baghdad0120
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم #
🍃همراهان بزرگوار
✨سلام علیکم✨
هرشب با رمان های
عاشقانه های شهدایی🌷
در خدمتتون هستیم
#قسمت_هفدهم
داستان( #مجـیـــر )
🍃✨
💎بسم الله الرحمن الرحیم 💎
📝 #قسمت_هفدهم
شب با خانم عبادیان حرف زدم.
بیست، سی خانواده بودیم که خانه ی دستواره جمع شده بودیم.
گاهی چند نفری می رفتیم خانه ی آقای عسگری یا ممقانی.
ولی سخت بود.
با بقیه ی خانم ها هم صحبت کردیم؛
همه راضی شدند.
فردا صبح به آقای صالحی، که وسایل صحبانه را آورد، گفتیم ما بر می گردیم شهر خودمان؛ برایمان بلیت قطار بگیرید.
باید خداحافظی میکردم.
وقت زیادی نداشتم، اما ساکت بودم.
هرچه می گفتم باز احساسم را نگفته بودم.
فقط نمی خواستم این لحظه تمام شود. نمی خواستم بروم.
توی چشم های منوچهر خیره شدم.
هر وقت می خواستم کاری کنم که منوچهر زیاد راغب نبود،
این کار را می کردم و رضایتش را
می گرفتم.
اما حالا که نمی توانستم و نمی خواستم او را از رفتن منصرف کنم.
baghdad0120
#قسمت_شانزدهم آن سردار گران قدر، دردوران فرماندهی درلشکرثارالله (ع) درجمع رزمندگان وخانواده ی شهدا
#قسمت_هفدهم
حجت السلام والمسلمین اصغرعسکری، امام جمعه ی شهرستان رفسنجان، میگوید:«سردار سلیمانی، اخلاص وعنایت ویژه به حضرت زهرا س داشت و ذکر یازهرا اززبان ایشان نمی افتاد.»
سردار سرتیپ دوم پاسداررحیم نوعی اقدام می گوید:«حاج قاسم وقتی به در حرم حضرت زینب س می رسید، زانو به زمین می زد، آستان حرم را می بوسیدوسپس وارد حرم می شد.»
عجیب به اولیای الهی عشق می ورزید. تا پایان عمر، جلسات روضه اش در بیت الزهرای کرمان در ماه محرم وایام فاطمیه تعطیل نشد. هر هفته، در خانه اش، عصرهای جمعه، برنامه ی، برنامه ی روضه وتوسل داشت. دلش برای زیارت ائمه معصومین ع وفرزندان پیامبر ص له له می زد.
حجت الاسلام یاسین حسین آبادی، معاون فرهنگی مسجد مقدس جمکران، می گوید:«سردار حاج قاسم سلیمانی، محسوس ونامحسوس، برای عبادت وانس با امام زمان عج، به مسجد جمکران مشرف می شد.»
آقای مهدی صدفی، از مسئولان لشکر ثارالله علیه السلام در دوران جنگ، می گوید:«در عصر یکی از روزهای سال ۱۳۶۴حاج قاسم سلیمانی برای عملیاتی در کنار رود بهمن شیر، در منطقه ی آبادان بود. با من تماس گرفت تا از موقعیت لشکر ثارالله به بهمن شیر بروم. بعد از نماز مغرب وعشاحرکت کردیم وپس از دوساعت به محل استقرار ایشان رسیدم. سردار با چهار نفر در سنگر بودند. وی به من گفت: می دانی امشب چه شبی است؟ گفتم: شب شهادت حضرت زهرا س است.
گفت:«می خواهم برای ما روضه ی حضرت زهرا س بخوانی.»
خداوند کریم در آیه ی ۲۲سوره ی شورا می فرماید:«ای پیامبر، به مردم بگو من از شما اجرای رسالت جز این نمیخواهم که در حق خویشاوندان ام مودت ومحبت کنید.
