eitaa logo
بچه محل(محله ی مهربانی کلاک_احمدیه)
480 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
4.1هزار ویدیو
141 فایل
بچه محل های کلاک واحمدیه
مشاهده در ایتا
دانلود
مصطفی سعیدی سیرائی با حضور در شعبه مستقر در امام زاده حسن (ع) رای خود را به صندوق انداخت. خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی و ما رستگار عضویت در کانال رسمی مصطفی سعیدی سیرائی 🔰🔰🔰🔰🔰 @mostafa_saeedi_siraiy
هدایت شده از حافظین نیوز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرگ بر عمامه و هیئتی که به آمریکا ضربه نزند‼️ براتون آوردم حلوا🥲 💠صبح صادق مهدوی 🇮🇷@Sobhesadegh_ir ┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄
هدایت شده از حافظین نیوز
8.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚سکانس های با رهبرم سیدعلی ❤️ مبارک دورت بگردم من هربار این قطعه رو میبینم اشک میریزم .. ┄ 💠صبح صادق مهدوی 🇮🇷@Sobhesadegh_ir ┄┅═✧❀💠❀✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❌❌هم وطن وهم محله ای عزیزم؛هرکی می‌تونه رای بده و تا حالا رای نداده حتما بره رای بده. تکلیف تکلیفه، دور اول و دوم نداره🤗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂🍃🍂🍃 📜 📌پارت بیست و یک 🏠 منزل بهار امروز با حامد قراره جایی بریم، که بگن برای رفتن باید چیکار کنم ، هرچی گفتم تلفنی بگو گفت باید حضوری بیای! الانم دارم آماده میشم برم، از دره اتاق یواش اومدم بیرون تا گرفتار سین جیم های مامان نشم. فوری از خونه رفتم بیرون... خودمو رسوندم سره قرار ، حامد با یه لندکروز مشکی اومد دنبالم. سوار شدم. .. خیلی صمیمی سلام و احوال پرسی کرد، وقتی بهم دست داد گفت... _ چقدر سردی دختر...استرس داری؟ _ بله، خییییلی😰 _ بیخود، استرس معنی نداره، داری روز به روز به آرزوت نزدیکتر میشی... بعد از نیم ساعت رسیدیم به یه ساختمون، وارد پارکینگ شدیم.. وقتی ماشین رو پارک کرد، سمت آسانسور رفتیم، طبقه ۵ رو زد ، در حالیکه استرس داشتم، هی نگام می‌کرد و چشمک میزد... وقتی به طبقه پنجم رسیدیم، یه واحد بیشتر تو طبقه نبود که درش باز بود. وارد خونه شدیم و حامد در رو پشت سرم بست... یه چند دقیقه روی مبل نشستیم که دو مرد تقریبا درشت هیکل از توی اتاق اومدن بیرون. دست یکیشون یه کیف سامسونت بود. بلند شدم و سلام کردم.. اون مردی که کیف دستش نبود گفت: _ گرین کارتت دست منه ، از الان خودتو تو آمریکا ببین. فقط باید چندتا کار کوچیک کنی .. هم خوشحال شدم هم یکم نگران، چون نمیدونستم ازم چی میخوان _ سردار رحمانی، پدر دوست صمیمیت، زیادی تو کاره ما دخالت میکنه، نقشه هامونو نقش برآب میکنه، ایران چندسال پیش باید تجزیه میشد نظام باید از هم پاشیده میشد، این رحمانی موی دماغ شده! تنها چیزی که ازت میخوایم اطلاعات گرفتن از دخترشه، باباش کجا کار میکنه ، چیکار میکنه، کی میره، کی میاد ! همین... برای این کار یک هزارم پولی که در پایان کار قراره گیرت بیاد رو الان بعنوان پیش پرداخت بهت میدیم. در همین حال اون مردی که کیف دستش بود، کیف رو باز کرد، پر از دلار... چشمام گرد شد، اصلا باورم نمیشد، خوشحال شدم اما ترس عجیبی ته دلم بود.. از توی جیبش یه گوشی گرفت سمتم. همون مردی که اول صحبت کرد ادامه داد: _ سیم کارتت رو میندازی توی این. تمامی تماسهات از طریق ما شنود میشه، هرموقع پیش دختره رحمانی رفتی گوشی رو بذار کنارت. نیازی نیست کاری کنی فقط از کیفت درمیاری. خب ظاهرا کارایی که ازم میخواستن خیلی ساده بود، اطلاعات گرفتن از دوست صمیمیم،در برابر اینهمه پول و گرین کارت... اصلا باورم نمیشد😊 یعنی به همین راحتی رفتنی شدم☺️ گوشی رو ازش گرفتم، کیف رو به سمتم گرفت، یه نگاه به حامد انداختم، حامد با سر اشاره کرد که بگیر...کیف رو هم گرفتم، اومدم بشینم که دوباره ادامه داد: _ یه کار دیگه هم ازت میخوایم. اینکه ایمیلت رو هرروز چک کنی، باید طبق ساعت و مکان هایی که برات ارسال میکنیم بری تو خیابون ، بدون روسری، بهتره با تیشرت و شلوار باشی، از خودت سلفی بگیر ، فیلم بگیر و برامون ارسال کن.. بابت هر عکس و فیلم ۱۰۰ دلار به حسابت واریز میشه، کارت حساب ارضی توی سامسونتت هست. هرکاری برامون انجام بدی، به شب نرسیده، پول اون مأموریت تو حسابته... کارتو درست انجام بدی، توی اغتشاشات آینده هم ازت کمک میگیریم... تو خیالم چقد دلم سوخت واسه اُمُلیِ ریحانه، ببین چقد اینا مهربونن، چقد راحت پول میدن... کیف رو برداشتم و خواستم به سمت در برم که گفت: _ از توی کیف ، کارت عابر بانک رو بردار، این کیف پیش ما میمونه تا تمامیه مأموریت هات رو درست انجام بدی. وقتی حرفاش تموم شد ،با حامد برگشتم همونجایی که قرار گذاشته بودم. ادامه دارد... 📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم کپی فقط با لینک (فوروارد) 🍂🍃🍂🍃 💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕 ❤️ @havayeadam 💚