🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبراساسواقعیت
#رمانبعدتو
#پارتدویستویازدهم
ته دلم یه دفعه خالی شد، فکر کردم که باید مادر حسام باشه، حدسم هم درست بود، حسام و زینب به سمتش رفتن و دیدم که حسام گونه اش و بوسید؛ نمی دونم چرا خیره ی من بود و نگاه از من نمی گرفت. زینب هم انگار متوجه ی این موضوع شده بود؛ چرا که دنباله ی نگاه مادرش و گرفت و به من رسید.
نخواستم رفتارم حمل بر بی ادبی باشه، جلو رفتم تا احوالی بپرسم. هول شده بودم؛ حتما از من به خانواده اش گفته بود.
- سلام خانم اکبری؟ خوب هستین؟ احوالتون شکرخدا بهتر هست؟
سلامی داد وابرویی بالا انداخت.
- شما؟
تعجب کردم، زینب پیش قدم شد.
- همکار حسام هستن مامان.
با اخم کمرنگی که میون ابرو انداخته بود از زینب چشم گرفت و به حسام دوخت، گیج شده بودم، موضوع از چه قرار بود؟ نگاش روی من فرود اومد.
- ببخشید حسام از من به شما گفته؟
آن تَه های ذهنم حس کرده بودم این حضور یه باره برای معرفیه؛ اما خب اشتباه فکر کرده بودم و خط خورد.
جا خورده بودم؛ اما به روی خودم نیاوردم، فکر کردم حسام حداقل مقدمه ای چیده؛ اما نه؛ انگار هنوز صحبتی نشده بود. من هم دیوونه شده بودم، نمی دانم چرا دلم می خواست مادر حسام مثل خواهرش من و تحویل بگیره. متعجب نگام می کرد. سوالش رو یه بار دیگه پرسید.
- انگار متوجه نشدین، حسام از من به شما گفته؟
حسام قبل از اینکه من پاسخ بدمگفت:
- این چه سوالیه مادر من؟ چقدر حساسی شما.
رو به حسام گفتم:
- اشکال نداره آقای اکبری، من جواب میدم.
نه دلم حس می کردم که مادرش از این که من شرایطش و می دونم راضی نیست، برای همین مکرر این سوال و می پرسه.
- آقای اکبری اونروز که انگار حال شما بد شده بود پریشون بودن، یکی از همکارا بعد از رفتن گفتن که به خاطر مریضی شماست.
مادر حسام لحظاتی تک سکوت صورتم و نگاه کرد، شاید فکر می کرد که دروغ میگم، حقیقتا از رفتاری که داشت متعجب بودم. زینب کمر مادرش و گرفت:
- بریم دیگه مادر، من که خیلی گرسنمه.
مادرش رضایت داد، خدانگهداری لب زد و با زینب بیرون رفت. حسامنگام کرد.
- ببخشید حلما خانم، مادرم منظوری نداشت.
رنگ چشمهای شفاف و به رنگ عسلش قلبم و به تلاطم انداخت.
- چیزی نگفتن که.
حسام نگاه پایین انداخت.
- در هرصورت ببخشید.
صدای مادرش اومد.
- حسام کجا موندی؟
فکر کردم که رفتن؛ اما صداش از پشت در اومد. حسام لبخندی کنج لبش جای گرفت.
- خداحافظ.
زیر لب خداحافظی کردم. بیرون که رفت تعلل کردم و بعدش بیرون رفتم. همون لحظه ماشینشون حرکت کرد و آقای اکبری با تک بوقی دور شد. مادرش چقدر زن عجیبی بود، رفتارش با من عجیب تر.
#کپیحرام❌
#نویسندهزهراصالحی ✍