eitaa logo
♡بعــــدِتــღـو☆
35.3هزار دنبال‌کننده
840 عکس
31 ویدیو
0 فایل
و تو خدای بعیدهایی...♥️🌿 عاشقانه های خاص به قلم بانو زهراصالحی✅ ❌هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد روزهای تعلیل و جمعه ها پارت نداریم❣️ لینک کانال @badeto_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹🌹🌹 🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹 🍃🍃 🌹 قطعا تنها کار خدا بود که مهدی با تماسی بره، به زحمت محمد و روی تخت گذاشتم. تند تند شیشه های درشت و از روی زمین جمع کردم، محمد به بغل با ترس کلید و توی قفل چرخوندم، احتمالش زیاد بود که اون تماس نقشه ای بوده باشه تا من و از اون اتاق بیرون بکشه؛ اما فقط به امید خدا در و باز کردم. با قدم های شمرده بیرون رفتم، خبری نبود. با صدای تلفن خونه بی اراده جیغ کشیدم. چرا که ترسیدم. به اطرافم نگاهی انداختم. سریع به سمت تلفن رفتم. - سلام مادر خوبی؟ بچه رو پایین پام گذاشتم ضربان قلبم محکم‌ میزد؛ صدای مادرم وجودم و کمی آروم کرد، به خاطر گریه صدام‌سنگین شده بود، سلام دادم. مادرم سریع گفت: - الهی‌بمیرم، گریه نکن مادر. مرگ حقه دیگه. گیج گفتم: - چی؟ مادرم: پدرشوهرتو میگم، خدا رحمتش کنه، چی شد که فوت کرد؟ مریض بود؟ گوشی و روی پاهام گذاشتم، دستام سست شد؟ پدر مهدی فوت کرد؟ چهره اش توی ذهنم‌جون گرفت، حتی یه بار هم با هم صحبتی نداشتیم؛ درست نمی شناختمش؛ برعکس مادرش که مدام به زندگیمون کار داشت؛ او بی آزار بود. آهی کشیدم و خدا بیامرزی گفتم، پس برای همین بود که مهدی یکدفعه رفت. صدای‌مادرم حواسمو جمع کرد، حتما نگرانش کرده بودم. گوشی و دوباره روی گوشم گذاشتم. - الو.. مادرم معترض گفت: - جون به لبم کردی دختر، چرا جواب نمیدی؟ حنجره ام پاره شد. حالت خوبه؟ آروم گفتم: - خوبم، نگران نباش. مادرم: عصری دفنش می کنن، بیا اینجا، مهدی که گرفتارِ مراسمه، با هم‌میریم. نکنه مهدی با دیدن من حالا که داغدار شده و حالش بدتر شده، چشم ببنده و دهان‌ باز کنه و من و مقابل مُشتی آدم سرافکنده کنه؟ نمی شد که توی مراسم‌ ختم‌پدرش نباشم، بقیه چی می گفتن؟ کلافه خواستم به موهام دست بزنم که دردم اومد و آخم بلند شد. باید می رفتم، چاره ای نبود. از جام بلند شدم، با جاروبرقی سر و سامونی به شیشه های ریز دادم، بعدش جلوی آینه ایستادم. شقیقه ها و پیشونیم به قرمزی می زدن، تا کی باید برای حفظ آبرو و زندگیم صورتم را با سیلی سُرخ نگه می داشتم؟ تا کی توان و کِشش داشتم؟ چرا هیچ نوری، هیچ جای این زندگی نبود؟ * محمد کنارم اومد. - مامان غذا می خوام. دستش و گرفتم، پرش به گذشته کافی بود، همون بهتر که شکم‌سیر کنم و بعد فقط بخوابم، با کمک محمد اُملت پختیم و خندون لقمه دهان همدیگه گذاشتیم، لُقمه از دستای کوچیکش خیلی خوشمزه بود. یه ساعتی با هم‌فیلم دیدم و بعد از اینکه قصد خوابیدن کردیم، با صدای‌مسیج هایی که تندتند پشت هم ارسال می‌شد،به سمت موبایلم رفتم. لحظه ای فکر کردم شاید گوشیم هنگ کرده؛ اما نه. رمزشو باز کردم، با دیدن تکرر یه‌‌ مسیج او هم از شماره ای ناشناس، متعجب شدم.مسیج و باز کردم. "بی تو نفس نیست مرا، سامان"
