eitaa logo
کانال باب الحوائج رقیه(س)
253 دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
6.8هزار ویدیو
14 فایل
 « بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ » اللّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَ عَجّل فَرَجَهُم 🌹❤️السلام علیک یا رقیه بنت الحسین...❤️🌹 ارتباط با مدیر @mirza_315
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿بی قرارت هستم، گویا خدا از آن روز که آفرینش مرا آغاز کرد، در قلبم عکس چشمان تو را نهاد که همیشه بی قرارشان باشم؛ و تا چشمانت را نبینم آرام نگیرم💕 سلام بر پهلوان بی مزار سلام_بر_ابراهیم🌴🌷 🌺 باب الحوائج رقیه/بابلسر @babalhavaej_roghayee
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ 🤼 آغاز کشتی! 🖤 باب الحوائج رقیه/بابلسر @babalhavaej_roghayee
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ 🔸 خیلی بی تاب بود .ناراحتی در چهره اش موج می زد. پرسیدم چیزی شده؟!ابراهیم با ناراحتی گفت: دیشب با بچه ها رفته بودیم شناسایی، تو راه برگشت ، درست در کنار مواضع دشمن ماشاءالله عزیزی رفت روی مین و شهید شد. عراقی ها تیراندازی کردند. ما هم محبور شدیم برگردیم. ▪️علت ناراحتی اش را فهمیدم. هوا که تاریک شد حرکت کرد. نیمه های شب هم برگشت. خوشحال و سرحال. مرتب فریاد می زد امدادگر! امدادگر سریع بیا ماشاءالله زنده است! بچه ها خوشحال بودند.ماشاءالله را سوار آمبولانس کردند. 💭 اما ابراهیم گوشه ای نشسته بود به فکر! کنارش نشستم.با تعجب پرسیدم: تو چه فکری؟ گفت: ماشاءالله نزدیک سنگر عراقی ها افتاده بود ولی وقتی رفتم سراغش آنجا نبود. کمی عقب تر پیدایش کردم. دور از دید دشمن. در مکانی امن! نشسته بود منتظر من. خون زیادی از پای من رفته بود بی حس شده بودم. عراقی ها اما مطمئن بودند که زنده نیستم. حالت عجیبی داشتم زیر لب فقط می گفتم یا صاحب الزمان ادرکنی. 🔹هوا تاریک شده بود جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد. چشمانم را باز کردم، مرا به آرامی بلند کرد. دردی حس نمی کردم. از میدان مین خارج شد. در گوشه ای امن مرا روی زمین گذاشت. آهسته و آرام. بعد گفت: کسی می آید تو را نجات می دهد.او دوست ماست! لحظاتی بعد ابراهیم آمد. با همان صلابت همیشگی. مرا به دوش گرفت و حرکت کرد آن جمال نورانی خود را دوست ابراهیم معرفی کرد. خوش به حالش. 📖 برگی از خاطرات دفتر ماشاءالله عزیزی از بچه های گیلان. 🖤 باب الحوائج رقیه/بابلسر @babalhavaej_roghayee
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ 🌷 می گفت: اگر انسان‌ سرش‌ را به‌ سمت‌ آسمان‌ بالا‌ بیاورد‌ و کارهایش‌ را فقط‌ برای‌ رضای‌ خدا، انجام دهد؛ مطمئن‌ باشید زندگی اش‌ عوض‌ می شود و تازه‌ معنای زندگی کردن‌ را می فهمد. ❤️ باب الحوائج رقیه/بابلسر @babalhavaej_roghayee
8.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ «رفیق شهیدم»🌷 ❤️ باب الحوائج رقیه/بابلسر @babalhavaej_roghayee
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ «دست در دست آقا» 🌺 علیه السلام ❤️ باب الحوائج رقیه/بابلسر @babalhavaej_roghayee
