eitaa logo
♡بعــــدِتــღـو☆
67.5هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
54 ویدیو
0 فایل
و تو خدای بعیدهایی...♥️🌿 عاشقانه های خاص به قلم بانو زهراصالحی✔️ ❌هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد روزهای تعطیل و جمعه ها پارت نداریم❣️ جهت رزرو تبلیغات👇🏻 @zarigoli9500
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹🌹🌹 🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹 🍃🍃 🌹 مهدی بعد از عوض کردن لباسهاش روی تخت دراز کشید و قبل از این که چشماش روی هم بره، گفت: - گرچه دلم براشون تنگ شده؛ اما دیگه دلم‌نمیخواد پا توی اون خونه بذارم. چشماش رو بست و من به همین‌چشم های بسته زُل زدم. غرق توی فکر چون کودکی دست و‌پا می زدم و مدام دلم از برگشتن اون روزها به تلاطم‌ می افتاد. متوجه شدم‌که مهدی به خواب رفته، بیرون رفتم تا لیوان آبی بخورم، بلکه دیگه این فکر و خیالات الکی رو نکنم، سنگین هم‌که بودم و این بدتر بود، نفسم بر اثر پُری معده بالا نمی اومد و نمی تونستم بخوابم، زیر لب هر نسبتی بود به حدیث دادم و در حالی که خودم خنده ام گرفته بود، توی هال کمی قدم زدم، بهتر که شدم من هم خوابیدم. صبح برای مهدی میز صبحونه‌چیدم؛ احتمالا امروز کارهاش زیادتر بود، باید قوه و جونی می گرفت تا انرژی داشته باشه. مهدی از خواب که بیدار شد مستقیم رفت تا دوش بگیره، بعد از حمام اونقدر گرسنه بود که با حوله ی حموم اومد و روی صندلی نشست. چند لقمه ای خورد. - هروقت تموم کردی، تو هم آماده شو که با هم تا بریم بانک. برای گرفتن پولی که آتیه شده بود باید خودم باهاش تا بانک میرفتم، چشم گفتم، چون آماده شدن من کمی وقت گیرتر بود، زودتر دست از خوردن کشیدم تا مهدی معطلم نشه. با خط واحد رفتیم، از مهدی که جدا شدم، ناگهان قسمتی که خانم ها نشسته بودن سهیلا رو دیدم. با دیدنم از جاش بلند شد، به سمتش رفتم و کنارش نشستم. دلخور گفت: - والا دوستم دوستای قدیم. کش چادرم راو مرتب کردم. - باور کن فرصتی نداشتم تا ببینمت یا بهت زنگ بزنم. سهیلا: بله، خانم سرشه و آقاش و زندگیش. خواستم از این بحث دور شیم. - چه خبر؟ سهیلا:سلامتی، راستی تبریک. شنیدم که برای برادرشوهر آخریت رفتین خواستگاری؟ - من خبر ندارم. سهیلا ابرو بالا انداخت. - چطور خبر نداری؟ حقیقت رو گفتن، بهتر از صد دروغ بود که هم گندش درمی اومد و هم بعد از این که حقیقت روشن شد، آبرویی برام نمی ذاشت و پیش دوستم‌بی اعتبارم می کرد. سهیلا توی فکر گفت: - البته که برای نگفتنش به تو، نمیشه بهشون حق نداد. متعجب گفتم: - میشه بگی چی شده؟ سهیلا: الان من میگم نری صبح بذاری کف دست مادرشوهرت، حالا چون تو فهمیدی منو بیچاره کنه. منم از دختر عموی همین بنده ی خدا شنیدم؛ آخه باهم دوستیم، شاید واقعا کسی از این موضوع خبر نداره و قرار نباشه فعلا صداشو در بیارن. کلافه گفتم: - میشه بگی چی شده. سهیلا: برادرشوهرت دست گذاشته رو ه*ر*ز* ترین دختر شهر اونم چی با یه بچه، نمی دونم مهری خانم واقعا چه فکری کرده که رفته خواستگاریش. به یادآوردم که چه روزهایی که به من بی گناه می گفت ه*ر*ز*ه، حالا شاید کار خدا بود که نمی تونست مانع پسرش بشه، مهری خانم خوب می دونست که حریف پسرهاش وقتی به سیم آخر می زنن نمی شه، شاید برای همین بود که دربرابر خواسته هاشون تسلیم میشد،بعدش خون به دل زن پسرش می کرد تا آنقدر کفری بشه که به سرش بزنه تا طلاق بگیره. آهی کشیدم. سهیلا: حالا شاید دختره بعد از عقد آدم درستی شد؛ امید به خدا.