eitaa logo
baghdad0120
1.2هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
5هزار ویدیو
50 فایل
#بسم_الله_قاصم_الجبارین ـــ ـ ـ ـــ🍃 مجموعه سایبری فرهنگی #بغداد٠۱۲٠ تاسیس: جمعه، ۱۳ دی ۱۳۹۸ #قاسم_بن_الحسن را در همه پیام رسان ها دنبال کنید
مشاهده در ایتا
دانلود
baghdad0120
✨🌹 سلام بر قامت چون سرو ایستاده و صبورتان✨ «طرح زیبای تکریم مادر شهید» به همت خادمان خیریه قاسم ب
9.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨🇮🇷 🎥 گزارش تهیه و توزیع اقلام غذایی توسط خیریه قاسم بن الحسن اقلام توزیع شده شامل: روغن، رب، کنسرو ماهی، ماکارونی، عدس، برنج، سویا و قند در جهار بسته می باشد. شما خوبان نیز می توانید باعضویت و اهدای مبلغ ۲٠هزار تومان در ماه، در کارهای خدا پسندانه‌ی خیریه قاسم بن الحسن سهیم باشید. 🍃🌸 شماره کارت جهت کمکهای نقدی : 💳 | ۶۰۳۷ ۶۹۱۵ ۷۱۱۳ ۲۰۰۰ به نام اعظم السادات حسینی حسین اباد خیریه قاسم بن الحسن eitaa.com/baghdad0120
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_سی_و_پنجم 🔹 ابوالفضل از خستگی نفس کم آورده و دلش از غصه غربت #سوریه می‌سوخت که
🔹 مصطفی در حرم (علیهاالسلام) بود و صدای تیراندازی از تمام شهر شنیده می‌شد. ابوالفضل مرتب تماس می‌گرفت هر چه سریعتر از خارج شویم، اما خیابان‌های داریا همه میدان جنگ شده و مردم به حضرت سکینه (علیهاالسلام) پناه می‌بردند. 🔹 مسیر خانه تا حرم طولانی بود و مصطفی می‌ترسید تا برسد دیر شده باشد که سیدحسن را دنبال ما فرستاد. صورت خندان و مهربان این جوان ، از وحشت هجوم به شهر، دیگر نمی‌خندید و التماس‌مان می‌کرد زودتر آماده حرکت شویم. خیابان‌های داریا را به سرعت می‌پیمود و هر لحظه باید به مصطفی حساب پس می‌داد چقدر تا حرم مانده و تماس آخر را نیمه رها کرد که در پیچ خیابان، سه نفر مسلّح راه‌مان را بستند. 🔹 تمام تنم از ترس سِر شده بود، مادر مصطفی دستم را محکم گرفته و به خدا التماس می‌کرد این را حفظ کند. سیدحسن به سرعت دنده عقب گرفت و آن‌ها نمی‌خواستند این طعمه به همین راحتی از دست‌شان برود که هر چهار چرخ را به بستند. ماشین به ضرب کف آسفالت خیابان خورد و قلب من از جا کنده شد که دیگر پای فرارمان بسته شده بود. 🔹 چشمم به مردان مسلّحی که به سمت‌مان می‌آمدند، مانده و فقط ناله مادر مصطفی را می‌شنیدم که خدا را صدا می‌زد و سیدحسن وحشتزده سفارش می‌کرد :«خواهرم! فقط صحبت نکنید، از لهجه‌تون می‌فهمن نیستید!» و دیگر فرصت نشد وصیتش را تمام کند که یکی با اسلحه به شیشه سمت سیدحسن کوبید و دیگری وحشیانه در را باز کرد. نگاه مهربانش از آینه التماسم می‌کرد حرفی نزنم و آن‌ها طوری پیراهنش را کشیدند که تا روی شانه پاره شده و با صورت زمین خورد. 🔹 دیگر او را نمی‌دیدم و فقط لگد وحشیانه را می‌دیدم که به پیکرش می‌کوبیدند و او حتی به اندازه یک نفس، ناله نمی‌زد. من در آغوش مادر مصطفی نفسم بند آمده و رحمی به دل این حیوانات نبود که با عربده درِ عقب را باز کردند، بازویش را با تمام قدرت کشیدند و نمی‌دیدند زانوانش حریف سرعت آن‌ها نمی‌شود که روی زمین بدن سنگینش را می‌کشیدند و او از درد و ضجه می‌زد. 