هدایت شده از ◜🌸قدرت درون💕◝
📆 تقویم پنجشنبه
☀️ ۴ بهمن ۱۴۰۳ هجرے شمسے
🌙 ۲۲ رجب ۱۴۴۶ هجرے قمرے
🎄 ۲۳ ژانویه ۲۰۲۴ میلادے
ذکر روز : ۱۰۰ مرتبه لا اله الا الله الملک الحق المبین
هشتگ های مهم ایتا برای سرچ اخبار و اتفاقات مهم :
#ماه_رجب #امام_رضا #کشف_حجاب #پیشگامان_پیشرفت
شکـــــــــــــــــرگزاری روزانه و معجزات آن!!بیا و استفاده کن😍😍
❌🔴برای رزرو #تبلیغات و مشاهده #رضایت های دوره ها / تبلیغات / ادمینی / ادیت ها / تولید محتوا و ... به کانال زیر مراجعه کنید👇🏻👇🏻
🤩 ↝•|@hich_club
همچنین برای رزرو هر کدام به آیدی زیر پیام بدین👇🏻👇🏻
@m_haydarii
❌❌توجه توجه ، اگر توانایی ادمین شدن دارید ، به آیدی بالا پیام بدید❗️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش قران
سوره همزه
#کودکانه
👧🏻🍡↝•|@bach_mardm
«اگه میخوای فرزندت بدونه شجاعت، نترسیدن نیست این قصه رو واسش بخون.»
علی در گوشه حیاط خونه شون نشسته بود و با ذوق و شوق به پدرش نگاه میکرد پدر علی در حال ساختن یه سفینه فضایی بزرگ بود اونها میخواستن در فضا سفر کنند و همه جا رو خوب بشناسن روزها گذشت تا سفینه فضایی آماده شد. علی و بابا و مامانش لباسهای مخصوص رو پوشیدن سوار سفینه شدن.
سفر علی شروع شد. او و خونواده اش از چند سیاره دیدن کردن و علی چیزهای زیادی یاد گرفت در راه رفتن به یه سیاره جدید سفینه به درختان جنگل نزدیک شد علی که همیشه دوست داشت جنگل رو از نزدیک ببینه به پنجره پایین سفینه نزدیک شد. علی حواسش نبود که ناگهان دستش به یه دکمه خورد، پنجره باز شد و علی توی جنگل افتاد.
بابا و مامان علی متوجه نشدن که علی از سفینه افتاده پایین علی هم هر چقدر داد و بیداد کرد و بابا مامانش رو صدا زد بی فایده بود. علی ناراحت یه گوشه نشست و شروع کرد به گریه کردن او بلند بلند گریه میکرد که ناگهان صدای خرگوش کوچولو رو شنید خرگوش کوچولو به لاک پشت میگفت:" میمونی بهم گفته اگه نتونی برام موز بیاری هیچکس دیگه اجازه نداره با تو بازی کنه لاک پشت که از میمون میترسید، گفت: خب براش موز بیار!". خرگوش کوچولو گفت: " خب من چطوری از این درختا بالا برم؟..
علی کوچولو که چیزهای زیادی یاد گرفته بود، مثل یه قهرمان پیش خرگوش کوچولو رفت و گفت من میتونم بهت کمک کنم اونجا رو نگاه به اون سنگ بزرگ اون شکاف رو میبینی؟". خرگوش کوچولو گفت: " آره که چی؟ علی گفت: " مجبور نیستی بری بالا طناب رو بردار و گره بزن و بالا پرت کن هر وقت موزها رو گرفتی طناب رو محکم بکش تا موزا بیفتن!". خرگوش کوچولو گفت: چطور هر روز این کارو بکنم؟! علی گفت: " لازم نیست هر روز این مارو کنی موزهارو بذار تو اون سوراخ سنگ میمونی که موزا رو میگیره دیگه دستش بیرون نمیاد بعد بهش بگو جلوی بچه ها قول بده تا دیگه کسی رو اذیت نکنی اینجوری نجاتت میدم.". خرگوش کوچولو خوشحال شد و فورا این نقشه رو اجرا کرد. دست میمون توی سوراخ گیر کرد و بعد خرگوشی نجاتش داد. از اون روز به بعد، میمونی هیچ کسو اذیت نکرد. خرگوش کوچولو پیش علی رفت و گفت تو قهرمانی پسر! قهرمان!". علی از خرگوش کوچولو تشکر کرد و رفت او دلش برای بابا و مامانش تنگ شد. به درخت تکیه داد و گریه کرد.
