#بازگشت_بـہ_سوے_خانـہ
#پارت_۱۰۶
ایمان؛ "قبول شدی آیناز؟"
آیناز؛ "آره هم من هم نازی قبول شدیم"
ایمان؛ "پس مبارک باشه"
آیناز؛ "مرسی"
ایمان؛ "بلاخره به آرزو هاتون رسیدین"
نازی
با حرفش سرم رو از تو گوشی اوردم بیرون و بخاطر خونی که تو رگام بود نتونستم جوابی ندم.
نازی؛ "ولی من کامل نرسیدم"
ایمان؛ "چطور؟! میونتون خراب شده؟"
نازی؛ "میونه؟ من و کی مثلا؟!"
ایمان؛ "تو و آقا اشکان دیگه"
نازی؛ "اشکان کیه دیگههه؟"
ایمان؛ "آروم آروم، چیزی شده نازنین؟ اگه اتفاقی افتاده بگو من با اشکان جان حرف..."
نازی؛ "چی میگیی؟ اشکان چیههه؟ من منظورم از آرزو تو بودیییی!"
نگاهش از آینه قفل شد توی نگاهم...ترمز نگرفته بود هنوز که صدای جیغ آیناز پیچید تو ماشین.
آیناز؛ "شما دوتا آخر سر من رو به کشتن میدین"
خواستم پیاده بشم که ایمان صدام زد.
ایمان؛ "نازی، صبر کن"
نازی؛ "صبورم! ولی نه تا وقتی که بقیه ازم متنفرن"
پیاده شدم و رفتم که به ثانیه نکشیده صدای ایمان رو شنیدم.
ایمان؛ "بیا بشین خودم میرسونمت"
نازی؛ "خدافظ"
ایمان؛ "میگم بیا بشییینننن"
با دادی که زد سر جام مثل میخ وایسادم و بعد به آرومی رفتم سوار ماشین شدم و سرم رو به شیشه تکیه دادم و به بیرون نگاه کردم.
آیناز؛ "بس کنید شما دوتا، یه خانواده رو به جون هم انداختین"
نازی؛ "من به جون هم انداختم؟"
آیناز؛ "جفتتون"
ایمان؛ "درست میشه"
پوزخندی زدم که فکر میکنم از چشم ایمان دور نموند.
آیناز؛ "هیچ میدونید دیشب دایی و بابا چه حرفایی به هم زدن؟"
با تعجب سرم رو از روی شیشه برداشتم.
نازی؛ "چی گفتن؟"
آیناز؛ "جفتشون عصبی بودن، دایی گفت کلا همه چی منتفیه"
ایمان؛ "یعنی چی؟ مگه دست داییه؟!"
نازی؛ "بله دست بابامه، شما که برات فرقی نداره به هر حال از من متنفری"
ایمان؛ "نازی بسهههه من یه غلطی کردم یه حرفی زدم تمومش کن"
نازی؛ "من شروع نکردم که تمومش کنم"
ایمان؛ "باشه ولی الان وقتش نیست"
نازی؛ "آره درسته، ولی حواست باشه وقتش رو درست تئین کنی، هر لحظه ممکنه احساساتم نابود بشه!"
صداش که زیر لب گفت "نمیزارم" رو شنیدم و لبخند محوی زدم.
#بازگشت_بـہ_سوے_خانـہ
#پارت_۱۰۷
مهتاب
از خواب که بیدار شدم صداهای عجیبی میشنیدم از توی اتاق بابا، وقتی رفتم توی اتاق دیدم نمیتونه درست نفس بکشه و نفساش صدای خس خس داره قبل از این که اشکم بریزه سریع رفتم سمت گوشیم و شماره مجید رو گرفتم.
مهتاب؛ "ا...الو...داداش...بابا"
مجید؛ "مهتاب؟ بابا چیزیش شده؟"
مهتاب؛ "نمیتونه نفس بکشه...حالش بده تو رو خدا یه کاری کن"
مجید؛ "باشه باشه آروم باش، میتونی بیاریش اینجا؟"
مهتاب؛ "الان میایم"
گوشی رو قطع کردم و رفتم توی اتاق بابا بلندش کردم و کمکش کردم لباس بپوشه خودمم آماده شدم و سریع رفتیم سوار ماشین شدیم،محکم گاز دادم تا زودتر به بیمارستان برسم.
مجید
بعد از تماس مهتاب سریع رفتم سمت اتاق دکتر افشار در زدم و وارد شدم.
افشار؛ "سلام آقا مجید چطوری؟"
مجید؛ "دستم به دامنت پدرم حالش خوب نیست خواهرم داره میارتش"
افشار؛ "آروم باش دکتر نگران نباش من بهت قول دادم خیالت راحت"
مجید؛ "دمت گرم"
از اتاق اومدم بیرون که باز حامد رو دیدم که فاصله زیادی باهاش داشتم و مشخص بود داره میره خونه، چشم تو چشم داشتیم به هم نگاه میکردیم اخمی کردم و لباسم رو صاف کردم و رفتم.
نازی
همونطور که پوست لبم رو میجویدم به رفتار ایمان توی ماشین فکر میکردم، اینکه پیاده شد و گفت بشینم...اینکه گفت نمیزاره...اینکه وقتی فهمید بابا مخالف...وای بابا!
همون لحظه بود که صدای در خونه اومد و بابا اومد داخل، سریع لباسام رو عوض کردم و از اتاق اومدم بیرون.
نازی؛ "سلام، خسته نباشی"
حامد؛ "سلام مرسی"
مونا؛ "خسته نباشی"
حامد؛ "ممنون"
نازی؛ "بابا آیناز چی میگفت؟"
حامد؛ "امروز آیناز با تو بوده من چمیدونم چی گفته"
نازی؛ "گفت دیشب با دایی بحث کردین"
حامد؛ "تا من زندهم، دخترم رو به اون پسر نمیدم!"
