eitaa logo
『بَدیـ؏ُالسَمـآء³¹³』
34 دنبال‌کننده
61 عکس
5 ویدیو
1 فایل
「••بِسِمِ‌رَبَّ‌المَـهدۍ✋🏻」 به‌وقت‌⇦۱۳۹۹/۸/۱٥🗓💕 °•° خوش‌اومدے‌رفیق👀💫 ‌•❖•اَعوذُبااللّٰہ‌مِن‌شَرِّنَفسے🔥کِہ‌⇩ فٰاصِلہ‌اےشُدمیٰان‌مَنوخدا☝️🏻•❖• °•° اطلآعآتـ‌چنلمون‌⇩🛵🍋 ‌|•🍊🧡•| @biu_badeo_sama |•🍊🧡•|
مشاهده در ایتا
دانلود
(بسـم‌اللّٰھ💕🙂)
_ الهی که برقصاند خدا به ساز تو جهانت را...🌿Γ . . . ┉┉┉┄┄🍊┄┄┉┉┉ اینجـآجایـےبراۍ؏ـاشقیسٺ 『➩• https://eitaa.com/joinchat/179437718C539b5ea6de
قران را می بوسم و باز می کنم. آیه یِ آخر سوره بقره خیلی جذاب به حالم می نشیند. سوره بقره: «لَا یُکَلِّفُ اللَّهُ نَفسًا إِلَّا وُسعَهَا» _یعنی خدا به اندازه وسع ِ هر آدمی بهش بلا میده...🙂🖐🏻 ڪاش ما جزء اون افراد نباشیم🙃🖐🏻 ┉┉┉┄┄💔┄┄┉┉┉ اینجـآجایـےبراۍ؏ـاشقیسٺ 『➩• https://eitaa.com/joinchat/179437718C539b5ea6de
رمان بزارم!؟😁
1•سلام؛ممنونم😍ببینید اینکه لذت میبرید رو تحقیق میکنم و میگم ولی اگر ندونه گناهی نداره😇!افرین چادرتون رو با افتخار بپوشید همیشه ابجی جان😄❤️ 2•یک نفس عمیق...😁بعدم میگم پشتکار داشته باش خدا پشتته پاشو بجنگ و تنبل بازی در نیار😎 ار ضمن انگیزه زندگی من هدفمه😉هدف داشته باشید توی زندگیتون☺️بدون هدف کاری درست پیش نمیره ┉┉┉┄┄🌱┄┄┉┉┉ 🌸:)
گفت فرداتوبه میکنم شب خوابیدفردابیدارنشد:))))👌🏼
『بَدیـ؏ُالسَمـآء³¹³』
گفت فرداتوبه میکنم شب خوابیدفردابیدارنشد:))))👌🏼
فقط خواسـم بگم:☝️🏻👀 فڪر ڪن ثانیھ اۍ بعد از زندگیٺ مردے🖤🌿•• میخواۍ با گناھ برۍ اون دنیا؟؟💔🙂 پس سـ؏ـۍ ڪن هر لحظھ از زندگیتو ثواب کنی جاۍ گناھ😉🤞🏻 مثال: یک لیواݩ آب میزارݩ جلوت✨! یک لیواݩ سَم💥! کدومو بر میدارے؟؟ اونۍ ڪھ سود دارھ برات؟؟یا اونے که زیاݩ میارھ براٺ؟؟
1•خودتی😂😒 2•شغلمه لبخند زدن😂ممنونم بابت انگیزتون😉 ┉┉┉┄┄┄┄┉┉┉ 😌!