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ 🔻در گیلانغرب چوپانی بود به نام شاهین که گوسفندهایش را در تپه‌های مابین ما و عراقی‌ها می‌چرخاند. آدم خوبی بود. ابراهیم حسابی با شاهین عیاق شد. مدتی بعد به مراتع دیگری رفت. چیزی از رفتنش نگذشته بود که ابرام گفت دلم هوای شاهین رو کرده. رفتیم ببینیمش. 🔸 همین‌طور که نشسته بودیم، دیدیم شاهین بلند شد و رفت. پشت سرش هم ابرام رفت. یکدفعه صدای ابرام و شاهین ما را متوجه آن‌ها کرد. شاهین می‌گفت: «من باید این حیوون رو بزنم زمین!» ابرام هم می‌گفت: «به مولا اگه بذارم!» بلند شدیم ببینیم چه خبر است. دیدیم شاهین یه میش از بین گله جدا کرده تا سرش را ببرد و برای ما کباب کند اما ابرام مانعش شده و اجازه نمی‌دهد. ▫️ ده دقیقه، یک ربع این‌ها با هم بکش نکش داشتند. بالاخره شاهین کوتاه آمد. وقتی آمد و نشست، گفت: «همین جایی که شما الان نشستید، قبل از استوار ژاندارمری می‌اومد و تقاضای گوسفند می‌کرد. من هم مجبور بودم براش گوسفند بکشم. یک دفعه که من گوسفند کوچکی براش جدا کردم، قبول نکرد. خودش بلند شد رفت یک میش بزرگ سوا کرد و گفت اینو بکش. گوسفند رو کشتم، گوشتش را خرد کردم، گذاشت لای پوستش و برد و به اندازه‌ی یک آبگوشت هم برای ما نگذاشت. حالا موندم که شماها دیگه کی هستید! اون استوار نامرد ژاندارمری چطور رفتار می‌کرد، شماها چطور!» 📚 جوانمرد جلد۱ صفحات ۹۵ تا ۹۷ ❤️ باب الحوائج رقیه/بابلسر @babalhavaej_roghayee
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ ابراهیم با افراد مختلف و در مشاغل مختلف دوست می‌شد. با افرادی که کوچکتر یا بزرگتر از خودش بودند خیلی سریع رفیق می‌شد. ما در محل افراد فاسق داشتیم که به راحتی از کارهای زشت خود حرف می‌زدند، ابراهیم خیلی راحت با آنها رفیق می‌شد. البته تمام این ارتباط گرفتن‌ها هدفمند بود. ابراهیم از تمام کارهایش هدف داشت، هدف او هم فقط هدایت افراد به سوی خدا بود. گاهی وقت‌ها می‌دیدم که پسر بچه دبستانی، با دوچرخه‌اش به جلوی منزل ابراهیم آمده و ساعت‌ها با او مشغول صحبت است! او مشکلاتی در خانواده داشت و ابراهیم را امین خود می‌دانست. ابراهیم به اعتماد او پاسخ مثبت می‌داد و ساعت‌ها برایش حرف می‌زد تا مشکلش برطرف شود. ❤️ باب الحوائج رقیه/بابلسر @babalhavaej_roghayee
7.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ انقلابی ❤️ باب الحوائج رقیه/بابلسر @babalhavaej_roghayee
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ 😍❤️ ▫️ ابراهیم هیچ وقت از کلمه «من» استفاده نمی کرد. حتی برای شکستن نَفْس خودش کارهایی رو می کرد. مثلاً زمانی که قهرمان کشتی بود توی بازار، کارتون روی دوش خودش می گذاشت و جا به جا می کرد. حتی یک بار که برای وضو به دستشویی های مسجد رفت و وقتی دید چاه دستشویی گرفته، رفت داخل زیرزمین و چاه رو باز کرد. سپس دستشویی رو کامل تمیز کرد؛ شست و آماده کرد. ابراهیم از این کارها خیلی انجام می داد. همیشه خودش رو در مقابل خدا کوچیک می دید. می گفت: این کارها رو انجام میدم تا بفهمم من هیچی نیستم. ❤️ باب الحوائج رقیه/بابلسر @babalhavaej_roghayee
5.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ 🕊🌹 همه دسته گل به آب می‌دهند ؛ ‌اما انگار حکایت ما فرق دارد. ‌ما دسته گل به خاک می‌دهیم ما دسته گلی به "فکه" دادیم که عطرش هنوزهم به مشام می‌رسد. محبوب‌من! صُبح‌ که فرا‌می‌رسد لبریز‌از‌دلتنگی‌می‌شوم و‌تنها‌دوست‌داشتنِ‌شماست که آرامم‌می‌ کند...🥺 صبحتون شهدایی رفقا🌷🌷 ❤️ باب الحوائج رقیه/بابلسر @babalhavaej_roghayee
┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄ ابراهیم برای این که جایگاه و پست و مقامی او را نگیرد، همه عوامل کبر و غرور رو از خودش دور می کرد. وقتی به ابراهیم ماشین تویوتایی می دهند تا با آن ماموریت انجام دهد. ماشین تویوتا را پس می دهد تا ماشین مدل بالا او را از مردم جدا نکند و غرور برایش به وجود نیاورد. 💔 باب الحوائج رقیه/بابلسر @babalhavaej_roghayee