🔆 #پندانه
✍ خدا جبران تمام نداشتههای ماست
🔹مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتوگوی جالبی بین آنها در گرفت.
🔸آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند. وقتی به موضوع «خدا» رسیدند، آرایشگر گفت:
من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد.
🔹مشتری پرسید:
چرا باور نمیکنی؟
🔸آرایشگر جواب داد:
کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض میشدند؟ بچههای بیسرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمیتوانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه میدهد این چیزها وجود داشته باشد.
🔹مشتری لحظهای فکر کرد اما جوابی نداد، چون نمیخواست جر و بحث کند.
🔸آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت.
🔹به محض اینکه از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و بههم تابیده و ریش اصلاحنکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود.
🔸مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:
میدانی چیست؟ بهنظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
🔹آرایشگر با تعجب گفت:
چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
🔸مشتری با اعتراض گفت:
نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچکس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاحنکرده پیدا نمیشد.
🔹آرایشگر جواب داد:
نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.
🔸مشتری تأیید کرد:
دقیقا! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمیگردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.
■⇨ @babolmorad11
🔆 #پندانه
🔹روزی که بتونی با پولدارتر از خودت
همنشینی کنی و معذب نشی و صرفا بهخاطر پولدار بودن کسی بهش احترام نذاری
🔸با فقیرتر از خودت بشینی و خردش نکنی
و بدونی یه فقیر ممکنه از تو آدم بهتری باشه
🔹با باهوشتر از خودت بشینی و هم صحبت شی
بهش حسادت نکنی و سعی کنی خودتو تقویت کنی
🔸با کمهوشتر از خودت باشی و مسخرش نکنی
سعی کنی کمکش کنی و بهش اعتماد به نفس بدی
🔹با تفاوتها و سلایق دیگران کاری نداشته باشی
🔸بدونی ممکنه برخی رفتارهاتو دیگران ممکنه دوست نداشته باشن
🔹تو زندگی شخصی بقیه سرک نکشی و تجسس نکنی
🔺اونوقت میتونی بگی رفتار درستی داری...
■⇨ @babolmorad11
✨﷽✨
#پندانه
✍یکی از بیمارىهاى خطرناک، مرضى بىصداست که هیچگونه علامتى نداشته و ندارد، اما مىتواند آسیب شدیدى به شما وارد نماید. این بیماری، مرض «عادىشدنِ نعمت» است!
🔴این بیمارى چهار نشانه دارد
۱ـ اینکه نعمتهاى فراوانى داشته باشى، اما آنها را نعمت ندانى، و هیچگونه احساس [شکرگزارى] در قبالش نداشته باشى، گویى این که حقى کسب شده!
۲ـ این که وارد خانه شوى و همهى اعضاى خانواده در سلامتى به سر ببرند، اما «شکر خدا» را به جاى نیاورى!
۳ـ وارد بازار شوى و خرید کنى و مایحتاج زندگى را در چرخ دستى بگذارى و به خانه برگردى، بدون این که قدردان و شکرگذار صاحب نعمت باشى، و این امر را عادى و حق خودت در زندگى بپندارى.
۴ـ هر روز در کمال صحت و سلامتى از خواب برخیزى در حالى که از چیزى ناراحت نباشى، اما خدا را سپاس نگویى!
🔺خدایا مراقبم باش اینگونه نشوم!
■⇨ @babolmorad11
🔆 #پندانه
✍ حواسمون هست که دوربین خدا همیشه روشنه؟
🔹دیدین گاهی میریم عروسی یا جشن تولد، دوربین داره فیلمبرداری میکنه و تا نوبت به ما میرسه، خودمون رو جمعوجور میکنیم؟ چرا؟ چون دوربین روی ما زوم میکنه؛ نکنه زشت و بدقیافه بیفتیم!
🔸اگه فقط به این فکر کنیم که دوربین خدا همیشه روشنه و روی ما زوم شده، شاید یه جور دیگه زندگی میکردیم!
🔹شاید اخلاقمون یه جور دیگه بود! شاید لحن صحبتمون یه جور دیگه میشد!
🔸مطمئن باشیم که دوربین خدا همیشه روشنه و روی تکتک ما زوم شده؛ چون خودش فرمود:
💠 «ألَم یَعلَم بأنَّ اللهَ یَری؛
آیا نمیدانند خدا میبیند؟»(علق:۱۴)
@babolmorad11
🔆 #پندانه
✍ گذشتگان در اندیشهٔ تو بودند و تو در اندیشهٔ آیندگان باش
🔹پادشاهی ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﻫﺮﮐﺲ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﮑﯿﻤﺎنهﺍﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ۴۰۰ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
🔸ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ حالی که ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍﯼ ﻣﯽﮔﺬﺷﺖ، ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ۹۰ﺳﺎﻟﻪﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺍﺳﺖ.
🔹شاه ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ۲٠ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ ﻣﯽﮐﺸﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭ ﺛﻤﺮ ﺩﻫﺪ، ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﯽﮐﺎﺭﯼ؟
🔸ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ، ﻣﺎ بکاریم و ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ.
🔹سلطان ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﻮﺍﺑﺖ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ.
🔸پس ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ۴۰۰ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻨﺪﯾﺪ.
