『بَدیـ؏ُالسَمـآء³¹³』
گفت فرداتوبه میکنم شب خوابیدفردابیدارنشد:))))👌🏼
فقط خواسـم بگم:☝️🏻👀
فڪر ڪن ثانیھ اۍ بعد از زندگیٺ مردے🖤🌿••
میخواۍ با گناھ برۍ اون دنیا؟؟💔🙂
پس سـ؏ـۍ ڪن هر لحظھ از زندگیتو ثواب کنی جاۍ گناھ😉🤞🏻
مثال:
یک لیواݩ آب میزارݩ جلوت✨!
یک لیواݩ سَم💥!
کدومو بر میدارے؟؟
اونۍ ڪھ سود دارھ برات؟؟یا اونے که زیاݩ میارھ براٺ؟؟
1•خودتی😂😒
2•شغلمه لبخند زدن😂ممنونم بابت انگیزتون😉
┉┉┉┄┄┄┄┉┉┉
#ناشناس😌!
『بَدیـ؏ُالسَمـآء³¹³』
#رمان🌧 #رمان_روژان🌬♥️! #پارت_سوم💭⏰! ┉┉┉┄┄⛓┄┄┉┉┉ وارد سالن شدم که چشمم به استاد شمس افتاد که وسط سال
#رمان☺️
#رمان_روژان♥️!
#پارت_چهارم💭👁🗨!
┉┉┉┄┄🕗┄┄┉┉┉
وارد بوفه دانشگاه شدم اثر ی از بچه ها نبود.
میخواستم بیام بی رون که اقای عظیمی گفت:
_خانم ادیب دوستتون گفت بهتون بگم کار ی واسشون پیش اومد مجبورن برن خونه
_ممنونم اقای عظی می.خدانگهدار
سوار ماشی نم شدم و به سمت خانه به راه افتادم .
همه حواسم پیش حرفهای استاد شمس و دوستش بود.
با خودم م یگفتم:چرا با ید بخاطر پوششم بهم توهین کنند.مگه پوشش من چه ایرادی داره .مگه ادم
اختیار لباس پوشیدن خودش رو نداره.ی کی ن یست بهش بگه .حاج آقا تو اگه ناراحتی نگاه نکن.پسره
احمق بیشعور باید م یزدم تو دهنش نه اینکه مثل بز بهش نگاه کنم.خدایا چرا بنده هات ان قدر
فضولن.
بی خ یال ادامه خودخور ی شدم و به سمت خانه رفتم.
وارد خانه شدم و داد زدم:
_اهاااای اهالی خونه هستید؟
هیچ صدایی به گوش نمیرس ید پس طبق معمول کسی نبود.
خیلی گشنه بودم سری ع لباسهایم را عوض کردم و به آشپزخانه رفتم .روی گاز که غذایی دی ده نمیشد.
دلم یک غذای گرم خانگی میخواست .
غذایی که دستپخت مادرم باشد ول ی ح یف که مادر هنرمندم عالقه ای به آشپز ی نداشت .
خیلی کم پیش م ی آمد که آشپز ی کند
مخصوصا که به دستور پدر محترم خانم ی حدودا 50 ساله به اسم حمیده خانم به منزل ما می آمد و
وظ یفه کارهای خانه و آشپز ی با او بود و فعال یک ماهی میشد که در مرخصی به سر میبرد .
چون نوه دختر ی اش به دنیا آمده بود و
او به کمک تنها دخترش رفته بود.
میخواستم در یخچال را باز کنم که با یادداشت مامان رو به رو شدم.
نوشته بود:
روژانم من و هستی به گالر ی نقاشی دوستم رفتیم و تا شب نمی ام.
دوستت دارم .مامانت.
کاش انقدر که خاله هستی مادرم را میدید من هم میدیدم.
خاله هستی دوست دوران دبیرستان مادرم است.او هم مانند مامان نقاش است.
در یخچال را باز کردم و مقدار ی سوسیس و تخم مرغ برداشتم و مشغول آشپز ی شدم.
بعد از خوردن یک غذای مخصوص سرآشپز روژان به اتاقم رفتم تا کمی بخوابم و برای عصر انرژ ی
داشته باشم.
هرچه به دنبال گوش ی ام گشتم پیدانکردم مطمئن شدم که درنمازخانه دانشگاه جا گذاشتم پس بی
خیال نبودش شدم وبه آغوش خواب پناه بردم .
