🌹قسمت اول:
همه ما با شنیدن اسم ماه رمضان
👈یاد ربناهای قبل افطار
👈یاد روزه
👈یاد افطار و لذت بازکردن روزه بعد تحمل تشنگی و گرسنگی درطول روز
👈یادسحرای دلنشین و دعاش
و...
خیلی خاطرات دیگه میفتیم.
که همش برامون جذابه 🥰و حال خوب بهمون میده.
البته این وسطا یه چیزایی هم هست که ممکن دُز این حال خوب و کم کنه و چه بسا امسال هم مثل سالای قبل فکربهش یکم اذیتمون کنه😶 ((مخصوصا مامان بابا اولیا که تازه کوچولوشون دنیا اومده یا چندماهی ازبدنیا اومدنش میگذره))
اونم برنامه ریزی با بچه ها درماه رمضان😊
اوه اوه انگار زدم به هدف🎯
معلومه دغدغه خیلی مامان باباهای کانالمون هست🙂
با کارایی که درادامه مطلب میخونی میتونی بهتر و بیشتر ازین فرصت بندگی پیش اومده استفاده کنی و وجود فرزند نه تنها برات مانع نیست❌ که چه بسا میتونه سکوی رشدت هم باشه✅
اول روی صحبتم باماماناست بعد با بابا ها هم حرف واسه گفتن داریم؛
#ماه_رمضان_متفاوت
#قسمت_اول
👧🏻🍡↝•|@bach_mardm
🌀نق زدن کودک
📍قسمت اول:
💠 از مشکلاتی که پدر و مادرها پیوسته با فرزندان خود دارند ، نق زدن است. اغلب زمانی که کودکان خردسال خسته، عصبانی یا ناراحت هستند، شروع به نق زدن می کنند.
گریه کردن و نالیدن ، بهترین روش برای جلب توجه والدین است.
👼 در سن سه سال و نیم ، نق زدن به اوج خود می رسد. در صورت عدم یافتن راه حلی مناسب ممکن است تا سنین مدرسه نیز ادامه پیدا کند.
🌴 راهکارهایی برای جلوگیری از نق زدن کودک :
😇۱. رفتارهای او را پیش بینی کنید که چه زمانی غر می زند.
فعالیتی برای او فراهم کنید ، بازی با اشیاء جدید را به او آموزش دهید ، در انجام برخی از کارهای ساده منزل از او کمک بخواهید... و در مقابل ازشون تشکر و قدردانی کنید.
😇۲. کودک را تکریم کنید و سریع پاسخ کودک را بدهید.
به هنگام صحبت کودک ، سعی کنید تا پاسخ او را به سرعت دهید . هرگز پاسخ او را به بعد از گریه کردنش موکول نکنید.
ادامه دارد...
#تربیت_فرزند
#نق_زدن
#قسمت_اول
👧🏻🍡↝•|@bach_mardm
نهایی۴.mp3
10.14M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈
🔹خدیجه، این دختری که درون شکم تو می باشد، از بهشت آمده است...👼🏻
🔸ماجرای فوق العاده جالب به دنیا آمدن حضرت فاطمه(س)
🔺رده سنی ۹ سال به بالا
#قسمت_اول
#حضرت_فاطمه_زهرا
🔹قصه قهرمان ها🔸
#قصه_شب
#صوتی
👧🏻🍡↝•|@bach_mardm
🌀۹ مزیت پازل بعنوان یک اسباب بازی فکری
🚁قسمت اول:
🧩۱- پازل ها یک ابزار خودیادگیری صحیح هست هنگام قرار دادن قطعه های پازل سر جای خودشان ، کودک ممکن است هر قطعه را بارها چرخانده و تستهای مختلف انجام دهد. این مساله یک راه یادگیری مناسب برای حل مشکل و تفکر انتقادی در کودک به شمار می آید.
🧩۲- مهارت صحبت کردن؛
انجام بازی پازل فرصت مناسبی است برای توسعه مهارتهای کلامی کودکان. وقتی کودک یک قطعه خاص را می خواهد همزمان برای خود تشریح می کند که به دنبال چه چیزی می گردد.
