🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹🌹🌹
🍃🍃🍃🍃
🌹🌹🌹
🍃🍃
🌹
#رمانبعدتو
#رمانبراساسواقعیت
#پارتسی
به زور بلند شدم و داخل ماشین جا گرفتم. به دسته گل روی داشبرد چشم دوختم و بعد از لحظاتی که با نفس های عمیق پی در پی حالم رو به بهتری بود آینه ی زیر آفتابگیر ماشین رو باز کردم لبم زخم شده بود و ورم کرده بود، همین که بهش دست زدم دلم از حال رفت بی خیالش شدم.
عصبی آفتابگیر و به سرجاش برگردوندم و
به صندلی تکیه دادم و چشم هام رو بستم. حرفهای مادرم و حمید توی ذهنم تکرار شد، عجله ای که از ذوق وصال نشات می گرفت، حالا بعد از همه ی حرفایی که شنیدم و مقاومت هام در برابر حمید و مادرم و همه ی کنایه هاشونو به جون خریدن، حالا خاموش شده بود. همه رو تحمل کردم فقز به امید امروز ، به شوق بودن مهدی تو زندگیم. اما چی شد؟ مهدی جواب اون همه عشق و علاقه رو با رها کردنم تو جنگل می خواست بده. خودم خواسته بودم، ضرب دستش رو همین اول خوب نشونم داده بود. سنگین بود، خیلی سنگین.
صدای در ماشین رو شنیدم؛ اما چشم باز نکردم. صدای آروم موزیک به گوشم خورد. دلم می خواست همه ی این اتفاقات فقط خواب باشه، نمی دونم چقدر گذشته بود که ماشین ایستاد و صدای در رو شنیدم که خبر از خارج شدن مهدی از ماشین می داد.
چشم باز کردم و اونو دیدم که به سمت مغازه ی لوازم آرایش و بهداشتی می رفت.
بعد از دقایقی برگشت. نگام رو به رو به روم دوختم. کاشکی جراتش رو داشتم تا همین امروز تمومش کنم. اون وقت حمید و مادرم حقشون بود که مدام سرکوفتم بزنن، آبروم پیش فامیل بره که دختر رو هنوز نبرده پس دادنو من بمونم و عشق ناکام بی نظیری که تو ذهن و قلبم از مهدی ساخته بودم.
روی دامنم دو رنگ رژ و کرم گریمی رو رها کرد. فهمیدم برای چی اینارو خریده. حرفی نزد و حرکت کرد. پس ازگشتن بالاخره کوچه ی بن بست تاریک و خلوتی رو پیدا کرد. نگه داشت و آفتاب گیر جلوم رو باز کرد تا از آینه اش بهتر صورتم رو وارسی کنم.
مهدی: زود آرایشتو درست کن، دیر شد.
نگام رو به آینه دوختم، رد اشک روی صورتم مونده بود و زیر چشم هام سیاه شده بود.
کرم رو زیر چشمام کشیدم و رژ رو که تیره بود رو روی لبهام زدم، کاش جرات داشتم تا دست گل مهدی رو نشون جمعی بدم و مراسم رو خراب کنم اما شخصیت من جور دیگه ایبود وفقط نگران آبروی خودم و خونواده ام بودم.
#کپیحرام ❌
#نویسندهزهراصالحی ✍