🍃🌸 فروغ در یکی از نامه‌هاش به ابراهیم گلستان می‌نویسه: «انگار من از جایِ بریده‌ی زخمی در تن تو روییده‌ام» :) @panahgah_52
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 ﷽ ما شین رو نزدیک خونه ی حاج علی اکبر که مراسم نامزد ی توش برگزار می شد پارک کردم و به آرام که اصلا نه حرف زده بود و نه حتی نگاهم کرده بود نگاه کردم و خواستم چیزی ب گم که خیلی سریع پیاد ه شد و در ما شین رو به هم زد. نفسم رو عصبی بیرو ن دادم و از ما شین پیاده شدم و به همراهش به سمت خونه ای که چند نفر جلو ی درش وایستاده بود رفتیم. با ر سیدنمون به در خونه آرام رو به پسری هم سن و سال خودم با لبخندی که کاملا مشخص بود برا ی در آوردن حرص من رو ی لبشه سلام و احوالپر سی کرد که پسره هم از خدا خواسته به لبای قرمزش خیره شد و جوابش رو داد. با عصبانیتی که سعی داشتم پنهونش کنم خیلی آروم، آرام رو به داخل حیاط هول دادم که پسره گفت :آرام خانم لطفا شما که میرین بالا به مامانم بگین یه سر بیاد پایین کارش دارم. خواستم برگردم و دندوناش رو بریزم تو ی دهنش که خودم رو کنترل کردم و دست آرام رو تو ی دستم محکم فشار دادم که صدای آخش در اومد و من بی توجه به فشار بیش از حد دستم به گوشه ی خلوت و تا ریک حیاط کشوندمش و به د یوار سر د پشت سرش چسبوندمش. با ترس و عصبانیت نگاهم کرد و من محکم و عصبی انگشت شستم رو ر وی لبش کشیدم که رژ قرمز رو ی لبش کم رنگ شد و رو بهش از فاصله ی کم غریدم :اگه یه بار دیگه این لبها بخندن خودم می برمشون. نیشخندی زد و گفت : یعنی می خوا ی باور کنم این چیزا هم برا ی تو مهمه؟
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 ﷽ با این حرفش گر گرفتم و دستش رو بیشتر فشار دادم که از شدت درد چشماش رو محکم بست و من با احساس نزدیک شدن کسی بهمون دستش رو رها کردم و ازش فاصله گرفتم و بهش اجازه دادم بره! با حرص و در حا لی که دستش رو ماساژ می داد نگاهی بهم انداخت و ازم دور شد . در تمام مدت مراسم کنار بابا و آقای محمد ی و محمدحسین نشسته بودم و به امیرحسین شاد و خندون که هر چند دقیقه یک بار به بهانه های مختلف به قسمت زنانه می رفت نگاه میکردم و برای تموم شدن این مراسم که هر لحظه اش یک ساعت برام می گذشت لحظه شماری می کردم. محمدحسین که فهمیده بود عصبیم و حال خو بی ندارم ازم پر سیده بود چمه که من جواب سر بالا داده بودم. نمی دونستم آرام چه حالی داره و چیکار می کنه ولی پرهام باهام تماس گرفته بود و گفته بود که آرام جواب تماسش رو نداده ولی او بهش پیام داده و صدای ضبط شد ه ی سایه رو که اعتراف کرده بود همه چی صحنه ساز ی بوده رو براش فرستاده. با تموم شدن مراسم من اولین کسی بودم که از خونه ی همسایه ی حاج علی اکبر که بر ای آقایون در نظر گرفته شده بود بیرون زدم و به انتظار اومدن آرام جلوی در حیاط وایستادم. ولی آرام خیال بیرون اومدن نداشت و من که حسابی توی هوای سرد داخل کوچه سرما خورده بودم یقه ی کتم رو گرفتم و بالا کشیدمش و سرم رو توش قا یم کردم. مدتی گذشت تا اینکه با دیدن آرام که به همراه آرزو از خونه خارج شد به سمتشون رفتم که هما خانم هم از خونه خارج شد و رو بهمون گفت :چرا اینجا و توی این سرما وایستادین؟!