برای مثال با خود می گوید حالا قطعه گرد می خواهم یا قطعه آبی و غیره.
پازل به کودکانی که حرف زدنشان به تاخیر افتاده کمک می کند.
🧩۳- تقویت مهارت ریاضی؛
پازلهای اعداد مفاهیم اولیه ریاضی را بخوبی به کودکان آموزش می دهند.
بچه ها یاد می گیرند چگونه قطعات را دسته بندی و سازماندهی کنند. همچنین توانایی مرتب کردن و برچسب گذاری قطعه ها را فرا می گیرند.
🧩۴- هماهنگی چشم و دست؛
انجام بازی پازلهای چوبی تمرین بسیار خوبی است تا آنچه چشم می بیند، ذهن تصمیم به انجام آن گرفته و دست آن را اجرا کند.
علاوه برا اینکه برای کودک لذت بخش است موجب تشویق و ایجاد استقلال در کودک نیز می شود.
🧩۵- توسعه توان تحرک کودک؛
پازلها یک بازی سرگرم کننده برای تقویت توان محرک کودک هستند.
این بازی قدرت عضله ها و انگشتان دست کودک را افزایش می دهد تا بتواند اشیا را در دست گرفته و نگه دارد.
نکته در اینجاست که با تقویت عضله ، دست کودک بعدا توانایی نگهداشتن مداد را خواهد داشت.
#بازی
#بازی_فکری
#قسمت_اول
👧🏻🍡↝•|@bach_mardm
#داستان_کودکانه:
#قصه_های_کلیله_و_دمنه
🐇خرگوش حسود و 🐄 گاو قهوه ای
#قسمت_اول
روزی بود و روزگاری بود در روستایی مردی صاحب چند گاو بود او هرروز آنها را به صحرا می برد و شب ها به روستا برمی گشت او یک گاو بزرگ و قهو ه ای رنگ داشت.
یک روز که گاو هارا به صحرا برده بودگاو قهوه ای به دنبال علف های تازه رفت هرچه دورتر می شد علف های تازه تر و بهتری پیدا می کرد، هوا کم کم تاریک شد و گاو قهوه ای که از بقیه دور شده بود هرچه نگاه کرد راه را پیدا نکرد و همانجا نشست و چون خیلی خسته بود به خواب رفت.
فردا صبح با صدای کلاغی از خواب بیدار شد کلاغ از او پرسید: اینجا چه می کنی؟ گاو همه ماجرا را برای او تعریف کرد و گفت: خیلی تشنه ام چشمه ی آب این نزدیکی کجاست؟
کلاغ جواب داد: در نزدیکی اینجا جنگلی است من در آنجا زندگی می کنم اگر دوست داری با من بیا گاو که چاره ای نداشت قبول کرد و به دنبال کلاغ به راه افتاد آنها رفتند و رفتند تا به جنگل بزرگ و سرسبزی رسیدند که پر از علفهای تازه بود و در آن
چشمه ی پرآبی جریان داشت.
گاو که تا به حال جنگل ندیده بود ابتدا از چشمه آب خورد و بعد از علفهای تازه خورد و سیر شد و از
خوشحالی شروع به "ما ما" کرد.
صدای او در جنگل پیچید و به گوش همه ی حیوانات از جمله شیر سلطان جنگل رسید شیر که همراه خرگوش بود و تا به حال صدای گاوی را نشنیده بود با خود گفت:
عجب صدایی تا به حال همچنین صدایی را نشنیده بودم ممکن است او حیوانی قویتر از من باشد و بخواهد جای مرا بگیرد باید مواظب باشم.
خرگوش که از چهره ی شیر پی به نارحتی او برده بود از او سوال کرد ای سلطان بزرگ از چه چیزی نگران
هستید؟
شیر که نمی خواست خرگوش متوجه ترس او بشود در جواب او گفت : چیزی نیست اتفاقا خیلی سرحال
و خوشحالم.