『بَدیـ؏ُالسَمـآء³¹³』
#رمان🌧 #رمان_روژان🌬♥️! #پارت_سوم💭⏰! ┉┉┉┄┄⛓┄┄┉┉┉ وارد سالن شدم که چشمم به استاد شمس افتاد که وسط سال
☺️ ♥️! 💭👁‍🗨! ┉┉┉┄┄🕗┄┄┉┉┉ وارد بوفه دانشگاه شدم اثر ی از بچه ها نبود. میخواستم بیام بی رون که اقای عظیمی گفت: _خانم ادیب دوستتون گفت بهتون بگم کار ی واسشون پیش اومد مجبورن برن خونه _ممنونم اقای عظی می.خدانگهدار سوار ماشی نم شدم و به سمت خانه به راه افتادم . همه حواسم پیش حرفهای استاد شمس و دوستش بود. با خودم م یگفتم:چرا با ید بخاطر پوششم بهم توهین کنند.مگه پوشش من چه ایرادی داره .مگه ادم اختیار لباس پوشیدن خودش رو نداره.ی کی ن یست بهش بگه .حاج آقا تو اگه ناراحتی نگاه نکن.پسره احمق بیشعور باید م یزدم تو دهنش نه اینکه مثل بز بهش نگاه کنم.خدایا چرا بنده هات ان قدر فضولن. بی خ یال ادامه خودخور ی شدم و به سمت خانه رفتم. وارد خانه شدم و داد زدم: _اهاااای اهالی خونه هستید؟ هیچ صدایی به گوش نمیرس ید پس طبق معمول کسی نبود. خیلی گشنه بودم سری ع لباسهایم را عوض کردم و به آشپزخانه رفتم .روی گاز که غذایی دی ده نمیشد. دلم یک غذای گرم خانگی میخواست . غذایی که دستپخت مادرم باشد ول ی ح یف که مادر هنرمندم عالقه ای به آشپز ی نداشت . خیلی کم پیش م ی آمد که آشپز ی کند مخصوصا که به دستور پدر محترم خانم ی حدودا 50 ساله به اسم حمیده خانم به منزل ما می آمد و وظ یفه کارهای خانه و آشپز ی با او بود و فعال یک ماهی میشد که در مرخصی به سر میبرد . چون نوه دختر ی اش به دنیا آمده بود و او به کمک تنها دخترش رفته بود. میخواستم در یخچال را باز کنم که با یادداشت مامان رو به رو شدم. نوشته بود: روژانم من و هستی به گالر ی نقاشی دوستم رفتیم و تا شب نمی ام. دوستت دارم .مامانت. کاش انقدر که خاله هستی مادرم را میدید من هم میدیدم. خاله هستی دوست دوران دبیرستان مادرم است.او هم مانند مامان نقاش است. در یخچال را باز کردم و مقدار ی سوسیس و تخم مرغ برداشتم و مشغول آشپز ی شدم. بعد از خوردن یک غذای مخصوص سرآشپز روژان به اتاقم رفتم تا کمی بخوابم و برای عصر انرژ ی داشته باشم. هرچه به دنبال گوش ی ام گشتم پیدانکردم مطمئن شدم که درنمازخانه دانشگاه جا گذاشتم پس بی خیال نبودش شدم وبه آغوش خواب پناه بردم . باصدای زنگ آیفون و بوق زدن های ماش ین ,که بی شک ماشین زیبا بود از خواب پریدم . نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت 19:10دقیقه چشمانم گرد شد با عجله به سمت کمد رفتم در حال ی که جد و آباد خودم را مستف یض می کردم بخاطر اینکه قطعا من به خرس قطبی گفتم تو برو من به جات هستم,دنبال یک مانتو مناسب گشتم. بی خ یال آرایش کردن شدم و با برداشتن کی فم به سمت ح یاط دویدم . در ماشی ن زیبا را باز کردم ودر حالی که می نشستم با صدای بلندی گفتم: _سالم بر دوستای خل و چل خودم مهسا:علیک سالم. خوب ی؟چرا گوش یتو جواب نمیدی؟از ظهره دارم باهات تماس میگ یرم. _قربونت من که عالیم .شما دوتا خوبید؟ ظهرکه رفتم نماز, گوش ی مو اونجا جا گذاشتم زیبا :سالم بر روژان خانم حواس پرت .مطمئنم تا االن مثل خرس قطب ی خواب بودی!! _ای کلک از کجا فهم ید ی؟ _از اونجایی که دوستمو مثل کف دستم میشناسم . _آفرین به تو !!زیبا برو دانشگاه گوشیمو بردارم بعد بریم خرید زیبا :ای به چشم شما جون بخواه کیه که بده _کوفته زیبا خندید و گفت: _دوستان محترم کمربنداتون رو ببندید که می خوایم تا دانشگاه پرواز کنیم . ولووم آهنگ را باال برد مهسا با خنده گفت:کاپ یتان پرواز کن ما آماده ایم. هرسه شروع به خندیدن کردیم . دقایقی بعد جلو دانشگاه ایستادیم زیباگفت: _بفرما اینم دانشگاه . _مرسی.مهساگوشیتو بده برم زنگ بزنم بب ینم کجا افتاده ! مهسا:بی ا عزی زم.زودبی ا. یک ساعت نکاریمون اینجا.به اندازه کوپنت امروز ما رو عالف کردی -باشه بابا زود می ام فعال ┉┉┉┄┄💿┄┄┉┉┉ ... ┉┉┉┄┄🎈┄┄┉┉┉ اینجـآجایـےبراۍ؏ـاشقیسٺ 『➩• https://eitaa.com/joinchat/179437718C539b5ea6de
