🌿🎉🌿🎉🌿🎉🌿
قصه تولد امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
منبع قصّه:
📚کتاب «كمال الدّين و تمام النّعمة، ج۲، ص۴۲۷»؛ اثر شیخ صدوق رحمة الله علیه
(ساده شدهی قصه استاد عباس ولدی)
🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺
بچه های عزیزم حتما میدونید که:
اسم مادر امام زمان، نرجس خاتون بوده، و امام حسن عسکری(ع) پدر امام زمان(عج) بودن.
اسم عمه امام حسن عسکری(ع) هم حکیمه بوده.
قصه تولد امام زمان(ع) که الان میخوام براتون تعریف کنم از زبون حکیمه، عمه امام حسن عسکری(ع) هست.
*یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.*
اون شب برادرزاده ام، امام حسن عسکری(ع) بهترین خبر عمرم رو بهم داد.
اون به من گفت: عمه جان لطفا امشب پیش ما بمون چون که قراره پسر عزیزم امشب به دنیا بیاد.
من هم اون شب تا خوووووووود صبح نشسته بودم و مراقب نرجس خاتون بودم.
چشم ازش برنمیداشتم. نرجس خاتون هم آروووووووم پیش من خوابیده بود.
نزدیکای نماز صبح بود که دیدم نرجس خاتون، یه دفعه از خواب پرید!
منم زود رفتم طرفش و نرجس رو بغل کردم و به سینه ام چسبوندم.
بعد هم اسم خدا رو بردم و ذکر گفتم تا آروم بشه.
*
همین موقع بود که شنیدم برادرزاده ام، امام حسن عسکری(ع) میگن:
عمه جان! سوره * انا انزلناه فی لیله القدر* رو برای نرجس بخون.
منم شروع کردم به خوندن سوره.
(میتونید سوره ی قدر و برای فرزندتون بخونید)
سوره که تموم شد، پرسیدم: بانوی من! حالتون چطوره؟
نرجس خاتون گفت:
پسر عزیزم داره کم کم به دنیا میاد.
من بازم سوره قدر رو براش خوندم.
همینطور که داشتم میخوندم یه دفعه یه صدایی شنیدم... یه صدای کودکانه... بله درست فهمیده بودم... من شنیدم که بچه نرجس، داره از توی شکم مادرش، همراه من سوره قدر رو میخونه!!! 😳😳😳😍
بعدشم به من سلام کرد!! 😍
من خیلی تعجب کردم!!
با خودم گفتم:
به نظر میاد این نوزاد، یه بچه معمولی نیست...
وقتی امام حسن عسکری(ع) تعجب منو دیدن، گفتن :
عمه جان! از کار خدا تعجب نکن!
خدای مهربون تو دوران بچگی ما، به ما لطف میکنه و ما میتونیم صحبت کنیم و حرفا و کارای خیلی خوبی رو به آدما یاد بدیم.
و تو بزرگی، ماها رو امام و حجت مردم، قرار میده!!
هنوز حرف امام تموم نشده بودکه یه دفعه دیدم نرجس نیست!!
انگار بین من و اون، یه پرده ای زده بودن که من نرجس رو نبینم...
بازم خییییلی ترررسیدم...
نگران نرجس خاتون شدم 😳
یعنی نرجس کجا رفته بود؟؟
در حالی که داشتم امام حسن عسکری(ع) رو صدا میزدم، رفتم پیش امام.
ایشون وقتی نگرانی منو دیدن گفتن: عمه جان!! برگرد! برگرد برو که خیییییلی زوووود نرجس رو سر جای خودش میبینی... 😊
دوباره برگشتم توی اتاق وچیزی نگذشت که پرده کنار رفت و... نرجس رو دیدم. 😍
آره نرجس بود که میدیدم ولی انگار یه چیزی عوض شده بود.
چرا از دیدنش سیر نمیشدم...؟
من یه نوری رو میدیدم که از نرجس میدرخشید و چشمای منو به سمت خودش میکشوند...
(ادامه در پیام بعدی)
#شخصیت_محوری
#استاد_عباسی_ولدی
#قصه
#میلاد_امام_زمان_عجل_الله_تعالی_فرجه_الشریف
#قسمت_اول
وااااای! خدای من!!
یه دفعه یه اتفاقی افتاد که بازهم مطمئن شدم که این بچه، با بچه های دیگه فرق میکنه و از همون بچگی، قراره اتفاقای بزرگ و عجیبی براش پیش بیاد.