در همین لحظه دوباره صدای گاو بلند شد و رنگ از چهره ی شیر پرید خرگوش روبه شیر کرد و گفت: ای شیر بزرگ این صدای گاو است او از شما قوی تر نیست نگران نباشید من او را نزد شما می آورم، خرگوش به دنبال صدای گاو رفت و محل ایستادن او راپیداکرد و ازاو پرسید:از کجا آمده ای؟ گاو هم تمام ماجرا را برای او تعریف کرد خرگوش گفت: این جنگل سلطانی دارد که شیر نام دارد هر کس به این جنگل می آید باید ابتدا نزد او برود و از او امان بخواهد و به او احترام بگذارد.
تو هم اگر می خواهی جانت در امان باشد باید نزد او بروی و به او احترام بگذاری گاو که قبلا نام شیر را شنیده بود و می دانست حیوان خطرناکی است به سرعت گفت: بله می آیم، هردو به راه افتادندتا نزدیک شیر رسیدند شیر دستورداد همانجا بایستند و جلوتر نیایند.
👧🏻🍡↝•|@bach_mardm
#قصه_کودکانه
🌸غول خودخواه
#قسمت_اول
هر روز عصر، موقع برگشتن از مدرسه، بچهها عادت داشتند که بروند و تو باغِ غول بازی کنند. باغِ غول، بزرگ بود و دلپذیر، پوشیده از چمن گرم و نرم. از میان چمن، تک و توک گل های زیبایی سر درآورده بودند، درست مانند ستارگانی در دل آسمان. به جز آن، در باغ دوازده درخت هلو قرار داشتند. شاخه های درختان در هنگام بهار، پر میشد از شکوفه هایی لطیف به رنگ های صورتی و صدفی و در تابستان، درختان میوه هایی شیرین به بار میآوردند. پرندگان خوش صدا بر شاخه های درختان مینشستند و آنچنان آوازی میخواندند که حتی کودکان نیز از بازی خود باز میماندند تا به آن گوش بدهند. پرندگان یکصدا میخواندند: «چقدر ما در این باغ خوشحالیم!».
امّا روزی از روز ها، غول به باغ خود بازگشت. او رفته بود تا دوست قدیمیش دیو گندمی را ملاقات کند و پس از هفت سال دیگر هر چه میخواست را گفته بود و حرف دیگری برای گفتن نداشت، پس عزم خود را جزم کرده و به قلعه خود بازگشت. به محض این که غول به قلعه خود رسید، کودکان را دید که در حال بازی کردن در باغ او بودند.
او صدای خود را حسابی کلفت و زمخت کرد و نعره کشید: «دارید اینجا چه کار میکید؟». کودکان با شنیدن این صدا ترسیدند و لرزیدند و بدو بدو از باغ فرار کردند. غول با خودش گفت: «باغ من فقط مال خود من است، همه باید این را بدانند! هیچ کس به جز من حق بازی کردن در این باغ را ندارد.». پس از آن غول دیواری بلند دور تا دور باغ خود کشید و تابلویی بزرگ رو به روی آن نصب کرد که میگفت:
اگر وارد شوید، تنبیه خواهید شد!
او غول بسیار خودخواهی بود.
بچه های بیچاره دیگر جایی برای بازی کردن نداشتند. آنها سعی کردند که در جاده بازی کنند، ولی جاده پر بود از گرد و خاک و سنگ های سخت. بچه ها جاده را دوست نداشتند. آنها بعد از کلاس دور دیوار های باغ گشت میزدند و باهم از باغ زیبای داخل حصار میگفتند:«چقدر در آنجا خوش و خرم بودیم!»
هنگامی که بهار دوباره آمد و همه جا را پر کرد از شکوفه های کوچک و پرنده های کوچک، ولی تنها باغ غول در زمستان باقی ماند. پرنده ها دیگر نمیخواستند آواز بخوانند چون کودکی در باغ نبود و درختان دیگر فراموش کرده بودند که چگونه غنچه کنند. یکبار گلی زیبا سر از چمن برآورد، ولی وقتی که تابلو بزرگ را دید، دلش برای بچه ها سوخت پس برگشت زیر خاک و به خواب رفت.