مونا؛ "الان وقت بحث نیست..."
نازی؛ "یعنی چی؟"
حامد؛ "همین که گفتم اعتراضیم وارد نیست، بعدشم مگه اون آقا ایمان نگفت ازت خوشش نمیاد؟!"
نازی؛ "عصبی بود یه چی گفت بزارید خودمون حلش میکنیم"
حامد؛ "نخیر! حرف من دوتا نمیشه! همون که گفتم، الانم بشین سر درس و مشقت"
مونا؛ "حامد..."
نازی؛ "بابا مگه من بچم؟"
حامد؛ "تو ۶۰ سالتم بشه بچمی!"
نازی؛ "بابا مامان، با جفتتونم...من الان ۲۰ سالمه پس قدرت تصمیم گیری دارم، خواهشا تو زندگی من دخالت نکنید"
حامد؛ "زمانی زندگیت از ما جدا میشه که ازدواج کنی، الان ما باید برات تصمیم بگیریم"
نازی؛ "نخیر!"
حامد؛ "قبلا رو حرفم حرف نمیزدی!"
نازی؛ "چون دارین زندگیم رو خراب میکنید"
مونا؛ "بسه دیگه تمومش کنید! ناهار آمادس"
نازی؛ "من نمیخورم!"
و رفتم توی اتاقم و در رو بستم.
#بازگشت_بـہ_سوے_خانـہ
#پارت_۱۰۸
نازی
روی تخت نشسته بودم و داشتم گریه میکردم که یهو یاده یه خاطره بامزه افتادم...
[فلش بک:۶ سال قبل؛ مدرسه نازی و آیناز]
نازی؛ "دیگه خیلی داری گند تر از دهنت حرف میزنیاا"
_؛ "خب؟ مثلا چه غلطی میخوای بکنی؟"
آیناز؛ "برو بچه ما وقت نداریم با شما حرف بزنیم"
+؛ "خفه بابا، فکر کردین چون باباهاتون شدکترن و فامیلین خیلی خاصین؟!"
نازی؛ "نه تو تنت میخاره"
+؛ "آره بیا بخارون"
خواستم برم جلو بزنمش که آیناز من رو گرفت.
_؛ "نه بابا، ولش کن بزار بیاد جلو ببینم چه غلطی میخواد بکنه؟!"
نازی؛ "آیناز ولم کن برم بزنمششش"
آیناز؛ "با هم میزنیمش"
و هر دوتامون حمله کردیم سمت اون دوتا و تا میخوردن زدیمشون، ولی همون موقع خانم شریفی ناظم مدرسه اومد و هممون رو برد دفتر مدیر.
شریفی؛ "از سنتون خجالت نمیکشید؟ ناسلامتی اومدین متوسطه اول شماها الگو های ابتدایی ها هستین"
نازی؛ "خودشون شرو..."
شریفی؛ "ساکت ببینم حاتمی! کیانی از تو انتظار نداشتم"
آیناز؛ "ببخشید خانم"
نازی؛ "خانم صادقی بخدا..."
صادقی؛ "قسم نخور دختر خجالت بکش"
نازی؛ "از اینکه اونا فحش ناموسی دادن خجالت بکشم؟!"
شریفی؛ "نگا نگا زبونشو"
صادقی؛ "الان زنگ میزنم مادراتون بیان تا تکلیفم رو با شما دوتا مشخص کنم"
آیناز؛ "نه خانم، توروخدا به مامانامون زنگ نزنید، لطفا!"
نازی؛ "خانم ببخشید دیگه تکرار نمیشه"
شریفی؛ "حالا که اینطوره به پدراشون زنگ بزنید"
صادقی؛ "الان میزنم"
شریفی؛ همینجا باشید تا بیایم، بریم ببینیم دماغ دختر مردم چجوری ترکوندین"
وقتی رفتن بیرون زدیم زیر خنده ولی سعی کردیم صدامون بالا نره.
نازی؛ "چرا فکر میکنن ما از باباهامون میترسیم؟"
آیناز؛ "من از مامانم بیشتر میترسم"
نازی؛ "منم"
آیناز؛ "ولی بیا تابلو نکنیم، بزاریم فکر کنن میترسیم که از این به بعد به مامانا زنگ نزنن"
نازی؛ "آره آره"
آیناز؛ "بابا و دایی اومدن بزنیم زیر گریه"
نازی؛ "گریه؟! خوراکمه، حله"
یهو در به صدا در اومد و خانم صادقی و شریفی اومدن داخل پشتشون هم بابا و دایی با یکم اخم اومدن داخل که من و آیناز زدیم زیر گریه.
صادقی؛ "میبینین همین دخترا زدن دماغ دختر مردم رو داغون کردن"
شریفی؛ "از درد بیهوش شد دختر"
مجید؛ "من واقعا شرمندم نمیدونم چی بگم"
بابا بهم نگاه کرد که چشمک ریزی بهش زدم که قضیه رو گرفت و چشمکی زد.
#بازگشت_بـہ_سوے_خانـہ
#پارت_۱۰۹
حامد
پس نقش بازی میکنید پدرسوخته ها؟!
زدم به شونه مجید و دهنم رو به گوشش نزدیک کردم.
حامد؛ "دارن نقش بازی میکنن این دوتا"
مجید؛ "میدونم، مشخصه"
حامد؛ "عذر میخوام واقعا قول میدن که دیگه تکرار نشه، مگه نه دختراا؟!"
نازی؛ "آ...آره قول میدیم"
شریفی؛ "از کلاسای امروز محرومن، میتونید ببریدشون"
مجید؛ "بازم شرمنده، خدانگهدار"
دست دخترا رو گرفتین و از مدرسه رفتیم بیرون یکم که دور شدیم خندیدم.
