🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#سوپراستار
#پارتسیصدوهجدهم
با دیدن مهشید بی اختیار لحظه ای مکث کرد، مهشید اما مشغول گفتگو با مادرش، ندید نگاش رو،از خودش عصبانی بود؛ سردرگم، کلافه، عصبانی، همه ی حس های بد دنیا رو داشت.
هنگامی که خطبه ی عقدشون روجاری کردن، لحظه ای چشم بست و تو دل گفت.
" شهید شم، قلبم صدپاره بشه، دیگه طاقت ندارم"
بغض ته گلوش خونه کرده بود.
آخر شب عروسش و به خونه یپدرش رسونده بود، به خلوتی نیاز داشت، تو فکر رفتن بود، با خودش عهد کرد، اونقدر پیگیر رفتنش به سوریه باشه که هیچ احدی نتواند جلوش و بگیرد، تو این فاصله حتی دست هم به عروسش نزنه، گرچه دلش نمی خواست اونو آزار بده؛ اما چاره ای نداشت، بعد از مراسم به دلش افتاده بود که بازم برمیگیرده و همون می شد که می خواست؛ نمی خواست زنشو اذیت کنه، اما چاره چی بود؟ وقتی دوستش نداشت نمی خواست اونو درگیر خودش کنه.
یک ماه بعد بود که کارهای رفتنش راست و ریست شد،هیچ کس باور نمی کرد که اون دوباره برمی گرده، حتی گریه های مادر و همسر عقدیش هم دیگه جواب نمی داد، به چشم های زنی که فقط اسم همسر بودن او را به دوش می کشید نگاه کرد، دلش گرفته بود.
- می دونم توی این یک ماه و نیم چه قدر اذیت شدی، خواستی وقتمون با هم بگذره نشد، می دونم خیلی توقع ها هست که داشتی و نجابتت نگذاشته به زبون بیاری، هرکسی دوست داره همسرش باهاش همراه باشه که من نبودم؛ اما ازت این خواهش دارم از رفتنم راضی باش، همسر خوبی برات نبودم؛ نشد.
مکثکرد، بعدش گفت:
- نه اینکه نمی خواستم، دست من نبود، ساید تقدیر من این طوری رقم خورده.
#نویسندهزهراصالحی
#کپیحراماستوپیگردقانونیدارد.
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#سوپراستار
#پارتسیصدونوزدهم
همسرش در حالی که گریه می کرد، گفت:
- راضی به رفتنت نبودم، همشو درست گفتی، ازت خیلی توقع داشتم که نکردی؛ اما حالا که این همه عاشقی برو، من راضیم، می بخشمت؛ اما به یه شرط.
محمد اشک ریخت، بغض کرده گفت:
- هرچی باشه قبوله.
- از خانم زینب برای من حلالیت بگیری.
محمد محکم سر تکون داد، بعدش روی دستای مادرش بوسه زد و ملتمسانه ازش رضایت خواست، وقتی بعد از عقد گفت که می خواد به سوریه برگرده، مادرش مرتب با چشم گریون بهش می گفت "حلالت نمی کنم، راضی ام نمی شم؛ ببینم حضرت زینب از تو راضیه که ما و همسرت رو می خواهی ول کنی بری"؛ اما حالا که به اینجا رسیده بود، چی؟ باز هم نمی خواست راضی بشه؟ مادرش چی فکر می کرد، چی شد، مگه می تونست جواب نگاه منتظرش و نده، گفت؛ حلالی، از اول هم بودی.