باصدای زنگ آیفون و بوق زدن های ماش ین ,که بی شک ماشین زیبا بود از خواب پریدم .
نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت 19:10دقیقه چشمانم گرد شد
با عجله به سمت کمد رفتم در حال ی که جد و آباد خودم را مستف یض می کردم بخاطر اینکه قطعا من
به خرس قطبی گفتم تو برو من به جات هستم,دنبال یک مانتو مناسب گشتم.
بی خ یال آرایش کردن شدم و با برداشتن کی فم به سمت ح یاط دویدم .
در ماشی ن زیبا را باز کردم ودر حالی که می نشستم با صدای بلندی گفتم:
_سالم بر دوستای خل و چل خودم
مهسا:علیک سالم. خوب ی؟چرا گوش یتو جواب نمیدی؟از ظهره دارم باهات تماس میگ یرم.
_قربونت من که عالیم .شما دوتا خوبید؟
ظهرکه رفتم نماز, گوش ی مو اونجا جا گذاشتم
زیبا :سالم بر روژان خانم حواس پرت .مطمئنم تا االن مثل خرس قطب ی خواب بودی!!
_ای کلک از کجا فهم ید ی؟
_از اونجایی که دوستمو مثل کف دستم میشناسم .
_آفرین به تو !!زیبا برو دانشگاه گوشیمو بردارم بعد بریم خرید
زیبا :ای به چشم شما جون بخواه کیه که بده
_کوفته
زیبا خندید و گفت:
_دوستان محترم کمربنداتون رو ببندید که می خوایم تا دانشگاه پرواز کنیم .
ولووم آهنگ را باال برد
مهسا با خنده گفت:کاپ یتان پرواز کن ما آماده ایم.
هرسه شروع به خندیدن کردیم .
دقایقی بعد جلو دانشگاه ایستادیم
زیباگفت:
_بفرما اینم دانشگاه .
_مرسی.مهساگوشیتو بده برم زنگ بزنم بب ینم کجا افتاده !
مهسا:بی ا عزی زم.زودبی ا. یک ساعت نکاریمون اینجا.به اندازه کوپنت امروز ما رو عالف کردی
-باشه بابا زود می ام فعال
┉┉┉┄┄💿┄┄┉┉┉
#کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید
#ادامه_دارد...
┉┉┉┄┄🎈┄┄┉┉┉
اینجـآجایـےبراۍ؏ـاشقیسٺ
『➩• https://eitaa.com/joinchat/179437718C539b5ea6de 』
『بَدیـ؏ُالسَمـآء³¹³』
#رمان☺️ #رمان_روژان♥️! #پارت_چهارم💭👁🗨! ┉┉┉┄┄🕗┄┄┉┉┉ وارد بوفه دانشگاه شدم اثر ی از بچه ها نبود. م
#رمان🎈
#رمان_روژان♥️!
#پارت_پنجم😇
┉┉┉┄┄🕗┄┄┉┉┉
از ماشین پیاده شدم و به سمت سالن به راه افتادم.
در دل خدا خدا می کردم کسی گوش ی را برنداشته باشد, فقط نگران عکسهایی بودم که از خودم گرفته بودم
در نمازخانه را باز کردم .
چندتا از بچه های دانشگاه دور هم نشسته بودند و حرف م یزدند.
صدایم را صاف کردم و گفتم:
_سالم.دوستان شما یه گوشی مشک ی رنگ اینجا ندیدید؟
یکی از دخترهاگفت:
_نه من که تازه اومدم چیز ی ندیدم.بچه ها شما ندیدید؟
یکی دیگر از دخترها که به من نگاه میکرد گفت:
_اگه اشتباه نکنم خانم سیفی دنبال صاحب ی ه گوشی می گشت.
_خانم سی فی کیه؟؟؟
_فرمانده بسیج دانشجویی.االن دیدم رفت طبقه باال ,سالن اجتماعات جلسه سه شنبه ها ی
مهدوی.اونجا میتون ی پ یداش کن ی.از
بچه ها بپرس ی بهت نشونش میدن.
_ممنونم عزی زم.خداحافظ
با عجله از پله ها باال رفتم.
خداروشکر کردم گوشی دست آدم نادرستی نی فتاده.
