|•سلامبرابراهیم•|
آن شب را فراموش نميکنم. ابراهيم شعر ميخواند. دعا ميخواند و ورزش
ميکرد. مدتي طولانی بود که ابراهيم در كنارگود مشغول شناي زورخانهاي
بود. چند سري بچه هاي داخل گود عوض شدند، اما ابراهيم همچنان مشغول
شنا بود. اص ًال به کسي توجه نميکرد.
پيرمردي در باالي ســكو نشســته بود و به ورزش بچهها نگاه ميکرد. پيش
من آمد. ابراهيم را نشان داد و با ناراحتي گفت: آقا، اين جوان كيه؟! با تعجب
گفتم: چطور مگه!؟ گفت: »من كه وارد شدم، ايشان داشت شنا ميرفت. من
با تســبيح، شنا رفتنش را شمردم. تا االن هفت دور تسبيح رفته يعني هفتصدتا
شنا! تو رو خدا بيارش باال االن حالش به هم ميخوره.« وقتی ورزش تمام شد
ابراهيم اص ًال احساس خستگي نميکرد. انگار نه انگار که چهار ساعت شنا رفته!
البته ابراهيم اين کارها را براي قوي شــدن انجام ميداد. هميشــه ميگفت:
بــراي خدمت به خدا و بندگانش، بايد بدني قوي داشــته باشــيم. مرتب دعا
ميکردكه: خدايا بدنم را براي خدمت كردن به خودت قوي كن.
ابراهيم در همان ايام يك جفت ميل و سنگ بسيار سنگين براي خودش تهيه
کرد. حسابي سرزبانها افتاده و انگشت نما شده بود. اما بعد از مدتي ديگر جلوي
بچهها چنين کارهائي را انجام نداد! ميگفت: اين کارها عامل غرور انسان می شه.
ميگفت: مردم به دنبال اين هســتند كه چه کســي قويتر از بقيه است. من
اگر جلوي ديگران ورزشهاي سنگين را انجام دهم باعث ضايع شدن رفقايم
ميشوم. در واقع خودم را مطرح کردهام و اين کار اشتباه است.
بعد از آن وقتي مياندار ورزش بود و ميديد که شــخصي خسته شده وکم
آورده، سريع ورزش را عوض ميکرد.
اما بدن قوي ابراهيم يکبار قدرتش را نشــان داد و آن، زماني بود که ســيد
حســين طحامي قهرمان کشــتي جهــان و يکي از ارادتمندان حاج حســن به
زورخانه آمده بود و با بچهها ورزش ميکرد.
#اینحکایتادامهدارد...
❤️ باب الحوائج رقیه/بابلسر
@babalhavaej_roghayee
#سلامبرابراهیم
در يكي از روزها خبر رسيد كه ابراهيم و جواد و رضاگوديني پس از چند
روز مأموريت، از سمت پاسگاه مرزي در حال بازگشت هستند. از اينكه آنها
سالم بودند خيلي خوشحال شديم.
جلوي مقر شــهيد اندرزگو جمع شــديم. دقايقي بعد ماشــين آنها آمد و
ايســتاد. ابراهيم و رضا پياده شــدند. بچهها خوشــحال دورشان جمع شدند و
روبوسي كردند.
يكي از بچهها پرسيد: آقا ابرام، جواد كجاست؟! يك لحظه همه ساكت شدند.
ابراهيــم مكثي كرد، در حالي كه بغض كرده بود گفت: جواد! بعد آرام به
سمت عقب ماشين نگاه كرد.
يك نفر آنجا دراز كشيده بود. روي بدنش هم پتو قرار داشت! سكوتي كل
بچهها را گرفته بود.
ابراهيم ادامه داد: جواد ... جواد! يك دفعه اشك از چشمانش جاري شد
چند نفر از بچه ها با گريه داد زدند: جواد، جواد! و به ســمت عقب ماشــين
رفتنــد! همينطور كه بقيه هم گريه ميكردنــد، يكدفعه جواد از خواب پريد!
نشست و گفت: چي، چي شده!؟
جواد هاج و واج، اطراف خودش را نگاه كرد.
