baghdad0120
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم #
🍃همراهان بزرگوار
✨سلام علیکم✨
هرشب با رمان های
عاشقانه های شهدایی🌷
در خدمتتون هستیم
#قسمت_نوزدهم
داستان( #مجـیـــر )
🍃✨
💎بسم الله الرحمن الرحیم💎
📝 #قسمت_نوزدهم
مجیـــر🌷
اما هدی دختری نیست که زیاد خواهش و تمنا داشته باشد.
به صبوری و توداری منوچهر است.
هر چه قدر از نظر ظاهر شبیه اوست، اخلاقش هم به او رفته است.
هدی فروردین به دنیا آمد.
منوچهر روی پا بند نبود.
توی بیمارستان همه فکر می کردند ما ده پانزده سال است ازدواج کرده ایم و بچه دار نشده ایم.
دو تا سینی بزرگ از قنادی شیرینی گرفت و همه ی بیمارستان را شیرینی داد.
یک سبد گل میخک قرمز آورد؛
آن قدر بزرگ که از در اتاق تو نمی آمد. هدی تپل بود و سبزه.
سفت می بوسیدمش.
منوچهر وقتی خانه بود
با علی کشتی می گرفت،
با هدی آب بازی می کرد.
برایشان اسباب بازی می خرید.
هدی یک کمد عروسک داشت.
می گفت:«دلم طاقت نمی آورد؛
شاید بعد خودم سختی بکشند.
ولی دلم خنک می شود که قشنگ بچه ها را بوسیده ام، بغل گرفته ام، باهاشان بازی کرده ام.»
دست روی بچه ها بلند نمی کرد.
به من می گفت:«اگر یک تلنگر بهشان بزنی، شاید خودت یادت برود، ولی بچه ها توی ذهنشان می ماند برای همیشه.»
باهاشان مثل آدم بزرگ حرف می زد.
وقتی می خواست غذایشان بدهد،
می پرسید می خواهند بخورند.
سر صبر پا به پاشان راه می رفت و غذا غذا را قاشق قاشق می گذاشت دهانشان.
از وقتی هدی به دنیا آمد دیگر نرفتیم منطقه.
baghdad0120
#قسمت_هجدهم درتفسیر زمخشری می خوانیم که رسول خدا (ص):«هرکس که بادوستی آل محمد ص از دنیا برود، با ا
#قسمت_نوزدهم
معنویت، پایدارترین عنصر دین است که مشخص کننده ی ارتباط خصوصی بین فرد وخداوند محسوب می شود. معنویت اسلامی، انسان راشایسته ی رسیدن به قرب الهی می داند.
امام خامنه ای در۱۴خرداد۱۳۹٠و در ۲۲سالگرد ارتحال امام خمینی ره فرموده اند:«امام بزرگوار ما، صرفا با تکیه بر عوامل مادی وظواهر مادی، راه خود را نمی گرفت؛ به کمک الهی باور داشت.
امید اوبه خدای متعال، امید پایان ناپذیری بود.»
معظم له در همان سخنرانی فرموده اند:«مظهرمعنویت در امام بزرگوار، دردرجه ی اول، اخلاص اوبود. امام، کار را برای خدا انجام داد. از اول، هرچه که احساس می کرد تکلیف الهی اوست، آن را انجام می داد... برای خاطرتعریف وتمجید این وآن حرفی نزد؛ کاری نکرد؛ اهل اعتماد به خدا باشیم؛ اهل حسن ظن به پروردگار باشیم؛ برای خدا کار کنیم.
خود او اهل توکل بود، اهل تضرع بود؛ اهل توسل بود، اهل استمداد از خدا بود، اهل عبادت بود... بخش مهمی از معنویت در اسلام عبارت است از اخلاق دوری از گناه دوری از تهمت دوری از سوظن دوری از غیبت دوری از بد دلی دوری از جداسازی دل ها از یکدیگر. خود امام بزرگوار، این چیزها را رعایت میکرد؛ به مردم هم سفارش می کرد، به مسئولین هم سفارش میکرد.»
رهبر فرزانه و حکیم انقلاب در ۱۴خرداد ۱۳۸۳ودر مراسم پانزدهمین سالگرد ارتحال امام خمینی ره فرموده اند:«حرکت امام برای سعادت کشور وملت، بر مبنای هدایت شریعت اسلامی بود، لذا تکلیف الهی، برای امام، کلید سعادت به حساب می آمد واورا به هدف های بزرگ آرمانی خود می رساند.»