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹🌹🌹 🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹 🍃🍃 🌹 همین جمله ی ساده که به ظاهر احساسی بود و بارها و بارها خوندم، چندباری دستم به سمت شماره اش رفت تا زنگ بزنم و باهاش اتمام حجت کنم که اگه‌ نخواد دست از کارهاش برداره به پلیس مزاحمتش و اطلاع می دم؛ اما هربار پشیمون شدم. از قدیم می گفتن" هیچ چوبی بدتر از چوب کم محلی نیست" ببینه برام مهم نیست، خودش خسته میشه. موبایل و روی اپن گذاشتم و سایلنت کردم تا اگه دوباره خواست مسیجی بده یا زنگ بزنه، صداشو نشنوم و نیمه شبی اعصابم و به خاطر سامان خراب نکنم؛ آدمی که یه ذره انسانیت تو وجودش نبود. توی اتاق محمد دراز کشیدم، حق داشتم که فکر و خیال کنم.... ده دقیقه ای یه بار نفس عمیق می کشیدم، از حجم فکر و خیال نفسم تَنگ می رفت و قلبم فشرده می شد، شاید تنها دو ساعتی خوابیدم، اون هم با کابوس سامان که فرزندم و دزدیده تا با دلش راه بیام از خواب بیدار می شدم. صدای اذان که بلند شد، دلم کمی از شور افتاد، انگار ندایی درِ گوشم می گفت" من هستم، نگران چی هستی؟" به نماز ایستادم، باز یاد ضرب المثل قدیمی افتادم" خدا دوتا شب و پشت سر هم نمیندازه" یعنی سختی پشت سختی نمیاد، من که تازه از مشکلات سر بلند کرده بودم، امکان داشت که دوباره گرفتار بشم؟ خود خدا می گه" بعد هر سختی آسونیه" نمازم که تموم شد، با صدای بارش باران از اتاق محمد بیرون رفتم، دوساعتی خیره تلویزیون خاموش شدم، بعد از اون میز صبحونه ای چیدم که اگه پرستار محمد رسید با هم بخوریم. همین که چای و دم گذاشتم، صدای آیفون بلند شد، امروز زودتر اومده بود، کلید آیفونو فشردم تا داخل بشه. دقایقی بعد در هال باز شد و با دیدنم سلام کرد. لبخندی تحویلش دادم. چادرش و آویزون کرد، برای صبحونه دعوتش کردم. - بیا با هم بخوریم، تنهایی از گلوم پایین نمیره. تشکر کرد. پشت سرم وارد آشپزخونه شد. - حلماجان؟ برگشتم و فنجون تو دستم و روی کابینت گذاشتم. - جانم؟ در سکوت لحظه ای خیره ام شد. با تردید گفت: - نمی خوام اول صبحی اعصابتو خورد کنما؛ ولی؟ دیشب که وضع خوابیدنم اون بود؛ امروز هم که معلوم نبود که زهرا چه خبری برام آورده که اعصابم کل روز مغشوش باشه. - ولی چی؟ جون می کند تا حرف زد و جون من و بالا آورد. - همون پسرِ که دیروز اومده بود دم در، الان که اومدم تو یه ماشین پژو نزدیک خونه بود تا من و دید رفت. دلم ریخت، نفهمیدم چطور به سمت موبایلم رفتم و قفلش و باز کرد. نزدیک ده پیام و پنج الی شش میس کال، مسیج آخریش این بود" دم درم، بیا می خوام‌ببینمت، فکر می کنی بهت دروغ گفتم؟ من واقعا دوستت دارم حلما، من عوض شدم به خاطر تو، خواهش‌ می کنم بیا بیرون" با خوندن پیامش اشک هام چکید و گونه هایم و خیس کرد، زهرا نزدیکم شد. متعجب پرسید. - حلماجان چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ احساس خطر و بی امنیتی وجودم و گرفته بود، شک نداشتم سامان برام نقشه ی کثیفی کشیده. به شونه‌ی زهرا پناه آوردم، او آروم دست پشت کمرم می کشید، نخواستم اونو درگیر مسائل شخصیم کنم برای همین حرفی نزدم، پس از از لحظاتی که سبک تر شدم ازش جدا شدم و آروم گفتم: - ببخشید اول صبحی حالتو خراب کردم. کلافه بود. - ببخشید مقصر این حالت منم، کاش نگفته بودم بهت. سریع گفتم: - نه... نه. اتفاقا کار خوبی کردی، ممنون که در جریان گذاشتی.