حداقل االن مطمئن جا ی عکسهایم امن است.
نفسی گرفتم و به سمت سالن اجتماعات رفتم.
در سالن را اهسته باز کردم و واردشدم.
به اطراف نگاه کردم چشمم خورد به استاد شمس که در حال حرف زدن بود .
با این اوضاع نمیتوانستم دنبال خانم سی ف ی بگردم مجبور شدم روی صندلی بنشی نم تا کالس استاد
شمس تمام شود .
امیدوارم بودم چیز ی به اتمام کالس نمانده باشد چون قطعا مهسا و زیبا مرا به ده ,بی ست قسمت
مساوی تقسیم می کردند.
توجهم را به حرفهای استاد شمس دادم
استاد شمس در حال ی که دقیقا با فاصله ده متر روبه روی من ایستاده بود گفت:
_اگر ما بخواهیم در ظهور امام زمان عج تعجی ل شود باید چ یکار کن ی م ؟
جوابش رو مرحوم آی ت اهلل بهجت )ره(دادند.
ایشون فرمودند:
همون کارهایی رو که قراره در زمان ظهور انجام بدید رو االن انجام بدید.
اگه قراره خوب ی کن ید االن انجام بدید.
اگه قراره گناهی رو اون موقع ترک کن یم االن ترکش کنیم.
اینجور ی ظهور تحقق پ یدامیکنه.
خب دوستان سوالی ن ی ست؟
از روی صندلی بلند شدم و گفتم:
_ببخشید استاد من یه سوال داشتم.
درحال ی که از دیدن من در کالسش متعجب شده بود ,یک لحظه با چشمان گرد شده نگاهم کرد و
سپس نگاهش را روی زمین انداخت و گفت:
_بفرمایید درخدمتم
_شما دارید در مورد ظهور امام ی حرف م یزن ید که هزار و اندی سال پ یش به دنی ا اومده .چطور امکان
داره یه انسان این همه
سال عمرکنه؟به نظرم خودتون رو گول می زن ی د .چون علمی نی ست ادعاتون!!
کیان شمس دوباره نگاهش را انداخت به من و در حالی که لبخند بر لب آورده بود گفت:
_تعجب ما از عمر امام زمان عج بخاطر اینکه ا یشون رو با خودمون مقایسه میکن یم .در طول تاریخ
شاهد عمر طوالنی
.بسیار ی بوده ایم
یه سوال دارم از خدمتتون .شما قرآن رو قبول دارید؟
_معلومه که قبول دارم.دلیل نداره چون مثل امثال شما ن یستم .پس خدا و قران رو قبول ندارم
┉┉┉┄┄💭┄┄┉┉┉
#ادامه_دارد
#کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید
┉┉┉┄┄♥️┄┄┉┉┉
اینجـآجایـےبراۍ؏ـاشقیسٺ
『➩• https://eitaa.com/joinchat/179437718C539b5ea6de 』
اوووففف😂🎈
خسته شدم!😐💔
بفرستم هنوزم؟؟😂یا بزارم برا فردا خودتون بگید😉!:)
ناشناس سنجاق شده😁
『بَدیـ؏ُالسَمـآء³¹³』
#ناشناس بیاید پیویمو هرچۍ تو دلتونه با ذڪر گمنامی بگید☺️✨ https://harfeto.timefriend.net/163660718
ایناش😂👌🏻
فقط ۲ تا پارٺ دیگه میزارم اگر خواستید!
『بَدیـ؏ُالسَمـآء³¹³』
بر طبق نظر سنجی میزارم😂🙃 چند تا ناشناس جواب بدیم اول😁
1•بله فرستادم👍😂
2•شما؟!
3•وا اسم من از کجا میدونییی شماا؟!
4•سلام ناشناس جون:/
#ناشناس💭🙃
『بَدیـ؏ُالسَمـآء³¹³』
#رمان🎈 #رمان_روژان♥️! #پارت_پنجم😇 ┉┉┉┄┄🕗┄┄┉┉┉ از ماشین پیاده شدم و به سمت سالن به راه افتادم. در دل
#رمان🎈
#رمان_روژان😌
#پارت_ششم💭🎈
┉┉┉┄┄☺️┄┄┉┉┉
استاد که از جبهه گرفتن من علیه خودش تعجب کرده بود گفت:
_من چنین جسارتی نکردم خانم .خیل ی عالیه که قرآن رو قبول دارید.