🔹شاه ﮔﻔﺖ:
ﭼﺮﺍ ﻣﯽﺧﻨﺪﯼ؟
🔸ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:
ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ۲۰ ﺳﺎﻝ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ!
🔹پادشاه باز ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ۴۰۰ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ.
🔸پادشاه ﮔﻔﺖ:
ﺍین باﺭ ﭼﺮﺍ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ؟
🔹ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:
ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ!
🔸پادشاه مجددا ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ۴۰۰ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﻪﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ.
🔹پرسیدند:
چرا با عجله میروید؟
🔸گفت:
۹۰ سال زندگیِ با انگیزه و هدفمند، از او مردی ساخته که تمام سخنانش سنجیده و حکیمانه است، پس لایق پاداش است. اگر بمانم خزانهام را خالی میکند.
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @babolmorad11
🔆 #پندانه
✍ دوست داری مثل «آب» باشی یا «روغن»؟
🔹روزی عارفی نزد شاگردان خود، پیالهای روغن کنجد با پیالهای آب گذاشت.
🔸سپس پرسید:
کدامیک به نظر شما با ارزشترند؟
🔹همه گفتند:
آب، چون مایۀ حیات است.
🔸عارف روغن و آب را روی هم ریخت، آب پایین رفت و روغن بالاتر ایستاد.
🔹دوباره پرسید:
پس چرا روغن افضل است و بالاتر ایستاد؟!
🔸روغن رنج بسیار کشیده، رنج داس و فشار آسیاب را تحمل کرده تا متولد شده است؛ اما آب هرگز چنین سختیای به خود ندیده است.
🔹برای همین وقتی آب را در نزدیکی آتش قرار دهید تحمل حرارت و سختی ندارد، بخار شده و به هوا میرود. اما اگر روغن را در مجاورت آتش قرار دهید هرگز از آتش فرار نمیکند، بلکه میسوزد و همهجا را با نور خود روشن میکند.
🔸بدانید ارزش هر چیز به اندازۀ مقاومت او در برابر مشکلات و صبر اوست. در راه خدا چون روغن باید صبور باشید.
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @babolmorad11
🔆 #پندانه
خلاصه دانشها
🔹دانشمندی در بیابان به چوپانی رسید و به او گفت:
چرا به جای تحصیل علم، چوپانی میکنی؟
🔸چوپان در جواب گفت:
آنچه خلاصه دانشهاست را یاد گرفتهام.
🔹دانشمند گفت:
خلاصه دانشها چیست؟
🔸چوپان گفت: پنج چیز است؛
۱. تا راست تمام نشده، دروغ نگویم؛
۲. تا مال حلال تمام نشده، حرام نخورم؛
۳. تا از عیب و گناه خود پاک نگردم، عیب مردم نگویم؛
۴. تا روزی خدا تمام نشده، به در خانهٔ دیگری نروم؛
۵. تا قدم به بهشت نگذاشتهام، از هوای نفس و شیطان، غافل نباشم.
🔹دانشمند گفت:
حقاً که تمام علوم را دریافتهای. هرکس این پنج خصلت را داشته باشد، از آب حقیقت علم و حکمت سیراب شده است.
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @babolmorad11
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🔆 #پندانه
✍ صدقه دهید چون کفن بدون جیب است
🔹مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین میآورد تا آن را برای روز عید، قربانی کند.
🔸گوسفند از دست مرد جدا شد و فرار کرد. مرد شروع کرد به دنبالکردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد.
🔹عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در میایستاد و منتظر میماند تا کسی غذا و صدقهای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایهها هم به آن عادت کرده بودند.
🔸هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد، مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد. ناگهان همسایهشان ابومحمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده.
🔹زن گفت:
ابومحمد! خداوند صدقهات را قبول کند.
🔸او خیال کرد که مرد گوسفند را بهعنوان صدقه برای یتیمان آورده.
🔹مرد هم نتوانست چیزی بگوید، جز اینکه گفت:
خدا قبول کند، خواهرم! مرا بهخاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش.
🔸بعد مرد رو به قبله کرد و گفت:
خدایا ازم قبول کن.
🔹روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند.
🔸کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده. گوسفندی چاق و چنبهتر از گوسفند قبلی انتخاب کرد.
🔹فروشنده گفت:
بگیر و قبول کن و دیگر باهم منازعه نکنیم.
🔸مرد گوسفند را برد و سوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند.
🔹فروشنده گفت:
این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچهگوسفندان زیادی به من ارزانی کرد. نذر کردم اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم، هدیه باشد. پس این نصیب توست.
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @babolmorad11
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
هدایت شده از حکایت های تاریخ
🔆 #پندانه
✍ چقدر قدیما بیکلاسی زیبا بود!
🔹یادش بهخیر قدیما که بیکلاس بودیم، بیشتر دور هم بودیم و چقدر خوش میگذشت، اما هرچقدر باکلاستر میشیم داریم از هم دورتر میشیم.
🔸قدیما که بیکلاس بودیم، موبایل و تلفن نبود. واسه رفتوآمد وسیله شخصی نبود. همیشه خونهها تمیز و آماده پذیرایی از مهمونا بود. کلون در خونه هر وقت به صدا درمیومد، خوشحال میشدیم؛ چون مهمون میومد و به سادگی مهمونی برگزار میشد.