🔹 کار دلم از وحشت گذشته بود که را به چشم می‌دیدم و حس می‌کردم قلبم از شدت تپش در حال متلاشی شدن است. وحشتزده خودم را به سمت دیگر ماشین می‌کشیدم و باورم نمی‌شد اسیر این شده باشم که تمام تنم به رعشه افتاده و فقط را صدا می‌زدم بلکه شود که هیولای تکفیری در قاب در پیدا شد و چشمانش به صورتم چسبید. 🔹 اسلحه را به سمتم گرفته و نعره می‌زد تا پیاده شوم و من مثل جنازه‌ای به صندلی چسبیده بودم که دستش را به سمتم بلند کرد. با پنجه‌های درشتش سرشانه مانتو و شالم را با هم گرفت و با قدرت بدنم را از ماشین بیرون کشید که ‌دیدم سیدحسن زیر لگد این وحشی‌ها روی زمین نفس‌نفس می‌زند و با همان نفس بریده چشمش دنبال من بود. 🔹 خودش هم بود و می‌دانست سوری بودنش شیعه بودنش را پنهان می‌کند و نگاهش برای من می‌لرزید مبادا زبانم سرم را به باد دهد. مادر مصطفی گوشه خیابان افتاده و فقط ناله جانسوزش بلند بود و به هر زبانی التماس‌شان می‌کرد دست سر از ما بردارند. 🔹 یکی‌شان به صورتم خیره مانده بود و نمی‌دانستم در این رنگ پریده و چشمان وحشتزده چه می‌بیند که دیگری را صدا زد. عکسی را روی موبایل نشانش داد و انگار شک کرده بود که سرم فریاد کشید :«اهل کجایی؟» لب و دندانم از ترس به هم می‌خورد و سیدحسن فهمیده بود چه خبر شده که از همان روی خاک صدای ضعیفش را بلند کرد :«خاله و دختر خاله‌ام هستن. لاله، نمی‌تونه حرف بزنه!» 🔹 چشمانم تا صورتش دوید و او همچنان می‌گفت :«داشتم می‌بردم‌شون دکتر، خاله‌ام مریضه.» و نمی‌دانم چه عکسی در موبایلش می‌دید که دوباره مثل سگ بو کشید :« هستی؟» یکی با اسلحه بالای سر سیدحسن مراقبش بود و دو نفر، تن و بدن لرزانم را به صلّابه کشیده بودند و من حقیقتاً از ترس لال شده بودم که با ضربان نفس‌هایم به گریه افتادم. 🔹 مادر مصطفی خودش را روی زمین به سمت پای‌شان کشید و مادرانه التماس کرد :«دخترم لاله! اگه بترسه، تشنج می‌کنه! بهش رحم کنید!» و رحم از پلیدشان فرار کرده بود که به سرعت برگشت و با همان ضرب به سرش لگدی کوبید که از پشت به زمین خورد. به‌نظرم استخوان سینه سیدحسن شکسته بود که به سختی نفس می‌کشید و با همان نفس شکسته برایم سنگ تمام گذاشت :«بذارید خاله و دخترخاله‌ام برن خونه، من می‌مونم!» که را روی پیشانی‌اش فشار داد و وحشیانه نعره زد :«این دختر ایرانیه؟»... ✍️نویسنده: ✨🦋 @baghdad0120
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_چهل_و_دوم 🔹 از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهان‌ک
🔹 مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم شد :«یا اینجا همه‌مون رو سر می‌برن یا می‌کنن! یه کاری کنید!» دستم در دست مادر مصطفی لرزید و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد و حال مصطفی را به‌هم ریخت که رو به همان مرد نهیب زد :«نمی‌بینی زن و مادرم چه حالی دارن؟ چرا بیشتر تن‌شون رو می‌لرزونی؟» 🔹 ابوالفضل تلاش می‌کرد با موبایلش با کسی تماس بگیرد و کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود که در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید :«فکر می‌کنی سه ماه پیش چجوری ۴۸ تا زائر رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟ هنوزم هیچکس ازشون خبر نداره!» ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و بی‌توجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود، رو به مصطفی صدا رساند :«بچه‌ها تا سر خیابون رسیدن، ولی میگن جلوتر نمی‌تونن بیان، با تک تیرانداز میزنن.» 🔹 مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود که کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندی انداخت، چند قدم بین اتاق رژه رفت و ابوالفضل ردّ تیرها را با نگاهش زده بود که مردّد نتیجه گرفت :«بنظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن.» و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چرخید و سینه سپر کرد :«اگه یه آرپی‌جی باشه، خودم می‌زنم!» 🔹 انگار مچ دستان در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد و تنها یک جمله گفت :«من میرم آرپی‌جی رو ازشون بگیرم.» روحانی دفتر محو مصطفی مانده و دل من و مادرش از نفس افتاد که جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد :«در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز می‌زنه!» 🔹 و ابوالفضل موافق رفتن بود که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد :«شما کلتت رو بده من پوشش میدم!» تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجره‌ها و دیوار ساختمان می‌خورد و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر می‌شد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد. 🔹 مصطفی با گام‌های بلندش تا پشت در رفت و طنین طپش قلب عاشقم را می‌شنید که به سمتم چرخید، آسمان چشمان روشنش از ستاره باران شده بود و با همان ستاره‌ها به رویم چشمک می‌زد. تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد و ندید نفسم برایش به شماره افتاده که از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد. یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود که به سمت نفر بعدی رفت و او بی‌آنکه تقاضا کند، کلتش را تحویل داد. 🔹 دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال می‌زدم که او هم از دست چشمانم رفت. پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم و نمی‌خواستم مقابل اینهمه غریبه گریه کنم که اشک‌هایم همه می‌شد و در گلو می‌ریخت، چند دقیقه بیشتر از مَحرم شدن‌مان نگذشته و دامادم به رفته بود. 🔹 کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی می‌کرد که کولاک گلوله قلبم را از جا کَند. ندیده تصور می‌کردم مصطفی از ساختمان خارج شده و نمی‌دانستم چند نفر او را هدف گرفته‌اند که کاسه شکست و همه خون دلم از چشمم فواره زد. 🔹 مادرش سرم را در آغوشش گرفته و حساب گلوله‌ها از دستم رفته بود که میان گریه به (علیهاالسلام) التماس می‌کردم برادر و همسرم را به من برگرداند. صدای بعضی گلوله‌ها تک تک شنیده می‌شد که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد :«ماشاءالله! کورشون کرده!» 🔹 با گریه نگاهش می‌کردم بلکه خبری از مصطفی بگوید و ظاهراً مصطفی در میدان دیدش نبود که به‌سرعت زیر پنجره نشست و وحشتزده زمزمه کرد :«خونه نیس، لونه زنبوره!» خط گلوله‌ها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته و حس می‌کردم کار مصطفی را ساخته‌اند که باز به جان دفتر افتاده‌اند و هنوز جانم به گلو نرسیده، مصطفی از در وارد شد. 