eitaa logo
baghdad0120
1.3هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
25 فایل
#بسم_الله_قاصم_الجبارین ـــ ـ ـ ـــ🍃 مجموعه سایبری فرهنگی #بغداد٠۱۲٠ تاسیس: جمعه، ۱۳ دی ۱۳۹۸ #قاسم_بن_الحسن را در همه پیام رسان ها دنبال کنید #چ۴۵
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم داستان( ) 🍃✨
💎بسم الله الرحمن الرحیم💎 📝 جایم کنار تختش بود. شب ها همان جا می خوابیدم؛ پای تخت. یک شب از یا حسین گفتنش بیدار شدم. خواب دیده بود. خیس عرق بود. خواب دیده بود چهل چراغ محل را بلند کرده. «چهل چراغ سنگین بود. استخوان هام می شکست. صدای شکستنشان را می شنیدم. همه ی دندان هام ریخت توی دهانم.» آشفته بود. خوابش را برای یکی از دوستانش که آمده بود ملاقات تعریف کرد. او برگشت گفت: تعبیرش این است که شما از راهتان برگشته اید؛ پشت کرده اید به اعتقاداتتان. آن روزها خیلی ها به ما ایراد می گرفتند؛ حتی تهمت می زدند، چون ریش های منوچهر به خاطر شیمی درمانی ریخته بود و من برای اینکه بتوانم زیر بغل هایش را بگیرم و راه برود چادرم را می گذاشتم کنار. نمی توانستم ببینم منوچهر این طور زجر بکشد. تلفن زدم به کسی که تعبیر خواب می دانست. خواب را که شنید، دگرگون شد. به شهادت تعبیرش کرد؛ شهادتی که سختی های زیادی دارد.
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم داستان( ) 🍃✨
💎بسم الله الرحمن الرحیم💎 📝 از اثر کورتن ها ورم کرده بود. اما دو سه هفته که رادیو تراپی شد آن قدر سبک شده بود که می توانستم تنهایی بلندش کنم. حاضر نبودم ثانیه ای از کنارش تکان بخورم. می خواستم از همه ی فرصت ها استفاده کنم. دورش بگردم. می ترسیدم؛ از فردا که نباشد و غصه بخورم چرا لیوان آب را زودتر به دستش ندادم. از نگاهش نفهمیدم درد دارد. هر چه سختی بود با یک نگاهش می رفت. همین که جلوی همه بر می گشت می گفت:« یک موی فرشته را نمی دهم به دنیا. تا آخرعمر نوکرش هستم.» خستگی هام را می برد. دیدم محکم پشتم ایستاده. هیچ وقت با منوچهر بودن برایم عادت نشد. گاهی یادمان می رفت چه شرایطی داریم، بدترین روزها را باهم خوش بودیم. از خنده و شوخی اتاق را می گذاشتیم روی سرمان. یک جوک گفتم از همان سفارشی ها که روزی سه بار برایش می گفتم. منوچهر مثلا اخم هایش را کرد توی هم و جلوی خنده اش را گرفت. منم گفتم: این جور وقت ها چه قدر قیافه ات کریه می شود. و منوچهر پقی خندید. «خانم من چرا گیر می دهی به مردم؟ خوب نیست این حرف ها.» بارها شنیده بودم. برای این که نشان دهم درس های اخلاقش را خوب یاد گرفته ام. گفتم: یک آدم خوب..... اما نتوانستم ادامه بدهم. به نظرم بی مزه می شد. گفتم: تو که مال هیچ کجا نیستی. حتی نمی توانی ادعا کنی یک مدق خالص هستی. از خون همه ی ولایت ها بهت زده اند. و منوچهر گفت: «عوضش یک ایرانی خالصم.»....🇮🇷
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم داستان( ) 🍃✨
💎بسم الله الرحمن الرحیم💎 📝 من هم نمی توانستم ببخشم. هر چیزی که منوچهر را می آزرد، من را بیش تر آزار می داد. انگار همه غریبه شده بودند. چقدر بهش گفتم گله کند و حرف هایش را جلوی دوربین بگوید؛ هیچ نگفت. اما من توقع داشتم. توقع داشتم روز جانباز از بنیاد یکی زنگ بزند و بگوید یادشان هست. چه قدر منتظر ماندم. همه جا را جارو کشیده بودم. پله ها را شسته و دستمال کشیده بودم. میوه ها را آماده چیده بودم و چشم به راه تا شب ماندم. فقط به خاطر منوچهر که فکر نکند فراموش شده. نمی خواستم بشنوم «کاش ماهم رفته بودیم.» نمی خواستم منوچهر غم این را داشته باشد که کاری از دستش برنمی آید؛ که زیادی است. نمی خواستم بشنوم « ما را بیندازند توی دریاچه نمک، نمک شویم، اقلا به یک دردی بخوریم.» همه ی ناراحتیش می شد یک حلقه اشک توی چشمش و سکوت می کرد. اما من وظیفه خودم می دانستم که حرف بزنم، اعتراض کنم.......