فخر رازی در تفسیر خود آورده است:«همین که آیه ی مودت نازل شد، از پیامبر اکرم ص پرسیدند: قربی چه کسانی هستند که مودت آن ها بر ما واجب است؟
حضرت فرمودند::«علی و فاطمه وفرزندانش.»
#ادامه_دار...
#شاخص_های_مکتب_شهید_سلیمانی
#چاپ_۶۶
#مکتب_حاج_قاسم
#قاسم_ابن_الحسن
@baghdad0120
baghdad0120
✨ خاطراتی از شهید #حاج_قاسم_سلیمانی #قسمت_شانزدهم ـــــــــــــــــــ ـ ـ ـ ــــــ✨ ✅ راوی سردار
✨
خاطراتی از شهید #حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_هفدهم
ـــــــــــــــــ ـ ـ ـ ـــــ✨
✅ راوی سردار چهارباغی
اولین نفراتی که وارد نبل و الزهرا شدند، حاج قاسم بود و ما.
نبل و الزهرا چند سال بود که در محاصره قرار داشت. وقتی دیدند حاج قاسم آمده باورشان نمیشد. حاجی بر سر بچههای کوچک دست میکشید و به آنها شکلات و شیرینی میداد. مردم هم هلهله و خوشحالی میکردند و صلوات میفرستادند و به عنوان تبرک به ایرانیها دست میکشیدند و دست میدادند.
اینها چند سال در محاصره بودند و حالا ایرانیها آمده بودند و آنها را از محاصره خارج کرده بودند و حاج قاسم هم داخل شهر بود. این برای جمهوری اسلامی ایران خیلی عظمت است.
بعد حاج قاسم مستقیم به خانه شهدا و گلزار شهدا رفت و فاتحه خواند. همانجا هم ناهار آوردند و خورد. دو نفر از محافظینی که با او شهید شدند هم آن روز حضور داشتند.
نبل و الزهرا با اقتدار جمهوری اسلامی ایران و با تدبیر و شجاعت و پیگیری حاج قاسم آزاد شد.
در جنوب حلب جایی هست به نام «خلصه» که کمی با العیس فاصله دارد. صبح من در قرارگاه بودم و با حاج قاسم نماز صبح را خواندیم. حاج اصغر صبوری یک روز به من گفت، حاج قاسم فقط وقتی اینجاست راحت خوابش میبرد.
شما آمدید و قرارگاه نصر را دیدید؛ حاج اصغر میگفت حاج قاسم وقتی در خانه است نگران منطقه است و شب و روز و نصف شب زنگ میزد تا ببیند وضعیت منطقه چگونه است حتی وقتی که در تهران و در دفترش در نیروی قدس بود.
یک روز در قرارگاه، حاج قاسم به من گفت حاج محمود بیا با هم به خلصه برویم، خلصه را بلدی؟ گفتم بله بلدم ولی خلصه هنوز آزاد نشده، کجا برویم؟ گفت میترسی؟ گفتم نه، نمیترسم ولی نمیخواهم شما بیایید. گفت نه، بیا و حرف نزن.
من و پورجعفری همراهش بودیم و حاج قاسم هم جلو نشست. یک ماشین محافظ هم جلویمان بود. حاج قاسم قبل از حرکت رفت و غسل شهادت کرد. او اکثر روزهایی که به منطقه درگیری میرفت غسل شهادت میکرد. من در مدتی که با ایشان بودم یاد ندارم شبی نماز شب نخوانده باشد. یک ساعت قبل از نماز صبح بیدار میشد و نماز شب میخواند و بعد از نماز صبح حرکت میکرد و به سوی منطقه میرفت. هر روز غسل شهادت میکرد. وقتی بیرون میآمد لباسهایش هنوز خیس بود. به او میگفتم لااقل سرت را خشک کن.