🔹چون بیکلاس بودیم، آشپزخونهها اوپن نبود. گازهای فردار و مایکروفر و… نبود. از فستفود خبری نبود. ولی همیشه بوی خوش غذا آدمو مست میکرد و هر چند تا مهمون هم که میومد، همون غذای موجود رو دور هم میخوردیم و خیلی هم خوش میگذشت.
🔸تازه چون بیکلاس بودیم، میز ناهارخوری و مبل هم نداشتیم و روی زمین و چهارزانو کنار هم مینشستیم و میگفتیم و میخندیدیم و با دل خوش زندگی میکردیم.
🔹حالا که فکر میکنم میبینم چقدر بیکلاسی زیبا بود! آخه از وقتی که باکلاس شدیم و آشپزخونهها اوپن شدن و میز ناهارخوری و مبل داریم، همگی واسه رفتوآمد ماشین داریم، هم تو خونه تلفن داریم و هم آخرین مدل تلفن همراهو داریم و خلاصه کلی کلاسهای دیگه مثل بخارپز و انواع زودپز و… داریم، دیگه آمدوشد نداریم! چون خیلی باکلاس شدیم!
🔸تازه هر از چند گاهی هم که دور هم جمع میشیم، کلاً درگیر کلاسیم و از صفا و صمیمیت و سادگی خبری نیست.
🔹لعنت بر این کلاس که ما آدما رو اینقدر از هم دور کرده و اینقدر اسیر کلاسیم که خیلی وقتا خودمونم فراموش میکنیم.
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @hekayathayetarikh
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🔆 #پندانه
✍ برای کسانی که دردهای ناشناخته دارند، دعا کنیم
🔹بعضی آدما تو دنیا یک جور دردهای خاصی رو تجربه میکنند که در حالت عادی هیچ آدمی اون دردها رو تجربه نکرده.
🔸مثلاٰ لمس موی یک آدم باعث میشه بدنش تا مدت زیادی درد بگیره، یا وقتی نور به پوستش میخوره بهشدت احساس درد میکنه. به این دردها میگن «آلودینیا»
🔹جالبه بدونید نهتنها درمانی ندارند بلکه تو خیلی موارد حتی نمیدونند این درد از کجا ناشی میشه و کدوم عصب این درد رو انتقال میده!
🔸اخیراً متوجه شدند دردی که باعثش تابش نور به پوست هست، مربوط به کدوم عصبه و تازه شروع کردند ببیند میتونند درمانش کنند یا نه!
🔹همین شناسایی این عصب یک دستاورد بزرگ علمی شناخته شده!
🔸تصور کنید وقتی یک درد بهوجود میاد چقدر زمان و هزینه صرف میشه تا بفهمند چیه و چهجوری درمان میشه.
🔺قدر سلامتیمون رو بیشتر بدونیم.
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @babolmorad11
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🔆#پندانه
✍ بخشی از زيبايیهای وقايع کربلا
🔹زيباترين خواهش يک زن:
همراهکردن زهير با امام حسين (عليهالسلام) توسط همسرش.
🔸زيباترين بازگشت:
توبه حر و الحاق به سپاه امام حسين (عليهالسلام).
🔹زيباترين وفاداری:
آبنخوردن حضرت اباالفضل (عليه السلام) در شط فرات.
🔸زيباترين جنگ:
نبرد حضرت علیاکبر (عليهالسلام) با دشمن.
🔹زيباترين واکنش:
پرتابکردن سر وهب توسط مادرش به طرف دشمن.
🔸زيباترين پاسخ:
«احلي من العسل» جناب قاسمبنالحسن (عليهالسلام).
🔹زيباترين هديه:
تقديم عون و محمد به امام حسين توسط مادرشان حضرت زينب (سلامالله عليها).
🔸زيباترين نماز:
نماز ظهر عاشورا در زير باران تير.
🔹زيباترين جاننثاری:
حائل قراردادن دستها توسط عبداللهبنالحسن (عليهالسلام) و دفاع از عمو.
🔸زيباترين سخنرانی:
سخنرانی امام سجاد (عليهالسلام) و حضرت زينب در کاخ ظلم.
🔻و از همه زيبايیها زيباتر:
جمله «ما رأيتُ الا جميلاً» که حضرت زينب، حيدروار بيان کرد. وقتی که یزید با کنایه از ایشان پرسید: خب چه دیدی؟ و خانم جواب دادند: غیر از زیبایی چیزی ندیدم.
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @babolmorad11
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🔆 #پندانه
🔴 آزمون صداقت
🔻چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند اما وقتی به شهر خود برگشتند، متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کردهاند و زمان برگزاری امتحان بهجای سهشنبه، صبح دوشنبه بود. بنابراین، تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند
🔸آنها به استاد گفتند: ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجاییکه زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را ییابیم و از او کمک بگیریم؛ به همین دلیل دوشنبه دیروقت به خانه رسیدیم.
🔹استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند. چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی داد و از آنها خواست شروع کنند.