کمی بعد ببری که خیلی ترسیده بود پیش علی اومد ببری گفت: خرگوش کوچولو گفته تو قهرمانی لطفا بهم کمک کن!". علی گفت:
چی شده مگه؟!". ببری گفت: خرس غول پیکر جنگل میخواد بهم آسیب بزنه علی گفت: باهم حلش میکنیم.
بعد یه چوب بزرگ برداشت و سر چوب رو خوب با چاقو تراشید و تیزه تیز کرد. بعد
به ببری گفت: " حالا من پشت تو میام تا خرسی منو نبینه تو فقط واستا تا خرسی بهت حمله کنه بعد من میدونم چکار ."!کنم
بعد ببری و علی باهم رفتند و خرسی رو دیدند خرسی خیلی بزرگ بود. وقتی علی خرسی رو دید خیلی ترسید. او از ترس به خودش میلرزید. اما همونجا پشت ببری و استاد تا ببری رو نجات بده خرسی نزدیک شد و وقتی به اونها رسید برای حمله، بلند شد و غُرش کرد اما همینکه میخواست خودش رو بندازه روی ببری علی با نیزه ای که ساخته بود اومد جلو.
وقتی خرسی خودش رو انداخت افتاد روی نیزه و شکمش بدجور زخمی شد. بعد ببری گفت دیگه به هیچکس آسیب نزن وگرنه حسابتو میرسم!".
بعد به علی نگاه کرد و گفت تو قهرمانی واقعا!".
کمی گذشت و ببری علی رو به همه حیوانات جنگل معرفی کرد و گفت: این پسره قهرمانه! علی خوشحال بود تا اینکه صدای عجیبی شنید. صدای سفینه؛ سفینه پایین اومد و علی رو سوار کرد علی با همه حیوانات جنگل خدا حافظی کرد و رفت. علی با خوشحالی پدر و مادرش رو بغل کرد و گفت: همه بهم میگفتن قهرمان. اما من هم گریه می کردم هم ناراحت بودم هم ترسیده بودم هم دلم تنگ شده بود. مگه قهرمانا هم گریه میکنه؟!".
بابا علی رو بوسید و گفت: بله عزیزم! قهرمانها و آدمهای شجاع هم یه وقتایی میترسن اما اونها کار درست رو انجام میدن چون میتونن ترسشون رو شکست بدن و کارای خوبی انجام بدن بهشون قهرمان میگیم.!".
پایان...
#قصه_آموزشی
👧🏻🍡↝•|@bach_mardm
وقتی کودکان با هم دعوا می کنند تا حد ممکن در کارشان دخالت نکنید تا باهم کنار بیایند. اما در صورتی که دعوا ادامه دار شد:
🔻بازیشان را با جمله اي مانند "شما مي توانيد یک زمان دیگری از كامپيوتر استفاده كنيد كه ياد بگيريد هر دو از آن استفاده كنيد"، متوقف کنید.
🔻یا اینکه اسباب بازي را برداريد؛ "شما وقتي مي توانيد دوباره با آن بازی كنيد كه بتوانيد باهم كنار بياييد."
🔻كاري كه مي خواستيد انجام دهيد را به تاخير بياندازيد: " تا زمانيكه دعوا مي كنيد به پارك نخواهيم رفت."
👧🏻🍡↝•|@bach_mardm
🌺به دو منظور والدین باید به کودکان حق انتخاب بدهند:
۱- جلوگیری از نه گفتن های اضافی و قشقرق
۲- افزایش اعتماد به نفس
اگر به کودک بیش از ظرفیتش، حق انتخاب بدهید، انگار که به آن ها اعلام جنگ داده اید.
کودک توانایی انتخاب بین تعداد زیادی اشیاء را ندارد و قادر به انتخاب از بین تعداد زیادی وسیله نیست.
به دلیل گیجی حاصل از عدم توانایی در انتخاب، به رفتارهایی رو می آورد که ما آن ها را به اشتباه لجبازی تعبیر می کنیم
👧🏻🍡↝•|@bach_mardm
#فرزندپروری
دیر یا زود بسیاری از کودکان وسایلی را برمیدارند که به آنها تعلق ندارد.