🔹 هوا گرم نبود و از گرمای جنگ، از میان مو تا روی پیشانی‌اش عرق می‌رفت، گوشه‌ای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفس‌نفس می‌زد. یک دستش آرپی‌جی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک که خمیده به سمت پنجره رفت. باورم نمی‌شد دوباره قامت بلندش را می‌بینم، اشکم از هیجان در چشمانم بند آمده و او بی‌توجه به حیرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روی زمین زانو زد. 🔹 آرپی‌جی روی شانه‌اش بود، با دقت هدف‌گیری می‌کرد و فعلاً نمی‌خواست ماشه را بکشد که رو به پنجره صدا بلند کرد :«برید بیرون!»... ✍️نویسنده: ✨🦋 @baghdad0120
baghdad0120
✨🇮🇷 🎥 گزارش تهیه و توزیع اقلام غذایی توسط خیریه قاسم بن الحسن اقلام توزیع شده شامل: روغن، رب، کن
13.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨🇮🇷 🎥 عملیات اهدای بسته غذایی در یکی از روستاهای تبریز بایاری خدا و اهلبیت و کمکهای شما خوبان و همت خادمین خیریه قاسـم بن الحســن در قدم سبزی دیگر، توفیق یاری رساندن به اندازه وسع صندوق، در قالب پنج بسته ی غذایی تقدیم پنج خانوار نیازمند شد. اقلام اهدایی در پنج بسته شامل؛ عدس، ماکارونی، رب، روغن، قند، مرغ، دستمال کاغذی و تن ماهی شما خوبان نیز می توانید باعضویت و اهدای مبلغ ۲٠هزار تومان در ماه، در کارهای خدا پسندانه‌ی خیریه قاسم بن الحسن سهیم باشید. 🍃🌸 شماره کارت جهت کمکهای نقدی : 💳 | ۶۰۳۷ ۶۹۱۵ ۷۱۱۳ ۲۰۰۰ به نام اعظم السادات حسینی حسین اباد خیریه قاسم بن الحسن eitaa.com/baghdad0120
✨🇮🇷 اینجا شمال استان است، نیروها آماده می‌شوند تا خود در برای پاکسازی ارتفاعات کسب تا کنسبا را شروع کنند. این را به این دلیل گذاشتم که تعدادی از های حاضر در این عکس شدند و آن که هر کدام از این نیروها از جایی آمده بودند اما یکی بود؛ نوشتم که و سربازانی از ده‌ها کشور زیر فرمان خود داشت، سربازانی که نه او را دیده بودند و نه از نزدیک با او برخورد داشتند بلکه برای هدفی که او تعیین کرده بود در ترین ها، در دورافتاده‌ترین ،ها، خشک‌ترین ها و ... می‌جنگیدند. _ او برای ارتشی بزرگ و متکی بر اراده ها تشکیل داد و بدون انکه سربازی به جایی برود را به خانه‌های مردمانی از های گوناگون برد همان‌گونه که اسلام را در آسیا و جزایر هند با تجارت و گسترش دادند مانیز با همین اندیشه میلیون‌ها میلیون ایران و را جذب کرد کسانی که حاضر بودند بدون چشمداشتی جان را تقدیم کنند، ی که فقط او داشت... eitaa.com/baghdad0120
baghdad0120
⭐این صدقه دادن های اول صبح... صبح را با صدقه آغاز کنید✨🌸 🔺️امام صادق علیه السلام فرمودند: مَنْ تَ
21.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨🌸 برگزاری جشن نیمه شعبان در دبستان دخترانه شهید رجایی در یزد بهمراه اجرای برنامه و مولودی با همت خادمان مجموعه بغداد۰۱۲۰ این برنامه های فرهنگی باهدف آشنایی نسل کودک و نوجوان با امام مهدی (عج) و انتشار تفکر مهدویت انجام میشه شما هم میتونید تو این کارهای قشنگ سهیم باشید. شما خوبان نیز می توانید باعضویت و اهدای مبلغ ۲٠هزار تومان در ماه، در کارهای خدا پسندانه‌ی خیریه قاسم بن الحسن سهیم باشید. 🍃🌸 شماره کارت جهت کمکهای نقدی : 💳 | ۶۰۳۷ ۶۹۱۵ ۷۱۱۳ ۲۰۰۰ به نام اعظم السادات حسینی حسین اباد خیریه قاسم بن الحسن eitaa.com/baghdad0120
