baghdad0120
🍃همراهان بزرگوار ✨سلام علیکم✨ هرشب با رمان های عاشقانه های شهدایی🌷 در خدمتتون هستیم #
🍃همراهان بزرگوار
✨سلام علیکم✨
هرشب با رمان های
عاشقانه های شهدایی🌷
در خدمتتون هستیم
#قسمت_چهاردهم
داستان( #مجـیـــر )
🍃✨
💠
🍀بسم الله الرحمن الرحیم 🍀
📝 #قسمت_چهاردهم
قرار شد برود خانه پیدا کند
و بیاید ما را ببرد. شروع کردم اثاث را جمع و جور کردن.
منوچهر زنگ زد که خانه پیدا کرده؛ یک خانه ی دو طبقه در دزفول.
یکی از بچه های لشکر، آقای موسوی،
با خانمش قرار بود با ما زندگی کنند.
همه ی وسایل را جمع کردم.
به کسی چیزی نگفتم تا دم رفتن. نه خانواده ی من نه خانواده ی منوچهر؛ هیچ کس راضی نبود به رفتن ما.
می گفتند: همه جای دنیا جنگ می شود، زن و بچه را بر می دارند می روند یه گوشه ی امن.
شما می خواهید بروید زیر آتش؟
فقط گوش می دادم.
آخر گفتم:همه حرف هایتان را زدید.
baghdad0120
#قسمت_سیزدهم ترس دشمن از ما وشکست نیرنگ های دشمنان، نتیجه ی پیروی ماازاسلام ناب محمدی (ص) است؛ اسلا
#قسمت_چهاردهم
ارادت، به معنی دوستی از روی اخلاص است. اردات به اهل بیت پیامبر گرامی اسلام، عشق و اردات خالصانه وتوجه وتوسل به ائمه ی اطهار(ع) رادروجود فرد ترسیم می کند. امام خامنه ای در ۲۸دی ۱۳۶۸در دیدار با ذاکران ومداحان اهل بیت (ع) فرموده اند:«امام عزیزمان-آن انسان بزرگ زمان ما-نسبت به مدح ائمه اطهار (ع)، حساسیت فوق العاده ای داشت...
کسی که در این حد از مقام، این قدر به این مسئله اهتمام بورزد، نشان دهنده ی عظمت این مسئله است.»
در دید ومنظر آن انسان الهی، حرکت بر مدار ولایت معصوم واولیای حق، مایه ی سیر در ملکوت، تربیت معنوی، تزکیه ی نفس، نیل به مقصد اسنی ومرصد اعلی خواهدبود.
امام خمینی ره معتقد بودند:«برای اهل بیت عصمت وطهارت(ع)، مقام های شامخه ی روحانیه ای درسیر معنوی الی الله هست که ادراک آن نیز از طاقت بشر خارج، وفوق عقول ارباب عقول وشهود اصحاب عرفان است؛ چنان که از احادیث شریفه ظاهر می شود که در مقام روحانیت، بارسول اکرم، صل الله علیه وآله، شرکت دارند وانوار مطهره ی آن ها، قبل از خلقت عوالم، مخلوق بوده اندواشتغال به تسبیح وتحمید ذات مقدس داشته اند.»
با چنین دیدگاهی که آن مرد ربانی ومعنوی والهی به اهل بیت (ع) دارد، طبیعی ست که شیدای آن امامان معصوم (ع) وفاطمه زهرا(ع) باشد؛ درراه مکتب شان جان فشانی کند؛ درمصیبت آن ها سخت بگرید، ودرشادی آن ها شادمان شود.
آن عارف حکیم در۲۶اردیبهشت ۱۳۵۸در تبیین مقام ومنزلت حضرت زهرا (ع) می فرمایند:«تمام ابعادی که برای زن متصور است وبرای یک انسان متصور است، درفاطمه زهرا سلام الله علیها، جلوه کرد وجلوه گر بوده است.
یک زن معمولی نبوده است؛ یک زن روحانی، یک زن ملکوتی، یک انسان به تمام معنا، تمام نسخه ی انسانیت، تمام حقیقت زن، تمام حقیقت انسان بوده است.
#ادامه_دار...
#شاخص_های_مکتب_شهید_سلیمانی
#چاپ_۶۶
#مکتب_حاج_قاسم
#قاسم_ابن_الحسن
@baghdad0120
baghdad0120
✨ خاطراتی از شهید #حاج_قاسم_سلیمانی #قسمت_سیزدهم ــــــــــــــ ـ ـ ـ ـــــ✨ ✅ راوی سردار چهارباغی
✨
خاطراتی از شهید #حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_چهاردهم
ــــــــــــــــــ ـ ـ ـــــ✨
✅ راوی سردار چهارباغی
حاج قاسم هم سخنرانی خیلی قشنگی برای نیروها کرد که یک جملهاش این بود: «من به عنوان عبادت، دست و پای شما نیروهای توپخانه را که در حال حاضر به اسلام و شیعه آبرو دادید میبوسم».
