنده:میم‌تاج‌افروز ┅┄🍃┄┄📕📖📕┄┄🍃┄┅ 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