eitaa logo
『بَدیـ؏ُالسَمـآء³¹³』
34 دنبال‌کننده
61 عکس
5 ویدیو
1 فایل
「••بِسِمِ‌رَبَّ‌المَـهدۍ✋🏻」 به‌وقت‌⇦۱۳۹۹/۸/۱٥🗓💕 °•° خوش‌اومدے‌رفیق👀💫 ‌•❖•اَعوذُبااللّٰہ‌مِن‌شَرِّنَفسے🔥کِہ‌⇩ فٰاصِلہ‌اےشُدمیٰان‌مَنوخدا☝️🏻•❖• °•° اطلآعآتـ‌چنلمون‌⇩🛵🍋 ‌|•🍊🧡•| @biu_badeo_sama |•🍊🧡•|
مشاهده در ایتا
دانلود
『بَدیـ؏ُالسَمـآء³¹³』
#رمان😉 #رمان_روژان❤️ # پارت_اول نویسنده:#زهرا_فاطمی دوباره مثل همیشه خواب مونده بودم . با عجله
😍 😁 # پارت_دوم نویسنده:زهرا فاطمی ┉┉┉┄┄🌙┄┄┉┉┉ رو به بچه ها کردم و گفتم: -پایه اید بریم بوفه چی ز ی بخوریم .کم مونده از گشنگی غش کنم زیبا زد تو سرم و گفت: _خاک تو سرت بشه عز یزم میم یر ی صبح ی کم زود بیدار بشی صبحونه بخور ی که اینجور ی شبیه جنازه نشی _دستت بشکنه الهی.چقدر دستت سنگی نه.مگه نشنیدی میگن ترک عادت موجب مرضه.من صبح زود بیدار بشم تا اخر شب کسلم. مهسا خندید و گفت: _باشه بابا توج یه شدی م بیا بریم یه چیز ی بگ یریم بریز ی تو این خندق بال. _اخ جوون مهمون تو _پرورنشو بچه پررو _مهساجون خودت گفت ی بچه پررو ,دیگه حرف ی نمی مونه. اوکی جانم زیبا خندید و گفت : _اگه تونستی از پس زبون این برب یای من خودم یه روز شام مهمونت می کنم. درحال ی که میخندیدیم به بوفه رسیدیم. صدای موزیک ارامش بخشی تو بوفه پی چیده بود .باهم به سمت میز همیشگی مان رفت یم و نشستیم . روبه مهسا کردم و گفتم: _عزیزم من نسکافه با کیک میخوام _تو رو خدا تعارف نکن .چیز ی دیگه میل نداری؟ _نه عزیزم همین کافیه . زیبا که با گوش یش ور م یرفت گفت : _واسه منم همینا که ای ن میخواد بگی ر! مهسا بدون حرف به سمت اقای عظ یم ی مسئول بوفه رفت. مهسا با سفارشاتمان آمد کنار من نشست. روبه انه ا کردم و گفتم: _بچه ها ک ی پایه اس عصربریم خرید؟ مهسا:من پایه اتم بدجور.فقط بگو چه ساعت ی زیبا :خرید بدون من!!مگه داریم مگه میشه؟؟؟ _پس حله ساعت هفت آماده باشید می ام دنبالتون. زیبا گوشیش را گذاشت روی میز و گفت: _روژان به نظرت هفت دیر نیست؟؟؟ مهسا گفت: -بی خیال بابا یک شب خوش باش یم بعد شام بریم خونه همان موقع صدای اذان در محوطه دانشگاه به گوش رسید . فنجان نسکافه را روی میز گذاشتم و بلند شدم به بچه ها گفتم: _تا شما قهوه اتون رو بخورید من برم نمازمو بخونم و بی ام مهسادر حال ی که کی کش را میگذاشت داخل دهانش گفت: _روژان بی خی ال بابا .خداکه به نماز خوندن تو نیاز نداره. زیبا گفت: -استثنائا این بارحق با مهساست. بعد از حرفش هم شروع کرد به خندیدن روبه جفتشان کردم و گفتم: _یعنی الزمه من و شما دوتا هرروز سر این قضیه بحث کنیم.خدا به نماز من نیاز نداره ول ی من به خوندنش نیازدارم شما مشکلی دارید؟