eitaa logo
baghdad0120
1.3هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
25 فایل
#بسم_الله_قاصم_الجبارین ـــ ـ ـ ـــ🍃 مجموعه سایبری فرهنگی #بغداد٠۱۲٠ تاسیس: جمعه، ۱۳ دی ۱۳۹۸ #قاسم_بن_الحسن را در همه پیام رسان ها دنبال کنید #چ۴۵
مشاهده در ایتا
دانلود
⚜بسمـ الله الرحمن الرحیم ⚜ شانزده سال بیشتر نداشتم، چنین چیزی در خانواده نوبر بود. مادرم بیست سالگی ازدواج کرده بود. هر وقت سر وکله ی خواستگار پیدا می شد. می گفت: دخترهایم را زودتر از بیست و پنج سالگی شوهر نمی دهم. این جور وقتا می گفتم: ما را شوهر نمی دهد برویم سر زندگیمان! و می زدم روی شانه ی مادرم که اخم هایش بهم گره خورده بود؛ و می خنداندمش. هر چند این حرف ها را به شوخی می زدم اما حالا که جدی شده بود ترس برم داشته بود. زندگی مسئولیت داشت و من کاری بلد نبودم. حتی غذا درست کردن بلد نبودم. اولین غذایی که بعد از عروسیمان درست کردم، استانبولی بود. از مادرم تلفنی پرسیدم.
این، همان نگاهی ست که مکتب شهید سلیمانی راشکل میدهدو شاخص هایی چون شاخص های مکتب امام خمینی ره پیش می نهدکه جزئیات آن مکتب را ارایه می کند. از همین رو معتقدم مکتب سلیمانی نیز مکتبی ست که: ۱.شهید سلیمانی وخط سرخ شهادت، به آن زنده است؛ ۲.ولایت فقیه، باآن ماندگار است؛ ۳.جمهوری اسلامی وجبهه ی مقاومت به آن پابرجاست؛ ۴.امیددنیای اسلام، به آن متصل است؛ ۵.شکست جبهه جهانی استکبار وصهیونیسم، باآن امکان پذیراست؛ ۶.جامعه ی جهانی وجبهه ی مقاومت، به آن نیازمند است؛ ۷.شکل دهی به امت واحده وتمدن نوین اسلامی، درپرتوآن ممکن وشدنی است؛ ۸.تسلیم ناپذیری وایستادگی جبهه ی مقاومت، با آن امکان پذیراست؛ ۹.پدیده ای نودرجهان است وکهنه نمی شود؛ ۱٠.جبهه ی مقاومت ومظلومان ومستضعیفین جهان را به عدالت وعزت وپیشرفت می رساند. حاج قاسم سلیمانی، با مکتب خود توانست پرچم گروه آمریکایی-صهیونیستی داعش رادر منطقه ی غرب آسیا پایین بکشدوپایان سیطره ی آن شجره ی خبیثه ی ملعونه را اعلام کند. امام خامنه ای در ۳۹آبان۱۳۹۶به سردار سلیمانی نوشتند:«این،تنهاضربه به گروه ستمگر وروسیاه داعش نبود؛ ضربه ی سخت تر به سیاست خباثت آلودی بود که ایجاد جنگ داخلی در منطقه ونابودی مقاومت ضدصهیونیستی. تضعیف دولت های مستقل رابه وسیله ی روسای شقی این گروه گمراه هدف گرفته بود؛ ضربه ای بودبه دولت های قبلی وکنونی آمریکا ورژیم های وابسته ی آن دراین منطقه... این نصرت الهی... به خاطر مجاهدت شبانه روزی شما وهم رزمان تان، به شما پاداش داده شد.» مکتب شهید سلیمانی نیز چونان مکتب امام خمینی ره، برای دنیا حرف تازه داردوراه تازه پیشنهاد میکند. چیزهایی دراین مکتب وستودنی وجودکه بشریت، تشنه ی آن هاست. مکتب سردار سلیمانی، دارای شاخص هایی ست که همه ی آن هادرمکتب امام خمینی ره وجوددارد. ... ۶۶ @baghdad0120
🌹 خاطراتی از شهید ـــــــــــــــــــــــ✨ ✅ راوی سردار چهارباغی هشتم آبان سال 93. یادم هست وقتی به سوریه رسیدم، شب تاسوعا بود. آقای اسدی که ما را دید، خیلی تحویل گرفت و خوش آمد گفت ... پرسیدم باید چه کار کنم؟ گفت می‌خواهیم توپخانه اینجا را راه اندازی کنیم. بعد گفت اول شما یک دوری در صحنه سوریه بزن تا وضعیت دستت بیاید و بعد کار را شروع کن. من را به  «ابو محمد» سپرد که آن موقع فرمانده «حماه» بود و می‌خواست با یکی دیگر از دوستان به منطقه برود. بخشی از جاده اصلی اتوبان دمشق به حمص در دست مسلحین بود. برای همین قسمتی از راه را از مسیرهای فرعی رفتیم تا به حمص رسیدیم و از آنجا به حماه رفتیم. همان شب اول در حماه، «حسین بادپا» را دیدم که به او «حسین کرمونی» می‌گفتند. ابومحمد کار داشت و برای همین به من گفت با حسین [بادپا] برو تا مناطق را به شما نشان بدهد. او هم من را به خطوط مقدم برد و جاهای مختلف را نشانم داد. بسیاری از مناطق، روستاها، خانه‌ها و خیابان‌ها ویران شده بودند. این مناطق قبل از آن دست مسلحین بود. حسین می‌گفت شخصی به نام «عقید [سرهنگ] سهیل» اینجا را با توپ و تانک پس گرفته است. 💠ادامه دارد ... اللهم عجل لولیک الفرج التماس دعای شهادت @ baghdad0120