پس باید بدون ید که تو همون قرانی که قبول دارید اومده که حضرت نوح 950 سال عمرکرده.آیه 14
سوره
.عنکبوت رو مطالعه کن ی دحتما.
همچنین تو آیه 259 سوره بقره هم داستان عزیر پیامبر اومده
عزیر پیامبر یه روز از کنار یه ابادی رد میشدن به خرابه هایی م یرسن که نشون میده مدت ز یادی از
مرگشون گذشته.
عزیر کنار درخت ی میشی نه تا استراحت کنه .
همون جا میگه خدا چطور ی میتونه این ادما رو زنده کنه؟
خداوند همون لحظه جان عزی ر پی امبر رو م یگی ره و بعد از 100 سال دوباره زنده می کند.
به عزی ر پیامبر میفرمای د:چقدر اینجا بودی؟عز یر میگه یک روز .
خداوند می فرماید تو صدسال در اینجا بودی .
به غذاهات نگاه کن ببی ن هنوز سالمن و قابل خوردن در صورتی که غذا بعد از چند روز فاسد میشه.
حاال به االغت نگاه کن که جز استخوان اثر ی ازش نمانده .
حاال به استخوان ها نگاه کن بب ین که چگونه انها رو بهم پیوند م یزنم و بر انها
.گوشت می پوشانم و زندگی دوباره می بخشم.
داستان اصحاب کهف رو هم حتما شن یدید دی گه الزم به گفتن نیست.
اصحاب کهف هم چندصد سال در خواب به سر بردند
و یا حضرت عیس ی ع که دوهزارساله زنده اند.
از لحاظ علم ی هم میتونیم به عمرماهی که چندهزار سال عمرداره و برخ ی از درختان اشاره کنیم
بیاید کم ی صادق باشی م .
اگه یه روزنامه خارجی از کشف یه ماهی تو اقیانوس اطلس حرف بزنه که سه میلیون سال عمرداره
باور
میکن ید ولی اگه 1500 تا حدی ث ب یاریم که امام زمان زنده است و 1300 سال غائب بوده اند.باور
نمیکنید وم یگید چطورامکان داره از لحاظ علم ی نمیشه.
ببخش ید شماخانمه؟
_ادیب هستم استاد
_بله خانم ادیب ,بیا یید باهم یه قرار ی بزاریم.شما برید از لحاظ علم ی تحق یق کنید و اگر به این نتیجه
رسیدید که حرفهای من درسته و منطق ی هستش و امامی هست که هزار و اندی سال در غیبت به
سر میبرد.شما از هفته آینده در برنامه های سه شنبه های
مهدوی شرکت می کنید. و اگرخالف این رو ثابت کردید.من این برنامه رو کال کنسل میکنم.موافقید؟
همهمه دانشجویان بلند شد
نمیدانستم هدف استاد شمس از این قول و قرار دقیقا چه بود ول ی هرچه که بود باعث شد دلم
بخواهد درست و حسابی حال این استاد و دوست احمقش را بگی رم .
پس در حالی که شی طنت در چشمانم برق م یزد.
به سمت استاد رفتم و رو به روی او ایستادم و در حالی که مستقیم به او نگاه میکردم تا خجالتزده
اش کنم و انتقام ظهر را بگیرم گفتم:
_بله استاد خیل ی خی لی موافقم و مطمئنم که من محاله دیگه پام به این کالس باز بشه.
استاد شمس که از نگاه خیره من به خودش کالفه شده بود نگاهش رو پا یین انداخت و زی ر لب
چیز ی گفت که متوجه نشدم .
بعد نگاهی به بچه ها ی پشت سر من انداخت و در حال ی که من مخاطبش بودم گفت:
_پس ان شاءاهلل هفته آینده همین جا میب ینمتون.دوستان جلسه تموم شد .خسته نباش ید.
بچه ها در حال ترک کردن سالن بودند و من هنوز خانم سیف ی را ندی ده بودم رو به استاد شمس کردم
و گفتم :
_استاد شما خانم سی ف ی رو ندیدید؟
_توسالن بودند یک لحظه.