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم داستان( ) 🍃✨
💎بسم الله الرحمن الرحیم💎 📝 دست هایم دور دست منوچهر، که دوربین را جلوی چشم هایش گرفته بود و آسمان را تماشا می کرد. حلقه کردم و گفتم: من از این پشت بام متنفرم. ما را از هم جدا می کند. بیا برویم پایین. نمی توانستم ببینم آسمان و پرواز چند پرنده منوچهر را بکشد بالای پشت بام و ساعت ها نگهش دارد. منوچهر گفت:«دلم می خواهد آسمان باز شود و بالاتر را ببینم.»... شانه هایم را بالا انداختم همچین دوربینی وجود ندارد. منوچهر گفت:«چرا هست، باید با دلم بسازم. اما دلم ضعیف است.»... دستم را کشیدم و مثل بچه های بهانه گیر گفتم: من این حرف ها سرم نمی شود. فقط می بینم تو را از من دور می کند، همین. بیا برویم پایین. منوچهر دوربین را از جلوی چشمش برداشت. دستش را را روی دستم گذاشت و گفت:«هر وقت دلت برایم تنگ شد بیا این جا. من آن بالا هستم.»... دلم که می گیرد، می روم پشت بام. از وقتی منوچهر رفت، تا یک سال آرامش نشستن نداشتم. مدام راه می رفتم. به محض این که می رفتم بالا کمی که راه می رفتم، می نشستم روی سکو و آرام می شدم؛ همانجا که منوچهر می نشست، رو به روی قفس کبوترها.
مدتی هوایی شده بود. یاد دوکوهه و بچه های جبهه افتاده بود به سرش. کلافه بود. یک شب تلویزیون فیلم جنگی داشت. یکی از فرماندهان با شنیدن اسم رمز فریاد زد حمله کنید. بکشیدشان. نابودشان کنید. یک هو صدای منوچهر رفت بالا « که خاک بر سرتان با فیلم ساختنتان! کدام فرمانده جنگ می گفت حمله کنید؟ مگر کشور گشایی بود؟ چرا همه چیز را ضایع می کنید؟...» چشم هایش را بسته بود از عصبانیت و بد و بیراه می گفت. تا صبح بیدار بود. فردا صبح زود رفت بیرون. باغ فیض نزدیک خانه مان است. دو تا امامزاده دارد. می رفت آنجا. وقتی برگشت چشم هایش پف کرده بود. نان بربری خریده بود. حالش را پرسیدم. گفت:«خوبم، ولی خسته ام، دلم می خواهد بمیرم.»😭 به شوخی گفتم: آدمی که می خواهد بمیرد، نان نمی خرد. خنده اش گرفت. گفت:«یک بار شد من حرف بزنم، تو شوخی نگیری؟» اما آن روز هر کاری کردم سرحال نشد. خواب بچه ها رادیده بود. نگفت چه خوابی......... 😭 🌸 شادی روح حضرت زهرا (س) صلوات ⏪ادامه دارد..... ☑️ زندگی واقعی یک شهید در ساعات مختلف 💠اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً💠 @Baghdad0120
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم داستان( ) 🍃✨
💎بسمـ الله الرحمن الرحیم 💎 سال هفتاد ونه انگار آگاه بود که سال آخر است. به دل ما هم برات شده بود. هر سه دل تنگ بودیم. هدی روی میز کنار تخت منوچهر سفره ی هفت سین را چید و نشستیم دور منوچهر که روی تختش نماز می خواند. لحظه های آخر هر سال سر نماز بود و سال که تحویل می شد. سجده ی آخرش بود. سه تایی شش دانگ حواسمان به منوچهر بود. از این فکر که ممکن بود نباشد، اشکمان می ریخت و او انگار سر نماز می خندید. پر از آرامش بود و اشتیاق، و ما پر از تلاطم. نمازش که تمام شد. دستش را حلقه کرد دور سه تامان. گفت:«شما به فکر چیزی هستید که می ترسید اتفاق بیوفتد، من نگران عید سال بعد شما هستم. این طوری که می بینمتان، می مانم چه جوری شما را بگذارو بروم.» علی گفت: بابا این حرف چیه اول سال می زنی؟ گفت:«نه بابا جان سالی که نکوست از بهارش پیداست. من از خدا خواسته ام توانم را بسنجد. دیگر نمی توانم ادامه بدهم.»..... تا من آرام می شدم، علی با صدا گریه می کرد. علی ساکت می شد، هدی گریه می کرد. منوچهر نوازشمان می کرد. زمزمه می کرد«سال دیگر چه بکشم که نمی توانم دل داریتان بدهم؟» بلند شد. رفت روبه رویمان ایستاد. گفت:«باور کنید خسته ام.» سه تایی بغلش کردیم. گفت:«هیچ فرقی نیس بین رفتن و ماندن. هستم پیشتان. فرقش این است که من شما را می بینم و شما من را نمی بینید. همین طور نوازشتان می کنم. اگر روحمان به هم نزدیک باشد، شما هم من را حس می کنید.» سختر از این هم می بینید؟ منوچهر گفت:«هنوز روزهای سخت مانده.» مگر او چقدر توان داشت؟ یک آدم معمولی که همه چیز را به پای عشق تحمل می کرد. خواستم دلش را نرم کنم . گفتم:«اگر قرار باشد تو نباشی، من هم صبر ندارم. عربده میزنم. کولی بازی در می آورم. به خدا شکایت می کنم.» منوچهر خندید و گفت:«صبر می کنی»
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم ام داستان( ) 🍃✨
💎بسم الله الرحمن الرحیم 💎 📝 نمی توانستم حرف بزنم، چه برسد به اینکه شوخی کنم. همه قطع امید کرده بودند. چند روز بیشتر فرصت نداشتیم. لباس هاش را عوض کردم که در زدند. فریبا گفت: آقایی آمده با منوچهر کار دارد. چادر سرم کردم و در را باز کردم. مردی گفت یا الله... و آمد تو. علی را صدا زدم، بیاید ببیند کیست دیدم آمده کنار منوچهر نشسته، یک دستش را گذاشته روی سینه ی منوچهرو یک دستش را روی سر منوچهر و دعا می‌خواند. من و علی بهت زده نگاه میکردیم. به سمت ما آمد و گفت شما خانمش هستی گفتم:بله گفت ببینید چه می‌گویم هر چه گفتم مو به مو انجام دهید...
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم داستان( ) 🍃✨
💎بسم الله الرحمن الرحیم💎 📝 کناره گیر شده بود و کم حرف تر. کارهای سفر را کرده بودیم، بلیت رزرو شده بود. منتظر ویزا بودیم. دلش می خواست قبل رفتن دوستانش را ببیند و خداحافظی کند... گفتم : معلوم نیست کی می رویم. گفت:«فکر نمی کنم ماه شعبان به آخر برسد. هر چه هست توی همین ماه است.»... بچه های لجستیک و ذوالفقار و نیروی زمینی را دعوت کردیم. زیارت عاشورا خواندند و نوحه خوانی کردند. بعد از دعا، همه دور منوچهر جمع شدند. منوچهر هی می بوسیدشان. نمی توانستند خداحافظی کنند. می رفتند، دوباره برمی گشتند، دورش را می گرفتند. گفت:«با عجله کفش نپوشید.» صندلی آوردم. همین که خواست بنشیند، حاج آقا محرابیان سرش را گرفت و چند بار بوسید. بچه ها برگشتند. گفتند: بالاخره سر خانم مدق هوو آمد. گفتم: خدا وکیلی منوچهر، من را بیش تر دوست داری یا حاج آقا محرابیان و دوستانت را؟ گفت:«همه تان را به یک اندازه دوست دارم.» سه بار پرسیدم و همین را گفت. نسبت به بچه های جنگ این طور بود. هیچ وقت نمی دیدم از ته دل بخندد، مگر وقتی آن ها را می دید. با تمام وجود بوشان می کرد و می بوسیدشان. تا وقتی از در رفتند بیرون، توی راهرو ماند که ببیندشان. روزهای آخر منوچهر بیش تر حرف می زد و من گوش می دادم. می گفت:«همه ی زندگیم مثل پرده ی سینما جلوی چشمم آمده.» گوشه ی آشپزخانه تک مبلی گذاشته بودم. می نشست آن جا. من کار می کردم و او حرف می زد. خاطراتش را از چهل سالگی تعریف می کرد......
