eitaa logo
میخوام از بچه مردم یاد بگیرم!😒
1.8هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
3.8هزار ویدیو
188 فایل
اینجا هستیم تا آرزوی والدینو برآورده سازیم! یعنی کمک کنیم تا بچه های مردم ، بچه های شما شوند. #فرزند_برتر 🍭تب و درخواست مشاوره : @m_haydarii 🍭لینک گروه: eitaa.com/joinchat/1650000142Cdf273bcf12 🌿تبلیغات و خدمات: @hich_club
مشاهده در ایتا
دانلود
علائم هشداردهنده خودکشی درمیان پس از یک اتفاق ناراحت‌کننده در زندگی اتفاق می‌افتد، مثل ناکامی در مدرسه، برهم خوردن رابطه با دوست‌پسر/دوست‌دختر، مرگ عزیزان، طلاق، یا یک مشکل جدی خانوادگی. که به خودکشی فکر می‌کند، ممکن است: ♦ به طور کلی درمورد یا خودکشی حرف بزند. ♦ درمورد از خانه حرف بزند. ♦ درمورد و حرف بزند. ♦ از دوستان و خانواده کند. ♦ میل به شرکت کردن در فعالیت‌های موردعلاقه خود را از دست بدهد. ♦ در کردن یا کردن مشکل داشته باشد. ♦ تغییراتی در و او احساس شود. ♦ رفتارهای داشته باشد(مثل مصرف نوشیدنی‌های الکلی، موادمخدر، رانندگی پرخطر). 🍭کودکتونو درست بزرگ کنین که بشه بچه مردم:🤣🍭 @bach_mardm 🍭 اگر تبلیغات رایگان میخوای ، اینجا : 🍭 https://eitaa.com/joinchat/2551382243C6df9522fc3
سربازی رفتن محسن.mp3
11.17M
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ 🟠ماجرای سربازی رفتن و اردو جهادی های محسن آقا 🚌 🔴 محسن آقا وقتی نشست برای مصاحبه کردن گفت: ما اینجا از شهر دوریم و به خدا نزدیکیم.... 🔹قصه قهرمان ها🔸 👧🏻🍡↝•|@bach_mardm
🌸غول خودخواه هر بعد از ظهر، وقتی مدرسه تمام می‌شد، بچه‌ها می‌آمدند و با غول بازی می‌کردند. اما پسر کوچولویی که غول او را دوست داشت، هرگز دوباره دیده نشد. غول با همه بچه‌ها بسیار مهربان بود، اما او مشتاق دیدن اولین دوست کوچولویش بود و اغلب از او صحبت می‌کرد. او معمولا می‌گفت خیلی دوست دارد او را ببیند. سال‌ها گذشت، و غول بسیار پیر و ضعیف شد. او دیگر نمی‌توانست بازی کند، پس روی یک صندلی بزرگ نشسته بود، و به بچه‌ها که بازی می‌کردند نگاه می‌کرد، و از باغش لذت می‌برد. «من گل‌های زیادی دارم»، او گفت؛ «اما کودکان زیباترین گل‌ ها هستند.» یک صبح زمستانی، وقتی که داشت لباس می پوشید از پنجره به بیرون نگاه کرد. او دیگر از زمستان متنفر نبود، زیرا می‌دانست که فقط بهاری است که خوابیده است و گل‌ها در حال استراحت هستند. ناگهان با تعجب چشمانش را مالید و نگاه کرد و نگاه کرد. این واقعاً منظره‌ای شگفت‌انگیز بود. در دورترین گوشه باغ، درختی بود که کاملاً پوشیده از شکوفه‌های زیبای سفید بود. شاخه‌هایش همه طلایی بودند و میوه‌های نقره‌ای از آن‌ها آویزان بودند، و زیر آن پسری کوچک ایستاده بود که او دوستش داشت. غول با شادی فراوان به طبقه پایین دوید و فورا به باغ رفت. او با عجله از میان چمن‌ها گذشت و به کودک نزدیک شد. و وقتی کاملاً نزدیک شد، چهره‌اش از خشم سرخ شد و گفت: «چه کسی جرئت کرده تو را زخمی کند؟» زیرا بر کف دست‌های کودکآجای دو میخ بود و آثار دو میخ نیز بر پاهای کوچک او بود. «چه کسی جرئت کرده تو را زخمی کند؟» غول فریاد زد؛ «به من بگو تا شمشیر بزرگم را بردارم و او را بکشم.» کودک پاسخ داد: «نه! این‌ها زخم‌های عشق هستند.» غول گفت: «تو کیستی؟» و احساسی عجیب او را فرا گرفت و در مقابل کودک کوچک زانو زد. و کودک به غول لبخند زد و به او گفت: «یک بار به من اجازه دادی در باغ تو بازی کنم، امروز تو با من به باغ من خواهی آمد، که بهشت است.» و وقتی کودکان آن بعد از ظهر به باغ آمدند، غول را مرده زیر درخت، و کاملا پوشیده از شکوفه های سفید، یافتند . 👧🏻🍡↝•|@bach_mardm