eitaa logo
♡بعــــدِتــღـو☆
67.1هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
58 ویدیو
0 فایل
و تو خدای بعیدهایی...♥️🌿 عاشقانه های خاص به قلم بانو زهراصالحی✔️ ❌هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد روزهای تعطیل و جمعه ها پارت نداریم❣️ جهت رزرو تبلیغات👇🏻 @zarigoli9500
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹🌹🌹 🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹 🍃🍃 🌹 هزاران فکر از سرم گذشت، فکرهای بدی که قطار قطار می اومدت و لحظه ای دلم رو آنچنان خالی‌کرده بودن که قصد برگشت کردم، توی ماشین نشستم. حدیث متعجب کنار در سمت من ایستاد. - چی شد حلما جان؟ چرا دوباره نشستی؟ نگام به پیش روم بود، به مشتری مهدی که سوار ماشینش شد و رفت. صدای حدیث ضعیف می اومد و هرگز فکر نمی‌کردم با دیدن دوباره ی آرزو بعد از مدتی حالم به این شکل خراب بشه، شک به مهدی به جونم افتاد. دستهای‌حدیث که دستمو لمس کرد، من و به خود آورد. نگاش کردم، رنگش پریده بود. - چرا هیچی نمیگی؟ تو که جون منو به لبم رسوندی، چته؟ آروم لب زدم. - هیچی. چرای بزرگی از این که از کجا فهمیده که مهدی مغازه زده و اینجا رو پیدا کرده و چه کاری باهاش داشت ذهنم رو پر کرد، منو بدجور بهم ریخته بود، به خودم نهیب زدم، چرا زود خودمو باخته بودم؟ حالا که زندگیم داشت جون می گرفت و روزهام خوب سپری می شد نباید فقط با دیدن آرزو نزدیک مغازه ی مهدی این همه فکر و خیال می کردم و مهدی رو توی ذهنم‌ خی،انت کار می ساختم ، زیر لب استغفرالله گفتم، همون موقع حدیث دستمو گرفت و از ماشین بیرون کشوند. رو به روم ایستاد و شونه هامو گرفت. - حرف بزن، چی شد یهو؟ تو که خوب بودی. نگام به در شیشه ای مغازه افتاد، مهدی و احمدآقا گرم حرف شده بودند. حدیث پرسید. - برم مهدی رو صدا کنم؟ چرا صدات در نمیاد؟ مهلتی نداد، می خواست بره که مانع شدم. صدام دراومد. - نه آبجی، خوبم. جسمم رو کمی هُل داد تا ماشین تکیه گام بشه. رهام کرد و محکم گفت: - الان میام، تکون نخور رفت، کمی بعد با آبمیوه برگشت، نِی زد و به دستم داد. - بخور، حالتو جا میاره. کمی که خوردم، آروم نزدیک گوشم گفت: - نکنه حامله ای؟ نگاش کردم، موشکافانه چهره امو از نظر گذروند. - نه. حدیث گیر داده بود. - حالا یه تست بگیر، با این وضعت بعید نیست که باشی. آبمیوه رو تو دستم جا به جا کردم، نگام رو به پوسته ی آبمیوه دادم. - این حالمو به حاملگی ربط نده خواهشا. حدیث لبخندی زد و به بازوم کوبید. - از خداتم باشه باردار باشی والا. دسته گلو برداشتم، حدیث که ولم نمی کرد، خودم باید این بحث مسخره رو تموم می کردم. وارد مغازه شدیم، مهدی با دیدنم خیلی خوشحال شد. جعبه ی شیرینی کوچکی رو جلومون گرفت، با این که اشتهایی نداشتم؛ اما برداشتم. چشم شده بودم و ریز به ریز رفتار مهدی رو زیر نظر داشتم تا مبادا چهره و حالت و کارهاش به فردی منتظر بخوره، خداروشکر تا وقتی توی مغازه که نزدیک یک ساعتی می شد بودیم رفتار مشکوکی از مهدی ندیدم و دلم می گفت که خود آرزو بی خبر آمده بود تا سر از کارمون در بیاره، با دیدن رفتار مهدی ته دلم قُرص شد، وقتی دیدم موبایلش رو پشت دخل رها کرده و با احمدآقا مشغول دیدن یخچال های مغازه و توضیح سیستمش بود، فکر و خیالات منفی از ذهنم پر کشیدن و رفتارم صد و هشتاد درجه تا وقتی که توی ماشین بودم، تغییر کرد.