🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂
🍃🍂
🍂
﷽
#عشقمحجبهیمن
#پارت_پنجاه_دو
با رفتن پرستار و بسته شدن در پشت سرش آرام نفسش رو حرصی بیرون داد و با همون حرص تو ی لحنش گفت : من نمی دونم کی به پرسنل اینجا مدرک داده؟ آخه
ما کجامون به.......
به او که حرفش رو نصفه رها کرده بود و به حرص خوردنش خندیدم و وسط خنده
بریده بریده گفتم : فکرش رو بکن ... من و.....
من و تو..... با هم ازدواج کنیم!
با عصبانیت نگاهم کرد و گفت : حتی فکر کردن بهش هم......
با جدیت و اخم نگاهش کردم و با بالا انداختن یه تای ابروم گفتم : فکر کردن بهش چی؟!
_هه! خنده داره!
_آره! خنده داره!
نگاهش رو از من گرفت و در سکوت به سقف خیره شد و من در حا لی که به نیم
رخش زل زده بودم دوباره به او و بودن در کنارش فکر کردم.
باز هم کلافه از فکرا ی بی سر و ته و ضد و نقیضم نفسم رو بیرون دادم و گفتم :
اینجوری......
همزمان با خارج شدن این کلمه از دهن من آرام هم کلم های رو به زبون آورد که
ناگهان هر دو ساکت و به هم خیره شدیم.
وقتی دیدم چیزی نمی گه به حرف اومدم و گفتم: چی می خواستی بگی؟!
_چیز خاصی نبود! شما حرفتون رو بزنین.
_می خواستم بگم اگه ساکت باشیم این دقیقه ها دیر میگذره و حوصله مون
سر می ره که خودت به حرف اوم دی.
_مگه ما حرفی هم بر ای گفتن داریم؟!
_می بینم که این سرم و آمپول اول از همه زبونت رو باز کرده و من مطمئن شدم
اون دختر ی که هر لحظه ممکن بود از حال بره خودتی.
جوابی نداد و من با پوزخند ی گوش هی لبم ادامه دادم : بهت نمیومد انقدر شکمو
با شی که به خاطر پر خور ی کارت به بیمارستان بکشه!
_من نه شکموام و نه پر خور!
از حرص توی لحنش لبخند رو ی لبم پر رنگ تر شد و گفتم : هنوز هم نمی خوا ی بگی چی می خواستی بگی؟!
#کپیحرام❌
#نویسندهاسمامومنی✍