بچهها با چهره هايي اشــك آلود و عصباني به دنبال ابراهيم ميگشــتند. اما
ابراهيم سريع رفته بود داخل ساختمان!
#اینحکایتادامهدارد
❤️ باب الحوائج رقیه/بابلسر
@babalhavaej_roghayee
#سلامبرابراهیم📚
ابراهيم در دوران دبيرستان به همراه دوستانش هيئت جوانان وحدت اسلامی را برپا کرد.
او منشاء خير براي بسياري از دوستان شد. بارها به دوستانش توصيه ميكردكه براي حفظ روحيه ديني و مذهبي از تشكيل هيئت در محله ها غافل نشويد.
آن هم هيئتي كه سخنراني محور اصلي آن باشد.
يكي از دوستانش نقل ميكرد كه: سالها پس از شهادت ابراهيم در يكي ازمساجد تهران مشغول فعاليت فرهنگي بودم. روزي در اين فكر بودم كه با چهوسيلهاي ارتباط بچهها را با مسجد و فعاليتهاي فرهنگي حفظ كنيم؟
همان شب ابراهيم را در خواب ديدم. تمامي بچههاي مسجد را جمع كرده
و ميگفت: از طريق تشكيل هيئت هفتگی، بچهها را حفظ كنيد!
#اینحکایتادامهدارد...
❤️ باب الحوائج رقیه/بابلسر
@babalhavaej_roghayee
#سلامبرابراهیم📚
ابراهيم در دوران دبيرستان به همراه دوستانش هيئت جوانان وحدت اسلامی را برپا کرد.
او منشاء خير براي بسياري از دوستان شد. بارها به دوستانش توصيه ميكردكه براي حفظ روحيه ديني و مذهبي از تشكيل هيئت در محله ها غافل نشويد.
آن هم هيئتي كه سخنراني محور اصلي آن باشد.
يكي از دوستانش نقل ميكرد كه: سالها پس از شهادت ابراهيم در يكي ازمساجد تهران مشغول فعاليت فرهنگي بودم. روزي در اين فكر بودم كه با چهوسيلهاي ارتباط بچهها را با مسجد و فعاليتهاي فرهنگي حفظ كنيم؟
همان شب ابراهيم را در خواب ديدم. تمامي بچههاي مسجد را جمع كرده
و ميگفت: از طريق تشكيل هيئت هفتگی، بچهها را حفظ كنيد!
#اینحکایتادامهدارد...
❤️ باب الحوائج رقیه/بابلسر
@babalhavaej_roghayee
░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░
#سلامبرابراهیم📚
ابراهيم هر جايي که بــود آنجا را كربلا ميكرد! گريهها و نالههاي ابراهيمشــور عجيبي ايجاد ميكرد. نمونه آن در اربعين سال 1361 در هيئت عاشقانامامحسين علیه السلام بود.
بچههاي هيئتي هرگــز آن روز را فراموش نميكنند. ابراهيم ذكر حضرتزينبسلاماللهعلیهارا ميگفت.
او شور عجيبي به مجلس داده بود. بعد هم از حال رفت و غش كرد! آن روز حالتي در بچهها پيدا شدكه ديگر نديديم. مطمئن هستم به خاطر سوز درونيو نََفس گرم ابراهيم، مجلس اينگونه متحول شده بود.
ابراهيــم در مورد مداحــي حرفهاي جالبي ميزد. ميگفــت: مداح بايدآبروي اهل بيت علیهالسلام را درخواندنش حفظ كند، هر حرفي نزند. اگر در مجلســي شرايط مهيا نبود روضه نخواند و...
ابراهيم هيچوقت خودش را مداح حساب نميكرد. ولي هر جا كه ميخواندشور و حال عجيبي را ايجاد ميكرد.
#اینحکایتادامهدارد...
❤️ باب الحوائج رقیه/بابلسر
@babalhavaej_roghayee
░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░
#سلامبرابراهیم📚
ابراهيم را ديدم كه با عصاي زير بغل در كوچه راه ميرفت. چند دفعه اي به آسمان نگاه كرد و سرش را پايين انداخت.
