eitaa logo
♡بعــــدِتــღـو☆
35.2هزار دنبال‌کننده
816 عکس
31 ویدیو
0 فایل
و تو خدای بعیدهایی...♥️🌿 عاشقانه های خاص به قلم بانو زهراصالحی✅ ❌هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد روزهای تعلیل و جمعه ها پارت نداریم❣️ لینک کانال @badeto_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹🌹🌹 🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹 🍃🍃 🌹 خداروشکر کار و کاسبی مهدی خوب می چرخید و وضع زندگیمون خوب شده بود، شبها با پلاستیک های پر از میوه و خوردنی های خوشمزه به خانه می آماومد و من با این ولخرجی هاش مدام نگران بودم که پولی برای خرید گوشت هاش نمونه؛ گاهی گوشزد می کردم که حواسش به دخل و خرجش باشه اما مهدی که توی کَتَش نمی رفت. بیست روزی از خرید مغازه می‌گذشت، دو روزی که گذشت، متوجه ی کلافگی و عصبی بودن مهدی شده بودم؛ اما چیزی نگفتم و منتظر بودم که اگر اتفاقی افتاده خودش بگه. با خودم احتمال می دادم که شاید مشتریش کمه، من که تو بی خبری بودم، ممکن بود بازار گوشت خراب شده و قیمتی نداشت که روی مهدی تاثیر گذاشته بود، بالاخره مردها سر این مسائل بدجور بهم می ریختن که حق هم داشتن، خرج زندگی کم نبود. دو استکان از کابینت برداشتم و توی سینی گذاشتم، مهدی تازه از سر کار برگشته بود، بی حوصله و بی اعصاب بود، چون از صبح تا شب مغازه بود و ناهار رو توی مغازه می خورد وقتی برمی گشت خسته بود. چای عطر هل رو توی استکان ها ریختم و شیرینی های نخودچی رو که دیروز درست کرده بودم توی پیش دستی کوچکی روی همون سینی گذاشتم، به هال بردم، مهدی چشم بسته بود و کوسن رو توی بغلش فشرده بود، همین که کنارش نشستم چشم باز کرد. نگاش به سینی افتاد، صاف نشست و بی صدا استکان و برداشت و میون دستهای مردونه اش فشرد، اخم های جذابش از چهره اش کنار نمی رفت و من باید مراعات می کردم و حرفی نمی زدم تا مثل روزهای عقدمون دعوامون نشه، اون روزها به من ثابت شد که مهدی مردی جوشیه که زود از کوره درمیره و زود هم‌ پشیمون می شه؛ گرچه فکرم‌مشغولش‌می شد اما سکوت رو ترجیح می دادم. مهدی: خوشمزه شده. گیج‌نگاش کردم و نفهمیدم‌منظورش چی بود، به نخودچی ها اشاره زد. سریع گفتم: - نوش جون. مهدی که متوجه شده بود که تو عالم رویا سِیر می کنم، گفت: - خوبی؟ کجایی؟ لبخندی زدم. - هیچ جا، فکرم‌مشغول کارامه. نگاهش رو از صورتم گرفت و به تلویزیون داد. مهدی: می خوام یه چیزی بهت بگم. امیدوار شدم که بالاخره تصمیم گرفته با من‌حرف بزنه تا دردش رو بفهمم. - بگو گوش می کنم. مهدی استکان رو روی میز گذاشت، آرنج هاش رو تکیه به کوسن داد، با انگشت های شصتش دست میون ابروهاش کشید. - سه چهار روزه مادرم‌میاد مغازه، کار برام نذاشته، ذهنم بدجور درگیره و دیگه اعصابی برام نمونده. قلبم‌محکم می کوبید. با این که می دونستم به چه منظوری میاد اما باز هم پرسیدم. - برای چی میاد؟ مهدی نگام کرد و پوزخندی زد، دستان و پاهام بی اختیار سرد شد. - تو نمی دونی برای چی؟ برای یه مشت خزعبلات، برای جهنم کردن زندگیمون. نفس کلافه ای کشید. مهدی: دیگه خسته شدم، جرات بیرون کردنش از مغازه رو هم ندارم، از زندگی سیرم کرده. قطره های اشک روی صورتم روان شد و ترس از دست دادن مهدی مثل خوره به جونم افتاد، چرا من و مهدی رو به حال خودمون رها نمی کردن؟ درد این زن چی بود؟ با طلاق من چی بهش می رسید؟ مهدی نگام که کرد، متوجه شد که بی صدا گریه می کنم، خودشو جلو کشید. - تو که می دونی مهدیِ گذشته مُرده، چرا گریه می کنی؟ از چی میترسی حلما؟ من که کنارتم، آدمی هم نیستم که از زندگیم و از تو دست بکشم، حالا مادرم تا صبح تو سر من صدا بده، مگه من ولت می کنم؟ بغ،لم کرد، حالم عجیب و غریب بود، از فشار عصبی معده ام بدجور بهم‌پیچ می خورد، چشم بستم تا بلکه کمی آروم بگیرم‌.