🔸آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت؛ سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند. سپس، ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود:
کدام لاستیک پنچر شده بود؟
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @babolmorad11
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🔆 #پندانه
✍ شیطانی که در کمین توست
🔹پیرمردی به نام «مشهدی غفار» حدود ۱۲۰ سال پیش، در بالای مناره مسجد ملاحسن خان، سالها اذان میگفت.
🔸پسر جوانی داشت که به پدرش میگفت:
ای پدر! صدای من از تو سوزناکتر و دلنشینتر و رساتر است، اجازه بده من نیز بالای مناره بروم و اذان بگویم.
🔹پدر پیر میگفت:
فرزندم تو در پایین مناره بایست و اذان بگو. بدان در بالای مناره چیزی نیست. من میترسم از آن بالا سقوط کنی، میخواهم همیشه زنده بمانی و اذان بگویی. تو جوان هستی، بگذار عمری از تو بگذرد و سپس بالای مناره برو.
🔸از پسر اصرار بود و از پدر انکار!
🔹روزی نزدیک ظهر، پدر پسر خود را بالای مناره برای گفتن اذان فرستاد. مشهدی غفار تیز بود و از پایین پسرش را کنترل میکرد. دید پسرش هنگام اذان گاهی چشمش خطا رفته و در خانه مردم نظر میکند.
🔸وقتی پایین آمد، به پسر جوانش گفت:
فرزندم من میدانم صدای تو بلندتر از صدای پدر پیر توست. میدانم صدای تو دلنشینتر از صدای من است. هیچ پدری نیست بر کمالات و هنر فرزندش فخر نکند.
🔹من امروز به خواسته تو تسلیم شدم تا بر خودت نیز ثابت شود، آن بالا جای جوانی چون تو نیست و برای تو خیلی زود است.
🔸آن بالا فقط صدای خوش جواب نمیدهد، نفسی کشته و پیر میخواهد که رام مؤذن باشد. تو جوانی و نفست هنوز سرکش است و طغیانگر، برای تو زود است این بالارفتن. به پایین مناره کفایت کن!
🔹بدان همیشه همهٔ بالارفتنها بهسوی خدا نیست. چهبسا شیطان در بالاها کمین تو کرده است که در پایین اگر باشی، کاری با تو ندارد.
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @babolmorad11
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🔅 #پندانه
✍ محبتت را صرف هرکسی نکن
🔹هر بار که پدرم برنج جدیدی میخرید، مادرم پیمانه را کمتر از روزهای دیگر میگرفت.
🔸او میگفت:
طریقه طبخ برنجها باهم فرق دارد و همهشان یکجور دم نمیکشند و نمیشود همیشه طبق یک اصل و برنامه پیش رفت.
🔹برای همین، بار اول مقدار کمتری میپخت تا بهقولی برای دفعات بعدی پیمانه دستش بیاید، یا اگر خراب میشد، اسراف نکرده باشد.
🔸آدمها هم دقیقا همینند. قبل از اعتماد و بذل محبت بیش از حد، آنها را خوب بشناسید و از تنهاییتان به هرکس و ناکس پناه نبرید.
🔹نه هر آدمی لایقِ همنشینی است، نه میشود با تمام آدمها یکجور تا کرد.
🔸بعضیها جنسشان از همان اولش خراب است و با هیچ اصل و منطقی اندازه باورهای شما قد نخواهند کشید.
🔹مبادا محبت و توجه خودتان را اسراف کنید، یا در جای غیر خودش خرج کنید.
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @babolmorad11
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🔆 #پندانه
✍ دل و زبانی پرسروصدا موجب ذلت است
🔹هركس دلش ساكت نشود؛
ولى زبانش ساكت باشد؛
گناهش كم است.
🔸هركس دلش ساكت شود؛
و زبانش هم ساكت شود؛
مقامش عالى است.
🔹هرکس دلش ساكت شود؛
ولى زبانش ساكت نباشد؛
گفتارش مثال حكمت است.
🔸هرکس نه زبانش و نه دلش ساكت باشد؛
نادانى است كه بازيچه شيطان است و آخرالامر به خاک مذلّت نشيند.
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @babolmorad11
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🔆 #پندانه
✍ رفع بلا با صدقه
🔹حضرت عيسی (علیهالسلام) جایی با جمعی نشسته بود. هيزمشکنی با خوشحالی و در حال خوردن نان، از آن راه میگذشت.
🔸حضرت به اطرافيان خود فرمود:
شما تعجب نمیکنيد از اينکه اين مرد بيش از يک ساعت زنده نيست؟
🔹اما آخر همان روز آن مرد را ديدند که با بستهای هيزم میآيد. تعجب کردند و از حضرت علت نمردن او را پرسيدند.
🔸حضرت بعد از احوالپرسی با مرد هيزمشکن، فرمود:
هيزمت را باز کن.
🔹وقتی باز کرد، مار سياهی را لای هيزم او ديد.
🔸حضرت عيسی فرمود:
اين مار بايد تو را بکشد ولی تو چه کردی که از اين خطر عظيم نجات يافتی؟
🔹مرد گفت:
نان میخوردم که فقيری از مقابل من گذشت. قدری به او نان دادم و او برای من دعا کرد.
🔸حضرت عيسی (علیهالسلام) فرمود:
بر اثر همان دستگيری از مستمند، خداوند اين بلای ناگهانی را از تو برداشت و ۵۰ سال ديگر زنده خواهی بود.