تا شما تو سرو کله هم بزنید من رفتم و برگشتم . بدون توجه به غرغرای همیشگیشان از بوفه ب یرون آمدم و با لذت به صدای اذان گوش دادم. با اینکه ادم معتقد و مذهبی نبودم ول ی یه حس ناب ی با شن یدن اذان و خوندن نماز پ یدا میک ردم. من در یک خانواده 4 نفره زی ادی آزاد, بزرگ شدم . یه برادر بزرگتر از خودم دارم که در شرکت پدرم کار می کند.. هیچ وقت بهم نگفتن که نمازبخوان یا حجاب داشته باش یا مثال با پسر ی دوست نشو!!! همونطور که به رهام برادرمم نمیگفتن واسه همین هم او دوست دخترهای رنگارنگ زیادی داشت که به قول خودش فقط به درد دوستی میخوردند و نه ازدواج. رهام عقاید عجیب و غریب دارد مثال همیشه در برابر اصرارمامان برای ازدواج میگوید: هنوز کس ی رو ندیدم که عاشقش بشم.اونایی که تو زندگ یم هم هستند لیاقت ازدواج ندارند وگرنه که با من دوست نمیشدند. خالصه اینکه خودش هزارتا غلط م یکند ول ی خواهان یک فرشته پاک است. مامانم یک نقاش است که از وقتی ی ادم م ی اید یا در کارگاهش مشغول نقاشی بوده و یا در گالر ی های مختلف و سفر به کشورهای دیگر بوده است. وقت زی ادی برای خانواده صرف نمی کند و همی شه معتقداست باید آدم دنبال آرزوهای ش برود .بابا هم مخالفتی ندارد چون از اول مامان همین شکل ی بوده که بابا یک دل نه صد دل عاشقش شده و همیشه سعی کرده همراه او باشد. من بخاطر نبودن های همیشگی مادرم بیشتر در خانه مادربزرگم ,بزرگ شدم. خانجون که مادربزرگ پدریم محسوب میشود بعد از فوت آقاجان تنها زندگ ی می کرد .منم همیشه از فرصت استفاده می کردم بیشتر وقتم را انجا م یگذراندم. خانجون برایم خیل ی از خدا صحبت می کرد یکی از دالیل اینکه همیشه نمازم یخواندم خانجون بود . اوایل واسه جلب توجهش ولی بزرگترکه شدم بخاطر آرامشی که به جان و دلم سرازی ر می شد. با رس یدن به نماز خانه از فکر به گذشته خارج شدم و وارد سالن شدم. . . . .....🌪 ┉┉┉┄┄🌟┄┄┉┉┉ اینجـآجایـےبراۍ؏ـاشقیسٺ 『➩• https://eitaa.com/joinchat/179437718C539b5ea6de
『بَدیـ؏ُالسَمـآء³¹³』
#رمان😍 #رمان_روژان😁 # پارت_دوم نویسنده:زهرا فاطمی ┉┉┉┄┄🌙┄┄┉┉┉ رو به بچه ها کردم و گفتم: -پایه
🌧 🌬♥️! 💭⏰! ┉┉┉┄┄⛓┄┄┉┉┉ وارد سالن شدم که چشمم به استاد شمس افتاد که وسط سالن با یک اقایی هم سن و سال خودش صحبت م یکرد. میخواستم بدون اینکه جلب توجه کنم از کنارش بگذرم . با قدمهایی آهسته به سمت نماز خانه راه افتادم که یک لحظه با شمس چشم تو چشم شدم . استاد شمس سریع نگاهش را گرفت و من در دل به شانس بد خودم بد و ب یراه میگفتم . برای اینکه استاد با خودش فکرنکند که چه دانشجوی بی فرهنگی دارد که سرش را دور از جان گاو پایین انداخته و رد می شود درحال ی که به درنمازخانه نزدیک میشدم گفتم : _سالم استاد ظهرتون بخیر شمس در حال ی که نگاهش به سرامیک های سالن بود گفت : _سالم خانم .ممنونم یک لحظه متوجه نگاه پر از تمسخر فرد همراه استاد شدم ولی بدون توجه از کنارشان گذشتم . تا دستم را روی دستگی ره درنمازخانه گذاشتم . فرد همراه شمس گفت: _مگه امثال این خانم با این تیپ و قیافه هم نماز می خونند؟دانشگاه رو با مجلس عروسی اشتباه گرفتند.یک ی نیست دستشون رو بگی ره بندازه اشون از این دانشگاه بی رون .