baghdad0120
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم #
🍃همراهان بزرگوار
✨سلام علیکم✨
هرشب با رمان های
عاشقانه های شهدایی🌷
در خدمتتون هستیم
#قسمت_سی_وچهار
داستان( #مجـیـــر )
🍃✨
💎بسم الله الرحمن الرحیم💎
📝 #قسمت_سی_وچهار
#مجـیـــر
سرم را گذاشتم روی دستش.
گفت:«دعا بخوان.» آن قدر آشفته بودم که تند تند فاتحه می خواندم.
حمد و سه تا قل هوالله و اناانزلناه
می خواندم.
خندید. گفت:«انگار تو عاشق تری.
من باید شرم حضور داشته باشم.
چرا قاطی کرده ای؟»
هم دیگر را بغل کردیم و گریه کردیم.
گفت:«تورا به خدا ، تورا به جان عزیز زهرا دل بکن.»
من خودخواه شده بودم.
منوچهر را برای خودم نگه داشته بودم، حاضر شده بودم بدترین دردها را بکشد، ولی بماند.
دستم را بالا آوردم و گفتم: خدایا من راضیم به رضایت.
دلم نمی خواهد منوچهر بیش تر از این عذاب بکشد.
منوچهر لب خند زد و شکر کرد.
دهانش خشک شده بود.
آب ریختم دهانش. نتوانست قورت بدهد.
آب از گوشه لبش ریخت بیرون،
اما «یا حسین» قشنگی گفت.
به فهیمه و محسن گفتم وسایل را جمع کنند و ببرند پایین.
می خواستند منوچهر را ببرند سی سی یو.
از سر تا نوک انگشتان پاش را بوسیدم. برانکار آوردند.
با محسن دست بردیم زیر کمرش،
علی پاهاش را گرفت و نادر شانه هاش را. از تخت که بلندش کردیم،
کمرش زیر دستم لرزید.
منوچهر دعا کرده بود آخرین لحظه روی تخت بیمارستان نباشد.😭
او را بردند..........😭