#ادامه_دارد...
👧🏻🍡↝•|@bach_mardm
#قصه_کودکانه
#قصه_های_پیامبران
🌼حضرت یوسف
#قسمت_اول
نام پدر حضرت یوسف، حضرت یعقوب
نام پدر حضرت یعقوب: حضرت اسحاق
حضرت یوسف مادر خود را در کودکی از دست داده بود و با پدر و برادرهایش زندگی میکرد. حضرت یوسف همیشه به خاطر نداشتن مادر ناراحت بود و وقتی با پدرش درد و دل میکرد و از تنهاییهایش میگفت. حضرت یعقوب دستش را به آرامی میگرفت و میگفت:
-یوسف جان پسرم، تو نباید احساس تنهایی کنی. همیشه این رو بدون هر چه قدر هم در این دنیا تنها باشی و حتی اگه عزیرترین کسانت رو از دست داده باشی خدا رو داری و هیچ کس نباید با وجود داشتن خدای بزرگ و یگانه احساس تنهایی کنه. خدا به تو بردارهای زیادی داده تا کنارشون باشی و باید به قولی که به مادرت دادی عمل کنی و به خوبی مواظب بنیامین برادر کوچکترت باشی
حضرت یوسف از همان بچگی مهربان و دل سوز بود و خدا را خیلی دوست داشت. حضرت یعقوب، یوسف را خیلی دوست داشت و طاقت جدایی از او را نداشت و همیشه ساعتها به او نگاه میکرد و آرامش میگرفت.
یک شب وقتی حضرت یوسف خواب بود. در خواب دید که نشسته بود و داشت به آسمانها نگاه میکرد.
آسمان خیلی زیبا بود و ماه و ستارهها میدرخشیدند. حضرت یوسف با شادی به آنها نگاه میکرد و خوشحال بود. در همین لحظه بود که دید ستاره و ماه هم زمان پایین آمدند و همراه خورشید جلوی پای او سجده کردند.
حضرت یوسف خیلی تعجب کرده بود و تا به حال ندیده بود ماه و ستارهها و خورشید از آسمان پایین بیایند. از دیدن این خواب خیلی خوشحال بود و وقتی از خواب بیدار شد، حضرت یعقوب داشت خدا را عبادت میکرد. بلند شد و رفت کنار پدرش نشست و دست او را گرفت. حضرت یعقوب به یوسف نگاه کرد و گفت:
-چرا بیدار شدی یوسف جان؟
حضرت یوسف گفت:
-خوابی دیدم. که خیلی عجیب بود.
حضرت یعقوب سر او را نوازش کرد و گفت:
-چه خوابی دیدی؟ که این قدر خوشحالی.
حضرت یوسف گفت:
-توی خواب دیدم که داشتم در صحرا بازی میکردم و خوشحال بودم. وقتی به آسمان نگاه کردم، آسمان خیلی عجیب و زیبا شده بود. ستارهها و ماه نور درخشانی داشتند. بعد ماه و خورشید و ستارهها پایین آمدند و جلوی پای من سجده کردن.
حضرت یوسف ساکت شد و به پدرش نگاه کرد. حضرت یعقوب دستی به سرش کشید و گفت:
-یوسف جان، پسرم. این خوابی که دیدی نشانه ی این است که تو مرد بزرگی خواهی شد و روزی به پیامبری میرسی و مقامت آن قدر بزرگ میشه که بهت احترام میذارن.
حضرت یوسف سرش را روی پای پدرش گذاشت و گفت:
-این، یعنی خدا خیلی منو دوست داره.
حضرت یعقوب گفت:
-بله. یوسف عزیزم. تو نباید در مورد این حرفهایی که بهت گفتم با کسی حرف بزنی و خوابت را برای کسی تعریف نکن. حتی برادرهایت هم نباید از این خواب و حرفهای من چیزی بفهمن. گوش کردی چه میگم؟
حضرت یوسف پدرش را بوسید و گفت:
-چشم.
حضرت یعقوب گفت:
#ادامه_دارد...
👧🏻🍡↝•|@bach_mardm