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @babolmorad11
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🔆 #پندانه
✍ از خدا عافیت و عاقبتبهخیری بخواه
🔹خداوند ماجرای ابليس را تعريف کرد تا بدانی که نمیشود به عبادتت، به تقربت و به جايگاهت اطمينان کنی!
🔸خدا هيچ تعهدی برای آنکه تو همانی که هستی بمانی، نداده است.
🔹شايد به همين دليل است که سفارش شده وقتی حال خوبی داری و میخواهی دعا کنی، يادت نرود عافيت و عاقبتبهخيری بطلبی.
🔸پس به خوببودنت مغرور نشو، که شيطان روزی مقرّب درگاه الهی بود.
♥️ همراه ماباشید⇩⇩
💠 ■⇨ @babolmorad11
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
✨﷽✨
#پندانه
✍ قبل از شروع هر کاری، پایهات را قوی کن
🔹شخصی نزد عارفی دانا رفت و از سختیهای زندگی برایش تعریف کرد و گفت:
ﭼﺮﺍ ﻣﻦ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ نمیکنم؟ چرا با وجود تلاش فراوان به اقتدار نمیرسم؟ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ!
🔸عارف پاسخ ﺩﺍﺩ:
ﺁﯾﺎ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻭ ﺳﺮﺧﺲ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩﺍﯼ؟
🔹گفت:
ﺑﻠﻪ، ﺩﯾﺪﻩﺍم.
🔸عارف ﮔﻔﺖ:
زمانی که خداوند ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻭ ﺳﺮﺧﺲ ﺭﺍ ﺁﻓﺮﯾﺪ، ﺑﻪﺧﻮﺑﯽ ﺍﺯ ﺁنها ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ کرد. ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﺳﺮﺧﺲ ﺳﺮ ﺍﺯ ﺧﺎک ﺑﺮﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ. ﺍﻣﺎ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺭﺷﺪ ﻧﮑﺮﺩ.
🔹خداوند ﺍﺯ ﺍﻭ ﻗﻄﻊ ﺍﻣﯿﺪ ﻧﮑﺮﺩ. ﺩﺭ ﺩﻭﻣﯿﻦ ﺳﺎﻝ سرخسها ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺭﺷﺪ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﺒﻮﺩ.
🔸ﺩﺭ ﺳﺎلهای ﺳﻮﻡ ﻭ ﭼﻬﺎﺭﻡ ﻧﯿﺰ ﺑﺎﻣﺒﻮﻫﺎ ﺭﺷﺪ ﻧﻜﺮﺩﻧﺪ. ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ﭘﻨﺠﻢ ﺟﻮﺍﻧﻪ ﻛﻮﭼﻜﯽ ﺍﺯ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻋﺮﺽ ۶ ﻣﺎﻩ، ﺍﺭﺗﻔﺎﻋﺶ ﺍﺯ ﺳﺮﺧﺲ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺭﻓﺖ.
🔹ﺁﺭﯼ، ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺪﺕ ﺑﺎﻣﺒﻮ ﺩﺍﺷﺖ ﺭﯾﺸﻪﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻗﻮﯼ میکرد!
🔸ﺁﯾﺎ میدانی ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺍﯾﻦ ﺳﺎلها ﻛﻪ ﺗﻮ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﺑﺎ سختیها ﻭ ﻣﺸﻜﻼﺕ ﺑﻮﺩﯼ، ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺭﯾﺸﻪﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻣﺴﺘﺤﻜﻢ میساختی؟
🔹ﺯﻣﺎﻥ ﺗﻮ ﻧﯿﺰ ﻓﺮﺍﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ به اقتدار ﺧﻮﺍﻫﯽ رسید.
🔸از رحمت و برکت خداوند هیچوقت ناامید نشو.
■⇨ @babolmorad11
🔅#پندانه
✍ بهترین کاسب قرن
🔹مرد با خدایی در بازار تهران چلوکبابی داشت و بهدلیل رفتار خوبش با مشتریانش به بهترین کاسب معروف شده بود.
🔸روزی چند نفر جلوی مرد را گرفتند و به او گفتند:
پول دخل امروزت را رد کن بیاد.
🔹مرد گفت:
محال است بدهم.
🔸گفتند:
میکشیمت.
🔹گفت:
بکشید!
🔸گفتوگو ادامه پیدا کرد و مرشد گفت:
به یک شرط پول دخل امروز را به شما میدهم.
🔹آنها گفتند:
چه شرطی؟
🔸گفت:
به شرطی که بیایید به منزل من و یک چایی باهم بخوریم.
🔹آنها قبول کردند و رفتند و چای خوردند و مرشد پولها را به آنان داد.
🔸از مرد پرسیدند:
چرا همان اول در کوچه پول را ندادی؟
🔹مرد گفت:
آن موقع اگر پول را میدادم آن پول دزدی میشد. ولی الان شما مهمان من هستید و من دوست دارم به مهمانم هدیه بدهم.
🔸سالها گذشت و آن سه نفر از معتمدین بازار شدند.