رفتم جلو و پرسيدم: آقا ابرام چي شده!؟
اول جواب نميداد. اما با اصرار من گفت: هر روز تا اين موقع حداقل يكي از بندگان خدا به ما مراجعه ميكرد و هر طور شده مشكلش را حل ميكرديم.
اما امروز از صبح تا حالا كســي به من مراجعه نكرده! ميترســم كاري كرده
باشم كه خدا توفيق خدمت را از من گرفته باشد!
#اینحکایتادامهدارد...
❤️ باب الحوائج رقیه/بابلسر
@babalhavaej_roghayee
#سلامبرابراهیم📚
او هنوز مجروح بود. مجبور بود يكجا بايستد. اما خيلي خوب ضربه ميزد.خيلي خوب هم توپها را جمع ميکرد.
شــب به برادرم گفتم: اين آقا ابراهيم رو ميشناســي؟ عجب واليبالي بازي
ميکنه!برادرم خنديد و گفت: هنوز او را نشناختي! ابراهيم قهرمان واليبال دبيرستانها بوده. تازه قهرمان کشتي هم بوده!با تعجب گفتم: جدي ميگي؟! پس چرا هيچي نگفت!برادرم جواب داد: نميدونم، فقط بدون که آدم خيلي بزرگيه!
چند روز بعد دوباره مشــغول بــازي بوديم.آقا ابراهيم آمــد. هر دو طرف دوست داشتند با تيم آنها باشد. بعد هم مشغول بازي شديم. چقدر زيبا بازي ميکرد.
#اینحکایتادامهدارد...
💔 باب الحوائج رقیه/بابلسر
@babalhavaej_roghayee
░░░░░░░░░░░░░░░░░░░░
#سلامبرابراهیم📚
از خيابان 17 شــهريور عبور ميکرديم. من روي موتور پشــت سر ابراهيم بودم. ناگهان يک موتورسوار ديگر با سرعت از داخل کوچه وارد خيابان شد.پيچيد جلوي ما و ابراهيم شديد ترمز کرد.جوان موتور ســوار که قيافه و ظاهر درستي هم نداشت، داد زد: هو! چيکارميکني؟! بعد هم ايستاد و با عصبانيت ما را نگاه کرد! همه ميدانســتند که او مقصر است. من هم دوستداشتم ابراهيم با آن بدن قوي پائين بيايد وجوابش را بدهد.ولي ابراهيم با لبخندي که روي لب داشت در جواب عمل زشت او گفت:
سلام، خسته نباشيد!موتور ســوار عصباني يکدفعه جــا خورد. انگار توقع چنيــن برخوردي را نداشت. کمي مکث کرد و گفت: سلام، معذرت ميخوام، شرمنده.بعد هم حرکت کرد و رفت. ما هم به راهمان ادامه داديم.
#اینحکایتادامهدارد...
❤️ باب الحوائج رقیه/بابلسر
@babalhavaej_roghayee
#سلامبرابراهیم📚
روش امر به معروف و نهي از منکر ابراهيم در نوع خود بســيار جالب بود.اگر ميخواست بگويد که کاري را نکن سعي ميکرد غير مستقيم باشد.
مثلادلایل بدي آن کار از لحاظ پزشــکي، اجتماعي و... اشــاره ميکرد تا شــخص، خودش به نتيجه لازم برسد. آنگاه از دســتورات دين براي او دليل
ميآورد.
يکي از رفقاي ابراهيم گرفتار چشم چراني بود. مرتب به دنبال اعمال و رفتار
غير اخلاقی ميگشــت. چند نفر از دوستانش با داد زدن و قهرکردن نتوانستهبودند رفتار او را تغيير دهند.درآن شرايط کمتر کسي آن شخص را تحويل ميگرفت. اما ابراهيم خيلي با او گرم گرفته بود! حتي او را با خودش به زورخانه ميآورد و جلوي ديگران خيلي به او احترام ميگذاشت.
#اینحکایتادامهدارد...