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹🌹🌹 🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹 🍃🍃 🌹 اشک هام و پاک کردم و به میز صبحونه اشاره کردم. نشست. به سرویس رفتم و آبی به صورتم زد، بعدش به آشپزخونه رفتم و فنجون ها رو پُر از چای کردم و رو به روی زهرا نشستم. - لطفا وقتی من از خونه بیرون رفتم در هال و قفل کن، ببخشید که بازگو می کنم اما در رو برای هیچ کسی باز نکن و گردش بیرون با محمد تا اطلاع ثانوی تعطیل. سرش و محکم تکون داد. - خیالت راحت باشه. لقمه ای گرفتم و توی دهانم گذاشتم و به سختی قورتش دادم. چاییمو شیرین کردم. زهرا آروم گفت: - ببخشید حلماجان که دخالت می کنم؛ اما به نظرم اگر شما از پسش بر نمیاین حتما از یه بزرگتر کمک‌بگیرین. قصدم همین بود، منی که تا دیشب می گفتم در صورت مزاحمت دوباره اش با پلیش مطرح می کنم، می خواستم تا ساعتی دیگه با حمید تماس بگیرم و در موردش صحبت کنم، وقتی متوجه شدم صبح الطلوع در خونه ام‌بوده، فهمیدم که من نمی تونم از پس این موجود بربیام. حمید باید کاری می کرد که چشم ترسی داشته باشه تا دست از این گستاخی و بی چشم و رویی برداره. آماده ی رفتن شدم و از زهرا خواستم‌که محمد و بیدار کنه، چادرم و روی سرم انداختم. باران همچنان می بارید، من هم‌که چتر نداشتم. قدم هامو سریع برمی داشتم تا به خیابون برسم و تاکسی بگیرم. پس از دقایقی بالاخره یه تاکسی روبه روم‌ایستاد. همین که داخل ماشین نشستم، با حمید تماس گرفتم. با صدای خواب آلودش جوابمو داد. - جانم حلما؟ - هنوز خوابی؟ پاشو تنبل. متعجب گفت: - مگه ساعت چندِ؟ هوا که هنوز خیلی تاریکه. خنده ای کردم. - چون ابریه. بعد از لحظه ای مکث کرد و بعد گفت: - جانم؟ هوشیار شدم بگو؟ آب دهانم و قورت دادم. - یه مشکلی برام‌ پیش اومده. حمید: چه مشکلی؟ نگام و از شیشه ی ماشین به بیرون دوختم. - پسرعمه ی مهدی مزاحمم شده، دیروز اومد محل کارم، دیشب که نمی دونم شماره ی من و از کجا پیدا کرده هِی تند تند مسیج فرستاده، زهرا هم‌گفت صبحی دم در خونه بوده. حمید عصبی شد. - غلط کرده مرتیکه، آدرسشو داری؟ نمی خواستم حمید آدرس پیدا کنه و بلایی بر سر هم بیارن؛ از همون اول هم از این موضوع می ترسیدم‌، گرچه واقعا آدرس منزلشونو نمی دونستم. - ندارم داداش، من زیاد نمی شناسمش. خواهش می کنم فقط خودتو کنترل کن. شمارشو برات می فرستم، باهاش حرف بزن که فکر نکنه بی کس و کارم و یه کمی هم بترسه تا دست از این بازی کثیفش بردارِ. حمید عصبی گفت: - خودم‌می دونم باید چطور باهاش رفتار کنم. شمارشو زود بفرست. چشمی گفتم. تماس و قطع کرد، شماره رو برایش ارسال کردم و دعا کردم که به خیر و خوبی تموم بشه. تاکسی رو به روی محل کارم ایستاد، پس از پرداخت کرایه پیاده شدم، همزمان آقای اکبری هم از ماشینش پیاده شد. چادرم و مرتب کردم، نزدیک در که رسیدم، هردو تو سلام دادن خواستیم پیشی بگیریم که سلامما ون نصفه موند، لبخندی روی لبهاش شکل گرفت، به جای صورتم چادر مشکیمو نگاه می کرد. اکبری: خوب هستین؟ چه هوایی شده امروز! تشکر کردم. چند دستمال از جیبش درآورد و نزدیکم شد. دستش و دراز کرد، متعجب بودم که چرا به من دستمال تعارف می کرد. به پایین چادرم اشاره کرد. - چادرتون گِلی شده، پاکش کنین. تازه فهمیدم چی گفت، دستمال هارو ازش گرفتم. - ممنون. تا من چادرم وتمیز کنم؛ او هم به سمت ماشینش رفت و انگار چیزی جا گذاشته مشغول گشتن توی داشبردش شد. دستمال های کثیف رو توی دستم‌مچاله کردم، به سمتم اومد تا با هم وارد محوطه بشیم. هم قدم با هم به طرف ساختمون دفتر رفتیم، دل من با هر قدم‌ می لرزید، توجهش برام دلچسب اومد؛ من نباید دلم و دوباره به عمل و رفتاری وا می دادم.