به پدرش که بی حرف نگاش می کرد، چشم دوخت، توی نگاش هزاران حرف بود، انگار می دونست برای چی میره. نگاهی به ساعت ایستاده انداخت، دیر شده بود باید می رفت، از همهچی دل کند. مادرش پشت سرش بی قراری می کرد، اگه مادرش می دونست چه زجری می کشد آرزو می کرد تا هرچه زودتر شهید بشه
°○•♤
مهشید ماه هفتم و می گذروند که خبر شهادت محمد و شنید، یک هفته طول کشید تا سه شهدایمدافع حرم و که یکی از اونا محمد بود رو بیارن، روز موعود فرا رسیده بود، آرمان مخالفت شدیدش و اعلام کرد، فقط هم به خاطر مهشید بود، دیدن تابوت و استخون های شهید و بی قراری های مادرش برای مهشید خوب بود، این دوماه آخری رو باید بیشتر حواسش به خودش می بود، نباید تو این مجلس می رفت. استرس براش خوب نبود و خطری خودش و دخترش و تهدید نکنه؛ اما مگه گوش مهشید بدهکار بود، دلش می خواست بدرقه بره
عضو زاپاس بعدتو باشید که اگر مشکلی پیش اومد اونجا ادامه میدیم
https://eitaa.com/joinchat/1264190414C55c9163942
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#سوپراستار
#پارتسیصدوشانزدهم
داشت لباس میپوشید، فرزانه به موبایلش زنگ زد.
- مهشیدجان؟
همونطور که دکمه ی لباس مشکیشو می بست، جواب داد.
- جانم مادر؟
- محمد و اول میبرن خونه ی داییت، بعدش میره بین مُردم، خودتو زود برسون اینجا، چه کار کنم که کله شقی، گفته باشم آرمانو به زور راضی کردی، من نمیذارم بین جمعیت بری.
مهشید پوفی کشید. حرصی گفت:
- آرمان به شما زنگ زده؟
- آره، چکار کنه بدبخت، نگرانته خب.
مهشید که حال و اوضاعش اصلا رو به راه نبود، سریع گفت:
- باشه الان میام.
بعدش تماس و قطع کرد، شالش و روی سرش انداخت و پایین رفت.
آرمان کلافه روی مبل نشسته بود.
- مامان زنگ زد، ممنون از گزارشت.
آرمان بلند شد و به سمتش رفت و گفت:
- دیشب هرچی گفتم به خرجت نرفت، فقط به فکرتم، هفت ماه صبر کردی، فقط دو ماه دیگه مونده، اونم طاقت بیار، این جمعیت برات خطرناکه.
مهشید درکش کرد، آروم گفت:
- مامان میگه دارن می برنش خونه ی دایی، بریم اونجا تا شلوغ نشده زود برگردیم.
آرمان راضی گفت:
- باشه، بیا بریم.
سریع پایین رفتن و سوار ماشین حرکت کردن، آرمان میون راه تذکر می داد.
- مهشید جان لازم نیست شما جنازه رو ببینی، پس سعی کن زیاد نزدیک نشی، گریه و زاری شدید نداریم، هروقت احساس کردی دیگه طاقت دیدن و ایستادن نداری، میایم بیرون، فهمیدی؟
مهشید سر تکون داد.
- حواسم هست.
#نویسندهزهراصالحی
#کپیحراماستوپیگردقانونیدارد.
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#سوپراستار
#پارتسیصدوشانزدهم
به روبه روش چشم دوخته بود، انگار هرچی به خانه ی داییش نزدیک تر می شدن، قلبش فشرده تر می شد، همین که رسیدن، مهشید بدون اینکه منتظر آرمان بمونه، سریع به سمت خونه ی داییش رفت، آرمان صداش زد، جواب نداد، سریع ریموت ماشین و زد و به سمت مهشید دوید.
مهشید با شنیدن صدای بلند گریه زاری ها، یه دفعه فشار شدیدی به کمر و رحمش وارد شد، نفس عمیقی کشید و دستاش روی در ورودی لرزید.
تابوتمحمد و میون هال گذاشته بودن و زنداییش و همسر محمد پای تابوت ناله و زاری می کردن.
خونه ماتم کده ای شده بود، گریه ها و ناله ها شدت گرفت وقتی مادر محمد رو به مهشید گفت:
- بیا دخترم، بیا ببین، ببین دسته گلمو آوردن، خوش اومدی.
مهشید اشکاش گلوله گلوله پایینمی ریختن، انگار محمد بهش میگفت، بیا. با قدم های بلند و لرزون سمت تابوت رفت، دستی از پشت بازوشوکشید، آرمان بود.
- وایسا ببینم، یادت رفت بهت چی گفتم؟
اشک های پشت سرهم دیدش وتار کرده بود و تصویر آرمان وواضح نمی دید، فرزانه جلو اومد.