حامد؛ "نه باریکلا خوشم اومد پسر ندارم ولی دخترم جاش رو پر کرده دمت گرم"
نازی و آیناز هم خندیدن ولی مجید همچنان اخم داشت، دستمو اوردم بالا و زدیم قدش.
حامد؛ "شیطونا دماغش رو ترکونده بودید، چجوری زدینش؟"
نازی؛ "آیناز گرفتش منم با مشت سه بار زدم تو دماغش"
آیناز؛ "تازه منم با مشت زدم زیر چشم اون یکی یه بادمجون خوشگل بنفش کاشتم زیر چشمش"
مجید؛ "شما خیلی بیجا کردی، خجالت نمیکشید، آقا حامد جای تربیته؟"
حامد؛ "بیخیال مجید، من انقدر دلم میخواست پسر داشتم کتک کاری میکرد بخاطرش میرفتم مدرسه، نشد ولی الان یه آبنبات خوشگل دارم که من رو به آرزوم رسوند"
لپ نازی رو کشیدم و بوسیدمش.
مجید؛ "واقعا که! آیناز خانم رسیدیم خونه من با شما کار دارم"
آیناز؛ "بابا.."
مجید؛ "حرف نباشه مامانت اگه بفهمه که بساط پی اس و فیلم رو جمع میکنه"
حامد؛ "آهای مجید خان، اذیت نکن بچه رو نترس دایی مامانت با من"
مجید؛ "همین تو پروشون میکنی"
حامد؛ "بیخیال، بریم بستنی بزنیم؟ دستگاهی"
نازی؛ "نه من دوست ندارم بابا"
حامد؛ "چی دوست دارید؟"
نازی؛ "شیک...شیک نوتلاااا"
حامد؛ "بزنید بریمممم"
مجید؛ "از دست تو حامد"
[پایان فلش بک]
چقدر دلم برای اون روزا تنگ شده..
وقتی تنها دغدغم این بود که یه وقت نمرم کم نشه و مامان دعوام نکنه، با بابا و دایی و آیناز و ایمان بریم بیرون...
بریم شهربازی..
ولی اون روزا دیگه برنمیگرده؛ برمیگرده؟!
#بازگشت_بـہ_سوے_خانـہ
#پارت_۱۱۰
ایمان
رسیدم خونه و سریع بالا رفتم و در رو باز کردم، آیناز هم پشت سرم اومد.
ایمان؛ "متوجه نیستین من این دختر رو دوست دارم نه؟!"
بابا و مامان با تعجب داشتن بهم نگاه میکردن، بابا از روی مبل بلند شد.
مجید؛ "تو این سنتم باید بگم سلام واجبه؟!"
ایمان؛ "سلام، میشه توضیح بدین چرا دیشب با دایی بحث کردین؟"
مجید؛ "توضیحش رو تو بهتر بلدی که!"
ایمان؛ "یعنی چی؟! دستی دستی دارین زندگی ما دوتا رو به باد میدین"
مجید؛ "چیزی بود که تو خواستی، فکر نکن داییت به خاطر بحث دیشب خودم و خودش داره همه چیز رو کنسل میکنه، نخیر! به خاطر جناب عالی که یه مشت چرت و پرت تحویل دخترش دادی"
ایمان؛ "من خودم با نازی حرف میزنم حلش میکنم، شما چرا دخالت میکنید؟!"
حانیه؛ "بسه دیگه ایمان خجالت بکش"
ایمان؛ "نمیکشم! من نازی رو میخوام، هیچکسم نمیتونه جلوی من رو بگیرهههه! حتی شما هااا! حتی اوننن داییییی!"
با پایان حرفم کشیده ای خورد توی صورتم..
سمت راست صورتم کاملا سر شده بود.
مجید؛ "احترام داییت رو نگه دار!"
بدون اینکه به بابا نگاه کنم رفتم توی اتاقم و در رو محکم بستم، به نازی پیام دادم«سلام نازی خوبی؟ میدونم از دستم دلخوری هم تو هم دایی..
فردا که کلاس نداری میتونم بیام دنبالت بریم بیرون حرف بزنیم؟»
پیام رو که ارسال کردم حدود نیم ساعتی داشتم در و دیوار رو نگاه میکردم که صدای گوشی اومد، پیام نازی بود«سلام ممنون. فردا باید برم سر فیلم برداری»
سریع براش نوشتم«قبل از اینکه بری میریم حرف میزنیم و بعدش خودم میرسونمت»
دیر سین زد و جواب داد«نمیتونم..
باید برای ایفای نقشم تمرکز داشته باشم»
سریع تایپ کردم«خب بعد از ضبط میام دنبالت که حرف بزنیم یا...بازم میخوای بهونه بیاری؟»
تایم زیاد نگذشت که نوشت«اوکی، ساعت ۱۱ شب فیلم برداری تموم میشه منم باید حداقل تا ۱۲ خونه باشم، میدونی که بابام نمیزاره»
تایپ کردم«آره میدونم..
عیب نداره، میام دنبالت»
سریع نوشت«اوکی»
دیگه چیزی نگفتم و گوشی رو پرت کردم کنار تخت.
نازی
وقتی مطمئن شدم همه خوابن و خونه ساکته از اتاق بیرون اومدم و رفتم سراغ قابلمه و یکم از غذا کشیدم و خوردم، همینطور که داشتم میخوردم دستی رو روی شونه هام حس کردم با ترس برگشتم که دیدم باباس.
حامد؛ "هیسسس، چیکار داشتی میکردی؟"
نازی؛ "سکته کردممم، مشخص نیست؟ دارم یه چی میخورم نمیرم!"