اگر فرزندتان بدون اجازه چیزی برداشت، بدون هرگونه تنبیه، ضمن برگرداندن وسیله به صاحبش
درباره مالکیت و محدودیتهای انسان در اینکه گاهی چیزی را میخواهد و نمیتواند آنرا داشته باشد، با او حرف بزنید.
در سالهای اولیه، قوانین را به آنها یاد بدهید و بگویید که" تو نبایدبدون اجازه چیزی را برداری"
👧🏻🍡↝•|@bach_mardm
این جملات رو نباید به فرزند نوجوانتون بگید
1️⃣ بزرگتر که شدی، میفهمی
2️⃣ وقتی من به سن تو بودم، هیچ وقت ...
3️⃣ چیزی هست که به من نمیگی؟
4️⃣ چرا نمیتونی مثل خواهر/برادرت باشی؟
5️⃣ پول که علف خرس نیست!
6️⃣ چرا همهاش میری توی اتاقت؟
👧🏻🍡↝•|@bach_mardm
#قصه
#داستان_گلهای_نیکی
🌺 🌻🌸🌻🌼
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود.دختری بود به نام شیرین کوچولو که با مادر وپدرش زندگی میکرد .او دختر مودب ودرسخوانی بودولی در کارها به پدر ومادرش کمک نمی کرد. یک روز شیرین کوچولو توی اتاقش نشسته بود ناگهان از پنجره صدایی شنید صدا می گفت:نیکی کنید نیکی کنید او به هر طرف که نگاه کرد چیزی ندید .
فردای آنروز در مدرسه قرار شد که آنها را به اردو ببرند.شیرین کوچولو خیلی خوشحال شد فردای آنرو ز شیرین کوچولو با دوستانش سوار ماشین شدند وبه طرف اردو حرکت کردند .او با دوستش آنجا مشغول بازی شد.
آنها مشغول بازی بودند که صدایی را شنیدند صدا شبیه اونی بود که شیرین کوچولو از پنجره اتاقش شنیده بود.صدا این بود نیکی کنید نیکی کنید.آنها به طرف صدا حرکت کردند تا اینکه گلهایی را در حال آواز خواندن دیدند.
آنها آواز بسیار زیبایی را میخواندند که آن دو تا به حال آن را نشنیده بودند.آنها میگفتند:
🌸وباالوالدین احسانا به پدر ومادر خود نیکی کنید.🌸
شیرین کوچولو به آنها گفت:این آواز که می خوانید یعنی چه؟ آنها گفتند:این آواز حرف خداست که خدا آن را در قرآن به ما یاد داده است. یعنی خدا میگوید باید به پدر ومادر در کار ها کمک کرد وبا آنها مهربان بود وباید به هر چه میگویند گوش کرد بعد از آن گلها آواز نیکی را به آنها یاد دادند وبه آنها گل نیکی دادن تا به خانه برده واز بوی خوب آن به یاد حرف های گل نیکی بیفتند.
آنها خیلی خوش حال شدند و از گلها خداحافظی کردند وبه آنها قول دادند که هیچ وقت حرف های آنها را فراموش نکنند.وبه طرف بچه ها حرکت کردند وبه بچه ها هم موضوع را گفتند وبه آنها هم آواز گلهای نیکی را یاد دادند.
بچه ها هم شروع کردند به خواندن آواز چونکه تا به حال آواز به این قشنگی را نشنیده بودند ناگهان آنها گل باران شدند.🌼🌸🌻
آنها خیلی خوشحال شدندو گلی را برای خود برداشتند وبه خانه بردند .شیرین کوچولو خیلی خوشحال بود ووقتی به خانه رسید مادرش به او گفت چه بوی خوبی میآید او برای مادرش جریان را تعریف کرد وگل را داخل گلدان گذاشت از آن به بعد او دیگر به حرفهای گلهای نیکی عمل میکرد واو می خواست که همیشه حرف خدا را به یاد داشته باشد وبه آن عمل کند.واز مادرش خواست تا همیشه قرآن را برای او بخواند تا او همه حرفهای خدا را یاد بگیر
👧🏻🍡↝•|@bach_mardm