- برو بیرون مادر، دیگه بسه.
فرصت شد و آرمان دستش و از دور بازوش باز کرد، دیگه نفهمید و با قدم های محکم و تند جلو رفت، آرمان یه ناغافل دید که رفته، مهشید ایستاده به تابوت که روش باز بود، خیره شد و درجا خشکش زد.
سر محمد که لبخند به لب داشت؛ اما پای چشماش کبود بود و دو تکه گوشت که یع دست و یه پا و چند تکه استخوان، وحشت کرده بود، جیغ کشید و گریه کرد، هیچ چیز دست خودش نبود.
آرمان به داداش رسید، جیغ های از سر وحشتش تمومی نداشت، عده ای رو دور خودش جمع کرد، آرمان اونو محکم به خودش فشرد، دست و پای آرمان می لرزید و همراه مهشید اشک می ریخت. سر جمعیت فریاد کشید.
- برین کنار.
#نویسندهزهراصالحی
#کپیحراماستوپیگردقانونیدارد.
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#سوپراستار
#پارتسیصدوهفدهم
جمعیت به سرعت پراکنده شد و آرمان با چه وضعی مهشید و بیرون آورد، فرزانه سریع با لیوان آب قند و گلابی برگشت. دستاشمی لرزید، آرمان طپش قلبش بالا گرفته بود، صدای جیغش قطع شده بود و هق هق می کرد. مهشید آنچنان سرش و در آغوش آرمان فرو برده بود که انگار جز اون پناهی نداره، ترسیده به ژاکت آرمان چنگ زده بود، تصویر محمد از جلوی چشماش کنار نمی رفت و تو مهار گریه اش تسلطی نداشت.
صدای آرمان میلرزید.
- بخور مهشید جان.
مهشید سرش و کمی بلند کرد، چشمای به رنگ خونش دل آرمان و به هول و ولا انداخت.
لیوان و به لبهای مهشید نزدیک کرد، مهشید به زور یک قلپ خورد، فرزانه مثل پروانه دورشون می گشت. دست مهشید و تو دست گرفت. بغض کرده گفت:
- خوبی مادر؟ گفتم لازمنیست بیای، ببین با خودت چه کار کردی؟
گریه اشون یکدفعه دوباره بالا گرفت، نمی دونستن چه اتفاقی افتاده که صداشون این همه بلند شده بود.
آرمان سرش وبه سر مهشید چسبوند.
- پاشو بریم مهشید.
فرزانه دستانش وگرفت تا از آغوش آرمان جداش کنه، باید اونو می برد، اینجا موندن حال مهشید و بدتر میکرد، یه کمک فرزانه مهشید تو ماشین بردن.
#کپیحرام
#نویسندهزهراصالحی
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#سوپراستار
#پارتسیصدوهجدهم
- مواظبش باش آرمان جان، خونه رفتین یه دمنوش آرام بخشی، گل گاوزبان، بابونه از عطاری بگیر براش دم کن، ببخشید که نمیتونم باهات بیام، اینجا بهم احتیاج دارن.
-چشم، الان میرممیگیرم، من هستم، خیالتون راحت.
فرزانه از عمق دلش گفت.
- خدانگهدارت باشه پسرم.
آرمان تشکر کرد، بعدش خداحافظی کرد و سریع سوار ماشین شد و حرکت کرد.
مدام نگاش به مهشید بود، دید که چشماشو بسته و حرکتی نمی کنه، نگران شد و صداش کرد.
- مهشید؟
مهشید لحظه ای مکث کرد، نفسش به سختی بالا می اومد، همین که چشم باز کرد و نگاش به سمت آرمان چرخید، آرمان نفسش آزاد شد و بی اختیار اشک تو چشمانش حلقه زد، جونش بهش وصل بود.
°○•
مهشید درد داشت؛ اما به آرمان هییچ نگفت. میون راه آرمان از عطاری داروهایی که گفته بود و خریدو بعد از اون به خونه رفتن.