✨🇮🇷 اینجا شمال استان است، نیروها آماده می‌شوند تا خود در برای پاکسازی ارتفاعات کسب تا کنسبا را شروع کنند. این را به این دلیل گذاشتم که تعدادی از های حاضر در این عکس شدند و آن که هر کدام از این نیروها از جایی آمده بودند اما یکی بود؛ نوشتم که و سربازانی از ده‌ها کشور زیر فرمان خود داشت، سربازانی که نه او را دیده بودند و نه از نزدیک با او برخورد داشتند بلکه برای هدفی که او تعیین کرده بود در ترین ها، در دورافتاده‌ترین ،ها، خشک‌ترین ها و ... می‌جنگیدند. _ او برای ارتشی بزرگ و متکی بر اراده ها تشکیل داد و بدون انکه سربازی به جایی برود را به خانه‌های مردمانی از های گوناگون برد همان‌گونه که اسلام را در آسیا و جزایر هند با تجارت و گسترش دادند مانیز با همین اندیشه میلیون‌ها میلیون ایران و را جذب کرد کسانی که حاضر بودند بدون چشمداشتی جان را تقدیم کنند، ی که فقط او داشت... eitaa.com/baghdad0120
☑️خاطره‌گویی مادورو از در یادمان بولیوار/ به زودی سردیس «سردار سلیمانی» در مقبره «سیمون بولیوار» نصب می‌شود 🔺رئیس جمهور در مذاکرات دوجانبه با هیات ، ضمن تجلیل از سردار سلیمانی گفت: 🔹 مرد بزرگی بود و از خدماتی که او کرده خیلی ها خبر ندارند. ➕به عنوان مثال چند سال پیش که به برخی زیرساخت‌های ونزوئلا از طرف آمریکا حمله سایبری وحشیانه‌ای شده بود، ژنرال سلیمانی به کمک ما آمد و هیأتی را مامور شناسایی و برخورد با این حمله کرد. 🔹من به او ادای احترام می‌کنم و به‌زودی سردیس او را در مقبره سیمون بولیوار نصب و رونمایی می‌کنیم.
1.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰فن تماشایی نوجوان در مسابقات قهرمانی جهان فن زیبای «پیام احمدی» در مسابقات کشتی فرنگی نوجوانان قهرمانی جهان توسط اتحادیه جهانی کشتی بازتاب داده شد عالی بود عاالی ✨🇮🇷
baghdad0120
5.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماشاءالله پرچم رو بردی بالا پرچمت همیشه بالا باشه ... 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷۴۴
✨🇮🇷 اینجا شمال استان است، نیروها آماده می‌شوند تا خود در برای پاکسازی ارتفاعات کسب تا کنسبا را شروع کنند. این را به این دلیل گذاشتم که تعدادی از های حاضر در این عکس شدند و آن که هر کدام از این نیروها از جایی آمده بودند اما یکی بود؛ نوشتم که و سربازانی از ده‌ها کشور زیر فرمان خود داشت، سربازانی که نه او را دیده بودند و نه از نزدیک با او برخورد داشتند بلکه برای هدفی که او تعیین کرده بود در ترین ها، در دورافتاده‌ترین ،ها، خشک‌ترین ها و ... می‌جنگیدند. _ او برای ارتشی بزرگ و متکی بر اراده ها تشکیل داد و بدون انکه سربازی به جایی برود را به خانه‌های مردمانی از های گوناگون برد همان‌گونه که اسلام را در آسیا و جزایر هند با تجارت و گسترش دادند مانیز با همین اندیشه میلیون‌ها میلیون ایران و را جذب کرد کسانی که حاضر بودند بدون چشمداشتی جان را تقدیم کنند، ی که فقط او داشت... eitaa.com/baghdad0120