دانشگاه رو هم به فساد کشوندن در حال ی که از عصبان ی ت و ناراحت ی دستم میلرزید و هرآن ممکن بود بغضم بشکند با نفرت نگاهی به سمتش انداختم که دوباره با شمس چشم تو چشم شدم. که اینبار با دیدن چشمان پر اشکم که هرلحظه ممکن بود سرازیر بشه متعجب شد و سری ع نگاهش را گرفت و خواست حرفی بزند که بدون توجه به او و ان پسر احمق سر یع وارد نماز خانه شدم و به در تکیه زدم و ناگهان اشکهایم سرازی ر شد . خدا رو شکر کسی تو نمازخانه نبود و من راحت میتوانستم بغض گلویم را بشکنم. صدای عصبی شمس را از پشت درشنیدم که به دوستش گفت: _این چه طرز صحبت کردن محسن خان! به قول رهبر عزی زمون نقص این خانم تو ظاهرشه ولی نقص من و تو باطنیه. چطور ی تونستی اینقدر راحت بهش توهین کنی؟نم یترسی دل شکسته اش دامنت رو بگی ره. محسن جان برادر من اگه تو از این نوع پوشش ناراحتی این راهش نیست .خوبه خودت رو مرید حاج قاسم میدونی و ا ین رفتار رو نشون مید ی .مگه حاج قاسم نگفت این ها هم دختران من هستند. داداش بد کردی .نمازخوندن اون خانم هم به ما ربطی نداشت . _بس کن دیگه کی ان .باشه حق باتوئه من اشتباه کردم .ی کدفعه از کوره در رفتم . اینا رو ولش کن بگو بب ینم برنامه کالسهای سه شنبه چی شد؟؟استاد پیدا کردی؟ _فعال که نه ولی به فکرشیم.بیا بریم نمازمون رو بخون یم دیر شد .منم االن کالس دارم. صدای قدمهاشون می ومد که از سالن رفتند. با شن یدن حرفهای شمس به فکر فرو رفتم . همیشه برای اقای خامنه ای احترام قائل بودم ولی خب سخنرانی هاش رو گوش نمیدادم . اون حرف ی که در مورد دختر هایی مثل من زده بود خیل ی برام جالب بود. خیلی دلم می خواست اون حاج قاسم که حرفش بود رو بشناسم ببی نم چه جور آدمیه که اون پسراحمق مریدش بود. تکیه ام را از در نمازخانه برداشتم و به سمت کمد چادر ها رفتم و بعد از پوشیدن چادربه نماز ایستادم. بعد از نماز دوباره شدم همان روژان قبل. ناراحت ی ازدلم پر کشیده بود و آرامش به دلم راه یافته بود.... در حال ی که چادر نماز را تا میزدم به یاد بچه ها افتادم با دست زدم و تو سرم و گفتم : _واااای ددم وااای.االن منو میکشن یک ساعته منتظرن . من راحت اینجا نشستم و با خدا عشق باز ی میکنم. به سرعت به سمت بوفه به راه افتادم . . . . ....💌 ! ┉┉┉┄┄🔖┄┄┉┉┉ اینجـآجایـےبراۍ؏ـاشقیسٺ 『➩• https://eitaa.com/joinchat/179437718C539b5ea6de
『بَدیـ؏ُالسَمـآء³¹³』
#رمان🌧 #رمان_روژان🌬♥️! #پارت_سوم💭⏰! ┉┉┉┄┄⛓┄┄┉┉┉ وارد سالن شدم که چشمم به استاد شمس افتاد که وسط سال
☺️ ♥️! 💭👁‍🗨! ┉┉┉┄┄🕗┄┄┉┉┉ وارد بوفه دانشگاه شدم اثر ی از بچه ها نبود. میخواستم بیام بی رون که اقای عظیمی گفت: _خانم ادیب دوستتون گفت بهتون بگم کار ی واسشون پیش اومد مجبورن برن خونه _ممنونم اقای عظی می.خدانگهدار سوار ماشی نم شدم و به سمت خانه به راه افتادم . همه حواسم پیش حرفهای استاد شمس و دوستش بود. با خودم م یگفتم:چرا با ید بخاطر پوششم بهم توهین کنند.مگه پوشش من چه ایرادی داره .مگه ادم اختیار لباس پوشیدن خودش رو نداره.ی کی ن یست بهش بگه .حاج آقا تو اگه ناراحتی نگاه نکن.