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم داستان( ) 🍃✨
💎بسم الله الرحمن الرحیم 💎 📝 ظهر سه شنبه غذا خورد و خون و زرداب بالا آورد. به دکتر شفاییان زنگ زدم. گفت: زود بیاوریدش بیمارستان. عقب ماشین نشستیم. به راننده گفت:«یک لحظه صبر کنید.» سرش روی پام بود. گفت:« سرم را بیاور بالا.» خانه را نگاه کرد. و گفت:«دو روز دیگر تو بر می گردی.» نشنیده گرفتم. چشم هایش را بست. چند دقیقه نگذشته بود که پرسید «رسیدیم؟» گفتم:نه چیزی نرفتیم. گفت:«چه قدر راه طولانی شده. بگو تندتر برود.» از بیمارستان نفرت داشت. گاهی به زور می بردیمش دکتر. به دکتر گفتم: چیزی نیست. فقط غذا توی دلش بند نمی شود. یک سرم بزنید، برویم خانه. منوچهر گفت:« من را بستری کنید.» بخش سه بستری شد، اتاق سیصد و یازده. توی اتاق چشمش که به تخت افتاد نفس راحتی کشید و خدا را شکر کرد که تخت رو به قبله است.... تا خواباندیمش روی تخت سیاه شد. من جا خوردم. منوچهر تمام راه و توی خانه خودش را نگه داشته بود. باورم نمی شد این قدر حالش بد باشد. انگار خیالش راحت شد تنها نیستم، شب آرام تر شد.😭 گفت:« خوابم می آید ولی انگار چیز تیزی فرو می رود توی قلبم.»😭 صندلی را کشیدم جلو. دستم را بالای سینه اش گرفتم و حمد خواندم تا خوابید. هیچ خاطره ی خوشی به ذهنم نمی آمد. .هرچه با خودم کلنجار می رفتم، تا می آمدم به روزهایی فکر کنم که می رفتیم کوه، با هم مچ می انداختیم، با عصا دور اتاق دنبال هم می کردیم و سر به سر هم می گذاشتیم؛ تفال دایی می آمد به دهانم. آیتی بود عذاب اندُه حافظ بی تو / که بر هیچ کسش حاجت تفسیر نبود😭 منوچهر خندیده بود، گفته بود«سه چهار روز دیگر صبر کنید.» نباید به این چیزها فکر می کردم. خیلی زود با منوچهر برمی گشتم خانه........