اخماش رفت تو هم، بهم نزدیک شد و با لحن جدی ای حرف زد.
حامد؛ "بار آخرت باشه حرف از مرگ میزنیا!"
تو چشماش خیره شدم، حیف قهرم آقا حامد وگرنه لپ نمیزاشتم برات، چرا انقدر خوشگلی آخه پدر من:)
نازی؛ "فعلا قهرم، هرچی دلم بخواد میگم"
حامد؛ "باشه قهر کن، منم آبنبات نمیخرم"
نازی؛ "نه دیگهه...بابااا"
حامد؛ "جانِ بابا؟"
لال شدم، فقط با دوتا کلمه..
نازی؛ "فردا میرم سر فیلم برداری"
با چشمای پر از برق بهم نگاه کرد.
حامد؛ "به آرزوت رسیدی"
لبخندم کمرنگ شد..
سرم رو انداختم پایین.
نازی؛ "نه به همش.."
دستی زیر چونم قرار گرفت و سرم رو اورد بالا.
حامد؛ "همشون رو براورده میکنم برات آبنب...آخ"
دیدم دست بابا رفت سمت چپ سینس، آروم شروع کرد ماساژ دادن چشماش رو بسته بود و لب پایینش رو گاز گرفته بود، با نگرانی دستم رو روی دستش که روی سینش بود گذاشتم.
نازی؛ "بابا؟ خوبی؟!"
سرش رو به نشونه آره تکون داد.
آروم کمکش کردم با هم رفتیم سمت پذیرایی و روی مبل نشستیم.
نازی؛ "خوبی بابا؟!"
لبخندی زد که بیشتر تظاهر به خوب بودن بود.
حامد؛ "خوبم بابا چیزیم نیست"
#بازگشت_بـہ_سوے_خانـہ
#پارت_۱۱۱
نازی
چرا فکر میکنه با همین یدونه جمله فکر من آروم میگیره؟! نه پدر عزیز!
نازی؛ "قلبت درد میکنه؟"
حامد؛ "نه خوبم چیزی نیست"
نازی؛ "نچ، شما یه چیزیت هست نمیگی"
حامد؛ "هیچی فقط چند روزه قلبم تیر میکشه، چیز خاصی نیست"
نازی؛ "بابا تو خودت دکتر قلبی، اونوقت میگی چیزی نیست؟!"
حامد؛ "خب یه چی میدونم که میگم چیزی نیست دیگه"
نازی؛ "باید بریم دکتر!"
حامد؛ "بیخیال بابا چیزی نیست..."
دوباره چشماش رو بست و لبش رو گاز گرفت، نه اینجوری نمیشه باید زنگ بزنم دایی و به مامان بگم، سریع بلند شدم رفتم توی اتاق دیدم مامان نشسته روی تخت.
نازی؛ "مامان بابا حالش خوب نیست فکر کنم قلبش درده"
مونا؛ "شوخی جدیده؟"
نازی؛ "نه بخدا این بازی نیست واقعا درد داره"
مونا؛ "واقعا؟"
نازی؛ "به کی قسم بخورم تا حرفم رو باور کنی؟"
مونا؛ "میخواستی نقش بازی نکنی تا باورت کنم"
نازی؛ "من غلط کردم، به جون همون بابا که داره درد میکشه راست میگم"
مامان سریع بلند شد با هم رفتیم توی پذیرایی.
مونا؛ "حامد؟ خوبی؟"
حامد؛ "آره بابا چقدر شلوغش میکنی نازی"
نازی؛ "شلوغِ چی؟ داری درد میکشی چند روزه، خودت گفتی"
چشم و ابرو بابا رو دیدم که بالا پایین میشد ولی اعتنایی نکردم.
مونا؛ "زنگ بزن دایی بیاد بریم بیمارستان"
حامد؛ "نه نه مجید نه ول کن"
مونا؛ "یعنی چی؟ تموم کنید این بچه بازیا رو، یه روز شما دوتا قهرین، یه روز نازی و آیناز، یه روز نازی و ایمان، کلا پدر دختری عاشق قهرین"
نازی؛ "نچ، پدر دختری لجبازیم"
با آرنج یکی زد به پهلوم.
مونا؛ "نه خیلی لجبازی خوبه"
نازی؛ "آییی چرا میزنییی؟"
حامد؛ "چیکار داری بچه رو"
مامان گوشی رو برداشت و زنگ زد به دایی.
مونا؛ "سلام مجید خوبی؟"
مجید؛ "سلام مرسی، بله؟"
مونا؛ "حامد حالش خوب نیست، قلبش درد میکنه"
مجید؛ "هه دید این قضیه داره بیخ پیدا میکنه خودش رو زد به مریضی؟ برو خواهر ساده من، من خر نیستم"
مونا؛ "چی میگی مجید؟ بخدا قلبش درد میکنه، نازی خودش بهم گفت به جون بابا راست میگم"
مجید
وقتی قسم خورد فهمیدم که بله همه چی درسته، حامدم قلبش چی شده؟!
سریع از جام بلند شدم.
مجید؛ "الان خونه این؟"
مونا؛ "آره"
مجید؛ "خیله خب، میام با هم میریم بیمارستان اگرم گفت نه از طرف من یکی بزن تو دهنش"
مونا؛ "عه مجید! من که نمیتونم"
مجید؛ "عب نداره خودم میزنم"
#بازگشت_بـہ_سوے_خانـہ
#پارت_۱۱۲
مجید
سریع لباس پوشیدم خواستم برم که باز خانمای خونه شروع کردن به پرسیدن سوال.