همه ی این شاخص های معنوی، درمکتب شهید حاج قاسم سلیمانی نمود عینی دارد.
#ادامه_دار...
#شاخص_های_مکتب_شهید_سلیمانی
#چاپ_۶۶
#مکتب_حاج_قاسم
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
baghdad0120
✨ خاطراتی از شهید #حاج_قاسم_سلیمانی #قسمت_هجدهم ــــــــــــــ ـ ـ ـ ـــــ✨ ✅ راوی سردار چهارباغ
✨
خاطراتی از شهید #حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_نوزدهم
ــــــــــــ ـ ـ ـ ــــــ✨
✅ راوی سردار چهارباغی
جنگیدن در یک کشور خارجی برای حفظ منافع به هر دلیلی خیلی سخت است و هزینه دارد. حاج قاسم در مقطعی دید که باید روسها را وارد عمل کند چون همه دنیا (امریکاییها، اروپاییها، ترکیه و عربها) بر سر بشار اسد ریخته بودند و بشار در حال ساقط شدن بود.
حاج قاسم در یک مقطعی دید باید کمک بگیرد؛ لذا رفت و با پوتین صحبت کرد و به او گفت ما هم در سوریه منافع داریم اما منافع شما، ابرقدرتی شماست. اگر امریکاییها سوریه را بگیرند و یک رئیس جمهور امریکایی بر سر کار بگذارند شما دیگر ابرقدرت نیستید.
پوتین هم وقتی فکر و مشورت کرد، دید حاج قاسم راست میگوید. او برای حفظ اقتدار خودش در جهان آمد. البته به گمان من تا الان هم خوب آمده و کمک کرده است
یک بار حاج قاسم به من گفت فرمانده توپخانه روسیه گفته میخواهد فرمانده توپخانه ایرانیها را ببیند.
حاج قاسم به من گفت به فرودگاه حلب برو و با او جلسهای داشته باش، فرمانده توپخانه روسیه آنجاست. فرمانده توپخانه روسها «ژنرال الکساندر» بود. من به حلب رفتم و دیدم منتظر من است.
به من گفت شما گلولههای «کراس ناپل» را میشناسید؟ گفتم بله میشناسیم. گفت از کجا میشناسید؟ گفتم ما در ایران میسازیم. وقتی گفتم میسازیم، جا خورد و با تعجب گفت میسازید؟ گفتم بله. چطور مگه؟ گفت میتوانید با این گلولهها کار کنید؟ گفتم بله، میتوانیم. گفت ما چند گلوله برای تست به شما میدهیم.
آن موقع حلب در دست دشمن بود. خود ژنرال الکساندر هم فرد شجاعی بود. با من به دیدگاه آمد؛ دستش را دراز کرد و یک تانکر آب را روی یک ساختمان به عنوان هدف نشان داد و گفت آنجا را بزنید.
بچههای ما تنظیمات را انجام دادند و گلوله اول را درست به وسط تانکر آب زدند. سپس یک هدف دیگر را نشان داد و گفت آنجا را هم بزن و بعد هدف سوم. اصلا باورش نمیشد ایرانیها بتوانند این طور گلولههای کراس ناپل را با این دقت به هدف بزنند.
به مترجمی که همراهش بود گفت که یک کاغذ بیاورند. روی کاغذ خطاب به مقرشان در «طرطوس» نوشت 300 گلوله کراس ناپل به نماینده ایرانیها بدهید. گفتم بگو دیزیگنایتور (پرتاب کننده لیزر) هم میخواهیم.
🔷ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
#قاسم_بن_الحسن
#محرم
@baghdad0120
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_هجدهم 🔹 زیر دست و پای زنانی که به هر سو میدویدند خودم را روی زمین میکش
#دمشق_شهر_عشق
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_نوزدهم
🔹 سری به نشانه منفی تکان داد و از #وحشت چشمانم به شوهرم شک کرده بود که دوباره پی سعد را گرفت :«الان همسرتون کجاست؟ میخواید باهاش تماس بگیرید؟»
شش ماه پیش سعد موبایلم را گرفته بود و خجالت میکشیدم اقرار کنم اکنون عازم #ترکیه و در راه پیوستن به #ارتش_آزاد است که باز حرف را به هوای حرم کشیدم :«اونا میخواستن همه رو بکشن...»