پسره احمق بیشعور باید م یزدم تو دهنش نه اینکه مثل بز بهش نگاه کنم.خدایا چرا بنده هات ان قدر فضولن. بی خ یال ادامه خودخور ی شدم و به سمت خانه رفتم. وارد خانه شدم و داد زدم: _اهاااای اهالی خونه هستید؟ هیچ صدایی به گوش نمیرس ید پس طبق معمول کسی نبود. خیلی گشنه بودم سری ع لباسهایم را عوض کردم و به آشپزخانه رفتم .روی گاز که غذایی دی ده نمیشد. دلم یک غذای گرم خانگی میخواست . غذایی که دستپخت مادرم باشد ول ی ح یف که مادر هنرمندم عالقه ای به آشپز ی نداشت . خیلی کم پیش م ی آمد که آشپز ی کند مخصوصا که به دستور پدر محترم خانم ی حدودا 50 ساله به اسم حمیده خانم به منزل ما می آمد و وظ یفه کارهای خانه و آشپز ی با او بود و فعال یک ماهی میشد که در مرخصی به سر میبرد . چون نوه دختر ی اش به دنیا آمده بود و او به کمک تنها دخترش رفته بود. میخواستم در یخچال را باز کنم که با یادداشت مامان رو به رو شدم. نوشته بود: روژانم من و هستی به گالر ی نقاشی دوستم رفتیم و تا شب نمی ام. دوستت دارم .مامانت. کاش انقدر که خاله هستی مادرم را میدید من هم میدیدم. خاله هستی دوست دوران دبیرستان مادرم است.او هم مانند مامان نقاش است. در یخچال را باز کردم و مقدار ی سوسیس و تخم مرغ برداشتم و مشغول آشپز ی شدم. بعد از خوردن یک غذای مخصوص سرآشپز روژان به اتاقم رفتم تا کمی بخوابم و برای عصر انرژ ی داشته باشم. هرچه به دنبال گوش ی ام گشتم پیدانکردم مطمئن شدم که درنمازخانه دانشگاه جا گذاشتم پس بی خیال نبودش شدم وبه آغوش خواب پناه بردم . باصدای زنگ آیفون و بوق زدن های ماش ین ,که بی شک ماشین زیبا بود از خواب پریدم . نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت 19:10دقیقه چشمانم گرد شد با عجله به سمت کمد رفتم در حال ی که جد و آباد خودم را مستف یض می کردم بخاطر اینکه قطعا من به خرس قطبی گفتم تو برو من به جات هستم,دنبال یک مانتو مناسب گشتم. بی خ یال آرایش کردن شدم و با برداشتن کی فم به سمت ح یاط دویدم . در ماشی ن زیبا را باز کردم ودر حالی که می نشستم با صدای بلندی گفتم: _سالم بر دوستای خل و چل خودم مهسا:علیک سالم. خوب ی؟چرا گوش یتو جواب نمیدی؟از ظهره دارم باهات تماس میگ یرم. _قربونت من که عالیم .شما دوتا خوبید؟ ظهرکه رفتم نماز, گوش ی مو اونجا جا گذاشتم زیبا :سالم بر روژان خانم حواس پرت .مطمئنم تا االن مثل خرس قطب ی خواب بودی!! _ای کلک از کجا فهم ید ی؟ _از اونجایی که دوستمو مثل کف دستم میشناسم . _آفرین به تو !!زیبا برو دانشگاه گوشیمو بردارم بعد بریم خرید زیبا :ای به چشم شما جون بخواه کیه که بده _کوفته زیبا خندید و گفت: _دوستان محترم کمربنداتون رو ببندید که می خوایم تا دانشگاه پرواز کنیم . ولووم آهنگ را باال برد مهسا با خنده گفت:کاپ یتان پرواز کن ما آماده ایم. هرسه شروع به خندیدن کردیم . دقایقی بعد جلو دانشگاه ایستادیم زیباگفت: _بفرما اینم دانشگاه . _مرسی.مهساگوشیتو بده برم زنگ بزنم بب ینم کجا افتاده ! مهسا:بی ا عزی زم.زودبی ا. یک ساعت نکاریمون اینجا.به اندازه کوپنت امروز ما رو عالف کردی -باشه بابا زود می ام فعال ┉┉┉┄┄💿┄┄┉┉┉ ... ┉┉┉┄┄🎈┄┄┉┉┉ اینجـآجایـےبراۍ؏ـاشقیسٺ 『➩• https://eitaa.com/joinchat/179437718C539b5ea6de