🔅 #پندانه
✍ بهدنبال کسب فضایل اخلاقی باش
🔹دو تا کارگر گرفته بودم واسه اثاثکشی. گفتن ۴۰ تومن، من هم چونه زدم شد ۳۰ تومن.
🔸بعد از پایان کار، توی اون هوای گرم سه تا ۱۰تومنی دادم بهشون. یکی از کارگرا ۱۰ تومن برداشت و ۲۰ تومن داد به اون یکی.
🔹گفتم:
مگه شریک نیستید؟
🔸گفت:
چرا، ولی اون عیالواره، احتیاجش از من بیشتره.
🔹من هم برای این طبع بلندش دوباره ۱۰ تومن بهش دادم. تشکر کرد و دوباره ۵ تومن داد به اون یکی و رفتن.
🔸داشتم فکر میکردم هیچوقت نتونستم اینقدر بزرگوار و بخشنده باشم.
🔹همه میتونن پولدار بشن. اما همه نمیتونن بخشنده باشن. پولدارشدن مهارته؛ اما بخشندگی، فضیلت.
🔸باسوادشدن مهارته؛ اما فهمیدگی، فضلیت.
🔹همه بلدن زندگی کنن. اما همه نمیتونن زیبا زندگی کنن. زندگی عادته؛ اما زیبازیستن، فضیلت.
🔆 #پندانه
🔴 فقط به خدا پناه ببر تا تو را بی نیاز سازد
🔹شخصی به یكی از خلفای دوران خود مراجعه و درخواست كرد تا در بارگاه او به كاری گمارده شود.
🔸خلیفه از او پرسید: «قرآن میدانی؟»
🔹او گفت: «نمیدانم و نیاموختهام.»
🔸خلیفه گفت: «از به كار گماردن كسی كه قرآن خواندن نیاموخته است، معذوریم.»
🔹مرد بازگشت و به امید دست یافتن به مقام مورد علاقه خود، به آموختن قرآن پرداخت.
🔸مدتی گذشت تا اینكه از بركت خواندن و فهم قرآن به مقامی رسید كه دیگر در دل نه آرزوی مقام و منصب داشت و نه تقاضای ملاقات و دیدار با خلیفه.
🔹پس از چندی، خلیفه او را دید و پرسید: «چه شد كه دیگر سراغی از ما نمیگیری؟»
🔸آن آزادمرد پاسخ داد: «چون قرآن یاد گرفتم، چنان توانگر شدم كه از خلق و از عمل بی نیاز هستم.»
🔹خلیفه پرسید: «كدام آیه تو را اینگونه بی نیاز كرد؟»
🔸مرد پاسخ داد:
🔅«مَن یَتّقِ اللّه یَجعَل لَهُ مَخرَجاً وَ یَرزُقهُ مِن حَیثُ لایَحتَسِب؛ هر كس از خدا پروا بدارد و حدود الهی را رعایت کند، خدا برای بیرون شدن او از تنگناها راهی پدید میآورد و از جایی كه تصور نمیكند، به او روزی میرساند و نیازهای زندگیاش را برطرف میسازد.» (سوره طلاق، آیات ۲ و ۳)
🔅 #پندانه
✍ کور خود و بینای مردم
🔹روزی از روزهای بهاری باران بهشدت در حال باریدن بود. خب در این حالت هرکسی دوست دارد، زودتر خود را به جایی برساند که کمتر خیس شود.
🔸رندی از پنجره به بیرون نگاه کرد و همسایه خودش را دید. او میدوید تا زودتر خودش را به خانه برساند.
🔹رند پنجره را باز کرد و فریاد زد:
آهای همسایه! چیکار میکنی؟ خجالت نمیکشی از رحمت خدا فرار میکنی؟
🔸مرد همسایه وقتی این حرف رند را شنید، دست از دویدن کشید و آرامآرام بهسمت خانه رفت. در حالی که کاملا موش آبکشیده شده بود.
🔹چند روز گذشت. این بار رند خود در میانه باران گرفتار شد.
🔸بهسرعت در حال دویدن بهسوی خانه بود که همسایه سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت:
آهای! خجالت نمیکشی از رحمت خدا فرار میکنی!؟ چند روز قبل را یادت هست به من میگفتی چرا از رحمت خدا فرار میکنی؟ حال خودت همان کار را میکنی؟
🔹رند در حالی که سرعت خودش را زیادتر کرده بود، گفت:
چرا یادم هست. به همین خاطر تندتر میدوم که زیادتر رحمت خدا را زیر پایم نکنم.
🔸هستند کسانی که از زمین و زمان ایراد میگیرند، اما برای رفتارهای خودشان هزار و صد توجیه ذکر میکنند.
🔅 #پندانه
✍ لذتبردن را یادمان ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ!
🔹از گرما مینالیم. از سرما فرار میکنیم.
🔸در جمع، از شلوغی کلافه میشویم و در خلوت، از تنهایی بغض میکنیم.
🔹تمام هفته منتظر رسیدن روز تعطیل هستیم و آخر هفته هم بیحوصلگی تقصير غروب جمعه است و بس!
🔸ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺗﺸﮑﯿﻞ میدهند: ﻣﺪﺭﺳﻪ، ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ، ﮐﺎﺭ.