🔹 فهمیده بود پای من هم در میان بوده و نمیخواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست :«هیچ غلطی نتونستن بکنن!»
جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به اینهمه آشفتگیام شک کرده بود و مصطفی میخواست آبرویم را بخرد که با متانت ادامه داد :«از چند وقت پیش که #وهابیها به بهانه تظاهرات قاطی مردم شدن، ما خودمون یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم #سیده_سکینه (علیهاالسلام) دفاع کنیم. امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غلافشون کردیم!»
🔹 و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبر داد :«فقط اون نامرد و زنش فرار کردن!»
یادم مانده بود از #اهل_سنت است، باورم نمیشد برای دفاع از مقدسات #شیعیان وارد میدان شده باشد و از تصور تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود که با کلماتش قد علم کرد :«درسته ما #شیعههای داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به #حرم برسه!»
🔹 و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرینزبانی ادامه داد :«خیال کردن میتونن با این کارا بین ما و شما #سُنیها اختلاف بندازن! از وقتی میبینن برادرای اهل سنت هم اومدن کمک ما #شیعهها، وحشیتر شدن!»
اینهمه درد و وحشت جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با نگاهش میچشید که حرف رفیقش را نیمه گذاشت :«یه لحظه نگهدار سیدحسن!» طوری کلاف کلام از دستش پرید که نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله ماشین را متوقف کرد، از نگاه سنگین مصطفی فهمید باید تنهایمان بگذارد که در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید :«من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم!»
🔹 دیگر منتظر پاسخ ما نماند و به سرعت از ماشین پیاده شد. حالا در این خلوت با بلایی که سعد سرش آورده بود بیشتر از حضورش #شرم میکردم که ساکت در خودم فرو رفتم. از درد سر و پهلو چشمانم را در هم کشیده بودم و دندانهایم را به هم فشار میدادم تا نالهام بلند نشود که لطافت لحنش پلکم را گشود :«خواهرم!»
چشمم را باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است، چشمانش همچنان سر به زیر و نگاهش به نرمی میلرزید. شالم نامرتب به سرم پیچیده بود، چادر روی شانهام افتاده و لباسم همه غرق گِل بود که از اینهمه درماندگیام #خجالت کشیدم.
🔹 خون پیشانیام بند آمده و همین خط خشک خون روی گونهام برای آتش زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم :«خواهرم به من بگید چی شده! والله کمکتون میکنم!» در برابر محبت بیریا و پاکش، دست و پایم را گم کرده و او بیکسیام را حس میکرد که بیپرده پرسید :«امشب جایی رو دارید برید؟»
و من امشب از #جهنم مرگ و کنیزی آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم و دیگر از در و دیوار این شهر میترسیدم که مقابل چشمانش به گریه افتادم.
🔹 چانهام از شدت گریه به لرزه افتاده و او از دیدن این حالم طاقتش تمام شده بود که در ماشین را به ضرب باز کرد و پیاده شد. دور خودش میچرخید و آتش #غیرتش در خنکای این شب پاییزی خاموش نمیشد که کتش را درآورد و دوباره به سمت ماشین برگشت.
روی صندلی نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید، صورت سفیدش از ناراحتی گل انداخته بود، رگ پیشانیاش از خون پُرشده و میخواست حرف دلش را بزند که به جای چشمانم به دستان لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد :«وقتی داشتن منو میرسوندن بیمارستان، تو همون حالی که حس میکردم دارم میمیرم، فقط به شما فکر میکردم! شب پیشش #خنجر رو از رو گلوتون برداشته بودم و میترسیدم همسرتون...»
🔹 و نشد حرفش را تمام کند، یک لحظه نگاهش به سمت چشمانم آمد و دوباره #نجیبانه قدم پس کشید، به اندازه یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه کرد :«#خدا رو شکر میکنم هر بلایی سرتون اورده، هنوز زندهاید!»
هجوم گریه گلویم را پُر کرده و بهجای هر جوابی #مظلومانه نگاهش میکردم که جگرش بیشتر آتش گرفت و صورتش خیس عرق شد.
🔹 رفیقش به سمت ماشین برگشته و دلش میخواست پای دردهای مانده بر دلم بنشیند که با دست اشاره کرد منتظر بماند و رو به صورتم اصرار کرد :«امشب تو #حرم چی کار داشتید خواهرم؟ همسرتون خواست بیاید اونجا؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✨🦋
@baghdad0120