eitaa logo
♡بعــــدِتــღـو☆
67.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
58 ویدیو
0 فایل
و تو خدای بعیدهایی...♥️🌿 عاشقانه های خاص به قلم بانو زهراصالحی✔️ ❌هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد روزهای تعطیل و جمعه ها پارت نداریم❣️ جهت رزرو تبلیغات👇🏻 @zarigoli9500
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹🌹🌹 🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹 🍃🍃 🌹 همین جمله ی ساده که به ظاهر احساسی بود و بارها و بارها خوندم، چندباری دستم به سمت شماره اش رفت تا زنگ بزنم و باهاش اتمام حجت کنم که اگه‌ نخواد دست از کارهاش برداره به پلیس مزاحمتش و اطلاع می دم؛ اما هربار پشیمون شدم. از قدیم می گفتن" هیچ چوبی بدتر از چوب کم محلی نیست" ببینه برام مهم نیست، خودش خسته میشه. موبایل و روی اپن گذاشتم و سایلنت کردم تا اگه دوباره خواست مسیجی بده یا زنگ بزنه، صداشو نشنوم و نیمه شبی اعصابم و به خاطر سامان خراب نکنم؛ آدمی که یه ذره انسانیت تو وجودش نبود. توی اتاق محمد دراز کشیدم، حق داشتم که فکر و خیال کنم.... ده دقیقه ای یه بار نفس عمیق می کشیدم، از حجم فکر و خیال نفسم تَنگ می رفت و قلبم فشرده می شد، شاید تنها دو ساعتی خوابیدم، اون هم با کابوس سامان که فرزندم و دزدیده تا با دلش راه بیام از خواب بیدار می شدم. صدای اذان که بلند شد، دلم کمی از شور افتاد، انگار ندایی درِ گوشم می گفت" من هستم، نگران چی هستی؟" به نماز ایستادم، باز یاد ضرب المثل قدیمی افتادم" خدا دوتا شب و پشت سر هم نمیندازه" یعنی سختی پشت سختی نمیاد، من که تازه از مشکلات سر بلند کرده بودم، امکان داشت که دوباره گرفتار بشم؟ خود خدا می گه" بعد هر سختی آسونیه" نمازم که تموم شد، با صدای بارش باران از اتاق محمد بیرون رفتم، دوساعتی خیره تلویزیون خاموش شدم، بعد از اون میز صبحونه ای چیدم که اگه پرستار محمد رسید با هم بخوریم. همین که چای و دم گذاشتم، صدای آیفون بلند شد، امروز زودتر اومده بود، کلید آیفونو فشردم تا داخل بشه. دقایقی بعد در هال باز شد و با دیدنم سلام کرد. لبخندی تحویلش دادم. چادرش و آویزون کرد، برای صبحونه دعوتش کردم. - بیا با هم بخوریم، تنهایی از گلوم پایین نمیره. تشکر کرد. پشت سرم وارد آشپزخونه شد. - حلماجان؟ برگشتم و فنجون تو دستم و روی کابینت گذاشتم. - جانم؟ در سکوت لحظه ای خیره ام شد. با تردید گفت: - نمی خوام اول صبحی اعصابتو خورد کنما؛ ولی؟ دیشب که وضع خوابیدنم اون بود؛ امروز هم که معلوم نبود که زهرا چه خبری برام آورده که اعصابم کل روز مغشوش باشه. - ولی چی؟ جون می کند تا حرف زد و جون من و بالا آورد. - همون پسرِ که دیروز اومده بود دم در، الان که اومدم تو یه ماشین پژو نزدیک خونه بود تا من و دید رفت. دلم ریخت، نفهمیدم چطور به سمت موبایلم رفتم و قفلش و باز کرد. نزدیک ده پیام و پنج الی شش میس کال، مسیج آخریش این بود" دم درم، بیا می خوام‌ببینمت، فکر می کنی بهت دروغ گفتم؟ من واقعا دوستت دارم حلما، من عوض شدم به خاطر تو، خواهش‌ می کنم بیا بیرون" با خوندن پیامش اشک هام چکید و گونه هایم و خیس کرد، زهرا نزدیکم شد. متعجب پرسید. - حلماجان چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ احساس خطر و بی امنیتی وجودم و گرفته بود، شک نداشتم سامان برام نقشه ی کثیفی کشیده. به شونه‌ی زهرا پناه آوردم، او آروم دست پشت کمرم می کشید، نخواستم اونو درگیر مسائل شخصیم کنم برای همین حرفی نزدم، پس از از لحظاتی که سبک تر شدم ازش جدا شدم و آروم گفتم: - ببخشید اول صبحی حالتو خراب کردم. کلافه بود. - ببخشید مقصر این حالت منم، کاش نگفته بودم بهت. سریع گفتم: - نه... نه. اتفاقا کار خوبی کردی، ممنون که در جریان گذاشتی.