『بَدیـ؏ُالسَمـآء³¹³』
#رمان☺️ #رمان_روژان♥️! #پارت_چهارم💭👁‍🗨! ┉┉┉┄┄🕗┄┄┉┉┉ وارد بوفه دانشگاه شدم اثر ی از بچه ها نبود. م
🎈 ♥️! 😇 ┉┉┉┄┄🕗┄┄┉┉┉ از ماشین پیاده شدم و به سمت سالن به راه افتادم. در دل خدا خدا می کردم کسی گوش ی را برنداشته باشد, فقط نگران عکسهایی بودم که از خودم گرفته بودم در نمازخانه را باز کردم . چندتا از بچه های دانشگاه دور هم نشسته بودند و حرف م یزدند. صدایم را صاف کردم و گفتم: _سالم.دوستان شما یه گوشی مشک ی رنگ اینجا ندیدید؟ یکی از دخترهاگفت: _نه من که تازه اومدم چیز ی ندیدم.بچه ها شما ندیدید؟ یکی دیگر از دخترها که به من نگاه میکرد گفت: _اگه اشتباه نکنم خانم سیفی دنبال صاحب ی ه گوشی می گشت. _خانم سی فی کیه؟؟؟ _فرمانده بسیج دانشجویی.االن دیدم رفت طبقه باال ,سالن اجتماعات جلسه سه شنبه ها ی مهدوی.اونجا میتون ی پ یداش کن ی.از بچه ها بپرس ی بهت نشونش میدن. _ممنونم عزی زم.خداحافظ با عجله از پله ها باال رفتم. خداروشکر کردم گوشی دست آدم نادرستی نی فتاده. حداقل االن مطمئن جا ی عکسهایم امن است. نفسی گرفتم و به سمت سالن اجتماعات رفتم. در سالن را اهسته باز کردم و واردشدم. به اطراف نگاه کردم چشمم خورد به استاد شمس که در حال حرف زدن بود . با این اوضاع نمیتوانستم دنبال خانم سی ف ی بگردم مجبور شدم روی صندلی بنشی نم تا کالس استاد شمس تمام شود . امیدوارم بودم چیز ی به اتمام کالس نمانده باشد چون قطعا مهسا و زیبا مرا به ده ,بی ست قسمت مساوی تقسیم می کردند. توجهم را به حرفهای استاد شمس دادم استاد شمس در حال ی که دقیقا با فاصله ده متر روبه روی من ایستاده بود گفت: _اگر ما بخواهیم در ظهور امام زمان عج تعجی ل شود باید چ یکار کن ی م ؟ جوابش رو مرحوم آی ت اهلل بهجت )ره(دادند. ایشون فرمودند: همون کارهایی رو که قراره در زمان ظهور انجام بدید رو االن انجام بدید. اگه قراره خوب ی کن ید االن انجام بدید. اگه قراره گناهی رو اون موقع ترک کن یم االن ترکش کنیم. اینجور ی ظهور تحقق پ یدامیکنه. خب دوستان سوالی ن ی ست؟ از روی صندلی بلند شدم و گفتم: _ببخشید استاد من یه سوال داشتم. درحال ی که از دیدن من در کالسش متعجب شده بود ,یک لحظه با چشمان گرد شده نگاهم کرد و سپس نگاهش را روی زمین انداخت و گفت: _بفرمایید درخدمتم _شما دارید در مورد ظهور امام ی حرف م یزن ید که هزار و اندی سال پ یش به دنی ا اومده .چطور امکان داره یه انسان این همه سال عمرکنه؟به نظرم خودتون رو گول می زن ی د .چون علمی نی ست ادعاتون!! کیان شمس دوباره نگاهش را انداخت به من و در حالی که لبخند بر لب آورده بود گفت: _تعجب ما از عمر امام زمان عج بخاطر اینکه ا یشون رو با خودمون مقایسه میکن یم .در طول تاریخ شاهد عمر طوالنی .بسیار ی بوده ایم یه سوال دارم از خدمتتون .شما قرآن رو قبول دارید؟ _معلومه که قبول دارم.دلیل نداره چون مثل امثال شما ن یستم .پس خدا و قران رو قبول ندارم ┉┉┉┄┄💭┄┄┉┉┉ ┉┉┉┄┄♥️┄┄┉┉┉ اینجـآجایـےبراۍ؏ـاشقیسٺ 『➩• https://eitaa.com/joinchat/179437718C539b5ea6de
اوووففف😂🎈 خسته شدم!😐💔 بفرستم هنوزم؟؟😂یا بزارم برا فردا خودتون بگید😉!:) ناشناس سنجاق شده😁