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🇮🇷🌷🏴 6⃣ ـــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ 🍃✨ موشن گرافیک قصه قاسم (قسمت ششم) ماجرای سفر شهید سلیمانی به قم که به همراه خود کفنش رابرده بود. قسمت ششم:رسم چهل ساله حاج قاسم برای برگزاری روضه فاطمیه ... 🆔eitaa.com/baghdad0120
🔹 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندان‌هایم زیر انگشتان درشتش خرد می‌شد و با چشمان وحشتزده‌ام دیدم را به سمت صورتم می‌آورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلی‌ام را صدا می‌زند :«زینب!» احساس می‌کردم فرشته به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمی‌دانست و نمی‌دانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!» 🔹 قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این تنها نگاه‌مان می‌کرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این سنگدل را با یک دست قفل کرد. دستان همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه جاسوسی می‌کنه!» 🔹 با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه می‌شدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس می‌کردم. یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربی‌اش چنگ زد و دیگر نمی‌دیدم چطور او را با قدرت می‌کشد تا از من دورش کند که از هجوم بین من و مرگ فاصله‌ای نبود و می‌شنیدم همچنان نعره می‌زند که خون این حلال است. 🔹 از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را می‌شنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش می‌کرد :«هنوز این شهر انقدر بی‌صاحب نشده که تو بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانه‌اش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمی‌کردم زنده مانده‌ام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد. چشمان روشنش شبیه لحظات آفتاب به طلایی می‌زد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ می‌درخشید و نمی‌دانستم اسمم را از کجا می‌داند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس می‌لرزیدم و او حیرت‌زده نگاهم می‌کرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم می‌تپید و می‌ترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی می‌لرزید، سوال کرد :«شما هستید؟» 🔹 زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش می‌کردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی دلم را قرص کرد :«من اینجام، نترسید!» هنوز نمی‌فهمید این دختر غریبه در این معرکه چه می‌کند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمی‌توانستم کلامی بگویم که سعد آمد. با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :«چی می‌خوای؟» در برابر چشمان سعد که از شعله می‌کشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بی‌رحمانه پرخاش کرد :«چه غلطی می‌کنی اینجا؟» 🔹 پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینه‌اش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن فریاد کشید :«بی‌پدر اینجا چه غلطی می‌کنی؟» نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او می‌دانست چه بلایی دورم پرسه می‌زند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که می‌خواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :« دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!» 🔹 سعد نمی‌فهمید او چه می‌گوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونه‌اش، اینجا بود! می‌خواست سرم رو ببُره...» و او می‌دید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیده‌ام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا رو نریزن آروم نمی‌گیرن!» دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش می‌لرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل . هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزاده‌ام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. می‌برمتون خونه برادرم!»... ✍️نویسنده: @baghdad0120 ✨🦋