حانیه؛ "کجا مجید؟"
آیناز؛ "چی شده بابا؟"
مجید؛ "هیچی حامد حالش خوب نیست دارم میرم ببریمش بیمارستان"
حانیه؛ "خاک بر سرم داداشم چش شده؟"
مجید؛ "هیچی بابا چرا شلوغش میکنید چیزی نیست"
آیناز؛ "اگه چیزی نیست چرا دارین میرین بیمارستان؟"
مجید؛ "دختر قشنگم میشه شما سکوت کنی؟!"
آیناز؛ "بله چشم"
حانیه؛ "منم میام"
مجید؛ "کجا میای عزیز من، من میرم اگه نیاز شد زنگ میزنم بیاید"
همون لحظه ایمان از اتاقش اومد بیرون، نتونستم تو چشماش نگاه کنم سرم رو انداختن پایین.
ایمان؛ "دایی چیزیش شده؟"
بدون جوابی از در رفتم بیرون.
ایمان
مامان اصرار کرد که برم دنبال بابا و منم سریع رفتم و سوار ماشینش شدم.
مجید؛ "تو واسه چی اومدی؟"
ایمان؛ "میخوام بیام ببینم دایی حالش خوبه یا نه"
مجید؛ "میخوای بیای عصبی ترش کنی؟"
ایمان؛ "نه!"
مجید؛ "خیله خب فقط چیزی نگو، دور و ور نازی هم نباش"
ایمان؛ "اولی رو میتونم ولی دومی رو شرمندم"
بابا چیزی نگفت و رفت، وقتی رسیدیم بابا زنگ خونه رو زد و در باز شد، رفتیم داخل.
مجید؛ "سلام، چیکار کردی با خودت باز؟!"
حامد؛ "باید به شما توضیح بدم؟"
مونا؛ "ولش کن داداش میشناسیش که لجباز و یه دندس"
حامد؛ "مونا! من لجباز و یه دندم؟"
مجید؛ "راست میگه دیگه، به جا این حرفا پاشو بریم بیمارستان"
حامد؛ "نمیام"
نازی؛ "بابا لج نکن پاشو"
حامد؛ "تو حرف نزن که واسه تو یکی دارم به وقتش، من چیزیم نیست هیچ جا نمیام"
نازی
ایمان رو دیدم که ساکت کنار دایی ایستاده بود و چیزی نمیگفت ولی هی نگام میکرد توی چشماش میشد دید حال بدش رو..
نازی؛ "بابا جون من پاشو بریم"
حامد؛ "نازییییی"
مونا؛ "راست میگه خب پاشو"
حامد؛ "باشه بریم، ولی اگه چیزی نبود باید تا یه ماه هر چی گفتم همتون قبول کنید و بگید چشم"
مجید؛ "باشه پاشو"
من و مامان خیلی سریع آماده شدیم و ما با ماشین خودمون رفتیم بابا و دایی و ایمان با هم، رسیدیم بیمارستان وارد شدیم و یکم نشستیم تا نوبت معاینه بابا برسه، یه گوشه نشسته بودم و پوست لبم رو میخوردم که صدای قدمای کسی رو شنیدم که هی نزدیک تر میشد.
ایمان؛ "خوبی؟"
سرم رو بالا اوردم و نگاهی بهش کردم و دوباره برگشتم به حالت قبل، نشست کنارم.
ایمان؛ "نَکن اون بیصاحابو"
از سر لج بیشتر و محکم تر کندم..
ولی یهو مزه خون رو توی دهنم حس کردم.
نازی؛ "آخ..."
ایمان؛ "گفتم نکن، گوش نمیدی"
#بازگشت_بـہ_سوے_خانـہ
#پارت_۱۱۳
نازی
با شتاب برگشتم سمتش.
نازی؛ "مگه برات مهمه؟!"
اخم کرد.
ایمان؛ "معلومه که مهمه!"
نازی؛ "تو که از من بدت میومد"
ایمان؛ "تمومش کن نازی! من یه زری زدم"
نازی؛ "تو گفتی پشیمون نمیشی!"
ایمان؛ "آره چون نمیخواستم با اون پسره الدنگ ببینمت"
نازی؛ "تو که از چیزی خبر نداشتی چرا حرفی زدی که نتونی پاش واستی؟!"
ساکت شد..
نازی؛ "چی شد؟! چرا ساکت شدی؟ حرف بزن خب، بگو ازم متنفری!...اون عوضی قرار بود بیاد و من بهش جواب منفی بدم و بره پی کارش ولی تو و دایی فکرای دیگه کردین، چرا فکر کردی من میتونم به یکی غیر از تو فکر کنم؟!"
فقط داشت تو چشمام نگاه میکردم و چیزی نمیگفت.
نازی؛ "اون پسر بارها اومد توی دانشگاه بهم پیشنهاد داد، میتونی از خواهرت بپرسی آیناز شاهده دید که من بهش گفتم نامزد دارم، دید که گفتم من عاشق پسر داییمم، دید و شنید..
ولی تو قضاوتم کردی!"
ایمان؛ "من...غلط کردم!"
نازی؛ "نگو...اینو نگو...فقط دیگه قضاوتم نکن!"
ایمان؛ "میبخشیم؟!"
نازی؛ "بابته؟!"
ایمان؛ "هیچی:)"
دیدم اون طرف تر بابا و دایی بلند شدن معلوم بود که نوبتشون شده.
نازی؛ "ایمان"
ایمان؛ "جانم؟"
نازی؛ "میترسم"
ایمان؛ "از چی؟"
نازی؛ "اینکه بابا..."
ایمان؛ "نترس دایی خوبه حالش، من مطمئنم"
مجید
با دلشوره ای که خیلی وقت بود سراغم نیومده بود وارد اتاق دکتر کرمی شدیم.
