وای فکرش رو بکن حامد و مجید و امیرعلی سه تایی مافیا بازی کنن🥲🤍✨
مگه خفن تر از این ترکیب وجود داره؟؟!
🖤بازگشت بـہ سوے خانـہ🖤
بهار بوده دیگهههه🤌
کدوم بهار؟
زن امیرعلی یا قاسمی؟
ببخشید امروز نتونستم پارت بزارم ولی الان میزار اگه بیدار بودید بخونید اگرم نه که صبح که بیدار شدین بخونید🤍✨
#بازگشت_بـہ_سوے_خانـہ
#پارت_۴۱
حمید
از دادگاه اومدم بیرون نشستم توی ماشین که پیامی برای گوشیم اومد بازش کردم مهتاب بود لبخندی روی صورتم اومد، پیامش رو خوندم«سلام آقا حمید خوبید؟ شما از مونا و حانیه و بچه ها خبر دارین؟ هر چقدر زنگ میزنم جواب نمیدم مجید هم همینطور»
خنده از روی صورتم رفت و اخمی به جاش اومد، زنگ زدم به حانیه ولی جواب نداد به مجید زنگ زدم باز هم جواب نداد، شماره مهتاب رو گرفتم و زود جواب داد.
مهتاب؛ "سلام آقا حمید خوبین؟ "
حمید؛ "سلام مرسی شما خوبین؟ "
مهتاب؛ "نه خیلی نگرانم، پیامم رو خوندین؟"
حمید؛ "بله، متاسفانه منم زنگ زدم جواب ندادن"
مهتاب؛ "خب پس من میرم خونه مونا شاید اتفاقی افتاده"
حمید؛ "خب من بیرونم میخواین بیام دنبالتون با هم بریم چون منم یکم نگران شدم"
مهتاب؛ "زحمت نمیشه؟ "
حمید؛ "نه بابا این چه حرفیه "
مهتاب؛ "باشه پس منتظرم"
رفتم دنبال مهتاب و بعد رفتیم دم در خونه حامد هر چقدر زنگ زدیم و در زدیم کسی جواب نداد.
مهتاب؛ "نکنه اتفاقی افتاده باشه؟ "
حمید؛ "نه نه امیدوارم حالشون خوبه شما نگر..."
چیز محکمی خورد تو سرم و بیهوش شدم.
مهتاب
یهو دیدم یکی از پشت حمید رو زد و افتاد و اون رو داشت میبرد خواستم برم که دستی اومد جلوی دهنم و بیهوش شدم.
مجید
بعد از این که حرف های پدرام تموم شدن باز دو نفر اومدن.
+؛ "آقا این دونفر آخر هم اوردیم"
پدرام خنده ای کرد.
پدرام؛ "به بهههه بیاریدشون که قراره شروع کنیم"
قلبم درد گرفت یعنی میخواست چیکار کنه؟ تمام نگرانیم خانوادم بود خانواده ای که عاشقش بودم حامد خواهرام زنم بچه هام خواهر زادم خدایا خودت کمک کن این خانواده بلایی سرشون نیاد، مهتاب و حمید رو اوردن.
حانیه؛ "داداششششش"
حمید؛ "ش..شما ها ا..اینجایین؟"
پدرام؛ "دنبالشون میگشتی؟ "
حمید رو سمت چپ من نشوندن و مهتاب هم کنار حانیه.
پدرام؛ "خب خب خب بریم برای شروع بازی جذابمون"
مهتاب؛ "چیکارمون دارییی؟ "
پدرام؛ "مشخصه خانوادگی عجولین اصلا واژه صبر برای شما معنایی نداره"
مجید؛ "ببند بابا"
پدرام؛ "آقا مجید کاری نکن آرزوی دیدن حامد رو قبل از مرگت با خودت به گور ببری"
دیگه چیزی نگفتم چون دیدن حامد واجب تر بود.
پدرام؛ "برید حامد رو بیارید"
پدرام دوباره رفت توی اتاقش و آدماش هم رفتن حامد رو بیارن.