جمله دیگر این بود «به شما، مدافعین حرم میگویند و حرم کل جمهوری اسلامی است».
من آن موقع نمیدانستم و نمیفهمیدم این یعنی چه. یعنی چی که کل جمهوری اسلامی حرم است؟ ما در نزدیکی دریای مدیترانه و در حلب میجنگیدیم. خلاصه آن روز بچهها خیلی خوشحال شدند.
به حاج قاسم گفتم هدیهای داری که به نیروها که این چند روزه آتشها را اجرا کردند بدهیم؟
حسین پورجعفری را صدا کرد و او هم تعدادی انگشتر یمنی ناب به من داد و گفتم چند نفر از نیروها را تشویق کن. گفتم باشد. درخواست کردم 5 نفر از نیروهایی که خیلی زحمت کشیدند، با خانمهایشان به کربلا بروند. قبول کرد و به حسین پورجعفری گفت حسین! حاج محمود اسم 10 نفر را میدهد. وقتی به ایران رفتیم بگو اینها را با همسرانشان با هواپیما به کربلا ببرند.
من هم اسم 10 نفر را دادم. حاجی روی کاغذ نوشت هزینه هوایی این افراد با خانمهایشان را بدهید تا به کربلا بروند و برگردند. بعد پورجعفری را که همیشه مثل پروانه دور و بر حاج قاسم میچرخید صدا کرد و گفت: حسین! اینها را ببر تهران و کارهایش را انجام بده.
مدتی بعد حاج قاسم هم به ایران آمد. ما هم منطقه وسیعی را آزاد کردیم و باید برای مراحل بعد آماده میشدیم.
یک روز به من گفتند حاج قاسم با شما کار دارد. رفتم پیشش. گفت اوضاع چطور است؟ مهمات داری؟ چیزی کم نداری و از این صحبتها.
گفتم چند توپ 105 که نیروی قدس فرستاده خیلی خوب است. اگر هست، تعداد دیگری از اینها به ما بدهید. گفت نداریم. گفتم در ایران هست. گفت کجا؟ گفتم ارتش دارد. گفت این دفعه که به ایران رفتیم با من بیا پیش فرمانده کل ارتش آقای سرلشکر صالحی [سرلشکر صالحی در آن زمان فرمانده کل ارتش بود که بعدا جای خود را به امیر سرلشکر موسوی داد] برویم و تعدادی توپ بگیریم.
بعد پورجعفری را صدا کرد و گفت: حسین! تشویقیهایی که حاج محمود گفته بود انجام شد؟ ایشان هم گفت بله. من هم تشکر کردم.
گفت خودت کی میروی؟ پورجعفری گفت اسم خودش را نداده است. گفت اسم خودت را ننوشتی؟ گفتم نه، من که اسم خودم را نمینویسم، بچهها زحمت کشیده بودند.
گفت حسین! همین الآن زنگ بزن و اسم حاج محمود را به لیست 10 نفره اضافه کن. پورجعفری هم همین کار را کرد و قسمت این شد که ما یک سفر کربلا یادگاری از حاج قاسم داریم.
ادامه دارد ...
اللهم عجل لولیک الفرج
التماس دعای شهادت
#کتاب
#قاسم_بن_الحسن
🆔 eitaa.com/baghdad0120
baghdad0120
#دمشق_شهر_عشق #قسمت_سیزدهم 🔹 دیگر رمق از قدمهایم رفته بود، بدنم هر لحظه سُستتر میشد و او
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_چهاردهم
🔹 باورم نمیشد پس از شش ماه که لحظهای رهایم نکرده، تنهایم بگذارد و میدانستم #زندانبان دیگری برایم در نظر گرفته که رنگ از صورتم پرید. دوباره به سمتش برگشتم و هرچقدر وحشی شده بود، همسرم بود و میترسیدم مرا دست غریبهای بسپارد که به گریه افتادم.
از نگاه بیرحمش پس از ماهها محبت میچکید، انگار نرفته دلتنگم شده و با بغضی که گلوگیرش شده بود، زمزمه کرد :«نیروها تو استان ختای #ترکیه جمع شدن، منم باید برم، زود برمیگردم!» و خودش هم از این رفتن ترسیده بود که به من دلگرمی میداد تا دلش آرام شود :«دیگه تا پیروزی چیزی نمونده، همه دنیا از #ارتش_آزاد حمایت میکنن! الان ارتش آزاد امکاناتش رو تو ترکیه جمع کرده تا با همه توان به #سوریه حمله کنه!»
