baghdad0120
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم #
🍃همراهان بزرگوار
✨سلام علیکم✨
هرشب با رمان های
عاشقانه های شهدایی🌷
در خدمتتون هستیم
#قسمت_بیست_ونهم
داستان( #مجـیـــر )
🍃✨
💎بسمـ الله الرحمن الرحیم 💎
#قسمت_بیست_ونهم
#مجـیـــر
سال هفتاد ونه انگار آگاه بود که سال آخر است.
به دل ما هم برات شده بود.
هر سه دل تنگ بودیم.
هدی روی میز کنار تخت منوچهر سفره ی هفت سین را چید و نشستیم دور منوچهر که روی تختش نماز می خواند.
لحظه های آخر هر سال سر نماز بود و سال که تحویل می شد.
سجده ی آخرش بود. سه تایی شش دانگ حواسمان به منوچهر بود.
از این فکر که ممکن بود نباشد، اشکمان می ریخت و او انگار سر نماز می خندید.
پر از آرامش بود و اشتیاق، و ما پر از تلاطم. نمازش که تمام شد.
دستش را حلقه کرد دور سه تامان.
گفت:«شما به فکر چیزی هستید که
می ترسید اتفاق بیوفتد، من نگران عید سال بعد شما هستم.
این طوری که می بینمتان، می مانم چه جوری شما را بگذارو بروم.»
علی گفت: بابا این حرف چیه اول سال می زنی؟
گفت:«نه بابا جان سالی که نکوست از بهارش پیداست. من از خدا خواسته ام توانم را بسنجد. دیگر نمی توانم ادامه بدهم.».....
تا من آرام می شدم، علی با صدا گریه می کرد.
علی ساکت می شد، هدی گریه می کرد.
منوچهر نوازشمان می کرد.
زمزمه می کرد«سال دیگر چه بکشم که نمی توانم دل داریتان بدهم؟»
بلند شد. رفت روبه رویمان ایستاد.
گفت:«باور کنید خسته ام.»
سه تایی بغلش کردیم.
گفت:«هیچ فرقی نیس بین رفتن و ماندن. هستم پیشتان.
فرقش این است که من شما را می بینم و شما من را نمی بینید.
همین طور نوازشتان می کنم.
اگر روحمان به هم نزدیک باشد، شما هم من را حس می کنید.»
سختر از این هم می بینید؟
منوچهر گفت:«هنوز روزهای سخت مانده.»
مگر او چقدر توان داشت؟ یک آدم معمولی که همه چیز را به پای عشق تحمل می کرد. خواستم دلش را نرم کنم .
گفتم:«اگر قرار باشد تو نباشی، من هم صبر ندارم. عربده میزنم. کولی بازی در می آورم. به خدا شکایت می کنم.»
منوچهر خندید و گفت:«صبر می کنی»