کرمی؛ "به سلام آقایون برادر زن، چطورین؟ خدا بد نده"
مجید؛ "سلام مسعود جان خوبی؟ خدا که بد نمیده ولی این داداش ما چند روزیه قلبش درد میگیره حالا خودش بهتر براتون توضیح میده"
کرمی؛ "خب آقا حامد خندون ما قلبش چشه؟"
حامد؛ "بخدا هیچی، اینا شلوغش کردن چیزی نیست اصلا"
کرمی؛ "نچ نشد دکتر، قلبت درده؟"
حامد یکم تردید داشت و هی به من نگاه میکرد.
حامد؛ "اممم...میشه مجید...بره بیرون؟"
مجید؛ "نخیرم من باید باشم بشنوم"
کرمی؛ "منم با اینکه مجید بره بیرون موافق نیستم"
مجید؛ "دمت گرم"
حامد؛ "خدایا چه گیری کردم من...راستش الان چند وقته که قلبم تیر میکشه یادم نیست شروعش دقیقا از کی بود...ولی وقتی تیر میکشه دست چپم یکم بی حس میشه"
کرمی؛ "خیله خب، یه وقت میزارم برای فردا وقتی اومدین قبلش یه سر بیاین اتاقم"
مجید؛ "دمت گرم مسعود جون"
کرمی؛ "اها راستی این قرص هم مینویسم هر وقت درد داشتی بخور"
حامد؛ "مرسی خدافظ"
کرمی؛ "بسلامت"
#بازگشت_بـہ_سوے_خانـہ
#پارت_۱۱۴
مجید
از اتاق بیرون اومدیم که دیدیم مونا و ایمان و نازی وایسادن جلو در.
مونا؛ "چی شد؟"
مجید؛ "چیزیش نیست ولی یه قرص داد که هر وقت درد داشت بخوره، فردا دوباره میایم برای یه معاینه اساسی"
نازی؛ "پس یعنی چیزیش نیست؟"
مجید؛ "قطعی نمیشه گف..."
حامد؛ "نخیرم خوبه خوبم، حالا بریم خونه من برا شما دارم نازی خانوم"
مجید؛ "شما بی جا میکنی کاریش داشته باشی"
حامد؛ "دختر خودمه به شما مربوط نمیشه آقای کیانی"
مجید؛ "دست بر نمیداری نه؟"
حامد؛ "نچ، یه حاتمی هیچوقت دست از لجبازی بر نمیداره"
نازی؛ "موافقم"
مجید؛ "چی میکشی خواهر از دست این دوتا حاتمی؟"
مونا؛ "چی بگم داداش؟ دیوونم کردن"
نازی؛ "عهه مامان"
مونا؛ "بسه دیگه بیاید بریم خونه"
مجید؛ "شماها برید من با حامد یه دقیقه کار دارم"
حامد؛ "چه کاری؟ بزار بریم خو..."
دستم رو گذاشتم رو دهن حامد.
مجید؛ "برید ما میایم"
مونا؛ "باشه"
همه رفتن و من و حامد موندیم توی محوطه بیمارستان، دستم رو از روی دهن حامد برداشتم.
حامد؛ "خفه شدم دیوونه"
مجید؛ "گوش کن حامد، لجبازی رو بزار کنار منطقی فکر کن نزار زندگی این دوتا بچه از هم بپاشه"
حامد؛ "من..."
مجید؛ "حرف نزن حامد، گوش کن...من به فکر همتونم، دیدی امروز چی شد؟ من نمیخوام بی حامد بشم، نکن این کار رو با خودت یکم به خودت بیا دست از لجبازی بردار اگه این قلب خدایی نکرده...از کار بیوفته منم میمیرم...نزار همه چی خراب بشه حامدم"
چشماش پر شد ولی نریخت.
مجید؛ "بزار فردا پس فردا بیایم خونتون...قبل از اینکه اتفاق دیگه ای بیوفته همه چی تموم بشه! لطفا!"
حامد؛ "خیله خب...فردا...نه نه، پس فردا بیاید...ولی مجید، اگه ایمان بخواد تو زندگی اینجوری خون به دل بچم بکنه میدونی که محکم پای حرفم وامیستم و مخالفت میکنم!"
مجید؛ "قول میدم حامد! قول میدم با هم...زندگی ای براشون بسازیم که هیچ غمی وجود نداشته باشه که اذیتشون کنه، حله؟!"
دستم رو سمتش دراز کردم.
مجید؛ "حله حامد؟!"
دستش رو محکم گذاشت توی دستم.
حامد؛ "حله داداش"
و بغلش کردم.
نازی
به ماشین تکیه داده بودم و سرم پایین بود، منتظر بودیم بابا و دایی بیان که بریم خونه، صدای پاهاش رو دوباره شنیدم که نزدیکم شد.
ایمان؛ "نازی؟"
سرم رو اوردم بالا.
نازی؛ "هوم؟"
ایمان؛ "فردا...بعد فیلم برداری...؟"
نازی؛ "آره، بیا"
نزدیک تر شد.
ایمان؛ "هنوزم...دوستم..."
نازی؛ "من آره، تو چی؟"
ایمان؛ "اندازه دنیا"
نازی؛ "پس اون حرفا چی بود اون شب زدی؟!"
ایمان؛ "بازم برگشتیم خونه اول؟"
نازی؛ "من اون شب، اون حرفا رو هیچوقت، یادم نمیره"
ایمان؛ "عصبی بودم، یه چیزی گفتم"
نازی؛ "اینم گفتی که پشیمون نمیشی"
یکم صداش رفت بالا.
ایمان؛ "بسهه دیگههه...بیا تمومش کنیم، خواهش میکنم نازی!...اصلا، بزار فردا بهتر با هم حرف میزنیم تو الان خسته ای"
دیگه چیزی نگفتم و چند لحظه بعد بابا و دایی اومدن، ما سوار ماشین شدیم و ایمان و دایی هم سوار ماشین خودشون و خداحافظی کردیم و رفتیم سمت خونه.