نگاهی به سالن انداخت و گفت :
_اونجاهستند
به سمتی که اشاره کرده بود نگاه کردم و با دی دن خانم سیف ی لبخند به لب آوردم ولی تا چشمم به
فرد روبه رویی اش افتاد اخمهایم تو هم رفت وآهسته گفتم:
_عه عه برخرمگس معرکه لعنت
استاد با تعجب گفت:
_چیز ی فرمودید
_نه استاد.ممنون از کمکتون .خدانگهدار
_خواهش می کنم.خدانگهدارتون.
در حال ی که اخم کرده بودم به سمت خانم سی فی رفتم .بدون توجه به اون پسر احمق ی که امروز ظهر
مرا مورد تمسخر قرارداده بود گفتم:
_سالم خانم سی ف ی
_سالم عزی زم ,جانم امر ی داشتید؟
_من گوشیم رو تو نماز خونه جا گذاشته بودم بچه ها گفتن ممکنه دست شما باشه.
_درسته عزیزم .چندلحظه صبر کن برم بیارم
_ممنونم منتظر می مونم .
خانم سی فی از اون اقا عذرخواهی کرد و از سالن خارج شد .
اون اقا که ظهر فهمیده بودم اسمش محسن است .در حالی که پوزخند میزد گفت:
_پس دلیلتون برای شرکت تو این کالس گوش ی بود .کامال مشخص بود امثال شما درک ی از امام
زمانشون ندارند.
در حال ی که از عصبان ی ت دستهایم را مشت کرده بودم گفتم:
_بب ین اقای نامحترم اگه ظهر جوابت رو ندادم بخاطر ب ی زبونیم نبود بخاطر این بود که ارزش جواب
دادن رو نداشتی.
امثال تو هم چیز ی از امام زمانشون نمیدونند فقط ادعا می کنند بنده صالح خدا روی زمی نند.
پشتم را به او کردم و منتظر خانم سیفی شدم
یک لحظه چشم به استاد شمس افتاد که به ا ین سمت می آمد.
صدای محسن با عصبانیت بلندشد:
_بله کامال مشخصه که شما ده متر زبون دار ی .شاید من بنده صالح خدا
『بَدیـ؏ُالسَمـآء³¹³』
#رمان🎈 #رمان_روژان♥️! #پارت_پنجم😇 ┉┉┉┄┄🕗┄┄┉┉┉ از ماشین پیاده شدم و به سمت سالن به راه افتادم. در دل
#ادامه_پارت_ششم
نباشم ولی امثال تو هم بنده
شیطانند.
به سمتش چرخیدم و گفتم:
_اره من شی طانم مواظب خودت باش که گولت نزنم ممکنه از بهشت خدا پرت
بشی به جهنم من.استاد شمس باید یک تجد ید نظر ی تو دوستانشون کنند شما ارزش دوستی
ندارید.
_چطوره به جای من , شماباهاش دوست بشید.اینجور ی که پ یداست زیادی واستون مهمه.
از عصبا نی ت در حال انفجار بودم تا خواستم جوابش را بدهم صدای استاد شمس را شنیدم که با
عصبان یت گفت:
_اقا محسن حواست باشه چی میگی.
بدون توجه به انها در حالی که ممکن بود هرلحظه اشکم فرو بری زد به انها پشت کردم ی کی دوقدم
دورتر ایستادم
خانم سی فی را دیدم که به سمتم آمد و با تعجب گفت:
_چیز ی شده ؟چرا چشمات آماده باریدنه.بیا عزیزم اینم گوشیت ...
با دستهای لرزان و بغضی که تو گلو در حال خفه کردنم بود گوشی را گرفتم و گفتم:
_چیز ی نیست.ممنونم ازتون .
_میخوای بریم تو اتاق بسیج بشی نیم تا حالت خوب بشه.
اشکم چک ید روی گونه ام و گفتم:
_نه ممنون امروز به اندازه کافی از بسی جی ها حرف شن یدم.
در حال ی که با نفرت به محسن نگاهی انداختم از سالن خارج شدم و توجه ی به صدا زدنهای استاد
شمس که صدایم می کرد نکردم.
┉┉┉┄┄♥️┄┄┉┉┉
#ادامه_دارد
#کانال_را_به_دوستانتان_معرفی_کنید
┉┉┉┄┄☺️┄┄┉┉┉
اینجـآجایـےبراۍ؏ـاشقیسٺ
『➩• https://eitaa.com/joinchat/179437718C539b5ea6de 』