به شهر خلصه رفتیم. دیدیم از همه طرف گلوله میآید. گفتم حاجی اینجا آلوده است و هنوز پاکسازی نشده، کجا میروی؟ گوش نمیکرد. گفت (...) کجاست؟ (...) همان اطراف در یکی از خانهها بود. به آنجا رفتیم. رفت بالای یکی از پشتبامها که کاملا به منطقه مشرف بود. «قلعه جه» و «حمره» را نشانمان داد و گفت آنجا هم «خانطومان» است. بعد دستوراتی داد که نیروها را چگونه سازماندهی کنیم.
به (...) گفت به نیروهای داخل قلعه جه بگو برگردند عقب. (...) گفت به آنها گفتم ولی نمیآیند. گفت بگو حاجی میگوید. بیسیم را گرفت و گفت بیایید عقب؛ آنها گفتند ما کلی جلو آمدیم و جاهای زیادی را گرفتیم، شما نیرو بفرستید تا ما اینجا را نگه داریم. حاج قاسم به (...) گفت راست میگویند. آنجا جای خوبی است بگو نگهدارند. آنها هم تا آخر آنجا را نگه داشتند.
حاج قاسم مسائل را خیلی خوب تشخیص میداد. در همین جنوب حلب که عملیات کردیم از او پرسیدم حالا چه میشود؟ گفت اینها (مسلحین) نمیتوانند کاری بکنند. برایشان مشکل پیش میآید. چند پاتک میزنند و دیگر نمیتوانند؛ دقیقا هم همین طور شد
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
#قاسم_بن_الحسن
@baghdad0120
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_شانزدهم 🔹 قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را میگرفت که صدای بس
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هفدهم
🔹 گنبد روشن #حرم در تاریکی چشمانم میدرخشید و از زیر روبنده از چشمان بسمه شرارت میبارید که با صدایی آهسته خبر داد :«ما تنها نیستیم، برادرامون اینجان!» و خط نگاهش را کشید تا آن سوی خیابان که چند مرد نگاهمان میکردند و من تازه فهمیدم ابوجعده نه فقط به هوای من که به قصد #عملیاتی همراهمان آمده است.
بسمه روبندهاش را پایین کشید و رو به من تذکر داد :«تو هم بردار، اینطوری ممکنه شک کنن و نذارن وارد حرم بشیم!» با دستی که به لرزه افتاده بود، روبنده را بالا زدم، چشمانم بیاختیار به سمت حرم پرید و بسمه خبر نداشت خیالم زیر و رو شده که با سنگینی صدایش روی سرم خراب شد :«کل #رافضیهای داریا همین چند تا خونوادهایه که امشب اینجا جمع شدن! فقط کافیه همین چند نفر رو بفرستیم جهنم!»
🔹 باورم نمیشد برای آدمکشی به حرم آمده و در دلش از قتل عام این #شیعیان قند آب میشد که نیشخندی نشانم داد و ذوق کرد :«همه این برادرها اسلحه دارن، فقط کافیه ما حرم رو بههم بریزیم، دیگه بقیهاش با ایناس!»
نگاهم در حدقه چشمانم از #وحشت میلرزید و میدیدم وحشیانه به سمت حرم قُشونکشی کردهاند که قلبم از تپش افتاد. ابوجعده کمی عقبتر آماده ایستاده و با نگاهش همه را میپایید که بسمه دوباره دستم را به سمت حرم کشید و زیر لب رجز میخواند :«امشب انتقام فرحان رو میگیرم!»
🔹 دلم در سینه دست و پا میزد و او میخواست شیرم کند که برایم اراجیف میبافت :«سه سال پیش شوهرم تو #کربلا تیکه تیکه شد تا چندتا رافضی رو به جهنم بفرسته، امشب با خون این مرتدها انتقامش رو میگیرم! تو هم امشب میتونی انتقام رفتن شوهرت رو بگیری!»
