eitaa logo
♡بعــــدِتــღـو☆
67.5هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
54 ویدیو
0 فایل
و تو خدای بعیدهایی...♥️🌿 عاشقانه های خاص به قلم بانو زهراصالحی✔️ ❌هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد روزهای تعطیل و جمعه ها پارت نداریم❣️ جهت رزرو تبلیغات👇🏻 @zarigoli9500
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹🌹🌹 🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹 🍃🍃 🌹 سکوت کردم، چی می گفتم؟ دست خدا بود، ان شاالله که به خیر می شد. با سکوتم سهیلا هم دیگه حرفی نزد و کمی بعد، مهدی اشاره زد که پیاده بشیم، از سهیلا خداحافظی کردم و به همراه مهدی پیاده شدیم. اول بانک رفتیم و بعد از اون با مهدی به خونه ی مردی که مهدی قصد کرایه ی مغازه اشو داشت سری زدیم، رفتیم بنگاه و پس از دادن پول مهدی قرار داد نوشت و سند داده شد، این طور که بالاخره ما صاحب مغازه شدیم. اون وقت بود که خسته به خونه برگشتیم. روزهای دل خواه من و مهدی می گذشت، مهدی سرگرم کارهاش شده بود، دنبال یخچال با قیمت مناسب برای نگهداری گوشت بود. به چند کشتارگاه هم سر زده بود تا سر قیمت به توافقی برسن تا گوشت ازشون خریداری کند. با مهدی صحبت کردم که هرچه زودتر برای خریدن ماشین اقدام بکنیم بهتره، رفت و آمدمون راحت تر می شد و هرزمان که می خواست سوار ماشین خودش می شد، نه اینکه منتظر بمونه یا درخواست تاکسی کنه. اصرار من باعث شد که برای فروش طلاها اقدام کنه. خداروشکر پول خوبی از فروش طلاها نصیبمون شد، مهدی از فردای روزی که طلاها رو فروخت، علاوه بر کارهای دیگه دنبال پیداکردن ماشین مناسبی که اندازه ی پولمون باشه افتاد. هوس شیرینی به دلم افتاده بود، خمیرو آماده کردم تا زودتر بپزم و تا وقت اومدن مهدی کارمو تموم کنم. با صدای موبایلم، روی خمیر رو پوشوندم و پاسخ مهدی رو دادم. - جانم مهدی؟ مهدی با صدایی که کمی می لرزید، گفت: -حلماجان بیا بیرون. متعجب‌گفتم: - بیرونی؟ چرا آیفون نزدی تا درو باز کنم؟ مهدی: تو بیا بیرون، بهت میگم. تماسو قطع کردم، بدون این که لباس گرمی تنم کنم؛ ترسیده از این که نکنه اتفاق بدی افتاده که مهدی زنگ خونه رو‌ نزده چادرم رو روی سرم انداختم و پا که بیرون گذاشتم، از سرما به خودم لرزیدم. مهم نبود، تنها به مهدی فکر می کردم‌که پشت در ایستاده و تو ذهنم مدام این صحنه می اومد که کسی اونو زده، یا تصادف کرده و من با دیدن اون حالش، حالم بد شده؛ به در نزدیک شدم‌ همین که درو باز کردم، مهدی رو پشت ماشینی پژویی دیدم که چند بار متوالی بوق زد و از خوشحالی دندون هاش رو به نمایش گذاشته بود، منو نگاه می کرد. خداروشکر کردم که‌مهدی سالمه و اونچه تو ذهنم گذشت اتفاق نیوفتاده بود، خوب می فهمیدم این چندوقت خیلی به مهدی وابسته شده ام طوری که از دوست داشتن زیاد این فکرهای آزاردهنده به ذهنم‌خطور می کنه. پلک که زدم، اشک هام ریخت، از خوشحالی بود، مهدی پیاده شد و مسرور گفت: -‌ چطوره حلما جان؟ دوست... با دیدن اشک هام حرفشو خورد و بی معطلی به سمتم اومد و من رو به داخل خونه کشید و ب،غل،م کرد. وجود گرمش سردی هوا رو خنثی کرد، زیر گوشم گفت: - چته عزیز من؟ چرا گریه می کنی؟ صورتم رو از آغوشش جدا کردم. - حالم خوبه مهدی جان، چون تو رو دادم.