🔹ﺣﺘﯽ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﻪ ﻣﻘﺼﺪ ﻣﯽﺍﻧﺪﯾﺸﯿﻢ، ﺑﺪﻭﻥ ﻟﺬﺕ ﺍﺯ ﻣﺴﯿﺮ! ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﺎﺗﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ میخواستیم ﺑﮕﺬﺭﻧﺪ.
🔅 #پندانه
✍ پاداش صبر اجری بیحساب است
🔹پارسایی از بازار میگذشت که دو نفر در حال مشاجره دید و مشتری در حال ناسزا به صاحب مغازه.
🔸پس پا پیش گذاشت. مشتری از سمت صاحب مغازه بهسمت پارسا برگشت و ناسزاها نثار او کرد.
🔹اهل بازار را بر این جسارت مشتری بر پارسا سنگینی آمد و قصد حمله به آن مرد بداخلاق کردند.
🔸پارسا گفت:
هرگز کسی جلو نرود. وقتی او ناسزایی به من میگوید هم حال او خوش میشود، و هم حال من!
🔹حال او خوش میشود که بر عادت آزاردهنده نفس خویش پیش میرود و نفس درون را طعام میدهد، و حال من خوش میشود که عنایت خدا و صبرش در حق خویش میبینم و مزدی که از این صبرم بر من خواهد بخشید. من هم نفس خود با سکوت و صبرم طعام میدهم.
🔸پس در وسط بازار، من هم که مالی برای خرید متاعی یا کالایی برای فروش و کسب مالی نداشتم خدا را شاکرم که مرا با خودش تجارتی سودمند بخشید و تجارتی سودمندتر از همه که خود فرموده است: «پاداش صبر را اجری بیحساب میبخشد.»
🔹پس شرط انصاف نیست کسی مرا از این تجارت عظیم بازدارد. تجارتی که هم فروشنده و هم خریدار هر دو بهرهمند از این تجارت میشوند.
🔅 #پندانه
✍ برای ما همیشه مرغ همسایه غاز است
🔹بزرگی برای خرید کفش نو راهی شهر شد. در راسته کفشفروشان انواع مختلفی از کفشها وجود داشت که او میتوانست هر کدام را که میخواهد انتخاب کند.
🔸فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا آزادی بیشتری برای تهیه کفش دلخواهش داشته باشد.
🔹وی یکییکی کفشها را امتحان کرد؛ اما هیچکدام را باب میلش نیافت.
🔸هر کدام را که میپوشید ایرادی بر آن وارد میکرد! بیش از ۱۰ جفت کفش دور و بر وی چیده شده بود و فرشنده با صبر و حوصله هرچه تمام به کار خود ادامه میداد.
🔹وی دیگر داشت از خریدن کفش ناامید میشد که ناگهان متوجه یک جفت کفش زیبا شد! آنها را پوشید.
🔸دید کفشها درست اندازه پایش هستند، چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد. بالاخره تصمیم خود را گرفت، میدانست که باید این کفشها را بخرد.
🔹از فروشنده پرسید:
قیمت این یک جفت کفش چقدر است؟!
🔸فروشنده جواب داد:
این کفشها، قیمتی ندارند!
🔹وی گفت:
چهطور چنین چیزی ممکن است؟! مرا مسخره میکنی؟!
🔸فروشنده گفت:
ابدا، این کفشها واقعا قیمتی ندارند؛ چون کفشهای خودت است که هنگام واردشدن به مغازه به پا داشتی!
🔹این داستان زندگی اکثر ما انسانهاست. همیشه نگاهمان به دنیای بیرون است! ایدهآلها و زیباییها را در دنیای بیرون جستوجو میکنیم.!
🔸خوشبختی و آرامش را از دیگران میخواهیم، فکر میکنیم مرغ همسایه غاز است.
🔅 #پندانه
✍ در سختیها مثل دانهٔ قهوه باش
🔹زن جوانی پیش مادر خود رفت و از مشکلات زندگی خود برای او گفت و اینکه او از تلاش و جنگ مداوم برای حلکردن مشکلاتش خسته شده است.
🔸مادرش او را به آشپزخانه برد. بدون اینکه چیزی بگوید سه تا کتری را آب کرد و گذاشت تا بجوشد.
🔹سپس توی اولی هویج ریخت. در دومی تخممرغ و در سومی دانههای قهوه. بعد از ۲۰ دقیقه که آب کاملا جوشیده بود، شعلهها را خاموش کرد!
🔸اول هویجها را در ظرفی گذاشت. سپس تخممرغها را هم در ظرف گذاشت و قهوه را هم در ظرف دیگری ریخت. ظرفها را جلوی دخترش گذاشت.
🔹از دخترش پرسید:
چه میبینی؟
🔸دخترش پاسخ داد:
هویج، تخممرغ، قهوه.
🔹مادر از او خواست که هویجها را لمس کند و بگوید چگونهاند؟!
🔸او این کار را کرد و گفت:
نرم هستند.
🔹بعد از او خواست تخممرغها را بشکند. بعد از اینکه پوسته آن را جدا کرد، تخممرغ سفتشده را دید و در آخر از او خواست قهوه را بچشد.