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم داستان( ) 🍃✨
💎بسم الله الرحمن الرحیم💎 📝 گفت:«از خدا خواسته ام مرگم را شهادت قرار بدهد، اما دلم می خواست وقتی بروم که تو و بچه ها دچار مشکل نشوید. الان می بینم علی برای خودش مردی شده. خیالم از بابت تو و هدی راحت است.» نفس هایش کوتاه شده بود. کمی راهش بردم. دست و صورتش را شستم و نشاندمش و موهایش را شانه زدم. توی آینه نگاه کرد و به ریش هایش که کمی پر شده بودند دست کشید. چند روز بود آنکادرشان نکرده بودم. خوشش آمد که پر شده اند. تکیه داد به تخت و چشم هایش را بست. غذا آوردند. میز را کشیدم جلو. گفت:«نه آن غذا را بیاور» با دست اشاره می کرد به پنجره. من چیزی نمی دیدم. دستم را گذاشتم روی شانه اش و گفتم: غذا این جاست. کجا را نشان می دهی؟ چشم هایش را باز کرد. گفت: «آن غذا را می گویم. چه طور نمی بینی؟» چیزهایی می دید که من نمی دیدم و حرف هایش را نمی فهمیدم. به غذا لب نزد. دکتر شفاییان صدام زد. گفت:نمی دانم چه طور بگویم، ولی آقای مدق تا شب بیش تر دوام نمی آورد. ریه سمت چپش از کار افتاده؛ قلبش دارد بزرگ می شود و ترکش دارد فرو می رود توی قلبش. دیگر نمی توانستم تظاهر کنم. از آن لحظه اشک چشمم خشک نشد.😭 منوچهر هم دیگر آرام نشد.😭 از تخت کنده می شد. سرش رامی گذاشت روی شانه ام و باز می خوابید.😭 از زور درد، نه می توانست بخوابد نه بنشیند. همه آمده بودند.........😭😭😭
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم داستان( ) 🍃✨
💎بسم الله الرحمن الرحیم💎 📝 سرم را گذاشتم روی دستش. گفت:«دعا بخوان.» آن قدر آشفته بودم که تند تند فاتحه می خواندم. حمد و سه تا قل هوالله و اناانزلناه می خواندم. خندید. گفت:«انگار تو عاشق تری. من باید شرم حضور داشته باشم. چرا قاطی کرده ای؟» هم دیگر را بغل کردیم و گریه کردیم. گفت:«تورا به خدا ، تورا به جان عزیز زهرا دل بکن.» من خودخواه شده بودم. منوچهر را برای خودم نگه داشته بودم، حاضر شده بودم بدترین دردها را بکشد، ولی بماند. دستم را بالا آوردم و گفتم: خدایا من راضیم به رضایت. دلم نمی خواهد منوچهر بیش تر از این عذاب بکشد. منوچهر لب خند زد و شکر کرد. دهانش خشک شده بود. آب ریختم دهانش. نتوانست قورت بدهد. آب از گوشه لبش ریخت بیرون، اما «یا حسین» قشنگی گفت. به فهیمه و محسن گفتم وسایل را جمع کنند و ببرند پایین. می خواستند منوچهر را ببرند سی سی یو. از سر تا نوک انگشتان پاش را بوسیدم. برانکار آوردند. با محسن دست بردیم زیر کمرش، علی پاهاش را گرفت و نادر شانه هاش را. از تخت که بلندش کردیم، کمرش زیر دستم لرزید. منوچهر دعا کرده بود آخرین لحظه روی تخت بیمارستان نباشد.😭 او را بردند..........😭
✨ پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم «اَلصَّدَقَةُ عَلى وَجهِها و َاصطِناعُ المَعروفِ وَ بِرُّ الوالِدَينِ وَصِلَةُ الرَّحِمِ تُحَوِّلُ الشِّقاءَ سَعادَةً و َتَزيدُ فِى العُمرِ وَ تَقى مَصارِعَ السُّوءِ؛ صدقه بجا، نيكوكارى، نيكى به پدر و مادر و صله رحم، بدبختى را به خوش بختى تبديل و عمر را زياد و از پيشامدهاى بد جلوگيرى مى كند». نهج الفصاحه ص 549 ، ح 1869 @baghdad0120
♦️ حتی عربستان هم فهمید دستی رو‌که نمیتونی گاز بگیری باید ببوسی 🔹 یه روزی حامی داعش بودن حالا از بشار اسد دعوت برای حضور تو نشست هاشون میکنن🤣 @baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من پناهـی جز تو در محشـر ندارم یا حسیــن... بفدای لب عطشان حسین @baghdad0120
✨🇮🇷 🍃 حاجی؛) هرچه از شهادتت میگذره چقدر دلتنگ سادگیهایت، مردمی بودنت، عاشقانه بودنت می شوم. حاجی دلتنگ نگاهت هستم! حاجی گاهی نگاهی! @baghdad0120