مهشید انگار دلش زیر و رو می شد، از ماشین پیاده شد و سریع به سمت سطل زباله ی داخل پارکینگ رفت و معده اش خالی شد، دستای آرمان آروم شونه هاشو ماساژ داد. مهشید سر بلند کرد، چهره ی آرمان رنگ پریده بود، آروم لبخندی زد، چه خوب که اونو داشت؟ چه خوب که این همه صبور بود و با وجود گوشزدهایی که کرده بود و جدیشون نگرفته بود، سرش داد نمی زد.
#کپیحرام
#نویسندهزهراصالحی
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#سوپراستار
#پارتسیصدونوزدهم
آرمان متوجه ی تغییر حالت چهره اش بود، بازوشو گرفت.
-به چی فکر می کنی مهشید؟، هرچی تو سرته بنداز دور، ندیدی خودتو، نمی فهمی چقدر حالت بده.
مهشید خواست اضافه کنه" درد هم دارم" که ساکت شد.
داخل شدن، مهشید و بالا برد تا روی تخت کمی استراحت کنه، خودش همپایین رفت تا براش دم نوش آماده کنه.
ده دقیقه بعد بود که بالا رفت، بالای سر مهشید ایستاد، مهشید خواب بود و پیشونیش خیس از عرق بود. نشست و دست روی پیشونیش کشید مهشید چشم باز کرد.
-چته مهشید؟
مهشید به سختی نشست.
- طوریم نیست.
آرمان اما باور نکرد.
- پاشو بریم دکتر.
مهشید نه گفت.
- خوبم آرمان جان، دمنوش و بده بخورم بهتر میشم.
آرمان نفس عمیقی کشید.
- از دست تو چکار کنم که فقط حرصم میدی.
لیوان دمنوش و تو دستانش گذاشت و تا وقتی که او تموم دمنوش و بخوره، کنارش نشست، مهشید که دوباره دراز کشید، پتو رو روش مرتب کرد، خواست از اتاق بیرون برود که صدای مهشید مانع شد.
- نرو آرمان،لطفا کنارم بمون.
آرمان دوباره همونجا نشست، دستی روی موهایش کشید. به مهشید اطمینان داد.
- هستم عزیزم، به هیچی فکر نکن راحت بخواب.
مهشید سعی کرد بخوابه تا بلکه دردش کمتر شه؛ به تک تک اجزای صورتش دقیق شد و نفهمید چقدر گذشت که متوجه ی نفس عمیق مهشید شد که به خواب رفته.
°•○
#نویسندهزهراصالحی
#کپیحراماستوپیگردقانونیدارد.
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#سوپراستار
#پارتسیصدوبیستم
مهشید محمد را می دید که با نوزادی به سمتش میاد و به روش می خندید.
- برات خیلی دعا کردم مهشید، نظر برگشت، این هدیه ی خانم زینب(س)، ببین خاطرت چقدر عزیزِ، خوب ازش محافظت کن.
نوزاد و تو دستای مهشید گذاشت. مهشید چشماش از دیدن نوزاد زیبا برق زد.
°○•
آرمان که پایین رفته بود، با صدای جیغ مهشید، غذایی و که سفارش داده بود رو روی میز ناهارخوری ول کرد و سریع بالا رفت، مهشید بیدار شده بود و دست به کمر زده بود، تند تند نفس می کشید. آرمان وارد شد، پر از هراس گفت:
- چی شده؟
همه ی بدنش خیس از عرق و از درد چشم روی هم فشرده بود،بریده بریده گفت:
- درد دارم؛ آرمان...
نتونست ادامه بده، زیر گریه زد.
آرمان از استرس صداش بالا رفته بود.
- حرف بزن، کجات درد می کنه؟ کمرت؟
مهشید دست روی دلش کشید، بی تاب شده بود،دردهای پایه ایش انگار شروع شده بود.
- آرمان، آخ...
نمی تونست حرف بزنه، دستپاچه کمک کرد تا مهشید از تخت پایین بیاد، شالش و مرتب کرد، دست و پای مهشید می لرزید.
آرمان با این که خودش داشت سکته می کرد،سعی کرد مهشید و آروم کند.
- هیچی نمیشه، الان میریم بیمارستان.
پایین رفتن، خودش هم سریع لباس پوشید، به سمت نزدیکترین بیمارستان رفت، مهشید درد داشت و مرتب به خودش می پیچید و گاهی بی اراده نام آرمان و صدا می زد.
