🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتهشتادویک
مادرم طلاها رو توی همون بقچه محکم پیچید و بعدش توی کیفم گذاشت و کیفمو جایی گذاشت تا شیطنت های سوگند و کنجکاویش کار دستمون نده و طلاها رو گُم نکنه.
شب که به خونه اومدیم، بدون عوض کردن لباسم روی تخت دراز کشیدم، غذای خوشمزه ی حدیث کار دستم داده بود، زیاد خورده بودم؛ حالا همباید جواب این معده ی بدبختو می دادم.
کیفم رو که مهدی حمل می کرد. روی زمین گذاشت و خندون گفت:
- ماشاالله، چقدر سنگینه، چی با خودت آوردی؟
سریع از جام بلند شدم. مهدی متعجب گفت:
- چی شد؟
بغچه رو برداشتم و روی تخت گذاشتم. باز که کردم مهدی بی اختیار جلو اومد و به طلاها دست زد.
مهدی: اینارو از کجا آوردی؟
- مادرم بهم داده.
مهدی: به چه مناسبت؟
- که ماشین بخریم.
مهدی اخمکرد و طلای توی دستش رو روی بقیه انداخت.
- کار بدی کردی.
ایستادم، شاید به غرورش برخورده بود و فکر کرده بود که مادرم قصدش ترحمه، درحالی که اینطوری نبود، مادرمچون مهدی و دوست داشت، دلش راحتیشو می خواست.
دست دور گردنش انداخت، نگام نمی کرد و به ساعت کوچک توی اتاق خواب زُل زده بود.
- مهدی جان میشه نگامکنی؟
سمتم برگشت، اخمصورتش پررنگ تر شده بود.
- جمع کناینارو، برو پس بده.
- من با مادرم صحبت کردم، اون طلاهاشو نمی خواد.
مسر گفت:
- گفتم که میریم میدیم طلاهارو.
چقدر سخت بود راضی کردنش. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- اصلا تو فکر کن یه قرضه، کار میکنی و قیمتش رو پسمیدی.
سکوتکرد و من احساس کردم که از اون سختی دراومد و به اصطلاح شُل شد، ماشین جزو وسیله های اضطراری بود، مخصوصا مهدی که این روزها زیاد تو رفت و آمد بود، روزانه پول زیادی به آژانس می داد، حالا اگر خودمون ماشین داشتیم، این هزینه از زندگیمون حذف میشد.
مهدی: راستش من نمی دونم دیگه روم شه توی چشمایمادرت نگاه کنم یا نه، من لیاقت این همه خوبیشو ندارم، زیادی به من لطف داره.
او چی می دونست که پیش مادرم چه ارج و قُربی پیدا کرده که این همه خاطرخواهش شده، پیش چشم مادرم او لایقترین بود.
- این حرف و نزن مهدی، مادر من خیلی دوستت داره.
مهدی لبخندی زد.
- منم دوستش دارم؛ انگار مادر واقعیم بوده.
لبخند از روی لباش پر کشید و می دونستم که یاد مادرش افتاد.
دستم رو از دور گ،ردنش باز کردم. نفسی کشید و دکمه های پیراهنشو باز کرد.
مهدی: امروز قبل از این که تو در خونه ی مادرت اینارو به رومباز کنی، مادرم نمی دونم یه دفعه از کجا پیداش شد، انگار کشیک کشیده بود، اومد و ازممی خواست برم خونشون تا باهام حرف بزنه. بهش گفتم بره چون حرفی باهاش ندارم. تو که درو باز کردی رفت.
#کپیحرام❌
#نویسندهزهراصالحی✍