『بَدیـ؏ُالسَمـآء³¹³』
#رمان☺️ #رمان_روژان♥️! #پارت_چهارم💭👁‍🗨! ┉┉┉┄┄🕗┄┄┉┉┉ وارد بوفه دانشگاه شدم اثر ی از بچه ها نبود. م
🎈 ♥️! 😇 ┉┉┉┄┄🕗┄┄┉┉┉ از ماشین پیاده شدم و به سمت سالن به راه افتادم. در دل خدا خدا می کردم کسی گوش ی را برنداشته باشد, فقط نگران عکسهایی بودم که از خودم گرفته بودم در نمازخانه را باز کردم . چندتا از بچه های دانشگاه دور هم نشسته بودند و حرف م یزدند. صدایم را صاف کردم و گفتم: _سالم.دوستان شما یه گوشی مشک ی رنگ اینجا ندیدید؟ یکی از دخترهاگفت: _نه من که تازه اومدم چیز ی ندیدم.بچه ها شما ندیدید؟ یکی دیگر از دخترها که به من نگاه میکرد گفت: _اگه اشتباه نکنم خانم سیفی دنبال صاحب ی ه گوشی می گشت. _خانم سی فی کیه؟؟؟ _فرمانده بسیج دانشجویی.االن دیدم رفت طبقه باال ,سالن اجتماعات جلسه سه شنبه ها ی مهدوی.اونجا میتون ی پ یداش کن ی.از بچه ها بپرس ی بهت نشونش میدن. _ممنونم عزی زم.خداحافظ با عجله از پله ها باال رفتم. خداروشکر کردم گوشی دست آدم نادرستی نی فتاده. حداقل االن مطمئن جا ی عکسهایم امن است. نفسی گرفتم و به سمت سالن اجتماعات رفتم. در سالن را اهسته باز کردم و واردشدم. به اطراف نگاه کردم چشمم خورد به استاد شمس که در حال حرف زدن بود . با این اوضاع نمیتوانستم دنبال خانم سی ف ی بگردم مجبور شدم روی صندلی بنشی نم تا کالس استاد شمس تمام شود . امیدوارم بودم چیز ی به اتمام کالس نمانده باشد چون قطعا مهسا و زیبا مرا به ده ,بی ست قسمت مساوی تقسیم می کردند. توجهم را به حرفهای استاد شمس دادم استاد شمس در حال ی که دقیقا با فاصله ده متر روبه روی من ایستاده بود گفت: _اگر ما بخواهیم در ظهور امام زمان عج تعجی ل شود باید چ یکار کن ی م ؟ جوابش رو مرحوم آی ت اهلل بهجت )ره(دادند. ایشون فرمودند: همون کارهایی رو که قراره در زمان ظهور انجام بدید رو االن انجام بدید. اگه قراره خوب ی کن ید االن انجام بدید. اگه قراره گناهی رو اون موقع ترک کن یم االن ترکش کنیم. اینجور ی ظهور تحقق پ یدامیکنه. خب دوستان سوالی ن ی ست؟ از روی صندلی بلند شدم و گفتم: _ببخشید استاد من یه سوال داشتم. درحال ی که از دیدن من در کالسش متعجب شده بود ,یک لحظه با چشمان گرد شده نگاهم کرد و سپس نگاهش را روی زمین انداخت و گفت: _بفرمایید درخدمتم _شما دارید در مورد ظهور امام ی حرف م یزن ید که هزار و اندی سال پ یش به دنی ا اومده .چطور امکان داره یه انسان این همه سال عمرکنه؟به نظرم خودتون رو گول می زن ی د .چون علمی نی ست ادعاتون!! کیان شمس دوباره نگاهش را انداخت به من و در حالی که لبخند بر لب آورده بود گفت: _تعجب ما از عمر امام زمان عج بخاطر اینکه ا یشون رو با خودمون مقایسه میکن یم .در طول تاریخ شاهد عمر طوالنی .بسیار ی بوده ایم یه سوال دارم از خدمتتون .شما قرآن رو قبول دارید؟ _معلومه که قبول دارم.دلیل نداره چون مثل امثال شما ن یستم .پس خدا و قران رو قبول ندارم ┉┉┉┄┄💭┄┄┉┉┉ ┉┉┉┄┄♥️┄┄┉┉┉ اینجـآجایـےبراۍ؏ـاشقیسٺ 『➩• https://eitaa.com/joinchat/179437718C539b5ea6de