- جانم، جانم عزیزم، الان می رسیم.
#نویسندهزهراصالحی
#کپیحراماستوپیگردقانونیدارد.
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#سوپراستار
#پارتسیصدوبیستودوم
تا وقتی که به بیمارستان رسیدن آرمان صد جون از دست داد.
سریع به بخش زنان منتقل شد، آرمان حق داخل شدن نداشت، پشت در روی صندلی نشست و دست به سرش گرفت و دیگر نتونست جلوی خودصو بگیرد، اشکاش روون شدن.
آرمان زنگ زد و از پریدخت و فرزانه خواست که به بیمارستان بیان و همراه مهشید باشن، اوناحداقل می تونستن داخل بشن و خبری از حال مهشید بپرسن.
طولی نکشید که پریدخت و فرزانه خودشان و رسوندن، فرزانه خیلی پریشون بود، سریع داخل شد و طولی نکشید که بیرون اومد و گفت:
- دارن میبرنش اتاق عمل، مادر برو پایین رضایت نامه رو امضا کن.
آرمان آشفته گفت:
- باشه، الان میرم.
آرمان که رفت، پریدخت با حاج مهدی تماس گرفت، بعد از توضیح اونچه که شده، به حاجمهدی گفت:
- لطفا بیا، آرمان خیلی حالش خرابه، کنارش باشی بهتره.
- چشم، الان میام، شما نگران نباش.
پریدخت ناراحت تماس و قطع کرد. اتفاقات بد و ناگوار، اونم پشت سرهم و به فاصله ی زمانی کوتاه، اعصابی برای هیچ کس نذاشته بود، پریدخت دلش نمی خواست ذره ای بد به دلش راه بده؛ اما با قلب ناآرکمش چی کارمی کرد؟ مهشید و از بخشش زنان بیرون آوردن و به اتاق عمل منتقل کردن، پریدخت و فرزانه تا دم اتاق عمل همراهیش کردن.
آرمان بعد از نیم ساعت پیداش شد،ده دقیقه بعد حاج مهدی هم از راه رسید.
هرچه بقیه تودار بودند؛ فرزانه نمی تونست، مدام در رفت و آمد بود، نمی تونست بنشیند، حق هم داشت، تحت تاثیر ساعتی قبل هم بود، تابوت محمد و بی قراری های مادر و زنش، حالا همکه این وضع مهشید شده بود، دیگه طاقت نداشت،
ساعت و دقیقه ها کِش اومده بودن و جلو نمی رفتن.
°○•
#نویسندهزهراصالحی
#کپیحراماستوپیگردقانونیدارد.
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#سوپراستار
#پارتسیصدوبیستودوم
بعد از یه ساعت در اتاق عمل باز شد و نوزاد ریزه ای تو یع دستگاه مخصوص ازش خارج شد، آرمان بی اختیار از جاش بلند شد و به سمت نوزادش رفت.
پرستار لبخندی زد.
- مبارکتون باشه، شرمنده نمیتونم صبر کنم، باید سریع بچه رو منتقل کنم تا تحت نظر باشه.
آرمان فقط تونست بگه:
- باشه.
نگاش تا جایی که تونست فرزندش و بدرقه کرد، حتی نتونست درست صورتش و ببیند، پریدخت کنارش اومد.
- قدمش خیره ان شاالله.
آرمان نگاش کرد و ان شاالله گفت، با دیدن پزشک زنان که از اتاق عمل خارج شد،سریع به سمتش رفت.
- خانم دکتر همسرم چطوره؟
دکتر لبخندی زد.
- خداروشکر حالش خوبه، عملشم خوب بود، فقط چون فرزندتون زود به دنیا اومده باید تحت نظر باشه، دکتر اطفال میاد می بینش، ان شاالله اونم طوریش نمیشه.
آرمان نفس راحتی کشید و خداروشکر کرد.
همه خیالشون راحت شده بود و فرزانه هم از اکن بی قراری در اود.
