🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
﷽
#عشقمحجبهیمن
#پارت_پنجاه
*گوشه ی اتاق و دست به سینه وایستاد ه بودم و حواسم به دکتر میانسالی بود
که در سکوت مشغول گرفتن فشار آرام بو د که با تموم شدن کارش گوشی پزشکی
رو از گوشش در آورد و رو به آرام گفت : فشارت خیلی پایینه!..... گفتی تهوع هم
دا ری؟
آرام جوابش رو داد : آره خیلی!
دکتر نگاهش رو از آرام گرفت و گفت : اینا ممکنه عالائم بارداری باشه!
آرام که تا اونموقع با بی حالی روی صندل ی نشسته بود با چشمای از حدقه
بیرون زده به دکتر نگاه کرد و من که تا اونموقع با کلافگی اونا رو نگاه می کردم با
صدای بلند زدم زیر خنده و صدای قهقهه ام فضا ی اتاق رو پر کرد که دکتر نگاه
خیره و متعجبش رو از من گرفت و مشغول نوشتن نسخه شد و در همون حال گفت
: یعنی انقدر بچه دوست دا ری ؟
با گیجی و متعجب نگاهش کردم و پر سید م : چی گفتین؟!
_من فقط گفتم ممکنه! خانومت باردار باشه و تو انقدر خوشحال شدی! گفتم یعنی تو انقدر بچه دوست داری؟!
آرام زود تر از من و با عصبانیت جوابش رو داد : این آقا با من هیچ نسبتی نداره
و در ضمن من هنوز ازدواج نکردم.
دکتر خندید و گفت : حالا چرا عصبی می ش ی؟ خب من فکر کردم شما با
هم نامزدین!
دکتر با همون لبخند ر وی لبش نسخه رو به سمت من گرفت و گفت : انقدر نگران
نباش این فقط یه مسمومیته که با یه سرم خوب می شه!
نسخه رو از دستش گرفتم و با جدیت گفتم : من اصلا نگران نیستم!
لبخند رو ی لب دکتر عمیق تر و پر معنا تر شد و من بر ا ی گرفتن نسخه به دنبال
آرام از اتاق خارج شدم و به سمت داروخونه پا تند کردم.
#کپیحرام❌
#نویسندهاسمامومنی✍