『بَدیـ؏ُالسَمـآء³¹³』
#رمان🎈 #رمان_روژان♥️! #پارت_پنجم😇 ┉┉┉┄┄🕗┄┄┉┉┉ از ماشین پیاده شدم و به سمت سالن به راه افتادم. در دل
نباشم ولی امثال تو هم بنده شیطانند. به سمتش چرخیدم و گفتم: _اره من شی طانم مواظب خودت باش که گولت نزنم ممکنه از بهشت خدا پرت بشی به جهنم من.استاد شمس باید یک تجد ید نظر ی تو دوستانشون کنند شما ارزش دوستی ندارید. _چطوره به جای من , شماباهاش دوست بشید.اینجور ی که پ یداست زیادی واستون مهمه. از عصبا نی ت در حال انفجار بودم تا خواستم جوابش را بدهم صدای استاد شمس را شنیدم که با عصبان یت گفت: _اقا محسن حواست باشه چی میگی. بدون توجه به انها در حالی که ممکن بود هرلحظه اشکم فرو بری زد به انها پشت کردم ی کی دوقدم دورتر ایستادم خانم سی فی را دیدم که به سمتم آمد و با تعجب گفت: _چیز ی شده ؟چرا چشمات آماده باریدنه.بیا عزیزم اینم گوشیت ... با دستهای لرزان و بغضی که تو گلو در حال خفه کردنم بود گوشی را گرفتم و گفتم: _چیز ی نیست.ممنونم ازتون . _میخوای بریم تو اتاق بسیج بشی نیم تا حالت خوب بشه. اشکم چک ید روی گونه ام و گفتم: _نه ممنون امروز به اندازه کافی از بسی جی ها حرف شن یدم. در حال ی که با نفرت به محسن نگاهی انداختم از سالن خارج شدم و توجه ی به صدا زدنهای استاد شمس که صدایم می کرد نکردم. ┉┉┉┄┄♥️┄┄┉┉┉ ┉┉┉┄┄☺️┄┄┉┉┉ اینجـآجایـےبراۍ؏ـاشقیسٺ 『➩• https://eitaa.com/joinchat/179437718C539b5ea6de
『بَدیـ؏ُالسَمـآء³¹³』
#ادامه_پارت_ششم نباشم ولی امثال تو هم بنده شیطانند. به سمتش چرخیدم و گفتم: _اره من شی طانم م
┉┉┉┄┄♥️┄┄┉┉┉ در حال ی که اشکهایم بر روی گونه ام جار ی شده بود از سالن دانشگاه خارج شدم . در محوطه دانشگاه ,رو ی نیمکت نشستم اشکهایم را پاک کردم و چند نفس عمیق کش ی دم . نمیخواستم بیشتر از ای ن شکسته شوم و بچه ها مرا با چهره گریان ببینند. بعد از اینکه حالم فقط کمی بهتر شده بود از دانشگاه خارج شدم. سوار ماشین زیبا شدم . مهسا نگاهی به من انداخت و گفت: _چه عجب خانوم ی ک ساعته کجایی؟گوشیتو گرفتی؟ _اره گرفتم .بچه ها ببخشید ولی امروز حس خرید ن یست شما برید منم میرم خونه! زیبادر حالی که مشکوک نگاهم میکرد,گفت: _چیز ی شده؟؟اتفاقی افتاده ؟چرا قیافت این شکلیه؟بعد یک ساعت اومدی میگی بی رون رفتن کنسله. _بخشید بچه ها.بعدا واستون توضیح م یدم .فعال حوصله ندارم .فکرم مشغوله.مهساجان بیا اینم گوشیت ممنونم.بچه ها واقعا معذرت میخوام که عالفتون کردم مهسا گوش ی را گرفت و گفت: _فدای سرت ما فقط نگران خودتیم .بی ا حداقل برسون یمت خونه _نه میخوام ی کم تنها باشم ممنونم بچه ها فعال _مواظب خودت باش .