❤️ باب الحوائج رقیه/بابلسر
@babalhavaej_roghayee
#سلام برابراهیم
بعد بچههاي تازه نفس لشکر سيدالشهداعلیهالسلام و بقيه رزمندگان از كنار شما عبور خواهند كرد و براي ادامه عمليات به سمت شهر العماره عراق ميروند و انشاءالله در اين عمليات موفق خواهيد شد.
ايشان در مورد نحوه كار و موانع و راههاي عبور صحبتش را ادامه داد و گفت: مسير شما يك راه باريك در ميان ميادين مين خواهد بود. انشاءالله همه شما كه
خطشكن محور جنوبي فكه هستيد به اهداف از پيش تعيين شده خواهيد رسيد.صحبتهايش تمام شــد. بلافاصله ابراهيم شروع به مداحي كرد، اما نه مثل هميشه! خيلي غريبانه روضه ميخواند و خودش اشك ميريخت.روضه حضرت زينبسلاماللهعلیها را شروع كرد.
بعد هم شروع به سينهزني كرد، اولين بار بود كه اين بيت زيبا را شنيدم:
امان از دل زينبسلاماللهعلیها چه خون شد دل زينبسلاماللهعلیها
بچهها با ســينهزني جواب دادند. بعد هم از اســارت حضرت زينبسلاماللهعلیها و
شهداي كربلا روضه خواند.در پايان هم گفت: بچهها، امشــب يا به ديدار يار ميرسيد يا بايد مانند عمه سادات، اسارت را تحمل كنيد و قهرمانانه مقاومت كنيد.بعد از مداحي عجيب ابراهيم، بچهها در حالي كه صورتهايشان خيس از اشك بود بلند شدند. نماز مغرب وعشاء را خوانديم. از وقتي ابراهيم برگشته سايه به سايه دنبال او هستم! يك لحظه هم از او جدا نميشوم.
#اینحکایتادامهدارد
💔 باب الحوائج رقیه/بابلسر
@babalhavaej_roghayee
#سلامبرابراهیم📚
حال حرف زدن نداشــت. كمي مكث كرد و دهانش كه خالي شد گفت:مــا اين دو روز اخير، زير جنازهها مخفي بوديم. اما يكي بود كه اين پنج روز
كانال رو سر پا نگه داشت!دوباره نفسي تازه كرد و به آرامي گفت: عجب آدمي بود! يك طرف آرپيجي ميزد، يك طرف با تيربار شليك ميكرد. عجب قدرتي داشت. ديگري پريد توي حرفش و گفت: همه شهدا رو در انتهاي كانال كنار هم چيده بود. آذوقه و آب رو تقسيم ميكرد، به مجروحها ميرسيد، اصلا اين پسر خستگي نداشت!
گفتم: مگه فرماندها و معاونهاي گردان شــهيد نشدند!؟ پس از كي داري حرف ميزني؟!گفت: جواني بود كه نمي ُ شناختمش. موهايش كوتاه بود. شلور كردي پاش بود.ديگري گفــت: روز اول هم يه چفيه عربــي دور گردنش بود. چه صداي
قشنگي هم داشت. براي ما مداحي ميكرد و روحيه ميداد و... داشــت روح از بدنم خارج ميشد، سرم داغ شــد. آب دهانم را فرو دادم.
اين ِ ها مشخصات ابراهيم بود.
با نگراني نشستم و دستانش را گرفتم. با چشماني گرد شده از تعجب گفتم:
آقا ابرام رو ميگي درسته!؟ الان كجاست!؟
گفت: آره انگار، يكي دو تا از بچه ِ هاي قديمي آقا ابراهيم صداش ميكردند.
دوباره با صداي بلند پرسيدم: االن كجاست؟!
يكي ديگر از آنها گفت: تا آخرين لحظه كه عراق آتيش ميريخت زنده بــود. بعد به ما گفت: عــراق نيروهاش رو برده عقــب. حتمًا ميخواد آتيش سنگين بريزهشــما هم اگه حال داريد تا اين اطراف خلوته بريد عقب. خودش هم رفت كه به مجروحها برسه. ما هم آمديم عقب
#اینحکایتادامهدارد...
💔 باب الحوائج رقیه/بابلسر
@babalhavaej_roghayee