مجید؛ "شما ها رو چطوری اوردن؟ "
حمید؛ "مهتاب خانم گفت به شما زنگ میزنه جواب نمیدین نگران شدیم اومدیم در خونه و بعدشم از اینجا سر در اوردیم... شما ها خوبین؟ بلایی سرتون نیوردن؟"
مجید؛ "نه خوبیم"
ایمان؛ "نازی خوبی؟ چرا صورتت قرمزه؟"
نازی؛ "هیچی نیست"
حمید متوجه سطلی که پشت سر نازی بود شد سرش رو کج کرد.
حمید؛ "نازنین اون سطل چیه؟ چرا دست هات خونیه؟"
نازی؛ "ه..هیچی نیست "
ایمان با نگرانی سرش رو کج کرد و نگاه کرد و همه هم به دست های نازی داشتن نگاه میکردن.
ایمان؛ "کل دست هات زخمی و خونیه میگی خوبی؟ "
نازی؛ "میگم خوبم دیگههه"
حامد
آدم های پدرام اومدن و دست هام رو گرفتن و من رو بردن هر چی هم میپرسیدم کجا جواب نمیدادن، دیدم رسیدیم به یک جا که حمید مجید ایمان نازی آیناز مونا حانیه مهتاب به ترتیب از چپ به راست نشسته بودن اشکی از گوشه چشمم اومد پایین سرم رو انداختم پایین نمیتونستم تو چشماشون نگاه کنم بخاطر من داشتن این همه اذیت میشدن، من رو بزور نشوندن روی یک صندلی.
مجید
وقتی حامد رو اوردن سرش همش پایین بود الهی بمیرم برات داداش قربونت برم چقدر توی این دو هفته پیر شدی چرا مچ دستش انقدر زخم داره؟ چرا گوشه لبش زخمیه؟ حامدم حرف بزن میخوام بشنوم صدات رو میخوام صدایی که مسکن دردهامِ رو بشنوم.
مجید؛ "حا..حامد"
حامد آروم سرش رو اورد بالا تو چشمام نگاه کوتاهی کرد و دوباره سرش رو پایین برد.
نازی؛ "ب..بابایی"
قطره های اشکی رو میدیدم که داره از چشم حامد پایین میریزه کاشکی دستام باز بود میرفتم بغلش میکردم بهش میگفتم نگران نباش قربونت برم من اینجام ولی نمیشد، پدرام اومد.
پدرام؛ "به به چه صحنه جذابی"
حامد؛ "تروخدا اینا رو ول کن هر کار داری با من انجام بده"
پدرام؛ " خب چون آدم خوبیم و دل رحمم اجازه میدم حرف های آخر تون رو بزنید"
مونا؛ "هه مهربون؟ دل رحم؟ مطمئنی منظورت خودتی؟"
پدرام؛ "حیف قراره بمیری وگرنه..."
حامد؛ "بسهه دیگههه"
پدرام رفت نشست رو یه صندلی و تکیه داد و خنده زشتی روی لباش بود.
حمید؛ "حامد داداش ببخشید اون روز اگه بیشتر حواسم بود شاید الان هیچکدوممون اینجا نبو..."
مهتاب؛ "یه لحظههههه"
پدرام؛ "جانم حرفی داری؟ "
مهتاب؛ "چرا همه ما باید بمیریم؟ "
پدرام؛ "یک بار توضیح دادم که عزیزم"
هدایت شده از 𝗺𝗮𝗰𝗮𝗻 𝗲𝗰𝘀𝘁𝗮𝘀𝘆
فرشته های ماکان💁🏻♀️💗 ؛
چنلِ « 𝐌𝐚𝐜𝐚𝐧 𝐂𝐡𝐞𝐲𝐞𝐧𝐧𝐞 »
قراره برای دومین بار تقدیمی بده =)
"اینپیامروارسالکنتویچنلت،
اسمآیدل ؛
رنگموردعلاقت ؛
مکانموردعلاقت(مثلا کافه،کتابخونه،طبیعتو...) ؛
اسمچنلتهمراهبافونتش ؛
لینکچنلت ؛
اطلاعاتبالاروداخللینکزیربرامارسالکنتاتقدیمیِ
قشنگتوبهتتحویلبدمدخترکم🤱🏻🎀>
https://daigo.ir/secret/11091998174
•
https://ngli.ir/118923153526
ما🫂؟ @MacanCheyenne
فور شه