🔸دختر از مادرش پرسید:
مفهوم اینها چیست؟
🔹مادر به او پاسخ داد:
هر سه این مواد در شرایط سخت و یکسان بودهاند؛ آب جوشان. اما هر کدام عکسالعمل متفاوتی نشان دادهاند.
🔸هویج در ابتدا بسیار سخت و محکم به نظر میرسید. اما وقتی در آب جوشان قرار گرفت، بهراحتی نرم و ضعیف شد.
🔹تخممرغ در ابتدا شکننده بود و پوسته بیرونی آن از مایع درونی آن محافظت میکرد، اما وقتی در آب جوش قرار گرفت، مایع درونی آن سفت و محکم شد.
🔸دانههای قهوه که یکتا بودند، بعد از قرارگرفتن در آب جوشان، آب را تغییر دادند.
🔹سپس از دخترش پرسید:
تو کدامیک از این مواد هستی؟ وقتی شرایط بد و سختی پیش میآید، تو چگونه عمل میکنی؟ تو هویج، تخممرغ یا دانههای قهوه هستی؟
🔸به این فکر کن که من چه هستم؟ آیا من هویج هستم که به نظر محکم میآیم، اما در سختیها خم میشوم و مقاومت خود را از دست میدهم؟
🔹آیا من تخممرغ هستم که با یک قلب نرم شروع میکند، اما با حرارت محکم میشود؟
🔸یا من دانه قهوه هستم که آب داغ را تغییر داد؟ وقتی آب داغ شد آن دانه بوی خوش و طعم دلپذیری را آزاد کرد.
🔹اگر تو مانند دانههای قهوه باشی هرچه شرایط بدتر میشوند تو بهتر میشوی و شرایط را بهنفع خودت تغییر میدهی!
✨﷽✨
#پندانه
🔴دوربینهای فیلمبرداری زندگی
🔹هیچ میدانید که در هر لحظه و هر زمان چهار دوربین زنده در حال فیلمبرداری از زندگی ما هستند که قرار است روزی در قیامت تمام زندگی ما را به نمایش بگذارند؟
🎥 دوربین اول: خدا
أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَری؛
آیا انسان نمیداند که خدا او را نگاه میکند؟(علق:۱۴)
🎥 دوربین دوم: ملائک مقرب خدا
مايَلْفِظُمِنْقَوْلٍ إِلاَّلَدَيْهِرَقيبٌعَتيد؛
از شما حرکتی سرنمیزند مگر اینکه دو مأمور در حال نوشتن آن هستند.(قاف:۱۸)
🎥 دوربین سوم: زمین
يَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبارَها؛
در آن روز زمین هر چیزی که دیده را بیان میکند.(زلزال:۴)
🎥 دوربین چهارم: اعضا و جوارح ما
تُكَلِّمُناأَيْدِيهِمَْتَشْهَدُأَرْجُلُهُمْكانُوايَكْسِبُون؛
در آن روز دستها و پاها شهادت میدهند که چه کاری کردهاند. (یس: ۶۵)
➣
🔆#پندانه
✍ سه نکته طلایی
🔻سه نکته را اگر رعایت کنیم زندگی آرامی خواهیم داشت:
🔹وقتی خوشحال هستیم، قول ندهیم.
🔸وقتی عصبانی هستیم، جواب ندهیم.
🔹و وقتی ناراحت هستیم، تصمیم نگیریم.
#پندانه
✍️ فرزندم، هرگز دزدی نکن!
🔹مرد آهسته در گوش فرزند تازه به بلوغ رسیدهاش گفت:
پسرم، در دنیا فقط یک گناه هست و آن دزدیست، در زندگی هرگز دزدی نکن.
🔸پسر متعجب و مبهوت به پدر نگاه کرد بدین معنا که او هرگز دست کج نداشته.
🔹پدر به نگاه متعجب فرزند، لبخندی زد و ادامه داد:
در زندگی دروغ نگو، چراکه اگر گفتی، صداقت را دزدیدهای.
🔸خیانت نکن، که اگر کردی، عشق را دزدیدهای.
🔹خشونت نکن، که اگر کردی، محبت را دزدیدهای.
🔸ناحق نگو، که اگر گفتی، حق را دزدیدهای.
🔹بیحیایی نکن، که اگر کردی، شرافت را دزدیدهای.
💢 پس در زندگی فقط دزدی نکن.
🔅 #پندانه
اینگونه جوانمردی و انصاف میچرخید
رسم بازاریان قدیم بر این بود که اول صبح وقتی دکان را بازمیکردند، کرسی کوچکی را بیرون مغازه میگذاشتند.
اولین مشتری که میآمد، به او جنس میفروخت و بلافاصله کرسی را داخل مغازه میآورد (یعنی دشت نمودم).
مشتری دوم که میآمد و جنسی میخواست، حتی اگر خودش آن جنس را داشت، نگاه به بیرون میکرد که ببیند کدام مغازه هنوز کرسیاش بیرون است و دشت نکرده.
آنوقت اشاره میکرد برو آن دکان (که کرسیاش بیرون است) جنس دارد و از او بخر که او هم دشت اول را کرده باشد.
و بدینشکل هوای همدیگر را داشتند. اینگونه جوانمردی و انصاف میچرخید و میچرخید وسط زندگیها و سفرهها.