خداحافظ زیبا هم لبخندی زد و گفت: _اگه کار ی داشتی زنگ بزن.خداحافظ _باشه.ممنون.خداحافظ. از ماشین پیاده شدم وبی هدف در پی اده رو به راه افتادم. نمیدانستم کجا می روم فقط دلم رفتن میخواست. نمیدانستم حرفهای استاد شمس باعث بهم ر یختگی ذهنی و روحی ام شده یا توهین های دوستش. هرچند بار اول ی نبود که از این قشر حرف شنی ده بودم ولی حرفهای استاد بار اول ی بود که م یشنیدم و همه دانسته های ذهنم را درگیر کرده بود. همانطور که قدم می زدم صدای اذان مغرب به گوش رسید . صدا از فاصله بسی ار نزدیک به گوشم میرسید به دنبال منبع صدا به آن سمت رفتم. خودم را روبه روی مسجدی یافتم. دو دل بودم وارد شوم یا نه؟ نگاهی به ظاهرم کردم,ظاهرم مثل هم یشه بود . روسر ی که آزاد روی موهایم نشسته بود ولی انها را نپوشانده بود.مانتویی که کوتاهی اش تازه به چشمم آمده بود. با این وضع م یترسیدم وارد مسجد شوم و مورد تمسخر و انتقاد مردم قراربگیرم ولی دلم عجیب می ل داخل رفتن داشت . به داخل حی اط مسجد نگاهی انداختم .حوض بزرگی وسط ح یاط خودنمایی می کرد و مردها یی که مشغول وضو گرفتن بودن. کودک درونم دست و پا میزد تا به سمت حوض اب برود و پاهای ش را درون آب قراردهد. صدای حی علی الصاله که به گوشم رسید به ی اد خانجون افتادم . او همیشه میگفت این جمله یعنی خدا باتو تماس گرفته و منتظراست پاسخ بدهی زشت است که منتظرش بگذار ی!! با نشستن دستی بر شانه ام از فکر بی رون آمدم وبه خانمی حدودا 60 ساله که کنارم ایستاده بود نگاه کردم ,عج یب مرا ی اد خانجون می انداخت. در حالی که به چشمانم نگاه میکرد گفت: _سالم عزیزم چرا اینجا ایستادی؟بار اوله که اینجا میبینمت درسته؟ _سالم.بله.راستش....راستش صدای اذان منو کشید اینجا _چقدر عالی پس مهمون خدایی.بفرما تو عزیزم _اخه.... _اخه نداره عزی زمن.چرا انقدر دودلی؟ .بیا باهم بریم نماز داره شروع میشه. با خجالت گفتم: _من وضو ندارم.شما بفرما یید _بیا باهم می ریم وضو میگیریم . لبخندی زدم و با او همراه شدم .به سمت وضو خانه راهنمایی ام کرد .بعد وضو گرفتن به داخل مسجد رفتیم . همه آماده نماز بودند. تا به حال نماز جماعت نخوانده بودم و نمیدان ستم چگونه باید نماز بخوانم . خانم ی که همراهی ام کرده بود انگار متوجه سردرگمی من شده بود که آهسته گفت: _دخترم تا حاال نمازجماعت خوندی؟ با خجالت لبم را زی ر دندان کشیدم وگفتم: _نه _باشه عزیزم.من االن واست توضی ح میدم اصال نگرانی نداره! _ممنونم خانم. _اسم من مریمه .اسم شما چیه خوشگل خانم؟ _من اسمم روژانه _چه اسم زیبایی.مثل خودت. بعد از توضی حات مریم خانم ,چادر سف یدی پوشیدم و به نماز ایستادم. حسی عجیب وجودم را فراگرفته بود .حس آرامش به تک تک سلول های وجودم تزریق شده بود.. شاید به نظر مسخره بی اید ولی بعد از نماز ,وقتی به سقف مسجد نگاه میکردم لبخند خدا و آغوش بازش را حس می کردم .عجب حس شیرینی!!! ┉┉┉┄┄✨┄┄┉┉┉ اینجـآجایـےبراۍ؏ـاشقیسٺ 『➩• https://eitaa.com/joinchat/179437718C539b5ea6de