🔹 یک ماه پیش که خبر جدایی تعدادی از افسران ارتش سوریه و تشکیل ارتش آزاد مستش کرده و رؤیای وزارت در دولت جدید خواب از سرش برده بود، نمیدانستم خودش هم راهی این لشگر میشود که صدایم لرزید :«تو برا چی میری؟»
در این مدت هربار سوالی میکردم، فریاد میکشید و سنگینی این مأموریت، تیزی زبانش را کُند کرده بود که به آرامی پاسخ داد :«الان فرماندهی ارتش آزاد تو ترکیه تشکیل شده، اگه بخوام اینجا منتظر اومدنشون بمونم، هیچی نصیبم نمیشه!»
🔹 جریان #خون در رگهایم به لرزه افتاده و نمیدانستم با من چه خواهد کرد که مظلومانه التماسش کردم :«بذار برگردم #ایران!» و فقط ترس از دست دادن من میتوانست شیشه بغضش را بشکند که صدایش خش افتاد :«فکر کردی میمیرم که میخوای بذاری بری؟»
معصومانه نگاهش میکردم تا دست از سر من بردارد و او نقشه دیگری کشیده بود که قاطعانه دستور داد :«ولید یه خونواده تو #داریا بهم معرفی کرده، تو میری اونجا تا من برگردم.»
🔹 سپس از کیفش روبنده و چادری مشکی بیرون کشید و مقابلم گرفت :«این خانواده #وهابی هستن، باید اینا رو بپوشی تا شبیه خودشون بشی.» و پیش از آنکه نام وهابیت جانم را بگیرد، با لحنی محکم هشدار داد :«اگه میخوای مثل دفعه قبل اذیت نشی، نباید بذاری کسی بفهمه ایرانی هستی! ولید بهشون گفته تو از وهابیهای افغانستانی!»
از میزبانان وهابی تنها خاطره سر بریدن برایم مانده و از رفتن به این خانه تا حد مرگ #وحشت کرده بودم که با هقهق گریه به پایش افتادم :«تورو خدا بذار من برگردم ایران!» و همین گریه طاقتش را تمام کرده بود که با هر دو دستش شانهام را به سمت خودش کشید و صدایش آتش گرفت :«چرا نمیفهمی نمیخوام از دستت بدم؟»
🔹 خودم را از میان دستانش بیرون کشیدم که حرارت احساسش مثل جهنم بود و تنم را میسوزاند. با ضجه التماسش میکردم تا خلاصم کند و اینهمه باران گریه در دل سنگش اثر نمیکرد که همان شب مرا با خودش برد.
در انتهای کوچهای تنگ و تاریک، زیر بارش باران، مرا دنبال خودش میکشید و حس میکردم به سمت #قبرم میروم که زیر روبنده زار میزدم و او ناامیدانه دلداریام میداد :«خیلی طول نمیکشه، زود برمیگردم و دوباره میبرمت پیش خودم! اونموقع دیگه #سوریه آزاد شده و مبارزهمون نتیجه داده!»
🔹 اما خودش هم فاتحه دیدار دوبارهام را خوانده بود که چشمانش خیس و دستش به قدرت قبل نبود و من نمی خواستم به این خانه بروم که با همه قدرت دستم را کشیدم و تنها چند قدم دویدم که چادرم زیر پایم ماند و با صورت زمین خوردم.
تمام چادرم از خاک خیس کوچه گِلی شده بود، ردّ گرم خون را روی صورتم حس میکردم، بدنم از درد به زمین چسبیده و باید #فرار میکردم که دوباره بلند شدم و سعد خودش را بالای سرم رسانده بود که بازویم را از پشت سر کشید.
🔹 طوری بازویم را زیر انگشتانش فشار داد که ناله در گلویم شکست و با صدایی خفه تهدیدم کرد :«اگه بخوای تو این خونه از این کارا بکنی، زندهات نمیذارن نازنین!»
روبنده را از صورتم بالا کشید و تازه دید صورتم از اشک و #خونِ پیشانیام پُر شده که چشمانش از غصه شعله کشید :«چرا با خودت این کارو میکنی نازنین؟» با روبنده خیسم صورتم را پاک کرد و نمیدانست با این زخم پیشانی چه کند که دوباره با گریه تمنا کردم :«سعد بذار من برگردم #ایران...»
🔹 روبنده را روی زخم پیشانیام فشار داد تا کمتر خونریزی کند، با دست دیگرش دستم را روی روبنده قرار داد و بیتوجه به التماسم نجوا کرد :«اینو روش محکم نگه دار!» و باز به راه افتاد و این جنازه را دوباره دنبال خودش میکشید تا به در فلزی قهوهای رنگی رسیدیم.
او در زد و قلب من در قفسه سینه میلرزید که مرد مُسنی در خانه را باز کرد. با چشمان ریزش به صورت خیس و خونیام خیره ماند و سعد میخواست پای #فرارم را پنهان کند که با لحنی به ظاهر مضطرب توضیح داد : «تو کوچه خورد زمین سرش شکست!»...
#ادامه_دارد
@baghdad0120