#بازگشت_بـہ_سوے_خانـہ
#پارت_۱۱۵
نازی
با صدای زنگ ساعت از خواب قشنگم پریدم، صداش رو قطع کردم و نشستم روی تخت سعی داشتم به یاد بیارم که چه خوابی دیدم...
من، ایمان، بابا، دایی، مامان، عمه، آیناز...
لباس عروس پوشیده بودم ولی...خونی بود...کت بابا سفید بود ولی...اونم خونی بود...
اَه ولش کن بابا، از قدیم گفتن خواب زن چپه، اینم گفتن که اگه توی خواب خون دیدی یعنی خوابت کلا کنکله! پس بریم برای فیلم برداری، کش و قوسی به بدنم دادم و رفتم سمت حموم و دوشی گرفتم و بعد که بیرون اومدم لباسام رو پوشیدم و رفتم سمت آشپز خونه که چیزی بخورم، صبحونه آماده بود و برگه ای روی میز بود«نازی مامان، بابا گفت امروز فیلم برداری داری کامل صبحونه بخور که پر انرژی بری سرکارت قشنگم♡
من اومدم پیش خاله مهتاب بابا هم رفته بیمارستان نگران نباش، مراقب خودتم باش،موفق باشی»
خب پس اینطور که مشخصه مامان خیلی با عجله و چشمای پر اشک این رو نوشته، چرا؟ گوشه کاغذ قبلا خیس شده، دستخط قشنگ مامان الان کمی خرچنگ قورباغس...حتما بازم آقا جون حالش بد شده، ذهنم رو آزاد کردم و صبحونم رو خوردم و ماشین گرفتم و رفتم سمت لوکیشن.
حامد
دکتر کرمی در حال پرسش سوال و معاینه من بود و منم جواب میدادم و همراهی میکردم.
کرمی؛ "خب نگران نباشید، چیز خاصی نیست فقط یه قلب درد سادست که احتمالا از فشار عصبی و استرس و نگرانی اومده، ولی مراقبت نکنید ممکنه دیگه یه قلب درد ساده نباشه"
مجید؛ "نه من ده چشمی حواسم بهش هست"
حامد؛ "یا خدا، دکتر نمیشد جلو این نگید؟دیگه ولم نمیکنه"
مجید؛ "این رو به درخت میگن آقای دکتر"
حامد؛ "خیله خب حالا، بریم سرکارمون با اجازه، مرسی"
کرمی؛ "خواهش میکنم، مراقبت کن آقا حامد!"
حامد؛ "چشممم"
از اتاق اومدیم بیرون.
حامد؛ "اجازه هست برم اتاقم؟"
مجید؛ "بله بفرمایید"
داشتم میرفتم که صدای نسبتا بلندش به گوشم خورد.
مجید؛ "حامد قلبت درد گرفت قرصت رو حتما بخور"
حامد؛ "باشههه"
رفتم توی اتاقم نشستم پشت میز، دست چپم یکم درد داشت ولی سعی کردم اعتنایی نکنم گوشیم رو برداشتم و رفتم توی مخاطبینم و انگشتم رفت سمت اسم
«آبنبات بابا🍭» ، بهش زنگ زدم خیلی طول نکشید که جواب داد.
نازی؛ "بفرمایید"
حامد؛ "سلام خانم حاتمی خوبین؟"
نازی؛ "بله مرسی، شما؟"
حامد؛ "راستش من یکی از طرفدارای شما هستم و شمارتون رو با سختی پیدا کردم که فقط صداتون رو بشنوم"
صدای خندش توی گوشی پیچید:)
حامد؛ "چطوری پدر سوخته؟"
نازی؛ "عههه به بابام توهین نکن! عالیم بابا عالیی"
حامد؛ "خداروشکر، کار خوب پیش میره؟"
نازی؛ "آره بابا همه چی عالیه، تو خوبی؟"
حامد؛ "همینکه خوشحالیت رو میبینم حالم خوب میشه"
نازی؛ "قربونت برم، انقدر دلم میخواد الان محکم بغلت کنم...یه چیز بگم مسخرم نمیکنی؟"
حامد؛ "من تاحالا تو رو مسخره کردم آبنبات؟ بگو"
نازی؛ "دلم برات خیلییی تنگ شده بابا"
حامد؛ "منم...کارا تموم شد بگو میام دنبالت"
نازی؛ "اممم...نه بابا...خودم میام"
حامد؛ "اذیت میشی خب بزار میام دنبالت"
نازی؛ "نه...میام خودم"
حامد؛ "با چی میای خب؟ خوشم نمیاد با اسنپ و این ماشینا هی میری دانشگاه و سر کار، اعتمادی نیست بلایی سرت بیاد من چه خاکی بریزم سرم؟ دیوونه می..."
نازی؛ "باباااا آروم باش...با ایمان میام"
یه لحظه نفسم حبس شد.
نازی؛ "بابا؟"
حامد؛ "خیله خب...باشه فقط مراقب خودت باش"
نازی؛ "باشه، با من کاری نداری؟"
حامد؛ "نه، خدافظ"
نازی؛ "خدافظ"
#بازگشت_بـہ_سوے_خانـہ
#پارت_۱۱۶
نازی
بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم رفتم سمت دخترا که فیلمنامه دستشون بود.
نازی؛ "چی شد؟ نقشا رو گفتن؟"
آیناز؛ "آره، ما سه تا خواهریم"
نازی؛ "سه تا خواهر که دوتاشون چشم رنگین و یکی قهوه ای سوخته، جالبه!"
رها؛ "قهوه ای سوخته که خیلی قشنگه"
نازی؛ "اره...خب حالا کی شروع میکنیم؟"
رها؛ "الان باید بریم اتاق گریم و لباس عوض کنیم و گریم بشیم"
نازی؛ "پس بریم"
مونا
بابا حالش بد شده بود واسه همینم من اومده بودم اینجا.