آرمان سریع پایین رفت و خواست تا همسرش داخل اتاق خصوصی بستری کنن، هزینه وپرداخت کرد، دلش می خواست کنارش باشه، نمی تونست پشت در بمونه و مدام خبر بگیره، کنارش که بود، خیالش راحت تر می شد. حاج مهدی هم که به دنبال پوشک و لباس نوزادی رفته بود، کسی چه می دونست که زینب خانم به این زودی قصد اومدن دارد تا براش وسیله و لباس بخرن؟
.
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#سوپراستار
#پارتسیصدوبیستوسوم
بعداز اون که پرستار کارهای مهشید و انجام داد، آرمان داخل شد، کنارش روی صندلی نشست و تا وقتی که بهوش بیای، منتظر شد.
بالاخره بعد از یک ساعت مهشید چشم باز کرد و با دیدن صورت آرمان، اولین سوالی که پرسید، این بود.
- بچه ام کجاست؟
آرمان دستش وفشرد.
- بستریه، باید تحت مراقبت باشه.
قطرات اشک از گوشه ی چشمش روان شدند. آرمان اشک هاشو پاک کرد.
-گریه نکن عزیزم، همه چی که خوبه، چرا گریه می کنی؟
لبای مهشید می لرزید.
- حالش بدِ؟
آرمان هنوز با دکتر اطفال صحبت نکرده بود؛ اما گفت
- نه خانم من، کی گفته؟ خیلیم خوبه.
مهشید دلش طاقت صبر کردن نداشت.
- می خوام برم ببینمش.
- مهشید جان تو با این حالت که فعلا نمیتونی تکون بخوری، بذار یه کم بگذره.
چاره ای نداشت، جز صبوری.
°•
روز اول که تو انتظار مادر برای فرزندگذشت، آرمان با دکتر صحبت کرده بود و دکتر همگفته بود تا دو سه روز آینده نمی شد دقیق گفت که حال بچه خوبه یا نه؛ چون نارس به دنیا اومده. تصمیم گرفت فعلا به مهشید چیزی نگه، غذاهای مقوی و خوشمزه ی پریدخت و فرزانه روونه ی بیمارستان شد تا مهشید بتونه جونی بگیره.
مهشید که دیگه طاقت صبوری نداشت آنقدر اصرار کرد که آرمان مجبور شد از دکتر تقاضا کنه تا همسرش بتونه بچه رو ببینه.
#نویسندهزهراصالحی
#کپیحراماستوپیگردقانونیدارد.
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#سوپراستار
#پارتسیصدوبیستوچهارم
مهشید باورش نمی شد که این نوزاد ریزه نیزه برای اونه، به صورت کوچیک و دستاش که به صورتش می مالید، خیره شد،بی اختیار لبخندی زد،چقدر سخت بود که نمی تونست اونو تو آغوش گیرد، بوش کنه، چون اتاق ایزوله بود، لباس مخصوص پوشیده بودن، دست های گرم آرمان، دستش و لمس کرد. در حالی که خیره ی بچه بودن، گفت:
- زود می ریم خونه، مگه نه بابایی؟
مهشید لبخندی زد و به صورت آرمان نگاه کرد،چقدر خوشبخت بود که اونو کنارش داشت
°○•
مهشید مرخص شد ولی هرروز پای ثابت بیمارستان بود، بعد ده روز بچه رو نرخص کردن.
رفتن خوته و خونه به یمن ورود فرزندش بوی اسپند گرفته بود و بسیار مرتب و تمیز بود، وسایلی که فرزانه برای نوه اش تو این فرصت کوتاه گرفته بود و داخل اتاق رو به روی اتاق خوابشون چیده بودن، گل و گلدان هایی که فامیل زحمتشونو کشیده بودند، جای جای خونه به چشم می خورد، چقدر حالش خوب بود.
خونه شلوغ شده بود، روی مبل نشست، آرمان کنارش جا خوش کرد و زینب و از دستای مهشید گرفت، آرام گونه ی زینب و بوسید و بعد از اون به مهشید نگاه کرد.
- دوستت دارم عشقم.
مهشید نفس عمیقی کشید و از ته دل به خاطر وجود آرمان و خوشبختی و داشتن خانواده ی بزرگی که پابه پایش تو غم و غصه و شادی شریک بودن، خدا روشکر کرد.
پایان
#کپیحرام
#نویسندهزهراصالحی