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 عصر شده بود، مهرناز تو آینه شالش و مرتب می کرد، می خواست به دیدن مهشید بره، این بار چی تو سرش بود، خدا می دونه. مازیار نیم نگاهی بهش انداخت: - باز کجا شال و کلاه کردی؟ بدون این که سمتش برگرده جوابشو داد. - باز تو فضولیت گل کرد؟ مازیاد هسته ی قره قورت و از دهنش بیرون آورد و به سمت مهرناز پرتاب کرد. مهرنازبرگشت و عصبی گفت: - واقعا که خیلی لوسی. مازیار خندید و گفت: - چه خبر از اون دختره ی دیوونه؟ منظورش مونا بود، از ماجرا خبر داشت و پا به پای مهرناز تو جریانات ماجرا بود، اونم بی میل نبود، این وسط یه چیزی هم به اون می رسید، هم این که سرش گرم بود، از این بازی هم خیلی خوشش میومد. بالاخره از بی کاری و الافی که بهتر بود. درسته هنوز این بازی به قسمت دلخواه مازیار نرسیده بود، ولی دیگه‌چیزی نمده بود تا مازیار از اینی که هست، سرگرم تر بشه، اون مهره ی آخر برای تو شک انداختن آرمان بود. - حوصله ندارم، بگو کجا میری؟ مهرناز لبخندی زد و گفت: - عیادت مهشید جون. مازیار خنده اش گرفت، می دونست مهشید و مرخص کردن، به پا برای آرمان گذاشته بود که لحظه به لحظه خبرش و به گوششون می رسوند. خداحافظی کوتاهی کرد، مازیار زیر لب زمزمه کرد. - عجب جونوری هستی. مهرناز سریع با آسانسور پایین رفت و سوار ماشین شد و حرکت کرد، میون راه دسته گل زیبایی رو برای مهشید خرید. به برج که رسید، موبایلش زنگ خورد، مونا بود، پوفی کشید، دیگه حالش ازش بهم می خورد، ولی چاره چی بود، تا سوخته شدن کامل مهره اش باید اونو نگه می داشت. پاسخ داد. -جانم عزیزم؟ - چکار کردی؟ فکراتو کردی؟ - شب میام می بینمت عزیزم، با هم‌مفصل حرف می زنیم. مونا می خواست ادامه بده؛ اما تماس و قطع کرد. پیاده شد و محوطه ی برج و جلو رفت و داخل ساختمون شد، چند نفس عمیق کشید و دکمه ی آسانسور رو فشرد و بعد از لحظاتی رو به روی واحد آرمان ایستاده، به روزی فکر کرد که این واحد برای خودش و آرمان باشه، مطمئن بود که اون زمان زود می رسید. بعد از زدن زنگ واحد،دقیقه ای بعد در باز شد و مادرمهشید روبه روش ظاهر شد. ازش خوشش نمی ادمد، آروم سلام کرد و فرزانه پس از دادن سلامی زیر لب،از جلوی در کنار رفت تا اون وارد بشه.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ 🌺🌺🌺🌺🌺 ⚡️⚡️⚡️⚡️ 🌺🌺🌺 ⚡️⚡️ 🌺 بسم الله الرحمن الرحیم حسابی هول شده و گفتم: - میدونه! - پس خودش برات کرایه کرده، نمی دونستم وضع پدرت خوب شده، مس جای تبریک داره، حتما باید بهش تبریک بگم! قلبم داشت توی دهانم می زد، ادامه داد. - گنج پیدا کرده پس! - تو من و تعقیب کردی؟! - مشکوک بودی بهار، مجبور شدم... - واقعا که! - چرا؟ چرا واقعا که؟ من باید از دست تو دلخور باشم که اینجوری من و پیچوندی، اونوقت تو به من اینجوری میگی! والا بخیل و حسود نیستیم، اتفاقا خوشحال هم میشیم. داشت بهم طعنه‌می زد. - دوست دارم بفهمم عمو چطور تونسته این خونه رو برات کرایه کنه! - این موضوع به خودش مربوطه. بعد از چند ثانیه مکث گفت: - بله درسته، حالا بهش زنگی میزنم، کِی اومد تهران که‌من بی خبر موندم؟ اروم لب زدم نیومده، به همون صاحبخونه ی قبلیم سپرده، داشتم سکته می کردم، پدرم می فهمید فاتحه ام خونده بود، باید قِید همه چی رو میزدم. اگه نه می‌گفتم، می فهمید چی به چیه، حسم بهم‌می گفت الان هم میدونه قضیه چیه و می خواست آزارم بده . - خب کِی شیرینیشو میدی؟ یهو گفت: - نه نه، ولش کن، شیرینی رو باید از کسی گرفت که همه کاره اس، از همون عمو میگیرم.