مونا؛ "قرصاش رو به موقع بهش میدی؟"
مهتاب؛ "آره راس ساعت میخوره"
مونا؛ "باید دوباره یه سر بریم دکتر"
مهتاب؛ "به مجید زنگ بزنم الان بریم؟"
مونا؛ "نه بزار خودم بعد بهش میگم"
مهتاب؛ "راستی شنیدم آیناز و نازی رفتن سر یه فیلم درسته؟"
مونا؛ "آره کی بهت گفت؟"
مهتاب؛ "حانیه"
مونا؛ "اونم خیلی وقته درست حسابی ندیدم، یه زنگ بزن بگو بیاد اینجا"
مهتاب؛ "باشه"
مجید
بعد از کلی ویزیت و معاینه و اینجور کارا خسته رفتم توی پاویون و نشستم روی یکی از صندلی ها از دور مردی رو دیدم با قد تقریبا کوتاه با کت و شلوار و کیف سامسونت که وسط سالن ایستاده بود و داشت اینور و اونور رو میدید انگار دنبال چیزی یا بهتر بگم کسی میگشت یکم بعد حامد اومد جلوش و دست داد بهش اخمام رفت توهم، کی میتونست باشه؟
حامد
امروز قرار بود روانپزشک جدید بیاد توی بیمارستان تا کادر و پخش ها تکمیل بشه.
حامد؛ "سلام خوش اومدین"
هومن؛ "سلام، خیلی ممنون، ببخشید آقای راد هستن؟"
حامد؛ "بله توی اتاقشون هستن"
هومن؛ "اونوقت شما؟"
حامد؛ "بنده حامد حاتمی هستم، قلب و عروق"
هومن؛ "او بله، خوشبختم، منم هومن ادیب هستم..."
حامد؛ "روانپزشک، بله میدونم خوشحالم از دیدنتون بفرمایید تا اتاق راهنماییتون کنم"
#بازگشت_بـہ_سوے_خانـہ
#پارت_۱۱۷
حامد
با هم رفتیم سمت اتاق آرش بعد از خواستگاری نازی چشم دیدنشو نداشتم، هومن ادیب، به نظرم پسر خوبی بود...
رسیدیم سمت اتاق در زد و رفت داخل منم بیرون ایستادم از دور دیدم در پاویون بازه خیلی خستم بودم مثل اینکه اونجا هم خالی بود، انقدر پاهام خسته بود و درد بود که بی معطلی رفتم اونجا که مجید رو دیدم سریع نشستم.
حامد؛ "هوفففف، پاهام"
مجید؛ "خسته نباشی"
حامد؛ "توهم همینطور"
مجید؛ "این یارو کی بود باهاش دست دادی سلام و علیک کردی؟"
حامد؛ "کی رو میگی؟"
مجید؛ "حامد مگه ماهی ای؟"
صداش رو یکم لوس و زنونه کرد.
حامد؛ "نه ولی بخوای برات ماهیم میشم عزیزم"
مجید؛ "خیلی مسخره ای، میگم این یارو کی بود؟"
حامد؛ "این همه یارو من نمیدونم کی رو میگی من از صبح با صد نفر سلام و علیک میکنم"
مجید؛ "همین که موهاش یکم فر بود همین تازه داشتی باهاش حرف میزدی"
حامد؛ "آهااا هومن رو میگی؟"
مجید؛ "چه زودم پسر خاله میشی، هومن!"
حامد؛ "حسودیت میشه آدم اجتماعی هستم؟"
مجید؛ "من هیچوقت به تو حسودیم نمیشه"
حامد؛ "هومن ادیب، روانپزشک جدیده"
مجید؛ "آهااا پس اینجا قراره کار کنه؟"
حامد؛ "آره، الانم بردمش پیش آرش"
مجید؛ "نرفتی که داخل؟!"
حامد؛ "نخیر نرفتم"
مجید؛ "آفرین دیگه خیلی نزدیکش نشو خوشم نمیاد"
حامد؛ "چشم آقایی، مجید من مگه زنتم اینجوری میگی؟ اختیارم دست خودمه میدونم چیکار کنم"
خندید.
مجید؛ "اگه زن بدونی که به جا خواهرت تو رو میگرفتم، ولی الان که رفیق و داداشمی اختیارت دست منه"
حامد؛ "یادت که نرفته من ازت بزرگ ترم؟"
مجید؛ "خیر، سن عددِ مهم عقلِ"
حامد؛ "یعنی من الان بی عقلم؟"
مجید؛ "نه من همچین جسارتی نکردم جناب حاتمی"
حامد؛ "آفرین حالا ساکت باش میخوام یکم چشمام رو ببندم دیشب خواب نداشتم"
مجید؛ "چرا خواب نداشتی؟"
وای، لعنت بر دهان بی چفت و بس
خب میمردی خفه شی؟ الان اگه بفهمه که تو رو به...هوفففف، جمعش کن حامد تو میتونی.
حامد؛ "امم...هیچی فقط خوابم نمیبرد همین"
مجید؛ "دروغ؟ میدونی بدم میاد حامد"
حامد؛ "دروغ نگفتم"
مجید؛ "نمیگی؟"
حامد"چی رو؟"
مجید؛ "اصلا به من چه نگو"
حامد؛ "مگه دختری قهر میکنی؟...قلبم یکم درد میکرد نمیزاشت بخوابم"
مجید؛ "قرص نخوردی نه؟"
حامد؛ "چرا یکی خوردم یکم دردش خوابید ولی بعد یه ساعت وسط خواب دوباره درد گرفت"
مجید؛ "خیله خب، استراحت کن"