از حرفهایش میفهمیدم شوهرش در عملیات #انتحاری کشته شده و میترسیدم برای انتحاری دیگری مرا طعمه کرده باشد که مقابل حرم قدمهایم به زمین قفل شد و او به سرعت به سمتم چرخید :«چته؟ دوباره ترسیدی؟»
🔹 دلی که سالها کافر شده بود حالا برای حرم میتپید، تنم از ترس تصمیم بسمه میلرزید و او کمر به قتل شیعیان حاضر در حرم بسته بود که با نگاهش به چشمانم فرو رفت و فرمان داد :«فقط کافیه چارتا #مفاتیح پاره بشه تا تحریکشون کنیم به سمت مون حمله کنن، اونوقت مردها از بیرون وارد میشن و همهشون رو میفرستن به درک!»
چشمانش شبیه دو چاه از آتش شعله میکشید و نافرمانی نگاهم را میدید که کمی به سمت ابوجعده چرخید و بیرحمانه #تهدیدم کرد :«میخوای برگرد خونه! همین امشب دستور ذبح شوهرت تو راه #ترکیه رو میده و عقدت میکنه!»
🔹 نغمه #مناجات از حرم به گوشم میرسید و چشمان ابوجعده دست از سرِ صورتم بر نمیداشت که مظلومانه زمزمه کردم :«باشه...» و به اندازه همین یک کلمه نفسم یاری کرد و بسمه همین طعمه برایش کافی بود که دوباره دستم را سمت حرم کشید. باورم نمیشد به پیشواز کشتن اینهمه انسان، یاد #خدا باشد که مرتب لبانش میجنبید و #قرآن میخواند.
پس از سالها جدایی از عشق و عقیده کودکی و نوجوانیام اینبار نه به نیت زیارت که به قصد جنایت میخواستم وارد حرم دختر #حضرت_علی (علیهالسلام) شوم که قدمهایم میلرزید.
🔹 عدهای زن و کودک در حرم نشسته بودند، صدای #نوحه از سمت مردان به گوشم میرسید و عطر خنک و خوش رایحه حرم مستم کرده بود که نعره بسمه پرده پریشانیام را پاره کرد.
پرچم عزای #امام_صادق (علیهالسلام) را با یک دست از دیوار پایین کشید و بیشرمانه صدایش را بلند کرد :«جمع کنید این بساط #کفر و شرک رو!» صدای مداح کمی آهستهتر شد، زنها همه به سمت بسمه چرخیدند و من متحیر مانده بودم که به طرف قفسه ادعیه هلم داد و وحشیانه جیغ کشید :«شماها به جای قرآن مفاتیح میخونید! این کتابا همه شرکه!»
🔹 میفهمیدم اسم رمز عملیات را میگوید که با آتش نگاهش دستور میداد تا مفاتیحی را پاره کنم و من با این ادعیه قد کشیده بودم که تمام تنم میلرزید و زنها همه مبهوتم شده بودند.
با قدمهایی که در زمین فرو میرفت به سمتم آمد و ظاهراً من باید #قربانی این معرکه میشدم که مفاتیحی را در دستم کوبید و با همان صدای زنانه عربده کشید :«این نسخههای کفر و شرک رو بسوزونید!»
🔹 دیگر صدای #روضه ساکت شده بود، جمعیت زنان به سمتمان آمدند و بسمه فهمیده بود نمیتواند این جسد متحرک را طعمه تحریک #شیعیان کند که در شلوغی جمعیت با قدرت به پهلویم کوبید، طوریکه نالهام در حرم پیچید و با پهلوی دیگر به زمین خوردم.
روی فرش سبز حرم از درد پهلو به خودم میپیچیدم و صدای بسمه را میشنیدم که با ضجه ظاهرسازی میکرد :«مسلمونا به دادم برسید! این کافرها خواهرم رو کشتن!» و بلافاصله صدای #تیراندازی، خلوت صحن و حرم را شکست...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
✨🦋
@baghdad0120