#داستان_متنی
عنوان: شاهین قدرشناس
روزی روزگاری مرد کشاورزی👨🌾 در مزرعه🌾🌾🌾🌾 مشغول آبیاری بود. در همان وقت شاهین زیبایی🦅 که برای شکار یک خرگوش🐇 به زمین نزدیک شده بود، در دامی افتاد که مرد کشاورز👨🌾 برای به دام انداختن یک گراز وحشی که هر شب مزرعه ی او را لگدمال می کرد، کار گذاشته بود.
شاهین بیچاره جیغ می کشید و می خواست فرار کند اما نمی توانست. مرد کشاورز صدای شاهین🦅 را شنید، به طرفش آمد و همین که پروبال زیبای او را دید دلش به رحم آمد و او را آزاد کرد.
شاهین🦅 آزاد شد و به آسمان پرید و با خودش گفت:« حالا که مرد کشاورز👨🌾 به من رحم کرد و از دام نجاتم داد، من هم روزی محبتش را جبران می کنم.» شاهین هر روز بالای مزرعه🌾🌾🌾 پرواز می کرد و از آنجا مرد کشاورز را که سرگرم کار و تلاش بود، می دید.
یک روز مرد کشاورز 👨🌾به دیوار شکسته ای نزدیک مزرعه اش، تکیه داد. او کلاهش را روی صورتش گذاشت و چشمانش را بست تا کمی استراحت کند. شاهین🦅 با چشمان تیزبینش متوجه شکافی در دیوار شد و فهمید که آن دیوار به زودی خراب می شود و روی مرد کشاورز می افتد.
به فکر افتاد تا مرد کشاورز 👨🌾را از خطر آگاه کند. او با سروصدا به طرف مرد آمد و کلاه او را با چنگال هایش گرفت و چندین متر دورتر انداخت. مردکشاورز از جا برخاست وبه سوی کلاهش دوید.ناگهان از دیوار صدایی برخاست. کشاورز برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. دیوار پشت سرش خراب شده بود.کشاورز 👨🌾فهمید که شاهین 🦅 برای جبران لطف او این کار را کرده و با برداشتن کلاه، او را از دیوار دور کرده است.
#قصه_متنی
👧🏻🍡↝•|@bach_mardm