فراموش نکن همیشه با رویا بخوابى و با هدف بیدار بشى... روز بخیر هموطن🧡
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 ﷽ آرزو جواب داد:آخه هنوز بابا بیرون نیومده. هما خانم با گفتن" الان بهش زنگ می زنم ببینم کجا مونده" مشغول گشتن به دنبال گو شیش تو کیفش شد که ماشین آقا ی محمدی کنارمون متوقف شد و آرزو با دیدنش گفت :مامان نمیخواد زنگ بز نی بابا خودش اومد. آرزو که از سرما به خودش میلرزید با گفتن این حرف خیلی زود خودش رو توی ما شین انداخت و هما خانم رو به من و آرام گفت : شما هم تا نچاییدین زودتر راه بیفتین. _مادر جان اگه اجازه بدین من امشب آرام رو با خودم ببرم. _اختیار دا ری پسرم! پس فعلا خداحافظ . _خداحافظ . با نشستن هما خانم توی ما شین آرام گفت : اگه با بابا نرفتم به خاطر این بود که نخواستم بفهمه بینمون اتفاقی افتاده پس تو هم لطفا فقط من رو به خونه برسون. بی توجه به حرفش در ما شین رو براش باز کردم که تو ی ما شین نشست و من هم پشت فرمون نشستم و در سکوت به سمت خونه ی خودم روندم. در خونه رو باز کردم و منتظر موندم تا اول او وارد خونه بشه. با ورودش به خونه من هم به دنبالش وارد شدم و در رو پشت سرم بستم که خیلی جدی به سمتم برگشت و گفت :چرا من رو آوردی اینجا ؟ _تا تکلیفمون با هم معلوم بشه و من یه سر ی چیزا رو برات توضیح بدم. _مگه من ازت توضیح خواستم که بخوا ی برام توضیح بد ی؟ _تو نخواه ولی من باید بگم سایه کیه و چرا این کار رو کرده. به سمت مبل وسط حال رفت و چادرش رو روش انداخت و گفت :من خیلی خوب سایه رو می شناسم!
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂 🍃🍂 🍂 ﷽ دختر آقای بهرامی و دوست دختر سابق شما! بهش نزدیک شدم و گفتم :و لی تو او رو از..... _این رفیقت امشب پدر گو شیم رو درآورد انقدر که پیام داد و در موردش گفت. با نگرانی پر سیدم:مگه چی برات نوشته؟ رو ی مبل نشست و دستاش رو به خاطر سر دی هوای خونه توی بغلش گرفت و گفت :اینکه یه مدت باهاش دوست بودی و اون عاشقت شده و لی تو ولش کردی و او هم میخواد یه جو ری ازت انتقام بگیره . نفس راحت ی کشید م که گفت: وای اینجا چقدر سرده! با این حرفش تازه به این فکر افتادم که ما درست وسط زمستون اومدیم تو ی خونه ای که حسابی سرد بود و سه ما هی می شد که کمترین گرمایی رو ندید ه بود . کتم رو از تنم در آوردم و ر وی شونه ها ی لرزونش انداختم و مشغول روشن کردن پکیج و شو مینه شدم. شعله ی شومینه رو تا آخر باز کردم و به اتاق رفتم و خوش خواب روی تخت رو با تنها پتو و بالشی که توی خونه بود رو برداشتم و دوباره به حال برگشتم و اونا رو کنار شومینه ر وی زمین انداختم که آرام گفت: تو که نمی خوا ی ب گی شب رو باید ا ینجا بمونیم! _چرا اتفاقا! مشغول جابه جا کردن چیزایی که آورده بودم شدم که بالای سرم وایستاد و گفت : و لی من می خوام برم خونه. دست از کارم کشیدم و روبه روش وایستادم و گفتم : چرا نمی خوا ی باور کنی که همه چی یه اتفاق بوده و من بدون اینکه بخوام تو ی اون موقعیت قرار گرفتم. آرام! من از وقتی تو اومدی توی زندگیم نه تنها به همچین مهمونیایی نرفتم که حتی به سایه یا هیچ دختر دیگه ا ی فکر هم نکردم ولی تو هنوز هم من رو با گذشته ام می بینی.
عطرِ تنت از هر جا گذشت، بهار شد  :) 🤍🍃 @badeto_roman
بهار جان بگو در کدام کوچه عاشق شده ای که هوایت بوی یار می‌دهد...🌸🍃