دیدم اون بچه سر به سجده گذاشته و وقتی سر از سجده بلند کرد، روی دوزانو نشست و انگشت خودشو به سمت آسمون گرفت و گفت:
اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شریک له و ان جدی محمد رسول الله و ان ابی امیر المؤمنین
من قبول دارم که خدایی به جز الله، خدای ما نیست.
خدای من فقط یکی هست و هیچکس شبیه او نیست.
پدربزرگ من، محمد(ص) و پدرم علی مولاست.
اون نوزاد، اسم همه اماما رو برد.
و وقتی به اسم خودش رسید، یه جمله هایی گفت و دعا کرد و از خدا خواست تا به وسیله اون، کاری کنه که هیچ کجای دنیا کسی به کس دیگه ظلم نکنه، آدما رو اذیت نکنه و همه جا مهربونی و صفا باشه.😍
و من، چقدر برام لذت بخش بود وقتی این حرفها و دعاهای قشنگ رو از زبون یک نوزاد تازه به دنیا اومده میشنیدم...
همینطور که با دقت داشتم به این نوزاد نگاه میکردم و از دیدنش و شنیدن حرفاش، لذت می بردم، یه دفعه شنیدم مولام، امام حسن عسکری(ع) میگن:
عمه جان! بچه رو بگیر و اینجا پیش من بیار!
من اون نوزاد قشنگ و دوست داشتنی روبغل کردم. انقدر برام شیرین بود که دوست نداشتم حتی لحظه ای از من دور بشه.
آخه اون برای من یه نوزاد معمولی نبود... میفهمیدم که خدا قراره با وجود اون نوزاد به ما خیلی چیزها رو بفهمونه.
اما پدرش دوست داشت زودتر اون رو ببینه.
پس نوزاد رو پیش امام حسن عسکری(ع) آوردم.
وقتی روبروی امام رسیدم، با نهایت تعجب دیدم که نوزاد، به پدرش سلام کرد.
حتما مولای من درست میگفت، خدا به امام ها لطف زیادی میکنه حتی وقتی که اونا کوچیکن.
پدر، جواب سلام پسر رو داد.
امام پسرشون رو از من گرفتن و من همین موقع بود که دیدم چند تا پرنده، بالای سر امام، دارن پرواز میکنن.
چند لحظه بعد، امام به من گفتن:
بچه رو پیش مادرش ببر تا شیرش بده
و بعد دوباره بیار پیش خودم.
من اون نوزاد قشنگ رو بردم پیش مادرش، نرجس خاتون شیرش داد ومن دوباره اونو برگردوندم پیش امام.
هنوز اون پرنده ها، بالای سر امام داشتن حرکت میکردن.
امام یکی ازون پرنده ها رو صدا زدن و گفتن:
این بچه رو ببر و نگه دار و هر 40 روز، یک بار بیارش پیش ما!
پرنده اون نوزاد رو گرفت و من شنیدم که امام حسن عسکری(ع) پشت پسرشون دارن میگن که پسر عزیزم، تو رو به همون خدایی میسپرم که مادر موسی، فرزندش رو به اون سپرد.
وقتی نرجس خاتون دید که اون پرنده نوزادش رو گرفت و برد به سمت آسمون، شروع کرد به گریه کردن.
امام حسن عسکری(ع) وقتی دیدن نرجس خاتون داره گریه میکنه بهش گفتن:
آروم باش نرجس جان!❤️
شما مادر این بچه هستی و این بچه جز تو از کس دیگه ای شیر نمیخوره.😊
درسته که الان باید بره، ولی به زودی برمیگرده پیش تو.
من از امام حسن عسکری پرسیدم:
اون چه پرنده ای بود مولای من؟
امام گفتن:
اون فرشته ای هست که مراقب امام هاست.
بچه ها جون، این پرنده، یه فرشته مهربون بود که از طرف خدا اومده بود تا مراقب امام مهدی(عج) باشه تا دشمنا نتونن آسیبی به ایشون برسونن.
*
40 روز گذشت و همونطور که امام گفته بودن، اون بچه قشنگ رو باز هم پیش پدر و مادرش برگردوندن. ❤️😍
پایان
#شخصیت_محوری
#استاد_عباسی_ولدی
#قصه
#میلاد_امام_زمان_عجل_الله_تعالی_فرجه_الشریف
#قسمت_دوم